عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر هفدهم خاطرات کودکی" دو بیتی "



مهر/ بانی که نگهبان قلب بلورین من هستی، سلام.
غزیز جان
سپاس خالق بی همتا را که در گذر فصل های فراق، ‌اگرنسیمی از بی مهری به جان می وزد، تو را آفرید که پاسبانِ کوچه باغ های خاطرِ من باشی.
گفتن ندارد که آبان در راه است. آن اولین سرمش کودکی یادت هست؟!‌ کوچه باغ های خاطره؟!‌ نشان به همین نشانه ی دو پیکر!
از اولین نامه ی سر گشاده ی ما به هم که در وبلاگت، نشان همه دادی، یک سال می گذرد؛ چشم بر همزدنی! به قدر همان چشم گذاشتن بر دیوار کاه گلی باغ مادر جان در بازی های کودکی..." ده، بیست، سی، چهل،‌ ...، هفتاد،‌ ...صد... بیام؟! " ...
کاش الان هم که به روی این زیلوی قدیمی دراز کشیده ام، دست هایم را به روی پیشانی قلاب کرده ام و چشم هایم را بسته ام و با خیالت عشق بازی می کنم ، صدای تو از پشت پنجره بیاید که بگویی : " بیا! " و بر خیزم از جا ...
با همان بلوز سفید و دامن پیله ای و چهار خانه ی رنگارنگ، بدوم میان باغ. بایستم، در لابه لای سایه های بی جان پاییزی، روی برگ های زرد و سرخ، دنبال سایه ی تو بگردم که پشت کدام درخت پنهان شده ای؟! ... و بعد فریاد بزنم: " دیدمت!‌" و تو بی آنکه بدانی راست می گویم یا دروغ؟! خودت را بیرون بکشی که : 
" قبول نیست! جر می زنی! حتما نگاه کردی! " ... و هیچ کس به خوبی من نمی داند که برای جستن تو در آن وسعت لایتناهی باغ مادر جان، هیچ راهی وجود نداشت جز تعقیب نشانه ها با اندکی مکر دخترانه! چطور می توانستم با آن اندام ظریف، با دست های کوچک و پاهای ناتوان، تو را بیابم، آن هم وقتی خودت را چنان پنهان کرده بودی که من ساعتی در باغ سرگردان بمانم و تو از خجالت تمام شیرینی ها و کلوچه ها در بیایی ؟!‌ ... 

من همیشه تو را بیرون می کشیدم!‌ چه از مخفیگاه های کودکی،‌ چه از غار تنهاییت در سالهای نوجوانی، چه از خلوت قهرهای عاشقانه ات در روزهای جوانی! 
مادرت می گفت: " این زبان که تو داری! مار را از خانه اش بیرون می کشد، چه برسد به نور چشمی من که بره است پیش آن زبان شیرین بیان ت! "
مادرت نمی دانست که در آخرین بازی قایم باشک، تو چه شرطی را به من باختی! یادت هست؟! 
آن زیر پوش رکابی آبی، پر رنگترین تصویر این خاطره است؛ نوبت تو بود چشم بگذاری. قبلش صدایم کردی پشت خانه باغ و گفتی: " بیا شرط ببندیم! " 
گفتم : " آقاجان گفته حرام است. "
گفتی : " پولی نیست. آن شرطی که برایش پول بگیرند را آقاجان گفت."
گفتم: " چه شرطی؟!‌"
گفتی: " اگر پیدایم نکردی، هر چه گفتم را باید قبول کنی! "
گفتم: " بی خود ادای بزرگتر ها را در نیاور! میدانی که پیدایت میکنم. همیشه."
گفتی: " باشد، اگر پیدام کردی، هر چه تو گفتی! قبول؟! "
در عالم بچگی از این شرطت خجالت کشیدم، خب آن شرط شرم هم داشت! گفتم: " قبول."...
پیدایت کردم. البته دروغ گفتم که تصویرت را در آب حوض دیدم و تو باز ناشیانه خودت را لو دادی، با اینکه به قیمت بردن شرط، با همه ی ترست از ارتفاع، باز هم رفته بودی بالای درخت! مهم این بود که من شرط را ببرم! 
اولش یک قیافه ی حق به جانب گرفتی که : " باشد، مرد است و حرفش. بگو ." 
من هم دهانم را به گوشت چسباندم که : " می خواهم منزل جانت باشم. " 
مادرم که سرزده آمد میان شرط،‌ کفشهایت را گرفتی دستت و دوان دوان از باغ گریختی و نماندی که ببینی مادرم گوشم را پیچاند که : " داغ ش را به دلت می گذارم! گیس بریده ی بی حیا؟!‌"
من که می دانم او نشنید چه گفتم، گمان کرده بود سر بر گردنت پیش آورده بودم برای بوسیدن؛ چون خودش داغ عاشقی بر دلش ماند، چنین کرد با من، با ما!
شاید اگر آن روز تو می ماندی و از حیثیت مان دفاع می کردی، این بازی قایم باشک طلسم نمی شد که حالا نه تو پای آمدن داشته باشی و نه من نای رفتن از دفتر خاطرات کودکی را!
غزیز جان!
می دانم که این همه سال چه از بار عشق کشیدی، بی آنکه لب به قبول شرط گشاده باشی.
دختر بودم و جوان. خواستگار پشت خواستگار. مانده بودم میانه تب عشق و سوز اشک های مادرم.
هر بار پی بهانه ای رنجاندمت که شاید اگر وفاداری از سر تو بیافتد، کمر این عشق بشکند؛ من هم بروم زیر لحاف ملایی سرم را پناه کنم! که دیگر نه تو از دست ندانم کاری های من رنج بکشی و لب به دندان بگزی که : " مبادا خر شود،‌به این یکی بله بگوید! " و نه من پریشان حال شوم و آشفته روان که : " مبادا دلش از عاشقی سیر شود و یک روز مانده به وصال بزند زیر شرط! " 
شیدایی که شاخ و دم ندارد مهربانم!
همین که من تو را دوست دارم اما زخم زبان می زنم، خط و نشان می کشم و نامه های عاشقانه ام را پاره می کنم تا هرگز نخوانی!
همین که تو مرا دوست داری اما به جای هر قوت قلبی، نامه ام را بی جواب پس می فرستی و می روی و روی مطالب وبلاگ رمز می گذاری تا من نبینم برای که چه نوشته ای؟!
اینها همه ش جنون است. مثل ان یک بار که مرا در بازی، پیدا نکردی و وقتی فهمیدی روی پشت بام همسایه پنهان شده بودم، دستت را بالا بردی و یک سیلی زدی که:
" کبوتر جلدی که روی بام همسایه بنشیند را باید خون کرد! " ....

هنوز هم نمی دانم که در عالم بچگی چگونه معنی آن حرفها و کنایه را می فهمیدم که دویدم، دستت را گرفتم و بوسیدم که : " به خدا در پشت بام شان قفل بود. " ...
تو قهر کردی و رفتی اما من تا وقتی که روز تولدم با نوبرانه ی خرمالو های باغ آمدی، اشک ریختم.
مانند هفته ی قبل که توی باغ خاله ام عکس گرفتم و برایت فرستادم اما تو فکر کردی باغ حاجی مولایی است و کاسه کوزه ی هر چه دلتنگی را سر من شکستی!
خدا غرور تو و بی قراری های مرا شفا دهد! آمین!
امروز هم خواستم بدانم، کی از خر شیطان پیاده می شوی و برای چیدن خرمالو های باغ مادر جان می روی!؟
.
.
.
.
.
.
شاید نخواهی به این نامه هم جواب بدهی، شاید باز هم بروی این نامه را به جهت فخر فروشی بزنی روی صفحه ات که تو تنها مردی هستی که جان منزلش، نازش را می خرد، چه قاصر باشی و چه مقصر باشم! اما می خواهم این دو بیتی را که برایت نوشته ام را همه بخوانند که :
" از اشک چو پرسی ندهد او خبرم را

چون محرم راز است، نبرد او شرفم را
در وادی جانم خبری نیست، اگر هست
آتش زده افروزه ی عشقت جگرم را " 

قربان آن غیرت مردانه ات. منزل جان.


یست و هشت مهرماه نود و سه

دفتر شانزدهم خاطرات کودکی " اغتشاش "


عزیز جان

سلام
همین اول بگویم که اصلا برایم مهم نیست اگر این نامه را روی آن پیجت بزنی!‌ نه آن کلوخ دات کام فلان شده و نه آن فیس بوق خراب شده!
گفتم که بدانی آب از سرم گذشته است معشوق غیرتی! بگذار همه بدانند که جان از تو به لب رسیده است و لب از لب فرو بسته ام از هر چه قربانی کنم برایت!
از وقتی شناختمت متعصب بودی!‌ از همان اولین روزی که من خواستم پا از خانه بیرون بگذارم و خیر سرم بروم دبستان!‌ هنوز یادم نمی رود، وقتی فهمیدی به همان مدرسه ای می روم که پسر حاجی مولایی هم، شیفت پسرانه به آنجا می رود، چه الم شنگه ای به پا کردی که بلـــه!‌ آن مدرسه دیگر خیلی قدیمی ساز است و تا حالا چند بار که باد شدید آمده چنارهای بلند مدرسه شکسته اند و ستون ها لرزیده اند و ال و بل ... و باید مرا در یک مدرسه ی بهتر اسم بنویسند. خدا رحمت کند مادر جان را، فقط او می دانست و من، که درد تو چیست! به قول مادرم از بس نُفوس بد زدی،‌ پدرم به دلش بد آمد و منِ بیگناه مجبور شدم بروم محله ی دیگری مدرسه. همین شد که الان هیچ کدام از همکلاسی هایم را ندارم.
این غیرت و تعصبت بماند با خودخواهیت چه کنم؟!‌ ... خدا تو را ببخشد! ... من هنوز دلم پی آن کفش هایِ ورنی سورمه ای است که مادر از کفاشی حاجی مولایی خریده بود تا با مانتو و شلوار آبی نفتی مدرسه ام جلوه کند. خب همین یک دختر را داشت و هزار آرزو. می خواست تک باشم؛ اما تو چه کردی؟!‌ نه! یادت هست تو با آن کفش های نازنین چه کردی؟!‌خدا وکیلی وقتی به بهانه ی آوردن کشمش از توی صندوق،‌ کفش ها را از آنجا برداشتی و از پنجره به باغ پرتاب کردی اما افتاد توی حوض بزرگ خانه، یک لحظه با خودت فکر نکردی با آن همه اشتیاق کودکانه ی من، ‌صبح اول مهر چه خواهی کرد؟!
من که پا برهنه نماندم،‌ خیلی خوب هم فهمیدم آن کتانی های سفید را که مادرت صبح اول وقت به بهانه ی کلاس اولی شدن، برایم آورده بود، برای لاپوشی کار تو بود،‌اما هنوز هم مانده ام که چه می شد اگر پسر حاجی مولایی آن ها را به پای من می دید!‌ مثلا می خواست مرا به انگشت اشاره به دوستانش نشان دهد که این ها کفش های خارجیِ مغازه ی پدر اوست؟!‌ خب که چه؟!‌انگشت نما می شدم؟! ممکن بود کسی فکر کند به من نظر دارد؟!‌ خب می داشت!‌ خدا را چه دیدی؟ شاید من هم تا الان مادام و لیدی و چیزی می شدم!
نه اینکه هنوز به رسم دخترهای قدیم،‌ جلوی آیینه می ایستم، فرقم را از وسط باز می کنم و موهایم را دو طرف می بافم و روی سرشانه می اندازم،‌اگر مقنعه ی سفید تترون سجاده ام را هم بپوشم درست می شوم همان دختر دبستانی سی و اندی سال قبل، با همان چشم های پف کرده از گریه که کفش هایش گم شده است،‌ با این تفاوت که من این روزها تو را گم کرده ام! بختم را! اقبال بلندم را که باید تا الان آوازه ام نه از محل که از شهر بیرون می زد در نیک بختی!
من این روزهای اول مهر باید آلبوم فصل های عاشقانه با تو را ورق می زدم! مثل همین مدل ها، این خانم های مانکن را می گویم، لباس های سرخ و نارنجی پاییزه می پوشیدم و موهایم را به رنگ طلایی آبان،‌ بلوند می کردم و لا به لای برگریزان، ‌با تو عکس های دو نفره می گرفتم! حالا نصیب من از ان همه غیرت و خودخواهی تو چیست؟!
یک جانِ منزل که عزیزش صبح تا شب می نشیند پای آن رسانه های اجتماعی و به عاشقانه هایی که طرفدارانش پست می کنند،‌زنده باد می گوید!
بله! زنده باد بانوی های متمدن و آنلاین! خانم های تحصیل کرده که از هر انگشت شان یک فن آوری در تکنولوژی می بارد!
زنده باد خانم های روشنفکر که روز های اول مدرسه شان با چشم های گریان ، می ترسیدند از مادرشان جدا شوند که مبادا گم شوند و حالا خودشان راه بلد هزار گمشده اند!
زنده باد دوستان اینترنتی !
می دانی عزیز جان! چه خوشت بیاید یا نه!‌ من می خواهم ادامه تحصیل بدهم!‌ به تو هم نگفتم که دانشگاه قبول شده ام!
نگفتم که هفته ی قبل هوس خرید کردم؛ یک روسری آبی پوشیدم که تو همیشه می گفتی : " نپوش،‌ هر چشم که تو را ببیند و دلش حوری بهشتی بخواهد، گناهش گردن توست! " ... چادرم را هم طوری گرفتم که لبه ی روسری ام پیدا باشد، آن کفش ها که سه سانت پاشنه داشت را هم پوشیدم با جوراب پارازین تا بروم یک جفت کفش ورنی سورمه ای بخرم و با مانتو شلوار دانشگاه بپوشم!
اصلا هم برایم مهم نبود که رگ غیرتت بالا بزند! البته اول می خواستم چادر نپوشم. خب سخت است با کیف و کتاب و اتوبوس؛ اما هر چه خودم را در آینه برانداز کردم، با چادر جذاب تر بودم. اینها خیلی مهم نیست، این که امروز می خواهم یک گوشی موبایل بخرم هیجان زده ام کرده است. از مغازه ی پسر خاله ام خرید می کنم. یک موبایل می خرم که کیفیت دوربینش هم خوب باشد. می خواهم دردانشگاه با بچه ها که عکس می گیریم برایت بفرستم. دانشگاه هم مثل مدرسه نیست که بگویی حتما شیفت صبح باشد که آمدنم به غروب نخورد. گاهی دیدی تا دیر وقت هم نیامدم خانه.
همه ی این ها را گفتم تا بدانی، این پاییز دیگر از ان پاییز ها نیست که جای خالی ت روی سینه ام بشود شکنجه گاه. من اینجا واله و شیدا در میان خاطرات تو جان بدهم و تو حتی وقت نکنی برای رضای دل مادر من، کاری کنی! همه اش وعده های سر خرمن!
عزیز جان! جانِ کلام!‌ اگراین پاییز در بهترین هتل این شهر برای این عروس مهربانت حجله ی زفاف بستی که هیچ! و الا به جان تو نباشد به جان خودم ... تمام خیال پردازی هایی را که درباره ی دانشگاه و خرید و موبایل و کوفت و زهر مار داشته ام را عملی می کنم. ببینم کجای این دنیا می توانی معشوقه ای به صبوری من پیدا کنی که پای مردانگیِ دور از دسترست بماند و بهار آرزوهایش را حسرت نخورد!
حالا هم برو این نامه را به همه نشان بده ... اگر رویت شد به آن ها هم بگو یک اغتشاش است در پریود های زنانه!
والسلام!

***
منزل جان
سلام
همین اول بگویم که اصلا برایم مهم نیست بروی دانشگاه!‌ با چادر یا بی حجاب! با کفش پاشنه دار یا صندل! صورت آرایش کرده یا پای لاک زده!‌ این که همکلاسی های پسرت هم بیشتر از دخترها باشند مهم نیست، حتی اگر شماره ی همه شان را هم بگیری و در گروه های لاین و وایبر و فلان و بهمان هم عضو شوی!
تو واقعا با خودت چه فکر کردی؟!‌ این که من صبح تا شب پای اینترنت نشسته ام و دل و قلوه ام را بین زنان آنلاین، خیرات می کنم!
من به جهنم! خودت جواب خدا را چه می دهی با این گمان های بد که به این و آن می بری؟!‌ با این تهمت ها که به مخاطبان من می زنی؟!
اصلا بگو تا خودت هم بدانی! مگر من مانع درس خواندن تو شدم؟! یا در خانه حبست کردم؟! ‌این که تو رشته ی مورد علاقه ات قبول نشدی! این که مرگ مادر جان و آقاجان در فاصله ی کوتاهی از هم تو را افسرده کرد و دل و دماغ درس خواندن و کنکور دادن نداشتی! اینکه ترجیح دادی یک سالی خیاطی و گلدوزی و ملیله دوزی بروی و بعد هم درس خواندن از سرت افتاد،‌ تقصیر من بود؟!
تو از همان اول هم می دانستی که من بی رضای مادرت، تو را عقد نمی کنم! مادرت را هم بهتر از من می شناختی، مگر من وادارت کردم به پای این عشق جگر سوز بنشینی و برای نه گفتن به تمام خواستگارانت، دربرابر مادرت بایستی؟!
هزار بار بیشتر به تو گفتم: " اگر مردی را یافتی که به خوبی من توانست چشمانت را بخواند و لب خوانی هایت را بفهمد و اشک هایت را معنا کند،‌ مدیون این عشقی اگر نروی!‌ " ... این که مردی قابل تو یافت نشد و غرور مادرت هم مرا نخواست، ‌تقصیر کیست؟!
چرا رویم نشود؟ با کمال افتخار این نامه را با جوابش می زنم روی صفحه ام تا عالم و آدم بدانند وقتی منزل جان صبرش سر آید و دلش شور بزند، نهایت تهدیدش می شود خیال بافی هایی که بی اجازه و رخصت من، عملی شان نمی کند!
نامه ی قبلی هم گفتم که می آیم! بلاخره آنجا خانه ی امید من است و عمو جان صله ی رحم، می شود که سالی دوبار در خانه شان را زد و حالی پرسید، ولو اینکه مادرت به روی زیباترین دختر شهر که در خانه دارد،‌ متعصب باشد!
بازار هم نرو،‌ خودم سر راه برایت بهترین موبایل را می خرم و می آورم! اینترنت خانه تان را هم راه می اندازم، راضی کردن مادرت، با تو؛‌من تا به امروز به عقاید مادرت احترام گذاشتم و نخواستم به خاطر عشق و علاقه ی خودم به تو، او را برنجانم و الا چه بهتر از داشتن تو در هر وقت از شبانه روز که بخواهم؟!
دانشگاه رفتن هم بماند بعد از این دیدار، بگذار مزه ی دهان مادرت را بدانم، اگر دلش نرم شده باشد،‌ راه انداختن بساط عروسی،‌ واجب تر است. شاید این عید غدیر!‌ شاید!...
دفعه ی بعد هم تماس گرفتی و نشد که جوابت را بدهم و منشی به تو گفت، بعدا تماس بگیر! بد دل نشو؛ من هم آدمیزادم، گاهی کوه خشم و نفرت می شوم، نمی خواهم در آن لحظه با صدای سست و خسته ام،‌ دلواپست کنم؛ هر چند دیدن خشم و حسادت تو هم خالی از لطف نبود!/
بی ادب هم نشو! من کی و کجا در حضور جمع از اغتشاش اعصاب تو حرف زده ام که این بار دوم باشد؛ این دیگر همگانی است، گفتن ندارد منزل جان! پس بخند!
قربان مهربانی و لطف و صفای تو ...

ششم مهرماه هزار و سیصد و نود و سه


دفتر پانزدهم خاطرات کودکی ... " بکارت ترشیده "


منزل جان
در هفته نه!... در ماه نه!... یک روز در هر فصل وجود دارد که دلت بخواهد برای کسی نامه ای بنوسی از سُویدای دل.!... از خودت!... همان که کز کرده و نشسته یک گوشه ی دل!... انتظار به دندان صبر می جود و امید را دان می پاشد به روی ثانیه های دلتنگی شاید کبوتر نامه بری بیاید، دست نوشته ای، پیامکی، ایمیلی ، چیزی بیاورد از طرف آن کسی که همه کس توست اما نیست! ... چرایش همه بماند برای بعد!... مثل تمام آن حرف هایی که بین من و تو مانده است برای بعد!...
فقط نمی دانم این بعد! چه وقت از زمان است که در حال نمی گنجد! نمی شود که در لحظه جاری شود به زبان؛ مبادا دیوار ها موش داشته باشند!... ‌که گوش از در و پیکر این زندگی می بارد! 
اما
امروز همان روز است. همان بعد که آمده است تا تو را غافلگیر کنم. میخ واهم بی بهانه،‌ گوشی تلفن را بردارم و در جواب تبریک عیدی که برایم نفرستادی، با تو تماس بگیرم. صفر ... نه ... یک ... ... ... 
"‌مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد،‌ تماس شما از طریق پیامک ... " 
تو هنوز دست از این عادت هر ساله بر نداشته ای؟!‌ ... این مذهب چهارده معصومیِ ما با دوازده ماه قمری ش،هزار مناسبت دارد برای اعتکاف و عزلت و چله نشینی! تو درست باید همین روز که ازدحام صحن ها و رواق های حرم، چادر نماز تو را با عطر گل یاس ش، به دست و پای هزار نامحرم می پیچد، بروی زیارت علی بن موسی الرضا (ع) ؟!
بله، هزار بار گفته ای که ما بچه مسلمانیم،‌ صد دهه هم که از عمرمان بگذرد، نسیم مسجد کوفه و هروله بین الحرمین و صدای زنجیر زنی های عاشورا و نقاره خانه حرم امام رضا در صبح عید،‌ از خون و گوشت و پوستمان به در نمی شود؛‌چون طفلی که مادرش را گم کرده است در شلوغی یک شهربازی، اما صدای نفس های مادرش را می شناسد و به دامنش باز می گردد،‌ نمی شود که یازده ذی القعده بیاید تو نروی مشهد الرضا !
گناه من چیست که امروز سهم کبوتر های حرم از دستان با سخاوت تو بیشتر از آغوش من است برای گندم چیدن از آن لب و دهان مبارک؟!
بانوی چادر پوش من که گیسوان به شانه ریخته ی تو در عاشقانه ترین ساحل گیتی،‌ جهانی مرد را به اندازه ی یک تار بیرون ریخته از چارقد تو به روی پیشانی، نمی آشوبد!... عید من و تو مبارک نمی شود اگر در زیارت امروزت صدای مناجات تو،‌ دل آرزومند عاشق و معشوقی را بشکند.
من می دانم حزین صدای مهربان تو به وقت استغاثه چه می کند با آیات نوشته بر ایوان طلا و کاشی های فیروزه ای و لاجوردی!
من تو را بیست و اندی سال قبل،‌ دیده ام در آیینه کاری های مسجد گوهرشاد، که نمی دانستم پشت کدام ستون پنهان شده ای که تمام آیینه ها رصد می کنند تو را اما... من گمت کرده بودم وقتی حواسم رفته بود به قرائت صحیح صلوات خاصه ی امام رضا!
" اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی، الامام تقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری ... "
مهربانوی من
آنجا که تو اکنون دو زانو به شرط ادب نشسته ای و عیدی می خواهی از امام همام؛ 
تو را به تمام باورهای عاشقانه، 
تو را به تعداد مژه های نشسسته بر چشم تک تک عاشقان عالم،‌
تو را به روشنی اشک تمام دل باختگان مهجور از هم، 
تو را به حرف حرف از بیشمار واژه ی ملتمس که روی شان نمی شود از رأفت قبله ی دو عالم،‌ حاجت طلب کنند، سلام مرا به اجابت خدای مهربان برسان.
دنیا که به آخر نرسیده است، روزی عشق را در آغوش خواهیم کشید. امروز التماس هایش از تو، آن روز، ارتماس هایت با من.
خود را به مقدس ترین ضریح، متبرک خواهم کرد به پیراهن تو، که دستان من از بختم بلند تر است، حتی اگر این نامه مرا به تو نرساند.
وقت، وقت گریه است. عریضه ای بنویس!‌ قلمت را بردار و روحم را حجامت کن
این بکارت ترشیده، مرا رها نمی کند
بگذار لذت هم آغوشی را به تمامی بچشد
قلمت را بردار
عرض حاجتی بنویس
زائل کن ای بکارت ذهن را با تیغ تیز کلمه ات
شاید که این دعای ناگزیر
تو را به بستر بکشد با یک نفس عشق بازی
تا تمام شود عطش سیری ناپذیر خواندن چشمان تو
دست های من به گرفتن آرزوهایمان قد نمی دهد
و شعر مخفی ترین حرف های ماست
که می شود زیارت کنیم یکدیگر را 
بی ترس از هم آغوشی در ملا عام!
عریضه ات که تمام شد،‌ آن را با خود به خانه بیاور، بگذار میان دفتر خاطرات کودکی، کنار همان نامه ای که در هفت سالگی برای وصال تو نوشتم، اما به حرف مادر جان نکردم و به آب روان ندادم که اجابت شود!
تو هم آن را پنهان نگه دار،‌ اگر روزی مستجاب الدعوه شدیم، بی هیچ استخاره با هم صحن ساعت حرم می رویم و خارج از هر تقویمی، بی ترس از قمر در عقرب بودن زمان، تو را به عقد تمام شعر های خویش در می آورم. 
*** 
عزیز جان، عریضه نوشتم که اگر بیایی
تمام کبوتر ها را دعوت می کنم تا در آب سقاخانه وضو بگیرند و بیایند برای عاشقانه های ما،‌ سپید برقصند در محضر امام جان و جهان که تو باشی برای من.
عیدت مبارک باد.


امیر معصومی/آمونیاک
شانزده ام شهریور یک هزارو سیصد و نود و سه

دفتر چهاردهم خاطرات کودکی ... " سفر "

 


مهربانوی همیشه خندان من

دیریست صدای آوازی از نامه های نمی آید. ترانه ی شب های عاشقی از یادت رفته است یا ملودی سر انگشتان من در ضرب آهنگ تار گیسوانت؟
نگو هیچ کدام که فراموشی هر خاطره ی دور برایم قابل تحمل تر است از اینکه بدانم قهر کرده ای با من و این دفتر خاطرات؟!
خب جان منزل! گناه من چیست که هنوز دل مادرت به غلامی من، رضا نیست؟! خودت هم که پای سفر نداری مبادا قومی، خویشی، آشنایی ما را با هم ببیند و قداست این عشق به تهمت و غیبت آلوده شود!
هر چه من بگویم این مردم از ناف ما گرفته تا بند کفنمان سوژه دارند برای حرف زدن پشت سر این و آن، باز تو بچسب به آبروی سجاده ی آقا جان و چادر مادر جان!
من که نمی گویم خدای ناکرده تسبیح عقیق شان را بی حرمت کنیم یا عطر گلهای یاس جانماز را؛ میگویم دنبالت هم نمی آیم، تو خودت دست بچه مان را بگیر و بیا کوچه باغ منزل جان، من هم زیلویمان را می آورم و کمی تنقلات، نه آنقدر که چاق شوی و در لباس عروسی خوب به نظر نیایی. دل آن عروسک زبان بسته هم باز می شود، پوسید از بس کنج آن طاقچه خاک خورد، او را می نشانیم روی همین زیلو که داده ام رفو کردنش، چقدر هم قیمتی شده است، حالا می شود فروختش و برای عروسکمان... ببخش، ببخش ...برای بچه مان جهیزیه بخریم تا با آبرومندی برود خانه ی بخت؛
یادش بخیر منزل جان، یاد آن روزهای نداری که دار و ندارمان همین چند وجب در وجب زیلو بود و بچه ای که دستش شکسته بود، من پول نداشتم ببریش طبیب و تو روسریت را در آوردی، خورد و خوراکی هایی که پدر تو و مادر من برایمان خریده بودند را ریختی توی چارقدت، گره زدی، زدی زیر بغل من، چادرت را به سر کشیدی و بچه مان را در آغوش کشیدی، گفتی " پول نداریم، دل که داریم عزیز جان، پاشو برویم سفر، هم تو ورشکستگیت یادت می رود هم این بچه گریه هایش؛ خودش هم که بزرگ شد، شکستگی دستش خوب می شود؛ یادش هم نمی آید که چرا ما دعوایمان شد و تو به لجبازی، دستش را از جا کندی! برای من هم که چهار دانه گردو بچینی از باغ های بالا محله، تا سوغات بیاورم برای مادرم، من هم فراموش میکنم که عزیزجان میتواند بداخلاق هم باشد!"…
چقدر خوش گذشت آن سفر کودکانه در عالم مستی و بی خبری؛ فکرش را بکن! چهار ساعت پیاده، تو بچه بغل، من بقچه به دست رفتیم تا رسیدیم باغ حاج نصرت که همیشه قولش را داده بودم با تمام میم های انگور و درختان گردو ش برایت بخرم. 
آنقدر تو دلواپس بودی که مبادا من از بی پولی غصه بخورم که نتوانستم دست عروسکمان را بدم خیاط کوچه ی پشتی درست کند، من هم چنان غرق غرور بودم که بدون چندر غازی می توانم تو و بچهمان را ببرم سفر تا لپ هایتان گل اندازد و با یک عالمه سوغاتی برگردیم، که اصلا نفهمیدیم که باید وین همه راه رفته را با تن خسته برگشت که به تاریکی غروب نخوریم. 
خب آن همه گردو که من چیدم و تو پوست کندی، یک طرف، خوردن آجیل های شیرین و حاج بادوم ها و آلبالو خشکه ها یک طرف؛ واقعا جان منزل! چرا فکر می کردیم تا همه ی خوراکی ها تمام نشود مسافرت هم تمام نمی شود؟! … 
الهی دشمن بمیرد برای بچه مان، یادت هست گذاشتیمش کنار رود قنات تا آب بازی کند، خودمان زیر سایه ی بوته گل محمدی خوابمان برد، دست در گردن هم، عروسکمان را هم آب برد؟!
چه صبری داشتی از همان کودکی! بی قطره ای اشک فقط دلداری می دادی که نگران نباشم، شنا بلد نیست اما لباسش پارچه ایست، روی آب میماند و غرق نمی شود.
چه دلیر شده بودم آنروز که تمام کانال های تاریک قنات را زیر زمین هم گشتم تا بلاخره دهنه خروجی قنات از باغ را که حاج نصرت یک غربال گذاشته بود، بچه مان رادیدم که منتظر است تا نجاتش دهم. 
ای جاااان منزل! 
یادت هست نیمه جان که رسیدیم خانه، چه دعوایی شد میان مادرهایمان، یکی می گفت پسر تو دختر معصوم مرا از راه برده و آن یکی می گفت گیس بریده دختر تو هنوز فرق ماکسی و مینی ژوپ نمی داند پسر مرا دنبال خودش می کشد باغ حاج نصرت برای هوس چهار دانه گردو!
آنها چه میدانستند که سفر ما سیاحت بوسه بر پیشانی و میانه ی ابرو بود و زیارت آغوش برای گذراندن تو از هر جوی و جویباری که تو نمی خواستی گیوه های قرمزت، خیس شود.
چه شایعه ها ساخته بودند دوست و همسایه فقط در یک غیب ده دوازده ساعته ی دو کودک نابالغ؛ غافل از اینکه چه دعا از دهان مبارک تو و آمین های خالصانه ی من مستجاب شد در آن روز. این چند دربند مغازه و آن حساب بانکی که می شود رفت ده سفر زیارتی و ده سفر به هر کجای دیگر که تو بخواهی، همه از سوغات مبارک آن سفر است.
حالا هم دل سبک کن مهربانوی دلتنگ من.
تو ختم "أمن یجیب ..." بردار، من " نادعلی ..." … یکبار دیگر به خواستگاریت می آیم. مادرت را راضی می کنم این عشق و عاشقی نه از آن مدل لیلی و مجنون است که تلخ تمام شود نه از آن مدل ها وصال آفتش می شود.
خدا را چه دیدی؟! … شاید از بطن عاشقی ما، افسانه ای متولد شد که خداوند، تمام کتب آسمانی ش را با آیه های مُنزل از چشم تو و رسم الخط دلبرانه ی من، باز بنویسد!

میخواهم نامه ی بعدیت را که باز میکنم ، آن ترانه که همیشه زیر لب میخوانی، را بشنوم. 
دیدمت
اهسته بوسیدمت
خواندمت
بر ره گل افشاندمت
آمدی
بر بام جان پر زدی
همچو نور
بر دیده بنشاندمت
بردمت 
تا کهکشان های عشق
پر کشان 
تا بی نشان های عشق
گفتمت
افتاده در پای عشق
زندگیست
رویای زیبای عشق ......


دوم شهریور هزار و سیصد نو و سه.


دفتر سیزدهم خاطرات کودکی ... " سوءتفاهم "


امشب هوا سرد است. لرز کرده خیال تب دار منزل جان در هرم چله ی تابستان!


کجایی مهربانِ خاطرات کودکی ام؟!‌ کجای قصه این سرنوشت مه آلود خوابیده ای که بختک دلتنگی به روی سینه ی ملتهب ت افتاده است؟!


گفتم این رویاها که تو برای زندگی می بینی تعبیرش کار مادر جان است و بس! ننشین به امید قانون جذب و ضمیر ناخود اگاه و نمی دانم، همان نیمه ی تاریک وجود!


گفتم که اجابت آرزوهای تو یک نفس حق می خواهد که نترسد  دعایش در حق تو مستجاب شود! تو باور نمی کنی اما همان شاهسوند توی باغچه، یا بید مجنون کنار ایوان،‌ - از من می شنوی حتی همان مرغ عشق اتاقت - ،‌ حسادت می کنند به این همه مرد که تو هستی!


من می گویم " صدا ، فقط صدای تو! " ... اما تو می روی زیر بوته ی رز رونده، ‌آوازت را می اندازی به سرت، نمی دانی که تسبیح دختر همسایه که تا این بیست و چند سالگی،‌ ذکر به خودش ندیده است،‌ پنج جوشن کبیر می چرخد به نیت پنج تن،‌که روزی یک عاشقانه از دهان تو بشنود که نامی از او برده باشی در مصرعی!


من می گویم" نگاه فقط نگاه تو! " ... اما تو می روی نذری هر ساله ی شله زرد ماه مبارک را، خودت می دهی خانه ی آن پیر زنی که دو دختر مجرد تحصیلکرده در فرنگ، دارد، با آن ماشین های مدل بالا و نگاهت را نجیب میکنی که بیشتر دلشان بخواهد تو را میانه ی درگاه خانه به حرف بگیرند شاید چشمت خسته شود و به روی بزک کرده شان بچرخد!


من می گویم " جذبه، فقط ته ریش تو" ... اما تو شب های احیا که ریشت را نمی تراشی،‌ می روی کتاب می بری برای کنکور دختر حاجی مرتضوی که از بنکدارهای شهر است و هر چه از جزوه و فلان، اراده کند پیک می برد در خانه شان، و دعا میکنی دخترش رتبه ی بالا قبول شود،‌پزشکی همان شهر خودت!


من می گویم " امنیت فقط گوش محرم تو! آسایش قلب بزرگ و صبور تو! طمأنیه فقط درنجوای زیر لب تو!‌عشق فقط جواب سلام دادن تو! امید فقط لبخند محجوب تو! مستی هر زن و دختری فقط قهقهه ی خوش طنین تو! خوشبختی فقط آرزوی دوست داشتنِ تو! "

اما تو می روی تمام این ها را به اشتراک می گذاری در شبکه های اجتماعی! چه آن اینستاگرام چشم چران که می شود از هر کجای روزت عکس و فیلم بگیری و لایک ت کنند، چه آن شبکه های وایبر و واتزآپ که می شود هر وقت که دلشان بخواهد پیام خصوصی محرمانه بدهند!

ـ من هم که نیستم یواشکی موبایلت را بدزدم و از روی اثر انگشتت زیر نور مهتاب رمزش را بفهمم و چک کنم که چقدر مجازی دوستت دارند و تو هم مجازی دل نمی شکنی!-


آنوقت توقع داری که من تعبیر خواب هایت شوم به خواست خدا ؟!چطور؟!‌‌ وقتی نیمه شب هم که بر می خیزی برای خواندن دو رکعت نماز حاجت،‌ برای چراغ خواب هم سوء تفاهم می شود که می خواهی غسل کنی یا وضو بگیری! چه برسد به من که مرزها دورتر از تو،‌باید دائم پشتم بلرزد از این همه آدم مجازی که دست خودشان نیست تا عاشق مردی همه چیز تمام، مثل تو نشوند!


بعد یک روز صبح اس ام اس می دهی نمی دانم چرا خواب آشفته دیدم؟!‌چرا ته دلم خالی است؟!‌چرا خسته ام بی دلیل؟!

و من به جای اینکه بگویم حق توست که دو روز چهار قل و ایه الکرسی و انا انزلناه نخوانم برای آرامش قلبت، شاید میانِ این همه الدوروم بلدورم های آدم های اینترنتی،‌دلت شور بیافتد و یادی از این منزل جان همیشه دعا گو کنی! "


اما دلم که نمی آید!‌ می روم اسپند دود میکنم و یک جزء قرآن برای امامزاده و یک شمع نذر میکنم برای سقا خانه و بعد جواب اس ام است را میدهم که : "‌عزیز جان، حجره ات را که با یک سلام و صلوات باز کنی برای شادی روح مادر و آقا جان،‌ قلبت روشن می شود به نور و آرامش."


و بعد تو نیم ساعت بعد پیام می دهی: "‌ دورت بگردم مهربانو که حسادت تو، حرز قلب عاشق من است! "

و من انگار که تو از این همه دور، سرخی شرم را به روی گونه  و اشک رسوایی را در چشمم می بینی‌،‌با دست های لرزان تایپ میکنم: " خب اجازه بده من هم یک گوشی موبایل از این وایفا دارها بخرم. ببینم شب ها زود می خوابی و هنوز هم سحر خیزی! حسادت من خوب،  دل تو هم به دعاهای من قرص می شود."


اما باز هم شکلک اخمو می فرستی که: " همین مانده! نه بانو،‌ من اعتماد تو را چشم بسته می خواهم. اصلا حال بد من برای همین لرزه هایست که به دل مؤمن تو افتاده. همین الان تمام این برنامه ها را پاک میکنم که تو دعای خیرت را به تلافی،‌دریغ نکنی!"


من هم هول میشوم با چند غلط املایی جواب می دهم : " قربان شکل ماهت بروم من! لرزه کجا بود،‌حسادت های من نهایتش اس ام اس های تو را دو خط طولانی تر کند. هیچ ترک و شکافی به جان عشق مان نخواهد انداخت. تو هم کمی سر دلت سنگین است.همین"

بعد هم برای تو مشتری می آید و دیگر نمی شود که جواب دهی.


و من اینجا وسط چله ی تابستان،‌تب می کنم از فرط دلتنگی و می لرزم از سوز فراق و خود آب بر آتش این دل می بارم به اشک التماس که شاید زود تر این بخت بسته ی من به بوسه ی عاشقانه ی تو باز شود در محضر دیدگان همه و تو آن دفتر خاطرات کودکی را پشت قباله ی من کنی!

امشب کجای این قصه مه آلود سرنوشت خوابت برده است که من تا چشم بر هم می گذارم تو را می بینم که  تشنه ای و از من طلب آب داری؟!‌


می دانی عزیز جان!

من همان زن سنتی ام که تعبیر تمام خوابهایم را در مذهب تو آموخته ام. بگذار بگویند " اُمل "!

همین که هنوز قسم راست مان چادر نماز مادر جان است و دعاهایمان با نذر کردن برای باورهایمان، مستجاب می شود، سجده گزار محراب عشق توام.


من از هر چه تکنولوژی  که ستون های بیت العتیق ایمان مان را بلرزاند. دوری می کنم.

مراقب عشق مان باش. فدای مهربانیت.


بیست و ششم مرداد نود و سه