عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

تیزاروس/ سری اول / پاره اول


" زنی می خواستم عروس دریایی

از جنس حریر
با نژادی از کوسه
در شجره نامه ی اقیانوس؛
زنی از جنس ودکا 
با چشمانی سودایی
نشسته بر ساحل خون
ملکه ی زامبی ها
با خانه ای در گورستان
در ضیافتی از ارواح؛
زنی می خواستم دائم الخمر
با جامی از جمجمه در دست
با شرابی از افسانه و افسوس
با چشمانی تا ابد 
بیرون مانده از تابوت؛
زنی می خواستم
رقاصه بر مارماهی تنم
با نیشِ فرو رفته درعریانی
که هیچ فال قهوه ای
تعبیر رفتن ش نشود؛
زنی می خواستم نامرئی
در نیمه شب های مستی
تا جهانی را بارور کنم
از زهدانِ اسطوره ایش
باشد که از وهم من
جهانی به فهم برسد!
و حالا
دل پیچه های یک کوسه! با زنی که می لولید در معده اش 
کمر می دوخت زن خودش را با کپل های برجسته ی زنی دیگر و ران های حجیم دختربالغ و ساق پاهایی که جفت نمی شدند! خون بالا می آورَد کوسه! "

***
بلافاصله کوسه را گوگل کردم... وه... انگشت به ما تحت ، متحیر ماندم. هزار لینک به انواع زبان ها، روی صفحه مانیتورمان ظاهر شد، ما را بگی؟!
انگار کشف جدیدی کرده باشیم عینکمان را با انگشت سبابه بالاتر زدیم و خیمه زدیم روی مونیتور .از همان اول برای اینکه ترس مان بریزد، آهنگی از انریکیو ایگلاسیاس را پلی کردیم، بسی شاد و مشغول شدیم به خواندن و دیدن عکس های مربوط به کوسه :
" از معروفترین کوسه‌ها می‌توان به کوسه بزرگ سفید، کوسه ببری و کوسه سرچکشی اشاره کرد. انواع خطرناک و آدم خوار آن محدود است.کوسه هایی که آدم خوار هستند معمولاً در نزدیکی ساحل به آدم ها حمله ور شوند و با تیغ های پشت چنان ضربه ای به دست، پا یا تنه آدم وارد می کنند که بلافاصله دست، پا یا تنه انسان به کلی قطع می گردد.

غدد جنسی کوسه‌ها در بالای سینه و پشت کبد آن‌ها واقع شده‌است. اندام جنسی کوسه‌ها، هم‌چون سایر ماهیان در سینه آن‌هاست. " 
همچون انسانهای اولیه که گویی کشف جدیدی را به نام خودشان ثبت کرده باشند، گوگل را بستم، کامپیوتر را خاموش کردم، رفتم سروقت شکمدانی خودمان! منظورم همان یخچال نقره ایی ست.
مثل همیشه ما توی یخچال مان، فقط هوا خنک می کنیم و نمی دانم چه داستانی ست که من اینقدر تند تند، چاق و تپل می شوم... خدایا توبه!
مقداری یخ و چیپس و کمی پسته شامی را به همراه بطری ویسکی، با خودم آوردم و روی کاناپه کنار پنجره ولو شدم.
لیوان اول را که ریختم احساس غریبی داشتم، تا کمر لیوان ویسکی بود اما مثل آبجو تا بالای لیوان کف کرد! لیوان را بالا آوردم و گفتم: " سلامتی سیلویا! " ...
یعنی چی؟! من همیشه به سلامتی تک تک دوست دخترای نداشته ام زنگ را می زنم... سیلویا دیگر کدام خری ست...؟!!
فورا مطالبی که طی روز مرور کرده بودم را به ذهنم آوردم، همه چیز بود غیر ازسیلویا؛‌ آشناست اسمش اما به همان اندازه غریب!
دوباره برگشتم پای سیستم، سیلویا را گوگل کردم، انگشت به دهن منتظر شدم تا اینکه جاکش گوگل بیلاخ گنده ایی برایم کشید، منم نامردی نکردم و مشتم را جمع کردم، دست چپم را به حالت عمود لای دست راستم که از آرنج تا شده بود، قرار دادم. آخیششش! دلم خنک شد که یکی هم پیدا شد به زبان ایرانی ها به این گوگل جاکش بیلاخ بدهد...خدایا توبه!
همینطور که مشغول فحش و فحش کاری با گوگل بودم، احساس کردم یکی به من خیره شده!‌ گفتم: " بجان خودم دوربین مخفیه، مادر قحبه، مستاجر قبلی ی این خونه اینجا کار گذاشته، تا وقتایی که خونه نبوده از اوضای خونه خبر دار باشه !
معمولا زمان برای من مثل قطاری میماند که روی ریل به صورت یک نواخت و یک سویه حرکت می کند، ولی حالا زمان بود که مثل سفینه های فضایی دور سرم می چرخید!
از پشت سیستم با ترس نیم نگاهی به بساط روی میز انداختم، ابروهایم را جفت کردم و چشاهایم را ریز؛ فکر کردم موش یا سوسکی ست که خش خش می کند اما....
یک موجود ناقص الخقه ی نامرئی را می دیدم ....خدایا توبه! ... نامرئی بود اما می دیدمش!
خودش را به سختی از داخل بطری بالا کشید، روی لبه آن نشست، به دلیل عبور نور از بدنش، تنها منحنی های موّاج در فضا، وجودش را محسوس می کرد.
دستی به موها و اندام خیسش کشید. با آن تُن صدای خاص، موجودیت غریبش را به گونه ای واقعی جلوه می داد. به طرفش خم شدم. خیره شدم توی چشم های کبود رنگش، نگاهش ماند اما خودش را روی بطری سُر داد و سطح میز شروع به راه رفتن کرد. از قاب عکس زن لختی که روی دیوار بود، بالا رفت و لبه ی آن نشست. نگاهی به عکس انداخت، پرسید: 
" آیا با چنین پریان دریاییِ بی احساسی کور نمی شوی؟ "

خدایا! حرف می زد! ... سنگینی نگاهش را روی چشمان از حدقه در آمده ام حس می کردم که گفت: 
" تنها یک پری دریایی می شناسم که تو را به غایت مرد بودنت معنا می دهد!"

با همان دهانی که از ترس و تعجب به هم نمی آمد، گفتم: 
" تو دیگه از کدوم جهنمی اومدی؟ مادر قحبه بزن بچاک تا بلند نشدم پبف پافت کنم ها ."

انگار که نمی شنود، ادامه داد:
" بنشین تا برایت خاطره ای بگویم،‌کاری با تو ندارم ." 

دستانش را سایه بان چشمانش کرد. پرسید: " می بینی؟! " 
در امتداد نگاهش، ساحلی آرام می دیدم با کلبه های چوبی، بوی نم و جلبک های نشسته روی الوارها در فضای شرجی، آن هم موقع غروب خورشید؛ برای ذهنم آشنا بود.
این بار پرسید: " می شنوی؟ "
دستش را دور دهانش حلقه کرد، صدای موج های خروشان دریا که در آغوش ساحل آرام می شدند و موزیک تندی که از کافه ی کنار ساحل به گوش می رسید.
یا صدایی که در گذشته ای دور گم می شد، گفت: "همه ی ماجرا از همین جا شروع شد." 
به بالاترین پنجره ی کافه اشاره کرد، تک اتاقی با شیشه های بخار گرفته که هاله ای از نور شمع روشن در آن، به سختی فضای مشخصی را از لوازم درون اتاق نشان می داد. یک کمد قدیمی درست روبروی پنجره، آن طرف اتاق، کنار در ورودی. یک تخت بزرگ دونفره در سمت راست با سر تختی منبت کاری شده از تصاویر غریب و چهار ستون کوتاه در چهار گوشه اش؛ درست در ضلع مقابل تخت یک آیینه ی تمام قدی غبار گرفته که قسمت هایی از آن تمیز شده بود و در فضای تاریک و سایه روشن های نور شمع، وجود و تحرک دو نفر روی تخت به چشم می خورد.
با صدایی در آرزو و حسرت مانده،‌گفت: 
" به قدری زیبا بود که هیچ یک از مردان ساحلی اهمیت نمی داد، از کجا به این دهکده آمده است؟!

زنی فریبا و اغواگر با شخصیتی آرام و اندامی منعطف مانند یک عروس دریایی.
هیچ کس نمی دانست سیلویا در یک شب طوفانی و در لا به لای صخره های حاشیه ی جنوبی اقیانوس، از شکم دریده شده ی یک کوسه، نارس متولد شده و سالها طول کشید تا در آغوش من جان گرفت و توانست پا به دهکده بگذارد. خیلی زود در آن کافه مشغول به کار شد.
تا آن شب که... 
آن شب قهقه ی مردان مست بار، فریاد های زن خدمتکار کافه را خیلی دیر به گوش سایرین رساند.
بوی خون، مستی الکل را از سر همه شان پراند. اتاق زیر شیروانی ازدحام همه ی تماشاچیان را جوابگو نبود، دستان مرد به چهار چوب تخت بسته و به کتف نرسیده، بریده شده بود. با حفره ی خالی چشمانش به شکم پاره شده ی خود زل زده بود، می دید زنان ِ از خود بیخود شده ای را که با پایین تنه اش لوندی می کنند و مردانی که جام های خالی شراب شان را از تشت خونی که زیر پایش لبریز شده بود ، پر می کنند به سلامتی زامبی های دهکده.
در این بزم خونین، نگاه فرانکشتاین به دنبال سیلویا، در امتداد ستاره ی دنباله داری که در ساحل فرود آمد، پیش رفت.
ساحل مهتابی؛ صدای پای باد و دستی که در موهایش فرو می رفت؛ چرخید، دو مردمک آتش در دو کاسه ی خون که با نگاه اول، قلب سیلویا را پاره کرد؛ سیلویا اما ناخن هایش را در حفره های صورت مرد فروبرد اما؛ نگاه دوم جمجمه اش را شقه کرد؛ سی ثانیه دورتر، همهمه ی مردان ساحلی که بر نوشیدن پیشابِ زن، یکدیگر را می دریدند.. "...
خودم را از قعر آن جهنم بیرون کشیدم و فریاد زدم:
"چرا این خزعبلات رو داری به من میگی؟.... حالم و داری بهم میزنی لعنتی!... میدونی چه احساسی دارم وقتی اینا رو تعریف می کنی؟ احساس می کنم با کون نشستم توی تشت خون و دارم آبتنی می کنم، یا نه! دارم فیلم سینمایی ترسناک و سرو ته می بینم، اونم تو اتاق تاریک، تک و تنها... هی! با توأم!... از کدوم جهنمی سبز شدی اینجا؟! اسمت چیه؟! اصلن جنست چیه؟!" ...

.
.
.
ادامه دارد ...


بازنویسی شده در 

93.07.02


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد