عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام نهم )

روزهاست که زامیر جوان ، دیگر دریا نمی رود و شبهاست که جواهر نمی تراشد! هر بار که نگاهش به جای خالی مجسمه مرجانی تیزاروس به روی آن صندلی کنار تخت می افتد، رشته ی مروارید ها را که حالا برایش گردنبند گرانقیتی ست ، از صندوق بیرون می آورد و ساعت ها به تماشای عشق می نشیند؛ خودش هم نمی دانست روزهایی که گذشت خواب بود یا لحظه ای چند پرده از روی حقیقت فرو افتاد؟!
نیم روز پاییزی دلچسبی بود، صدای گردشگران تازه رسیده، زامیر را از خلوتش بیرون کشید، پشت پنجره به تماشا ایستاد.
مهمانداران کافه مودبانه و سریع، چمدان ها را تحویل می گرفتند و مسافران را به داخل کافه راهنمایی می کردند، اتاق های بالای کافه همیشه برای پذیرایی از مهمانان آماده بود. در میان گروه، زن بلند قامت و تنهایی، به هیچ کس اجازه نمی داد دست به لوازمش بزند، از ابتدا کناری ایستاده بود و اطراف را تماشا می کرد. با آن پیراهن ارغوانی بلند و گیسوان مشکی ش، به زیر سایه ی کلاه، چهره اش را پنهان کرده بود!
دیگر زنی برای زامیر جذابیتی نداشت حالا که چیستی عشق را می دانست و از نیستی خویش در برابر معشوق واقعی خبر داشت.
چشم از بیرون برداشت و سراغ یخچال رفت. چیزی برای خوردن و آشامیدن باقی نمانده بود. بی اختیار اشک هایش جاری شد، نمی توانست به خودش دروغ بگوید، به دلش، به اینکه هیچ کجای آن خانه از خاطره ی تیزاروس خالی نبود؛ اشک هایش را از چهره برچید، رو به صندلی خالی تیزاروس کرد و گفت : " کجایی که با حرف های من سیر شوی و با خاطرات من بزرگ؟! " ... کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
برای رفتن به مغازه باید از روبروی کافه می گذشت. حتی برایش سوال نشد که چرا آن زن جوان، هنوز هم کنار در ایستاده و داخل نرفته است. وارد مغازه شد. فروشنده با خوشحالی از دیدن دوباره ی زامیر جلو آمد:
" خوب کردی زامیر، وقتش بود از عزای آن الهه بیرون بیایی. "
زامیر مرد مودب و خونگرمی بود، صبور و مهربان. به سمت قفسه ها رفت و انتخاب هایی را آورد، چیزهایی را هم از فروشنده خواست. پولش را که پرداخت کرد، فروشنده گفت:
" باشد برای بعد، میدانم که مدتهاست به صید نرفته ای. " ... زامیر سکه و اسکناس ها را روی پیشخوان گذاشت و به نشانه ی سپاس، نوازشی از مهر به بازوی مرد کشید.
" سلام. " ... فروشنده که در حال گذاشتن بسته های خرید زامیر در یک جعبه ی بزرگتر بود، خطاب به زن جوانی که ساکت در آستانه ی در ایستاده بود، گفت.
" سلام ... ممکنه به من کمک کنین؟! " ... زامیر با نزدیک شدنِ زن ارغوانی پوش به پیشخوان، قدمی عقب برداشت و به نشانه ی ادب، سری خم کرد و زن هم متقابلا ادای احترام کرد.
" بفرمایین خانم، چکار می تونم براتون انجام بدم؟! " ... فروشنده جعبه را در دستان زامیر گذاشت اما زن کنار نرفت تا راه خروج زامیر باز شود. گفت:
" به یک اتاق نیاز دارم، برای یک اقامت کوتاه ... البته با تمام امکانات. "
" چرا به کافه نرفتین؟ خوب و تمیز و شیک. مهماندار هم هست که کاراتون و انجام بده. " ... فروشنده با اشاره ی دست از زن جوان خواست تا کمی عقب تر بایستد و راه رفتن زامیر را باز کند اما زن انگار که متوجه نشده باشد، گفت:
" نه، یک اتاق دنج ، یک جای خلوت. از مکان های عمومی خوشم نمیاد، خودم می تونم کارام و انجام بدم. "
زامیر جواب داد:
" اینجا کلبه ی خالی برای اقامت مسافران نداریم مگر کسی لطف کنه و در کلبه ی خودش چند روزی از شما پذیرایی کنه ... حالا لطفا اجازه بدین تا من برم. " ... زن جواب داد:
" شما کسی رو سراغ ندارین؟! " ... فروشنده و زامیر برای ثانیه ای در چشم های هم تبادل نظر کردند، زن موجه تر از آنی بود که به دنبال خوش گذرانی به آن دهکده ی دور آمده باشد. فروشنده پرسید:
" دنبال شخص خاصی می گردین؟ " ...
زن جوان از لحن فروشنده خوشش نیامد، گفت : " نه، فقط جایی غیر از کافه برای اقامت می خوام. اگر ممکن نیست که باید برگردم شهر. "
" پس تا غروب نشده بر گردین." این جواب زامیر بود. زن سپاسگزاری کرد و از مغازه بیرون رفت. زامیر دوباره از فروشنده تشکر کرد تا برود.
" زن معقولی است، امشب مهمانش می کردی. اتاق زیر شیروانی کلبه ات خالی است. " ... فروشنده بی هیچ منظور خاصی و با اطمینان کامل از امنیت جانی زن، این درخواست را از زامیر داشت.
" فکرشم نکن. بزار برگرده. از این گذشته، می دونی که من ... " ... فروشنده حرف زامیر را قطع کرد و گفت:
" دقیقا برای همین گفتم. چون تو هنوز روحت تحت سیطره ی اون الهه است. هر کس اون زن رو به کلبه ش ببره، از اشدّ پذیرایی بی نصیبش نمی زاره. به کلبه دعوتش کن قبل از این که ملوان های توماس، به ساحل برسن ."
فروشنده خوب می دانست چه می گوید! نام توماس کافی بود تا زامیر به جبران غفلت از پاسبانی مجسمه ی مرجانی ش بخواهد، زن ارغوانی پوش را در سایه ی حمایت خود بگیرد. زامیر بی هیچ حرفی از مغازه خارج شد. از کنار کافه گذشت، زن را ندید، خرسند شد که زن به اسکله رفته است تا برگردد؛ با خودش فکر کرد، چه عطر خوش بویی داشت زن جوان و از اینکه هنوز حواسش تحریک پذیر بودند، علاقه به زندگی در قلبش جوشید. تصمیم گرفت، بسته ها را به کلبه ببرد و بعد به اسکله برود تا از قایقش خبری بگیرد اما از اینکه مبادا زن جوان را در اسکله ببیند و مجبور به گفتگو شود، پشیمان شد البته چیزی هم به غروب خورشید نمانده بود.
به کلبه رسید، خرید ها را در کمد و یخچال چید، برای خودش ودکایی باز کرد و صدای ناخداها و ملوان ها را شنید که از دریا برگشته بودند. با کمی محاسبه، متوجه شد که از زمان ترک مغازه تا این یک ساعتی که می گذرد، هیچ کشتی یا قایق مسافر بری به دهکده نمی آید، پس زن ارغوانی پوش، امشب را نمی توانسته به شهر برگردد.
نمی دانست باید کاری بکند یا نه؟ اتاق زیر شیروانی همیشه مرتب بود اما ... اما هنوز جانش از نبود تیزاروس درد می کرد. نمی توانست این خانه را مهمان زنی دیگر کند.
" زامیر! ... " ... مرد فروشنده بود که از پشت در او را صدا می زد. درب را باز کرد. چمدان هایی که مرد در دست داشت، آشنا بود!
مرد کنار رفت و زن ارغوانی پوش که حالا شنل مشکی بلندی دور خودش پیچیده بود، بدون هیچ تعارفی وارد خانه شد.
نگاهی به اطراف خانه کرد، از پله های شیروانی بالا رفت:
" ممنونم زامیر، همینجا خوبه، عالیه. ممنون که دعوتم کردی. واقعا از تاریکی دهکده خیلی ترسیده بودم. " ... زن بالا رفت.
نگاه پرسش گر زامیر به روی مرد فروشنده، جواب روشنی داشت اما مرد گفت :
" من اسمت و نگفته بودم ، مطمئنم که نگفته بودم. " و چمدان ها را گذاشت و با بهت و حیرت، رفت.

ادامه دارد....

امیر معصومی/آمونیاک

29.11.93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد