می دانی دروغ چیست؟!
همان که نمیشود به چشمان تو گفت،
وقتی حقیقت را از لرز مژگان من میخوانی !
رک بگویم و بی حیا !
چنان تورا می خواهم که هیچ نوشتنی،
التهاب قلبم را نمی نشاند
تا
پشت پای رفتنت اشک دلتنگی نریزم
دوستت دارم
چنان که این بار
نفست را در سینه گرو نگه داشته ام !
خدا خودش دم تو را بهار زندگی و بازدمت را چنان
تابستان کند
که هیچ خزانی را بر زردی رویت توان نباشد
و زمستان تا زمستان
یلدای اغوش تو باشد !
بخشی از عیدانه ی نود و پنج
#امیر_معصومی_امونیاک