عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بی حصار اندیشه " ... قسمت هفتم


توی چشماش طالع گنگی میدید که نمی دونست سرنوشت خودشه یا بهار....؟!!!

به نظرش اومد صدایی می شنوه، توی وان نشست... صدای سهیل بود:

- " شیوا....شیــــــــــــوا...هزاری داری؟! می خوام بدم به پیک...."

خودش و از وان بیرون کشید :

" آره تو کیفم هست." ...از هدیه ی امیر یادش!....دوید طرف حوله و داد زد:

- " نه، نه سهیل، نه، ندارم، پنج تومنیه." ...

- " باشه عزیزم... باشه... بیا بیرون دیگه چایی سرد شد." ... نفسی از سر راحتی کشید:

- " اومدم"..

 

حوله رو دور خودش پیچید و بیرون اومد، وارد اتاق خواب شد، سهیل همه جا رو مرتب کرده بود.

بلوزش و ندید:

-" لباسام و کجا گذاشتی؟!" ... منتظر جواب نشد، روبرو آیینه ایستاد تا موهاش و خشک کنه.

سهیل با سینی چایی در دست ، تو چار چوب در واستاد:

- " بیارم همین جا یا میای پای تلویزیون؟!"

سشوار و خاموش کرد:

- " همین جا خوبه...این بلوزم کو؟؟" ... سهیل سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت:

- " یه بویه خاصی میدادن ... همه رو گذاشتم تو سبد رخت چرکا. " ...

نگاه معنا داری به سهیل کرد و نخواست ادامه بده.

لبه ی تخت نشست و فنجون رو برداشت...عطر خوبی میداد ...همیشه سهیل بهتر از خودش چای دم می کرد.

-" خوبه؟! این دفعه زعفرون زدم. " ... شیوا بی اراده خنده اش گرفت، میدونست سهیل دنبال بهانه ای برای حرف زدن می گشت، ‌گفت :  " خب که چی؟!"

سهیل چایی رو سر کشید و کنار شیوا نشست، دستش و دور کمرش حلقه کرد و اون و طرف خودش کشید تا ببوسه.

خنده رو لبهای شیوا ماسید، روش و بر گردوند و گفت: "خسته ام سهیل...".

اما سهیل قلاب دستاش و محکم کرد تا شیوا نتونه بلند شه. با لحنی شاکی گفت:

- " می دونم! تمام ماه قبل رو خسته بودی! برا همین من امروز، بعد دو هفته اتاقا رو جمع کردم و ظرفا رو شستم !! "

فنجون رو از شیوا گرفت، رو عسلی گذاشت و خودش و رو نیم تنه ش خم کرد تا شیوا رو، روی تخت بخوابونه... درازش کرد، نگاهشون که به هم گره خورد، دستای شیوا دور حوله سست شد.

داغیِ لبهای سهیل از چای بود یا گرمای خواستن، فرقی نمی کرد، شیوا خواهان بوسه های مردونه ای بود که بهار، شخصیت رمانتیک این س.ک.س رو، امروز ازش گرفته بود.

بهاری که امروز امیر رو از میانه ی راه عاشقی با شیوا، به سمت خودش برگردونده بود،‌ سهم شیوا بود اما  الان ... بغضش  و فرو خورد، همین طور که خودش و روی تخت و زیر ملافه  بالا می کشید، حوله رو باز کرد، دست سهیل داد که در حال باز کردن دکمه های پیراهنش بود؛

تک تک سلول های بدنش منتظر یه ارگاسم روحی و جسمیِ توأمان بودن، اما این معاشقه ای  نبود که وعده گرفته بودن...؟!

تصور این که بهار فاتحانه از نبرد عشقیِ امروز بیرون اومده و تمام شب چون ملکه ای، در آغوش امیر، عشوه گری میکنه، نیاز میفروشه و ناز میخره؛ اون و در کام گرفتن از سهیل حریص تر می کرد! گویی از بهار انتقام می گیره و به امیر فخر می فروشه....چشماش و بست و دل به هـُرم نفسهایی سپرد که شاید احساس زیر خاکستر خفته ی اون رو، نسبت به سهیل، بیدار کنه...

حلقه ی موهای بلندش، دور انگشت سهیل که از گردن تا روی سینه هاش تابیده می شد، شوری در احساسش می ریخت که با بوسه های ممتد در راستای بدنش، تا نوک سر انگشتای پا، گـُر می گرفت... اما نه اون اندازه که حرارت تک بوسه های امیر رو در این لحظات خاص فراموش کنه..!!!

 هر از گاهی چشماش رو باز می کرد و با تیزی ِ ملایم ِ ناخنای کشیده ش به دور کمر و  بلندای بالا تنه ی سهیل،سعی میکرد تا واقعیت حجم حضور اون رو، به روی ذهن پریشونش بکشه،اما پیچ و تاب های عجولانه ی سهیل و لب گرفتنای گاه و بیگاهش، فرصت تمرکز بر اندیشه ها رو ازش می گرفت...

جسم ظریف و لـَختش و تسلیم عشق بازی های پسرانه ی سهیل کرد و در تاریک و روشنیِ اتاق، نگاهش رو آیینه خیره موند.بی اراده بود پرواز افکارش، حول و حوشِ بستر امیر!

تصور بوسه های دزدانه و هراسی گیرا، که در برهنگیِ یک رابطه ی نامشروع در خونش می دوید... سنگینیِ حجم عضلانیِ محبوبی که خنده های مستانه اش رو منقطع می کرد...

ضربه های کمری مردانه که با نگاه های پنهانی ش، دردهای ظریف زنانه رو کنترل می کرد... جملات کوتاهِ  عاشقانه ای که، ادامه یا اتمام این عشقبازی رو  پـُرسا میشد... اصوات کوتاه و زیر و بمی که سمفونی می ساخت با نفس های خسته... عطر تند و نرمی که در پایان یک  معاشقه ی باشکوه، با طعمی ناب از یک بوسه ی مرطوب، خوابی شیرین رو به چشمان خمار و خیس شیوا، مژده می داد...

 انعکاس نور چشماش و زد...

- "تو خوبی؟! خوبی خانمم؟! گریه می کنی؟! چت بود ؟! ندیده بودمت این جور؟! "

شیوا از رویا بیرون اومد، صورتش و تو سینه ی سهیل پنهان کرد و به قدر تمامه نداشته هاش اشک ریخت در بستری که، همخوابگی با دو مرد رو تا امشب هرگز تجربه نکرده بود...!!!

***

سهیل مثل همیشه زودتر بیدار شد،‌ لیوان آب پرتغال رو بالای سر شیوا گذاشت، به آهستگی کنارش نشست...عمق خوابش و میشد از معصومیتی که تو چهره اش می درخشید، حدس زد.

خوب می فهمید این روزا سکوت غریبی داره زندگیه اون و شیوا رو می بلعه .

موهای شیوا رو از روی پیشونی کنار زد و به ترکیب چهره ای دقیق شد که انگار این سالها هرگز ندیده بود. نه، ندیده بود زنی رو که دیشب تو آغوشش شکست.

نمی دونست چر ا؟! اما از همون دیروز، بوی بیگانه ی لباس های شیوا ذهنش و درگیر کرده بود.

علیرغم خواب خوبه دیشب، خسته بود، هجوم افکار تلخ، سمی شده بود که خرد خرد به کام اعصابش فرو می رفت، بختکی رو سینه اش افتاده بود، فرصتی برای از دست دادن نداشت.

چراغ خواب رو خاموش کرد، در و  بست و از اتاق بیرون رفت...

سوئیچ رو برداشت و از خونه زد بیرون... خدا خدا میکرد کسی از همسایه ها رو تو آسانسور نبینه...روز خوبی برای خوش و بش نبود چه برسه به کار کردن؟!

توی ماشین نشست، استارت و نیمه کاره رها کرد... گوشی رو در آورد و شماره ای گرفت:

-" خانم فردوسی .... سلام... حواست به دفتر باشه....ممکنه من امروز نیام...با مهندس  صدری هماهنگ باش... کاری پیش اومد با همرام تماس بگیر...خدافظ..."...

لیست مخاطبین موبایلش رو چک کرد...دکتر رضاییان...دکتر شکیبا...دکتر فرهودی...دکتر کشاورز... شماره گرفت:

- " سلام دکتر...حال شما؟...خوبین؟... مرسی..خانواده محترم خوبن؟.... الهی شکر، ایشونم خوبن، سلام دارن خدمت تون...اختیار دارین..ما که همیشه احوالپرس شما بودیم و هستیم...بزرگوارین..ممنون...دکتر هستی یه نیم ساعتی مزاحمتشم؟ ..الان؟... خوبه... عالیه...میام خدمتت..فعلا خدافظ..."

همین امروز به مشورت نیاز داشت، قبل از این که وسوسه های فکریش، فرصتی برای سوء ظن درست کردن علیه شیوا رو به دست بیارن، ریموت در پارکینگ رو زد، باز نشد:

-" ای بابا...باز که خرابه... آخر خودم باید یه فکری برا مدیریت این ساختمون بر دارم... هر دفعه یه فیلمی داریم ..."

پیاده شد که کلید دستی رو بزنه و در رو باز کنه ...موبایلش زنگ خورد. زنی پشت خط بود:

- " الو؟! " همین طور که با کلید سر و کله میزد جواب داد:

- " بببله خانم فردوسی...براز یه ده دقیقه ای بگذره بعد!!! " ... اما خانم فردوسی نبود! :

-" آقا سهیل؟!...خودتون هستین؟! " ... درباز شد ولی قطعا بسته نمیشد:

- " بله...شما؟! " ... با اشاره دست به نگهبان فهموند که در بازه و اون داره میره... پشت رل نشست... زن جواب داد:

- " یک دوست " ... سهیل کمی تمرکز کرد شاید بتونه صدا رو بشناسه، آشنا نبود،‌پرسید:

- " می شناسمتون؟ "

- " آشنا میشیم اگه مایل باشین!!! پارک رفتگر خوبه؟! " ... سهیل عصبی شد:

- " معرفی کنین لطفا..من وقت کافی برا اینجور آشنایی ها ندارم".

- " سر صبحِ به این نازی و بد خُلقی؟! حیف مرد برازنده ای مثل شما نیست؟؟!! "

- " عذر می خوام خانم، من گرفتارم، بای" ... تماس و قطع کرد، نگهبان منتظر بود.شیشه ماشین رو داد پایین:

- " سلام آقای مهندس...شرمنده به خدا تا همین پنج دقیقه قبل درست بودااااا !!! "

- " زنگ بزن به این نمایندگی بی مسوولیت، بگو بیان جمع کنن ببرن این آشغالایی که نصب کردن، خودم با یه شرکت دیگه تماس می گیرم."

- " چشم ...خاطر جمع... حتما..."

بازم موبایل...همون شماره، با اشاره دست از نگهبان خداحافظی کرد و با یه تیک آف دور زد، تماس و برقرار کرد:

- " بازم شما؟؟!! "

- " گفته بودن مغرورین...فکر نمی کردم تا این اندازه...فرصت نمی دین آدم حرف بزنه آقای مهندس!!! "

همیشه این لحن مهندس گفتن منزجرش می کرد:

- " گفته بودن؟؟!!!... کیا؟!! "

- " حالاااااا  ! " در برابر تندی های سهیل، عشوه های زنانه، تنها حربه برای وادار کردنه اون به گوش دادن این حرفا بود. سهیل نرم شد:

- " عادت ندارم پشت رل حرف بزنم...خلاصه ش کنین..." رفت سر اصل مطلب:

- " باید ببینمتون...منم مثل شما نگرانه شیوام...!"

شیوا؟؟!!! این کی بود که اون و شیوا رو میشناخت اما سهیل تا حالا ندیده بودش؟! ماشین و کنار زد و پارک کرد:

- " چرا من باید نگران شیوا باشم؟!!! " زن جوان موفق شده بود، کنترل ذهن سهیل رو به دست آورده بود، لحنش و تغییر داد:

- " این همه ی اون چیزیه که من و علیرغم میل باطنیم وادار به این تماس کرده!... وقت  داری یا نه؟!! " ... سهیل کنجکاو شده بود:

- " من هنوز نمی دونم دارم با کی صحبت می کنم؟! "

- " منم نمی دونم...انگار اونایی که ازت شنیدم ، دیدن داره!!! پس میای دیگه؟!!! "

سهیل نمی دونست برا چی داره قبول میکنه، اسم شیوا محرک بود یا حس کنجکاوی از شناخت این صدای ظریف با اون نفوذ نامرئیه حساب شده اش...؟! :

- " باشه...کـِی؟! کجا؟؟!! " ... قرار تعیین شد و رفت برای ملاقات...

****

پارک خلوت بود... کلافه شده بود... هر سی ثانیه ساعت رو نگاه می کرد اما هنوزم نمی دونست چند دقیقه است منتظره... نگاهش به سمت در ورودی، خانمی رو تشخیص داد، مانتو قرمز با شال سفید... انگار تو کیفش دنبال چیزی می گشت،ژیدا کرد و درآورد، موبایل بود ظاهرا، سعی می کرد شماره ای رو بگیره، کنار نیمکت سهیل ایستاد، نگاهشون تلاقی کرد و سهیل از جاش بلند شد، زن لبخندی زد و در حالیکه گوشی رو کنار گوشش گرفته بود از سهیل اجازه گرفت کنارش بشینه، زیباییه خاصی نداشت اما گرم و جذاب به نظر می رسید، پرسید:

- " منتظر کسی هستین؟ "

- " بله... "

- کاملا مشخصه..." ... سهیل نگاهی به خودش انداخت:

- " چطور؟؟! "

- " خب کمتر مرد جوونی این وقت روز تو این پارک تنها دیده میشه "... چشمکی زد و شماره اش رو مجدد گرفت... سهیل حاضر جواب بود اما نمی دونست الان با کسی که هیچ شناختی ازش نداره، چی باید بگه؟!

موبایلش زنگ خورد، همون شماره ی آشنا! به لبای زنی که کنارش نشسته بود، خیره شد و با تردید جواب داد:

- " جانم؟ " ... زنی گفت:

- " متاسفم دیر کردم...خیلی منتظر موندی؟! "

زن در حالیکه به شخص پشت گوشی لیچار بار می کرد، از کنار سهیل بلند شد و رفت... زن جوان دوباره پرسید:

" الو...سهیل؟! می شنوی من و؟! "... سهیل نفس عمیقی کشید و افکارش و جمع کرد:

" بله... کجایین شما؟ "

- " واقعا متاسفم، کاری پیش اومد، نمی تونم به موقع برسم، باشه یه موقعیت دیگه، اینجوری معطل میشی"

- " نه ، منتظر می مونم، به قدر کافی برنامه هام بهم ریخته ، نمی تونم یه وقت دیگه بیام..."

- " نمیشه اما می تونم یه چیزایی رو بهت گوشزد کنم"

- " در باره شیوا؟ "

- " بله..شیوا..مهربان همسر! " سهیل می دونست رو دست خورده و نشون داده که تعصب روی ِ شیوا بزرگترین نقطه ضعفشه، نشست تا بشنوه. زن به هدفش رسید:

- " فقط خواستم بگم حواست بیشتر از اینا به زندگیت باشه، به زنت، به بودناش، نبودناش، تلفناش، خرید رفتنا و خرید کردناش، .................................... "

گفتنای زن تمومی نداشت، سهیل احساس درد می کرد، کجای بدنش؟ نمی فهمید اما به قدری با گفته های اون خانم گرم و سرد شده بود که حس می کرد با اولین تلنگر میشکنه... زن بعد از بیست دقیقه سکوت کرد تا سهیل تونست تمام قدرتش و جمع کرد و پرسید:

- " نمی خوای خودت و معرفی کنی ؟ الو...الووووووو! "... قطع کرده بود،  یه اس اومد که :

" نمی تونم ادامه بدم، تا بعد" ...

دیگه حرفی کاری نمی شد کرد، این بازی شروع شده بود،‌سهیل خودش و به ماشین رسوند،

موزیک پلیر رو روشن کرد تا برای چند لحظه به اعصابش استراحت بده:

« بزار خیال کنم هنوز ،ترانه هام و میشنوی، هنوز هوام و داری و، هنوز صدام و می شنوی

« بزار خیال کنم هنوز، یه لحظه از نیازتم، اگه تمومه قصه مون، هنوز ترانه سازتم

« بزار خیال کنم هنوز ،پر از تب و تاب منی، روزا به فکر دیدنم، شبا پر از خواب منی...

.....

« ماه من قصه نخور، زندگی جزر و مد داره، دنیامون یه عالمه آدم خوب و بد داره

« ماه من غصه نخور، همه که دشمن نمیشن، همه که، پـُر ترک مثل تو و من نمی شن

« ماه من غصه نخور، مثله ماها فراوونه ،خیلی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه....

.....

راه افتاد، بی فایده بود، انگار همه یه حرف برا گفتن داشتن، نمی خواست باور کنه... ‌

پشت چراغ قرمز ایستاد، سرش و رو بازوش گذاشت که به فرمون تکیه داده بود، عرقای پیشونیش و خشک کرد، صدای بوق ممتد ماشین پشت سرش و نشنیده گرفت، نمی دونست کدوم طرف برونه:

" سه تا مانتو...تو این ماه سه تا خریده...عطرشم عوض کرده...تازگیا آرایشم می کنه...چرا این ماه نداد قبض موبایلش و من پرداخت کنم؟ چرا تازگیا زنگ میزنه می پرسه کجایی؟ کی میای؟ از این اخلاقا نداشت که!... کمترم میره خونه مامانش...

خدای من... حالا می فهمم چرا کابوس میبینه...آره...حتما همینه...چه تبی کرده بود دیشب... بیخود نیست یه ماهه  داره طفره میره از خوابیدن با من...نیاز نداره خانم...نه نداره...بوی لباساش !

خدای من همون ادکلنی بود که مدیر حسابداری مون میزنه...گفتم مردونه اس... خدای من..پس بهار کیه؟ اونا که همه اش با همن...

صدای خط ترمز ماشین جلویی در لحظه متوقفش کرد، سپر به سپر ایستادن... پسر بچه توپش و محکم بغل کرده بود و واستاده بود وسط خیابون گریه می کرد... تلفنش زنگ خورد:

- " جانم دکتر؟ "

- " سهیل جان خیلی دیر کردی من مشاوره دارم  ..."  اجازه نداد حرف دکتر تموم شه :

- " مهم نیست، باشه یه فرصت دیگه "

باید بر می گشت خونه، خیلی دلش می خواست بدونه الان شیوا در چه حالیه؟؟!!

به ساعتش نگاهی کرد ، نزدیک ظهر بود، خودش و رسوند خونه، پله ها رو دو تا یکی بالا رفت، بر خلاف همیشه، آروم و بی صدا کلید انداخت، رفت داخل.

 میز صبحونه دست نخورده بود... پاورچین به سمت شیوا رفت که پشت سیستم نشسته بود:

" صبحونه ات که حاضر بود...همونم وقت نکردی بخوری؟!"  ... شیوا جا خورد:

- " واااااااااای...ترسوندی من و !!! این دیگه چه مدلشه؟!" ...

" ترس؟! ...از چی ترسیدی عزیزم؟!"

نگاهش رو صفحه مانیتور دنبال چیزی می گشت که شیوا سعی داشت پنهانش کنه... سعی کرد حواس سهیل و از صفحه پرت کنه:

- " این وقت روز خونه چکار می کنی؟... ساعت یازده اس...نرفتی شرکت؟ اتفاقی افتاده؟؟؟"

سهیل نمی تونست خشم تو صداش و پنهون کنه:

- " چه اتفاقی؟! خونه خودمه..باید اجازه بگیرم ؟! "... بازوی شیوا رو گرفت و به طرف دیوار هل داد:

" من نمی فهمم توی این نتِ لعنتی چیه که تو رو لباس نپوشیده، مینشونه پاش؟!"  

شیوا خم شد و سیستم رو خاموش کرد قبل از این که سهیل چیزی دستگیرش بشه... سهیل و بیشتر از قبل عصبانی کرد:

- " یعنی چی؟؟ من حق ندارم بدونم زنم صبح تا شب تو این خراب شده چه می کنه؟؟"

- " داد نزن سهیل.." ...

سهیل به سمتش حمله کرد، دستاش و دوطرف سر شیوا، روی دیوار گذاشت و تو صورتش داد زد:

- " میزنم... بلند تر...این بهار کیه که بودنش از زندگی برا تو جذابتر شده؟!!! "

موقعیت مناسبی برا جازدن شیوا نبود...سرش و بالا گرفت و دستش و رو سینه سهیل گذاشت:

- " گفتم آروم باش.. برو عقب... معلومه چته؟! سرزده و دزدکی میای خونه، تو کارای منم که سرک می کشی.. فکر نکن نفهکیدم رفتی سر کیفم! اصلا تو رو چه به بهار؟! "

خودش و از زیر آرنجای سهیل بیرون کشید و مشغول لباس پوشیدن شد...

سهیل صداش و نازک کرد و گفت: " می خواستم بدونم دیروز که با بهار جووون! بودین چی خریدین؟! "

- " درباره بهار درست حرف بزن، داد نزن، دهنتم کج نکن، می پرسیدی می گفتم..."

شیوا رفت تو سالن و رو مبل چمباتمه زد... سهیلم دنبالش:

- " هدیه بهار بود دیگه..نه؟؟!! کتاب و میگم." ...

 همین طور که کتش و رو رخت آویز پرت می کرد به طرف شیوا میومدٰ، کتاب و از روی میز برداشت:

" عجیب بوش آشناس واسه من این کتاب و ورق کادوش...همونی نیس که لباسات به خودش گرفته بود؟؟!!! "

 مشام سهیل خطا نمی رفت... هیچ وقت...هرگز:

- " بس کن... میشه بگی به کدوم دنده بلند شدی امروز؟"

جلوی شیوا نشست و چونه ش و بالا کشید، غیض کرد:

- " جواب من و بده...." شیوا ترسیده بود اما با قدرت فریاد زد:

- " آره...هدیه بهاره...اصلا از کی تا حالا به کتاب خوندن علاقه مند شدی؟؟ "

نیشخند تلخ سهیل تا مغز استخوون شیوا نفوذ کرد، گفت:

- "نه!!! سلیقه ی بهار من و گرفته!!! هیچ وقت ازش پرسیدی چرا اُدکلنای مردونه میزنه؟! مشکلی داره؟؟!! "

همه وجود شیوا رو تنفر گرفت، حالش از این طعنه زدنا بهم می خورد، لرزش لباش به وضوح دیده می شد، همه ی تهوعش و از حضور سهیل تو یه جمله خلاصه کرد:

- " فاتحه خوندم به این مردونگی و غیرت..." بلند شد و به اتاق خواب برگشت، در و پشت سرش قفل کرد، میلرزید.

طولی نکشید که در آپارتمان به قدری محکم به هم کوبیده شد که خبر میداد، سهیل امشب بر نمیگرده...

سهیل با تمام قدرت در آپارتمان رو به هم کوبید. دکمه ی آسانسور رو زد.دستش و کنار گردنش گذاشت. ضربان تند قلب رو از رگ زیر انگشتاش حس می کرد. نمی تونست تمرکز کنه. تیرش به سنگ خورده بود. شیوا محکمتر از اون بود که سهیل بتونه حرفایی رو که امروز در باره اش شنیده بود رو، باور کنه.

***

بعد از ظهر، شرکت سهیل

 

- " آقای رحمانی! این قرص و بخورین شاید سردردتون بر طرف شه..."

سهیل سرش و از روی میز برداشت، بدون این که چیزی بپرسه قرص رو با یه لیوان آب سر کشید.

فردوسی سه سال منشیِ این شرکت بود اما تا حالا ندیده بود برای یکبار هم که شده سهیل اظهار سردرد کند، غریزه زنانه اش از یک فاجعه ی خانوادگی خبر میداد. پرسید:

- " کاری هست که من براتون انجام بدم؟ "

سهیل فکری به سرش زد ، شماره ی صبح رو گرفت و به خانم فردوسی گفت:

" شماره منشیِ شرکت نوین ابتکارِ... چون ساعت اداری تموم شده، نمی خوام تماسم سوء تفاهم ایجاد کنه...زنگ بزن اگه خودش جواب داد گوشی رو بده به من...بزار ببینم میشه از زیر زبونش کشید مدیر عاملشون برا قرار داد بستن کدوم کشور رفته؟؟!! "...

خودشم با دروغی که گفته بود حال کرد ولی کدوم زنیه که دروغ مردا رو تشخیص نده؟!... برا سهیل مهم نبود...فردوسی یه چیزی بیشتر از منشی بود براش.

تلفن رو آی فون بود...صدا رو شناخت، همون خانم بود، گوشی رو گرفت و با نگاه تشکر آمیزی از منشی  خواست بره بیرون و در و پشت سرش ببنده.

- " سلام، سهیل هستم " ... زن جوان خوش برخورد بود:

- " بله می شناسم شماره رو...اون خانم کی بود؟ "

- " منشیم... به جهت احتیاط "

- " بله...متوجه ام...خوبی تو؟ چه خبر؟ " ... برای احوالپرسی تماس نگرفته بود سهیل، گفت:

- " اشتباه می کردی...در باره شیوا... همه حدسیاتت اشتباه بود... میشناسمش... تنها هنری که نداره دروغ گفتنه! " ... زن جوان انتظار این حرف و نداشت:

- " تو چکار کردی سهیل؟!!! ... رفتی ازش پرسیدی؟ "

- " نهههه... جنگ زرگری راه انداختم...محکم بود...یه ذره هم ترس به چهره اش نیومد.. من بهش ایمان دارم "

 صدای قهقه ی بی اختیار بهار ، خجالت زده اش کرد، خودش خوب می دونست دروغ گفتن هنر نمی خواست..جسارت می خواد...

چند ثانیه ای طول کشید که زن جوان و ناشناس تونست خنده اش و کنترل کنه...صدای نفس های عصبیه سهیل هشداری بود براش... وقتش بود که برگی برای جلب اعتماد سهیل رو کنه!:

- " من بهارم... سی  ساله...مجرد...از دوستای صمیمیه شیوا...باید اسم من و شنیده باشی ازش؟!"

- " بله...زیاد...مخصوصا این دو ماه اخیر... کجا آشنا شدین؟ "

- " سوال بی ربطی بود بعد از دوماه...حالا که همه جیک و پیک زندگیت و سر درآوردم؟! باید قبل از اینا به خانمت می سپردی به هر بیگانه ای اعتماد نکنه...به هر حال فرقی هم نمی کنه..فرض کن تو مسجد آشنا شدیم در باب مساله ی گفتگوی  زن و مرد نامحرم و ادله ی حرمتش!!!... "

سکوت سهیل سنگین بود، زن جوان ادامه داد:

شوخی کردم!!! توی یک سالن آرایش دیدمش... وقتی زیر دست آرایشگر خوابیده بود و می گفت مردش خوبه و کاری به کارش نداره..." ... سهیل این نیش زبان را باید جواب میداد:

- " شدی دایه مهربان تر از مادر؟! " ... نوبت ترفند دوباره ای بود از بهار:

- " چه صدای خاص و جذابی داری؟ تا حالا کسی بهت گفته؟ اون طنین عاشق کـُشه ته صدا ت و می گم" ...  سهیل چندشش شد:

- " چی می خوای؟ "

- " هیچی...زوده برا خواستن... !!! به عنوان یه دوست نگران شیوا و روابطش بودم، اما از صبح دارم  عکسایی رو که ازت دیدم و تو ذهنم رِیلود(reload) میکنم و دنبال این می گردم که مرد همه چی تمومی مثل تو ، چی کم گذاشته براش، که عاشق اون شهرستونی شده؟! "

- " شهرستونی؟ تو می شناسیش؟ طرف رو می گم؟! "

- " نه ممنون... مزاحم نمی شم... حالا چون اصرار می کنی قبول می کنم...کدوم رستوران؟ غذا دریایی هم داره؟ "

سهیل احتیاج داشت، به یک هم صحبت، به کسی که از خیلی چیزایی که اون ندیده بود ، خبر داشت :

- " نشه مثل صبح؟!! "

- " خیلی هم بی نصیب نموندی؟! کی بود اون خانم خوشگله؟! "

- " پس چرا جلو نیومدی؟ "  

- "گفتم شاید معامله تون شد! " ... این نوع حرف زدن سهیل و کلافه می کرد:

- " من همیشه هم این اندازه صبور و مودب نیستم!!! "

- " آره ...گفته شیوا....شام می بینمت...راس ساعت هشت، آدرس رستوران رو برام اس کن " صدای بوسه ای و تمام...

 

 ادامه دارد ...

" جسد های بی حصار اندیشه " ... قسمت ششم

شیوا غافل از اونچه که در ذهنیت امیر گذشته بود، در عالم خودش غرق بود، به همون اندازه معلق که در وان، صبح امروز رو به خاطر میاورد، درست از لحظه ای که چشماش و باز کرد:

 

با پشت انگشتاش گرمای لیوان رو تست کرد، سرد شده بود شیر عسلی که سهیل، صبح قبل از رفتنش برای شیوا کنار تخت گذاشته بود؛ ملافه رو دور خودش پیچید و به پهلوی دیگه خوابید؛

نزدیک به یه ماه از اولین چت اون با امیر گذشته اما هنوزم به چیزی که می خواست، نرسیده بود، شاید ملاقات امروز نقطه ی عطفی در بهبود این رابطه باشه.

دمر خوابید...با خودش فکر کرد:" اشتباه کردم... نباید از قرار امروزم چیزی به بهار می گفتم..اما...نه... بهتره بدونه... از اومدن امیر به تهران خبر داره...شک می کرد اگه نمی گفتم..."...

نگاهش در امتداد جای خالی سهیل روی تخت ثابت شد. در تمام این عشق ورزی ها جای چه حسی خالی بود که شیوا رو به وادی یه مرد اجنبی کشید؟!ماه اخیر، روزهایی بودند سراسر دروغ !!! به خودش، به سهیل، به بهار!!! تمام ماه گذشته رو از رفتار های س ک س یِ سهیل طفره رفته بود و امروز تنها چیزی که برای ملاقات با امیر اون رو هیجان زده می کرد، تصور معاشقه ای ناب بود.

طاق باز چرخید، ملافه  به دست و پاش پیچید. خودش و از تخت کند و ملافه رو کنار زد. اندامش و ورانداز کرد... از بالا تا پایین.... ساق پاش و بالا آورد، لباس خواب تا رو شکمش سر خورد...

زانوش و خم کرد و دید که لاک ناخن پاش پریده ... فکر کرد بهتره با رنگ صندلای امروز، هماهنگ شون کنه....انگشتان کشیده ی پاها و ساق های مثل غزالش با  اون فرم کم نظیرعضله، همیشه  برای سهیل محرک بود اما...!!!! حس تملک مردانه ی سهیل بر اندام شیوا، اونهم عاری از هر تعریف مردانه و عاشقانه ای، سر پوشی بر احساسات داغ زنانه ش شده بود و عشوه گری  و شیدایی های اون و تنها در رویاهاش خلاصه می کرد.... دستاش و کنار گردنش گذاشت و از روی سینه تا شکم پایین آورد...خوش فرم و محکم....گندم گون، عاری از هر زائده مویی....روی تخت نیم خیز شد و نشست...یادش اومد سهیل گفته بود، برنامه سفرش لغو شده، باید فکری می کرد؛ به آشپزخونه رفت، مثل همیشه، سهیل زیر کتری رو روشن گذاشته شده بود تا هر وقت شیوا بیدار شد، چای صبحانه آماده باشه؛ ساعت ده بود، حتما تا حالا پرستو هم از خواب بیدار شده، صبحانه رو روی میز چید و شماره ی پرستو رو گرفت.

تا ساعت چهار که خودش و به موقع سر قرار رسوند، هنوز از رفتنش مطمئن نبود! ... ورود امیر به کافی شاپ و دیده بود اما هنوز برای پیاده شدن از تاکسی مردد بود:

" چرا تردید؟! چرا ترس؟! اگه چیزی پیش بیاد که نتونم برا بهار توجیه کنم؟! اگه.... اگه ..."

در لحظه تصمیمش و گرفت، خیلی آروم حلقه ی ازدواج رو از دستش در آورد و توی کیفش گذاشت، کرایه تاکسی رو داد، پیاده شد و به سمت کافی شاپ رفت، وارد شد؛ خیلی زود امیر و شناخت، با یه پیراهن سفید و شلوار جین، خیلی جذاب تر از عکسایی بود که بهار نشونش داده بود. کفشای تازه واکس خورده و شوارلیِ خوش رنگی که نشون می داد، امیر هیچ ابایی از اندام نمایی مردانه اش نداره! پیراهنِ سفید و نیمه آستین با یقه ای باز که باعث می شد بالا تنه ی امیر با  سینه ی ستبر و شانه های پهن، بلند تر به نظر بیاد.

با لباسایی که در هماهنگی با سلیقه ی امیر،از طرف بهار پیشنهاد داده شده بود، شیوا، ناخواسته  اولین و مهمترین قدم رو، در محکم کردن عشق بصری، بین خودش و امیر ، برداشته بود.

به بهانه گذاشتن عینک آفتابی، دستش و تو کیف برد و حلقه رو سُر داد توی انگشت ش؛ از نظر اون امیر رقیب قابلی بود برای سهیل و این تاهل پنهان کردن نداشت! ...

" آقا امیر؟! ... و گفتگویی که بر خلاف اضطرابش در اولین چت، سراسر شعف بود. شوخ طبعیِ امیر، هر اندیشه ای رو در غیر متعارف بودن این ملاقات، از بین می برد.

بعد از چند دقیقه در گریز از جواب سوال امیر، میلک سفارش داد و گفتگو رو به سمتی کشید که امیر قدری از زندگیِ مشترکش بگه تا اگه بعدا دانسته هایی از بهار رو لو داد، گفته های خود امیر رو بهونه کنه اما بی فایده بود... طفره، طفره ، طفره.... امیر اون و به یک ذوئل گفتاری کشیده بود؛

بلند شد، بی نتیجه بود، در برابر زیرکیِ امیر خلع سلاح شده بود اما امیر با جمله ی دستوری اما نرم ازش خواست که بشینه... چاره ای نبود، خودِ واقعیش و روبروی امیر نشوند، دستای امیر رو گرفت، در این سکوت، حسی داشتن که یه جورایی با هوس باز بودن امیر، نمی خوند.

لیوان شیر رو با اشاره ی امیر به طرف خودش کشید.هیچ سلطه ای روی این دیدار نداشت جز...!!!

توت فرنگی و روبروی لبای عنابی رنگ امیر نگه داشت و منتظر واکنشی شد که شاید رویاهای یک ماهه ی اون و تعبیر می کرد ... و کرد، نگاهش به مکیدن توت فرنگی در دهان امیر خیره موند، ساقای پاش و رو هم انداخت و روناش و کمی به هم فشرد، تمام اندامش در یک واکنش طریف زنانه منقبض شد، چشمای براق امیر با نگاه شیرینش، خیلی زود به شیطنت زنانه ی شیوا، بله گفت!

به بهانه ی این که سهیل مسافرته و باید زودتر بره خونه ی مامان، امیر رو به رفتن تشویق کرد.

امیر بدونِ هیچ کنجکاوی، صورت حساب و پرداخت و از کافه خارج شدن، ماشین نزدیک بود،

شیوا لوازم صندلیِ جلو رو جابجا کرد و نشست، می دونست باید کجا بره. موبایلش و درآورد و شماره ای گرفت:

" سلام مامان... خوبی؟... بابا کجاس؟... محمد خونه اس؟..اوهوم... ممم .... مامان من تا خونه پرستو میرم و یکی دو ساعت دیگه میام...اشکالی نداره؟!... همینجوری، دلیل خاصی نداره...باشه...قربونه تو مامان گلم...فعلا خدافظ... "

خودشم نمی دونست با کی حرف زده!!!

سبکسری می کرد... تصور  گـُر گرفتن با اولین بوسه ی امیر، گرم شدن در آغوشی که اون بار ها وعده داده بود، به صحنه کشیدن تمام  طنازی هایی که سهیل هیچ وقت به اون فرصت نداده بود، تصور لمسِ حجم مردانه ای که بدون هیچ قرارداد و معامله ای، در بین بازوانش می گرفت، خوابیدن در کنار مردی دیگه که غرور مالکانه ی سهیل و در هم میشکست، تصاحب تمام زندگی بهار و به خاک مالیدنِ بینیِ زنی که به گمان خودش از سادگیِ شیوا، طعمه ای ساخته بود برای ارضاء احساسات خودش، و اینها همه ی چیزایی بود که راه خونه ی پرستو رو ، بی هیچ هراسی به امیر نشون داد وقتی امیر پرسید:

" خونه پرستو کجاس؟!! " ... خندید و گفت :

" پرستوها خونه ندارن، تو این فصل فقط کوچ میکنن، ولی اگه خیلی دوست داری، برو گیشا"

" بلــــــــــــــه!  ما هم  تصمیم داریم کوچ کنیم" ...و هر دو خندیده بودن...

شیوا خواست که کمی بیشتر به فضای امیر نزدیک شه:

" ببینم این  امیر خان سلیقه ی موسیقی ش چطوریاس..چطوری سی دی روشن میشه؟" 

امیر از این پیشنهاد خوشش نیومد، اصلن وقت خوبی برای روشن کردن سی دی نبود، میدونست چه آهنگی رو قراره بشنون ..گفت:

" شیوا من صدام خوبه میخوای واست بخونم؟! "

شیوا در حالی که با کنترل سی دی ور میرفت تا روشنش کنه با خنده جواب داد:

" لازم نیست همه هنرهات و خرجِ من کنی! " ...

صدای لایت گیتار:

" یه روز تو زندگیم بودی..  همینجا رو به روم بودی..... اما آرزوم نبودی

فکر میکردم از آسمون.....  باید بیاد یه روزی اون... تا آرزوم بشه تموم

یه اشتباهی کردم و.... دل تو رو شکستم و...... نمیبخشم خودمو

حالا پشیمون شدم و...... میخوام تو باشی پیشم و...... حق داری که نبخشی

شرمندتم .....یه ستاره داشتم و...... دنبال اون میگشتم و...... شاکی از این بودم که من ستاره ایی ندارم

ستاره بود تو مشتم و.... تکیه میداد به پشتم و....... احساسشو میکشتم و....... احساستو میکشتم...... "

توی اوی فضا این آهنگ تکان دهنده بود و هردو لال مونی گرفته بودن! نُت ها همه فالش بودن!

شیوا می تونست هر جوری معنا کند، آهنگی رو که می شنید، اینکه عمداً آماده ی پخش شده یا نه؟؟!! اینکه امیر در تمامه طول مسیر به این فکر کرده که پشت کردن به بهار، بزرگترین اشتباه زندگیشِ یا شایدم خواسته بود به شیوا حالی کنه که حواسش به سهیل و ارزش های زندگی مشترکش باشه!!!....

مهم نبود، حالا که کنار هم نشسته به سمت یه مقصد مشترک می رفتن، اصلا مهم نبود....

هردوشون داشتن به یه موضوع فکر می کردن که انکار ناپذیر بود ( شیوا و سهیل- امیر و بهار)..

تا امیر اومد آهنگ و عوض کنه، صدای زنگ و ویبره ی موبایل امیر، همه ی اتمسفر اطرافُ به خودش جذب کرد...امیر صدای موسیقی رو بست؛ تا شماره رو دید عینهو کانگورو برقی، سر جاش بالا و پایین می پرید و دنبال جای پارک  بود، همزمان هم با ادا اطفار، می خواست  به شیوا حالی کنه که جیکش در نیاد! زنی پشت خط بود و صداش به وضوح میومد:

" الو.... سلام." ... امیر گلوش و صاف کرد:

"سلام بهارم، عزیزم، خوبی؟ " ... بهار بود، دلخور و ناراحت! :

"نه ... تو بهتری! چرا جواب اس ام من و نمیدی..دستت به چی بنده؟! " ... امیر که میدونست شیوا داره میشنوه، از متلک بهار، ناراحت شد:

" به فرمون عزیزم...دارم رانندگی می کنم، ندیدم ...چی کار داشتی؟"

" هیچی... میخوام بدونم بعد یک ماه اومدی تهران، مهمتر از با من بودن چیه تو زندگیت؟!" ...

امیر تشر زد:

" خب من از صبح خونه بودم، حق ندارم 2 ساعتی تو این خیابون های پایتخت بچرخم؟! پوکیدم

بخدا ..." ... بهار هم عصبی بود:

" پس اگه تیکه خوبی هم گیرت اومد بی نصیبش نذار...شهرستان گیرت نمیاد...تو هم که  از

قحطی در رفتی! ".... جمع کردن این بحث کار خودِ امیر بود، زد به درِ مزاح:

" راستش نمیدونم باید ببینم چی میشه ..پناه بر خدا... " ... بهار هم کوتاه اومد:

" امیر تو چقدر عوض شدی! اینجوری نبودی! کسی کنارته؟! " ... امیر برگشت و نگاهی به شیوا کرد:

" آره ... مونیکا بلوچی ! " چشمک زد و شیوا سرش و پایین انداخت. بهار گفت:

" مسخره بازی در نیار...ببین چی می گم بهت؟! اگه میخوای یه سامونی به اوضاع و

احوالمون بدی، همین الان پاشو بیا... بابام الان میاد کارت داره." ....

" عجب! من به همین خاطر این همه راه و کوبیدم اومدم، حالا ددی گرامی نمی تونن صبر کنن من کارم و انجام بدم و بیام؟! بزار یه کم  بچرخم حال و هوای روستاییم جاش و با حال و هوای شهری عوض کنه، آرامش بگیرم و بیام. "... شیوا لبش و گزید و روش به سمت پنجره برگردوند تا از نگاه سنگین امیر فرار کنه. صدای بهار که سعی در کشیدن امیر به سمت خودش داشت میومد:

" امیر تو فقط با من به آرامش میرسی، خودت که میدونی ...میخوام قبلش با هم بریم یه جای

دنج و قدیمی تا منم حرفام و قبلش بهت بگم! دیر بیای دیگه هیچ وقت رنگ آرامش و نمیبینی

عزیز دلم! پس زود باش ...کجایی آلان؟! "

" یوسف آبادم..نه! نه! ببخش آریا شهرم. "... یه لحظه پشیمون شد از صداقتش:

" ببین حواسم و پرت میکنی، منم شهرستانی! خیابونا رو قاطی کردم. "... بهار اما گل گرفت:

" آخ گفتی یوسف آباد!  یاد اون کافی شاپه افتادم که می رفتیم، یادته؟ من تا نیم ساعت

دیگه خودم و می رسونم اونجا، خدام به خداتِ اونجا نباشی امیر جونم! ... نباشی دست یکی رو

از تو خیابون می گیرم و با خودم میبرم توو! " ..صدای خنده ی تلخ بهار، نیمه کاره قطع شد:

" الو الو ... صدات و ندارم! الوووو..... لعنتی شارژم ندارممممممم... صبر کنننن. "

دست و پام شل امیر شده بود، نفسش تنگ، حس می کرد مغزش از کار افتاده بود، هیچ کاری از دستش بر نمی اومد...فقط آروم یه نگاه به شیوا کرد، فهمید اونم تا آخر این ماجرا رو فهمیده...همه چیز، همه وعده هایی که هم به خودش و هم به شیوا داده بود در عرض یک دقیقه جاش رو با لبخند نسبتا مهربون شیوا عوض کرد! ... سرش و رو فرمون گذاشت، همه چیز خراب شده بود، درسته! آره!  همیشه موقع شکار  ر.ی. د .ن. ش میگیره!...

بهار بود، "بهارم" ! زنی در برابر " آمونیاک من"! ، بهار با امیر تماس گرفته بود اما، داشت به شیوا می فهموند که حواسش به همه چی هست، باید زودتر این عاشقانه رو تموم کنه و برا گزارش ِ کار، خودش و برسونه...شیوا غلتیدن دونه های سرد عرق رو به طرف کمرش حس می کرد... می دونست این بار که ماشین روشن بشه به سمتی میره که بهار خواسته، باید نشون میداد که حریم زناشویی امیر براش مهمه و قرار نیست تهدیدی برای زندگی مشترکش باشه، دنبال لحظات آرامش بخش این رابطه ی یه ماهه گشت تا ذهن امیر رو از تضاد احساسی که درگیرش شده بود، رها کنه... و این بار نوبت شیوا بود تا اتمسفر و بشکافه! پرسید:

" پس اسم همسر ت بهارِ... نه؟! ... چه اسم خوشگلی؟! ... خودتم  بهار صداش میکنی؟! ... عکسش رو داری ببینم؟! " و سعی می کرد با اشتیاق برای دیدن بهار، حضور بیموقع اون و در این خلوت، بی تاثیر جلوه بده! اما امیر حرفش چیز دیگری بود:

" ما داریم چی کار می کنیم شیوا؟! کجای کاریم الان ؟! بگو من چی کارکنم؟! من حالم خوب نیست! " و عجیب حواس امیر از هم پاشیده بود، شیوا هم روش خودش و داشت اینجور وقتا:

" خوب امیر من عاشق وقتایی هستم که تو حالت خوب نیست! یادته از اون روز که برام داستان

شیرین و فرهاد و مجسم کردی و توی چت از حال و هوات، پای کوه بیستون گفتی؛ من تا صبح

خوابت و می دیدم، توی خواب تو فرهاد بودی و من شیرین.... از 6 سالگیم هیچ شبی به اون آرومی نداشتم، اونم وقتایی که بابام کنارم بود ودستام می گرفت، داستان میخوند تا خوابم ببره... تا بحال... " ...

همینطور که شیوا از خاطرات کودکیش می گفت، از نوازشهای پدرش، از دعواهای تو کوچه با پسر همسایه سر دوچرخه ... از اولین بار که یه فحش یاد گرفت، از اولین بار که تو کلاس دوستاش مسخرش کردن ... از عروسک هایی که دلش میخواست اما هیچ وقت کوکشون نکرد! حتی از اولین پسری که عاشقش شده بود... می خواست امیر و آروم کنه! هم اشک توو چشمای اون جمع شده بود هم امیر؛ دیگه فضا رو نمی شد به نفع هیچ کدوم تغییر داد!

لحن صداش آروم و جذاب بود و امیر احساس می کرد، کلاماتی که می گه تا عمق استخونش نفوذ می کنه، نمی خواست این حالت از بین ببره؛ از نظر امیر اونا تازه به نقطه عطف رسیده بودن، احساسات غریزی کنار رفته بود، دیگه جایی برا هوس نبود تنها چیزی که احساس نمی کرد این بود که شیوا زنی با تمام جذابیت های زنانه، کنارشه و تا ساعتی دیگه قرار بود تو بغل هم یا روی هم یا زیر هم! باشن، لحظه ایی که هردو بارها در ذهن خودشون تجسم کرده بودن اما....!

و حالا امیر نمی دونست این حرفا رو بزاره به حساب حس حسادت زنونه یا تحریک اون به رفتن... یا شایدم  نرفتن!شایدم یه جورایی حس تحریک حسادت امیر بود!

اما این حس چی میشه؟امیر از خودش می پرسید واسه چی اینجاست ؟چی اون و کشونده که تا  لب چشمه بره ؟

اون دنبال محوری می گشت برای منحرف کردن تمامی هوش و حواس شش گانه اش که با وجود انجام تمام و کمال یک هـمخـوابگی عالی در طول زندگیش تا به امروز، انگار که هنوز سیراب نشده و تداومی رو میخواست که خوب میدونست  سرمنشأش کجاست ؟!
زیاده خواهی مفرط یک انسان که گویی سیرابی نداره از خواستن و خواستن و خواستن...

نمیدونست دیگران نقطه پایانی برای این حس سرکش و وحشی دارن یا خیر؟! اما احساس اون در این باره مثل نبردی است ابدی برای فتح سرزمینی که در هر بار فتح، گویی قلعه ای بکر و دور از دسترس رو برای لحظاتی مخصوص به تماشا می گذاره و دوباره از نظرها مخفیش میکنه تا نبردی دیگر و فتحی دیگر !
این نبرد هرگز برای امیر نبرد غالب و مغلوب، نبرد خیر و شر و یا نبرد فرشته و شیطان نبوده و نیست . نبردی بوده برای یافتن پاسخ این سوال که سر منشا این همه نیاز کجا و نقطه نهایتش کجاست ؟ !

دوست نداشت سرش و از رو فرمون برداره، نمیخواست اون لحظه چشمای شیوا رو ببینه. ..

صدای ماشین هایی که تو اتوبان از کنارشون رد میشدن رو اصلن نمی شنید... در همین حین ناگهان صدای کوبیدن دستی محکم پشت شیشه ماشین نفس هردوشون رو حبس کرد؛

امیر از جا پرید، پسر بچه ای علیل با دو دست قطع شده از مچ، کنار ماشین واستاده و هی میکوبید به شیشه...

امیر نگاهش کرد و خواست، حرفی بزنه بهش اما، دستاش و که دید دلش نیومد؛ شیشه رو داد پایین:

" پسر جان وسط اتوبان چرا جفت پا میری توی شیشه ی ماشین؟!این دیگه چه مدلشه؟! هان؟! ... با توام! ... چرا حرف نمیزنی؟! "

پسرک همینجور زل زده بود و هیچ حرفی نمیزد... پول میخواست اما انگار  نگاهش حرف دیگه ایی داشت! ...

امیر و شیوا مشغول پیدا کردن پول خرد تو کیفاشون شدن! امیر یه هزاری در آورد و شیوا هم یه دو هزار تومانی؛ اینجور وقتا امیر سعی میکرد حداقل کمی بیشتر از طرف مقابل رو کنه اما پو ل خرد نداشت. به پسرک گفت:

" بیا پسر جان بگیر..."  اما بازم پسرک میخ کنار ماشین واستاده بود و فقط نگاه میکرد.

چو ن دستاش از مچ قطع شده بود، نمیتونست پول رو بگیره، امیر اسکناس ها رو گذاشت توی جیب جلوی کاپشن ش.... اما انگا ر نه انگار.... میخ بود!

" شیوا !  این چشه؟! جدیدن تله پاتی پول میگیرن؟! "

" ولش کن امیر، دیرت شده، من میرم. نیم ساعت گذشته از زنگ بهار، برو به زندگیت برس، منتظرته ".... شیوا در و باز کرد تا پیاده شه:

" صبر کن شیوا!  من از اونجا واسط یه یادگاری آوردم، صبر کن بیارمش." امیر پیاده شد و از کیفش در صندلی عقب بسته ای درآورد و به طرف شیوا دراز کرد:

" بیخیال امیر، قرار ما این چیزا نبود...من فقط ازت دفترخاطرات و شعرات و خواستم نه چیز دیگه "...

" ببین عزیزم توی اونا هیچی نیست جز سیاهی و تاریکی  ... اینم نا قابله ازم قبول کن... تا خونه نرفتی بازش نکنی ها ! " ... شیوا لبخندی زد و هدیه رو قبول کرد:

" مراقب خودت باش امیر من!"

" منُ ببخش، نمیخواستم اینجوری بشه،  برو عزیزم بسلامت، تو هم مراقب خودت باش " ...

امیر، لحظه ی آخر دوباره دستای شیوا رو گرفت ...یخ کرده و لَخت و با حالتی کرخت ..بوسیدش و خدا حافظی کرد!

هنوزم احساس میکرد  بار سنگین نگاه پسرک رو تنشه  و دنبالش میکنه! ماشین و روشن کرد و راه افتاد... توی آیینه دید که صورت و نگاه پسرک هنوز رو ماشین قفله  و امتداد نگاهش رو تا آخرین لحظه که از اونجا دور میشد، حس می کرد!!!

شیوا کنار اتوبان ایستاده بود... صدقه ای به پسرک ....بوسه ای به امیر.... و این اختتامیه ای بود بر یک دیدار تراژدیک...

گوشیش و چک کرد، یه اس از بهار " کدوم گوری هستی؟! تو مرکز خرید منتظرم" .

نگاه خیره ی پسرک از ماشین امیر کنده شد و بهش زل زد...

تو چشماش طالع گنگی میدید که نمی دونست سرنوشت خودشه یا بهار....؟!!!

 

 

ادامه دارد ...



 

 

کلیدی بر جهان اسرار ... قسمت پنجم( هنر خواب بینی )

 قسمت پنجم (هنر خواب بینی)

 

" هنر خواب بینی یکی از راه های حصول به جهان های موازی است "

شاید از خود بپرسید چرا چند باره بر وجود چنین جهان هایی تاکید می کنم؟!

باید بگویم، گذشته از ارتباط مستقیم خواب دیدن با وجود این جهان ها، دلیل عمده ی تکرار این مطلب، حضور خودِ شما در پای همین مقاله است!

فکر کرده اید چرا وقت ارزشمندتان را برای خواندن این مختصر صرف می کنید؟ قطعا به دنبال چیزی می گردید! جوابی برای سوالی !

پس از من بپذیرید که باید این باور در ضمیر ناخودآگاه شما تثبیت شود:

" دنیایی که ما آن را بی همتا و مطلق می دانیم در حقیقت دنیایی است از میان دنیاهای دیگر" که می توان تصور کرد " مانند لایه های پیاز روی هم قرار گرفته اند" یا شاید هم مانند گوی هایی پراکنده در کیهان، به نظم خاص خود چیده شده اند!

* ( تفاوت این دو فرضیه مد نظر نیست، تداخل مدار های مربوط به هر جهان را در نظر مجسم کنید کافی است! همان تداخل هایی که عرض کردم گاهی بی دلیل شما را خوشحال یا غمگین می کنند! )

" با آنکه ما از لحاظ انرژی در شرایطی قرار داریم که فقط می توانیم دنیای خودمان را درک کنیم، ولی امکان ورود به دنیاهای دیگر که مانند دنیای ما واقعی، کامل و منحصر به فرد هستند را نیز داریم.

برای درک این دنیاهای دیگر نه تنها باید مشتاقانه طالب آنها باشیم بلکه باید انرژی کافی را برای به چنگ درآوردن آنها نیز داشته باشیم. وجود این انرژی ها پایدار و مستقل از شناخت ماست و نداشتن آنها از شرایط نیرویی ما ناشی می شود.

* { قطعا شنیده ای که همه ی انسانها هاله ای از انرژی در اطراف خود دارند، تحقیقات در مهندسی بیو شیمی نشان می دهد که مغز انسان ماده ای را ترشح می کند به نام اندروفین . (مورفین طبیعی بدن).

کسانی که بر ذهن آنها تفکرات منفی حاکم است اندروفینی که از مغزشان ترشح می شود بیماری زاست و کسانی که ذهن مثبت دارند، اندروفین آنها شفا بخش است : یک ماده با دو خاصیت!
امروزه از نظر علمی ثابت شده که هیچ چیزی نیست که از خودش هاله انرژی ساطع نکند . 
قانون "دوبروی " می گوید: "هر ذره ای از خود انرژی به همراه دارد" .

هاله های انرژی با فرکانس مغز و تفکر انسان مرتبط هستند.}

به پیوست همین مطلب گفتنی است که استفاده از هر گونه مسکر و مخدر، باعث ایجاد حفره هایی در هاله ی انرژی افراد می شود. لذا نیروی لازم برای جابه جایی در جهان های مذکور تضعیف می شود و دقیقا به همین دلیل هنر خواب بینی، از هر کسی بر نمی آید.

خواب بینی فقط می تواند یک تجربه باشد و فقط به این معنا نیست که ما رویاهایی داشته باشیم و خیال پردازی کنیم، ما می توانیم از این راه آنچه را که این دنیاها برای ما قابل رویت می کنند را، توصیف کنیم. بهتر است بگویم که خواب بینی یک

احساس و جریانی در بدنِ ما

و

معرفتی در اندیشه مان می باشد!

از آنجا که همه ی ما به دنبال آزادی هستیم، آن بُعدش که " آزادی مشاهده"  است در این مبحث حایز اهمیت می باشد و این آزادی محقق نمی شود مگر به دور از هر گونه لجاجت و همه ی آنچه که از لحاظ نیت، امکان پذیر است.

*( در قسمت سوم و جهان های موازی عرض کردم که نیت های شما، افکار و ظن های شما، درست یا غلط، مثبت یا منفی، جهانی موازی در لحظه خلق میکند، آزادی مشاهده باید فارغ از آنچه باشد که نیت های شما را می سازد، لازمه ی آن تمرین بر آن است که یاد بگیریم قضاوت نکنیم. این مبحث جای مناسب خود را می طلب که فعلا از آن می گذرم.)

آزادی مشاهده به این معناست که تو بتوانی مستقیما نیرو را درک کنی، با کنار گذاشتن بخش اجتماعی ادراک، تو خواهی توانست جوهر و اساس اشیاء را درک کنی. از آنجا که همه ی آنچه ما دریافت میکنیم انرژی است، و از طرفی نمی توانیم آن را مستقیما درک کنیم، ادراکمان را وادار میکنیم که در قالب قرار گیرد؛ که همان بخش اجتماعی ادراک ماست. همان چیزی که من سعی در شکستن آن دارم.

*( حلقه ی دور چشمتان را به خاطر دارید؟! نامتعارف های من در بیان تابو شکنی ها، تلنگر های ضعیفی است در ساختار شکنی و حذفِ قالب های اجتماعیِ عرف و شرع و قانون، در ذهنیت شما؛ هر چند برخی از دوستان این شکست ذهنیت را با لجام گسیختگی های رفتاری مشتبه می گیرند اما شما در این سلسله مقالات خواهید دانست که ارتقاء آگاهی و دانش شما لزوما به معنای تضاد شما با هنجار ها نیست.)

بگذریم..کجا بودیم؟! بله... عرض می کردم:

همه ی آنچه ما دریافت میکنیم انرژی است و این یعنی شما خود نیز یک واحد منسجم از ذرات نورانی انرژی هستید که در قالب ادراک اجتماعی  به نام"  جسمیت انسانی " قرار گرفته و تعریف شده اید.

این گفتمان در هنر خواب بینی میخواهد شما را از پوسته ی تان خارج کند، این باور، تصویر و تجسم را در ذهن شما پر رنگ کند که خودتان را در قالب فرا انسانی ببینید.

وقتی شما رویا می بینید، گاهی خودتان را در همین شمایل انسانی درک میکنید و این نشان می دهد،  علیرغم خارج شدن از کالبدتان، هنوز درگیر قالب تعریف شده ی انسانی خود هستید. اما

آن خواب هایی که خودتان را، از درون حلقه ی چشمی خود می بینید، همان هایی که خودتان را نمی ینید اما حضورتان را در مکان و تعلیقتان را در فضای رویا حس میکنی،( بهتر از این نمی توانم توصیفش کنم! ) همان ها مرحله ی بالاتری از رهایی ذهن شماست، آن گونه از رویا، خودِ خودِ شما به عنوان یک " هست" ..." بود" و " واحدی از انرژی " هستید!

و این مثال معروف که " خواب، برادر مرگ است" در اینجا گفتن دارد!

شما هر شب که می خوابید، تجربه ی کوچکی از سفر در عالم معنا را تجربه میکنید؛

روزی که هر انسان بر خلاف همه ی تلاشش، جسمش  به عنوان یک قالب انسانی به قدری آسیب می بیندکه دیگر قادر نیست واحد های انرژی را نگه داری کند، زمان آن است که این جنازه به حال خود رها شود و شمای " آگاهی" سفرتان را ادامه دهید و دقیقا به همین دلیل است که هیچ جنازه ای تشعشع انرژی ندارد!

از طرفی دیگر،

تفکر و ادراک هم ندارد، به معنای عام هیچ جنازه ای شعور هم ندارد. می خواهم بگویم:

 شما به عنوان یک واحد از انرژی دارای شعور و تفکر هستید و به همین جهت می توانید عالم رویا را به تسخیر خود درآورید. شما می توانید این ذرات نورانی انرژی را در کنترل شعور و آگاهی خود در آورید و در هنر خواب بینی به هر کجا که میخواهید بروید و به هر چه که می خواهید برسید! آماده ی این سفر هستید؟! رویای امشب تان را رنگی ببینید! 


 

کلیدی بر جهان اسرار ... قسمت چهارم ( رویابینی )

قسمت چهارم ( رویابینی )

 

دوستان خردمندی که با عقل فرزانه و اندیشه ی بی حصارشان این مباحث را دنبال می کنند به خاطر دارند که عرض کردم:

ضمیر ناهشیار، تحت تاثیر ضمیر خودآگاهی است که فارغ از چهار چوب های مدوّنِ احساس های پنجگانه و شعورِ هنجار اجتماعی!، نگاهی فراتر از یک عالم خاکی، به این جهان کیهانی دارد، دارنده ی چنین نگرشی، وجود جهان های موازی را هم زمان با زندگی مادّی اش بر روی کره ی زمین پذیرفته است، و می داند که گذشته از تقدیر الهی که بر خلقتش "باید" شده است، سایر امور زندگی، در دست اختیار خود اوست و این قبولِ هیچ انسانی نمی افتد مگر اینکه بپذیرد، تبر از دوش بت بزرگ بردارد و به رسم انسان های بزرگ، به جان باورهای تعریف شده از جانب دیگران، بیافتد!

بله، تا صاحب آرزو های بزرگ نباشید، رویاهای زیبا نمی بینید و پیش پایتان روشن نخواهد شد.

تمام آنچه می خواهم امروز در مقوله ی رویابینی برایتان بگویم ایجاد مرز بینِ رویا بینی و هنر خواب دیدن است!

برای مثال در قالبِ نویسنده، با یک سوال ساده از خودم شروع می کنم...

نویسنده : " شما که هستید؟!"

من: "  امیر آمونیاک،  سی و اند ساله،  متولد ایران،  مسلمان زاده، تحصیلات آکادمیک و شغل، عمله!"

نویسنده: " خب، اگر شما یک زن بودید به نامِ هوگو شی سارو، هفتاد و پنج ساله، متولد یکی از قبایل آدمخوار، بی هیچ آیین مذهبی، بی سواد و شغل شکارچی!، اگر شما در چنین شرایطی متولد می شدید، چه تفاوت هایی با امیر فعلی داشتید؟! "

من: " خیلی که فکر کنم فقط به این جواب می رسم که داشته هام متفاوت بودند! "

نویسنده: " این یعنی  تصور و ذهنیت ت از  اونچه که هستی، زیر سوال نمیره! "

من: " نه، نمیره، من هر کجای این عالم هستی و در هر زمان و هر جنسیتی که متولد می شدم باز هم نگاهم به جهان متفاوت بود و به دنبال تغییر و رشد و شناخت در چون و چرای شعور کیهانی بودم، من باز هم فکر می کردم، می نوشتم، و اندیشه های نو می ساختم! "

نویسنده: " حالا با این نگاه تازه، این سوال رو چطور جواب میدین؟! شما که هستین؟! "

من: " یک وجود، یک هست، یک بودن، فوق این جسم."

نویسنده: " تا حالا این " هست " رو دیدی؟! این " بودن " رو لمس کردی؟! "

من: " حس کردمش! در عالم رویا . "

***

و این تمام فلسفه ی پیچیده ی کیستی ِ شماست ، به همین سادگی؛

تمام اویی که شما در عالم رویا می بینید، خویشتن اصیلی است که با بسته شدن چشم ها،  و فارغ شدن ذهن از معادله های زمینی، فرصتی برای اکتشاف عالم هستی، به معنای واقعی، پیدا می کند، این زمانی است که پرده ای از دانسته های شما - در تمام طول عمر زمینی تان -فرو می ریزد، از قالب جسم خارج می شوید و به هر جا که جوابی برای سوال هایتان وجود داشته باشد، سرک می کشید!

به هر " جا " که " جوابی " برای " سوال هایتان " وجود " دارد" !

جهان موازی را به خاطر دارید؟! شما هر گاه می ترسید، مضطرب می شوید، دل تان شور می افتد، ذهن تان تصورات موهومی خلق می کند که جهان های موازیِ تیره و ترسناکی می سازد، همان جهان هایی که وقتی ذهن تان از حصار تن خارج می شود، با آنها دچار چالش شدید می شود زیرا او به دنبال اهداف والاتر و دریافت های بیشتری است اما شما راهش را مسدود کرده اید!

در رویا و کابوس تفاوتی نیست که ندانید!

کابوس، رویای گنگ و سردر گمی است که از ذهن آشفته ی شما جان می گیرد و هیچ کداممان، تا کنون نشنیده ایم که کتابی در تعبیر کابوس ها نوشته شده باشد زیرا ذهن هوشیارِ شما هیچ دلیل عقلانی و موجهی در اندیشیدن به آن ندارد!

کابوس ها فرضیه های پوچی هستند که شما در طی روز بدون هیچ پشتوانه ی منطقی، صرفا بر اساس عدم کنترل ذهن بر اتفاقات جاریِ زندگی، به آنها پرو بال می دهید، بدین جهت است که کابوس های متعدد یکی از راههای شناخت بیماری های روحی و روانی است.

این موضوع حسابش از رویابینی جداست! تنها نقطه ی اشتراک این دو، ذهن آدمی است با این تفاوت فاحش که رویا، پردازشی از افکار درست و منطقی شماست؛

بله ما خواب های بد و ترسناکی هم داریم که در سلسله مباحث تعبیر خواب قرار می گیرند و همگی پیام هایی نا خوشایند از عالم متافیزیک هستند، همانگونه که رویاهای صادقانه، در یک حد فاصل از زمان بیست و چهار ساعته ی زمینی، در طی یک روز یا روزها و سال های متمادی، بالاخره تعبیر می شوند!

این مختصر درباره ی تعبیر خواب نیست، پلی است میان افکار روزانه ی شما است با خواب هایی که می بینید. می خواهم بگویم، هر چقدر هم به نظرتان رویایی که می بینید با زندگی روزمره تان بی ربط باشد، اما پیامی است که " وجودِ آگاه تان" برای شما آورده است. وجودِ آگاه، مرتبه ای برتر از ضمیر خود آگاه است، این همان تفسیر روشنی است از اینکه عده ای " چشم بصیرت " دارند؛ وجودِ آگاه چشم سومی دارد که حواس پنجگانه را به سیطره ی خود در می آورد، به همین دلیل ضمیر ناهشیارِ قدرتمند تری برای فرد تربیت می کند که در چند راهه های چه کنم؟! بهترین انتخاب ها را در لحظه های آنی برای فرد، نمایان می کند.(یک ویژگی افراد موفق)

این وجودِ آگاه ارثی نیست،  تنها تفاوت چنین اشخاصی با شما، در قدرت کنترل ذهن و  شناخت عالم خواب است، آنها رویاهایشان را در مشت دارند، چگونه؟!

آنها خودشان را باور دارند! فردِ با بصیرت، در هر جایگاه انسانی( جنسیت و نژاد و فرهنگ و تحصیلات و ... ) که باشد، در هر وضعیت جسمانی که هست( زشت یا زیبا، معلول یا ... )،

" بودنش"، " هستی" و " وجودش"  را فراتر از چهار چوب های زمینی می بیند، او در ذهن خود به هر زبان و لهجه و گویشی به این باور روحی رسیده است  که :

" تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت ... حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت".

 

کافی است باور هایتان را از نگارش من درباره ی کلید جهان اسرار، گرد هم آورید تا هفته ی آینده با موضوع " هنر خواب بینی" این بحث را کنار هم ادامه دهیم.

 

 

***

پی نوشت:

بی گمان در جمع دوستان کسانی هستند که کتاب های " کارلوس کاستاندا " را مطالعه کرده باشند و این بخش از گفتار برایشان آشنا باشد؛ هم چنان که در قسمت های قبلی، کامنت های مرتبطی با نظریه های وی از طرف خوانندگان، مطرح شد؛

 من برای گروه دیگری از دوستان که با نگاهی نو یا برای اولین بار با این مبحث ( هنر خواب دیدن) مواجه شده اند، گزیده ای از مطالب کارلوس را که در راستای این سلسله مقالات موثر باشد، با برداشتی مفید و عاری از حاشیه های عقیدتی و فرهنگیِ این نویسنده، که مستلزم مطالعه ی تمام نوشتار های اوست،در مقاله ی بعدی بیان می کنم. امیدوارم بتوانم در رسیدن شما به  آرامش قلبی، گامی فراتر از چند نوشت پاره ی نظری ارائه دهم. اگر شما بخواهید...


 

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت پنجم



بهار رو خیلی راحت می شد از شال سفید و مانتوی قرمزی که پوشیده بود شناخت، توی کافی شاپ مرکز خرید نشسته بود و مدام ساعتش و چک می کرد، دلواپس تاخیر شیوا شده بود که  آروم و بی صدا به طرفش می رفت؛ شیوا مانتوش و کمی بالا کشید و نشست:

" سلام. " ... بهار حس خوبی نداشت اما :

" سلام خانم! خوبی؟! " ... اگه به شیوا بود هرگز سر این قرار نمیومد:

" ای  ی ی ی ی ...بد نیستم! " ...

" بد نیستی ؟؟!!! اونم بعد از یه قرار عاشقانه ؟!"

شیوا سعی می کرد نگاهش و از بهار بدزده و انگار که چیزی نشنیده؛

" هی با توام!  انگاری هنوز هوش و حواست بر نگشته؟؟!!! بستنی سفارش دادم، موافقی که؟! " ...

شیوا شونه ای بالا انداخت و با بی تفاوتیِ تمام شماره ای گرفت:

" سلام....کجایی؟؟؟کی میای؟؟؟ باشه ...باشه.. خدافظ. " ... این کارش بهار و ناراحت کرد:

" شیوااااا!!!! چیزی شده؟! "

" نه مگه قرار بوده چیزی بشه؟ " .... بهار اخماش و توی هم کشید:

" خوبه چیزی نشده و مثل سگ پاچه می گیری!...چیزی میشد حتما... " شیوا تندی کرد:

" حرف مفت نزن! ".... بهار خوب می دونست که باید سکوت کنه اما این کنجکاوی، تو مرحله ای نبود که قابل کنترل باشه:

" باشه...پولش و میدم...حالا میگی چی شده یا نه؟؟؟ "

شیوا چشم غره ای رفت و با صدایی که از میزای کناری به خوبی شنیده می شد پرسید:

" چی می خوای بدونی؟؟؟هان؟؟؟چی هست که نمی دونی؟؟؟ "

" هـُش ش ش ش ش ....دیوونه...صدات و بیار پایین...چه مرگته؟؟ " شیوا لج کرد و با صدای بلند تر ادامه داد:

" همه این آتیشا از گور تو بلند میشه! چی رو می خواستی ثابت کنی؟! ...آره ه ه حق با تو بود، تو راست می گفتی که به بر و رو و رخت و لباس نیست ...این کاراااا... "

بهار دوید توی کلامش:

" تو رو خدا آروم باش شیوا...آروم..."   خیلی سعی می کرد با صدای کوتاه و حرکات دستش  تن صدای شیوا رو پایین بیاره ..اما نمی دونست چرا نتیجه عکس داره؟! شیوا داد می زد:

" تو لعنتی از اول هم می دونستی طرف محل سگ هم نمیده... " ... ناگهان با لحنی که حالت عجز و لابه به خود گرفته بود، پرسید:

" تو رو خدا بهار ..هدفت چی بود؟!  تو که می دونستی سنگِ رو یخ می شم، تو که می دونستی دست رد به سینه ام می زنه " ... با این جمله ی آخر، بهار از ته دل ذوق زده شد، لبخندش و مهار کرد و گفت :

" چیه؟! انگاری وهم برِت داشته، از اولم قرار نبود چیز خوبی این وسط اتفاق بیافته!!! "....

طعنه ی کلام بهار، خارج از ظرفیت شیوا و شرایط فعلیش بود...تنها جوابش کشیده ی محکمی از طرف شیوا بود که خون رو به چهره ی بهاردووند!

شیوا منتظر جواب نموند، باید می رفت و رفت ....

بهار آروم و بی تفاوت، موهاش و که از شال بیرون ریخته بود رو مرتب کرد، نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد...گار سون سینی به دست منتظر حرفی از بهار بود؛  پول بستنی ها رو کنار سینی گذاشت و انعامی هم طرف دیگه ی اون...

احساس خوشایندی که داشت پنهان نمی شد.لبخند رضایت تمام چهره اش رو پر کرده بود... چشمکی به دخترکی که وارد مغازه می شد زد و خارج شد، با خودش گفت :

" اگه امیر اغوای زیبایی، جذابیت و مهربونیِ شیوا نشده، چیز دیگه ای نیست که من نگرانش باشم. "

****

شیوا از مرکز خرید زد بیرون، برای تاکسی دست بلند کرد: " در بست."

رو صندلی تاکسی ولو شد.. بدنش کرخ بود... تمام فشار عصبییِ امروز رو به صورت بهار نواخته بود...سر انگشتاش از سیلی محکمی که به بهار زده بود احساس سوزش داشت... از این که تونسته بود از این بازی بیرونش کنه خوشحال بود. حالا باور می کرد که  تا حالا آب ندیده والا شناگر ماهریه......
هر طوری که بود خودش و به خونه رسوند....

منتظر آسانسور نشد، بدون این که به چیزی فکر کنه پله ها رو یکی یکی شمرد و بالا رفت.سهیل اومده بود! خیلی زودتر از اون که گفته بود، قبل از این که زنگ رو بزنه، احتمال داد که خواب باشه، خیلی آروم کلید انداخت و وارد شد؛ یه چیزی به پایین در گیر کرد، با کمی فشار داخل شد، یه جفت کفش ورنی ِ پاشنه بلند...آشنا نبودن...مشام ِ زنونه ش این عطر جدید رو هم نمی شناخت، خیلی غیر ارادی به طرف اتاق خواب رفت و در نیمه باز رو با سر انگشتاش به داخل هول داد...این بار هم زنی رو که کنار سهیل خوابیده بود، نمی شناخت...؟!

 " شیوا....شیییوا....شیوا عزیزم.... "

 چشمای خیسش، تار می دیدن...سهیل با همون کت چرم مشکی ، لیوان به دست ، با یه دستمال مرطوب، پیشونی تب کرده اش رو خنک می کرد:

" بیداری؟! خوبی؟! جون به سر میشم با این حال تو....این جوری نمیشه...باید بریم دکتر ...نمی فهمم شیوا؟!...این ماه دفعه ی سومه... پاشو یه نگاه به خودت بنداز...رنگ به رو نداری..." ...

دست سهیل رو کنار زد، تمام نیروش و برا بلند شدن از روی تخت جمع کرد... سهیل نگران بود:

" کجا بودی عزیزم؟....چرا با مانتو خوابیدی؟؟!!!"

" با بهار بودم.. ساعت چنده؟ کی اومدی؟! "

" هشته...تازه رسیدم..." ...

دستی تو موهای شیوا برد و گفت: ببین با خودت چه می کنی؟! خیس خیسن...تا یه دوش بگیری، چایی دم می کنم..." ... لیوان و رو عسلی گذاشت و بلند شد، دوباره پرسید:

" نمی خوای بگی چی آشفته ات کرده؟!"

" خوبم." ... بلند شد و لباساش و در آورد.چرخی تو اتاق زد و حوله رو پای تخت پیدا کرد، وارد حمام که شد، سهیل آب وان رو ولرم کرده بود و بیرون می اومد، گونه ی شیوا رو بوسید و رفت آشپزخونه؛ خیلی نگران شده بود، شیوای همیشه شاد و شیطونش، یه ماه بود که خواب و خوراک نداشت، این کابوسا حتما دلیلی داره، ظرفای کثیف اطراف آشپزخونه رو تو سینک مرتب کرد،اسکاچ برداشت و تصمیم گرفت فردا از آقای کشاورز یه وقت بگیره برا مشاوره، شیوا که حرف نمی زد، خودش باید یه کاری می کرد.

*****

 هر بار با یکی... یکی که نمی شناخت... تو ضمیر ناخودآگاهش برای توجیه راهی که پیش گرفته بود دنبال دلیل می گشت...هر بارهم سهیل.. تنها چیزی که می تونست، دوستیه نا متعارف اون و امیر رو موجه نشون بده!، شروع خیانت از طرف سهیل بود اما نمیتونست تو افکارش، زنی رو پیدا کنه که سهیل بتونه رابطه عاشقانه باهاش بر قرار کنه، آخه اگه احساسی تو این زمینه داشت که این حال و روز شیوا نبود! این خلاء تنها نیرویی بود که اون رو تو ادامه ی این رابطه ی عاشقانه با امیر به پیش می برد..تنها چیزی که می تونست تو این موقعیت اون و به خلسه ببره مرور دیدار عاشقانه و لذت بخش امروزش بود با امیر، نفسش و حبس کرد و سرش و زیر آب فروبرد تا فارغ از صدای محیط با عشقش خلوت کنه...!!!

چهار هفته از اولین گفتگوی شیوا و امیر گذشته بود، علیرغم تصمیم امیر برای کنترل این رابطه و دوری کردن های گاه و بی گاه از شیوا، اما امروز بعد از گذشت یک ماه این قرار ملاقات با مهارت های زنانه ی شیوا بر قرار شده بود و امیر در این لحظه وسط ماجرا بود...

***

 

ساعت 4 عصر توی یکی از بهترین کافی شاپ های تهران، تو یوسف آباد؛

 قرار بود مهمترین اتفاق پس از ازدواجم به وقع بپیونده که صد البته اگر چه جذابیت وشور و هیجانِ تن دادن به یه ازدواج نامتقارن رو برام نداشت اما جذابیت های تازه ای داشت که تا به حال تجربه نکرده بودم. از همه مهمتر، شرایطی داشتم که هر کسی جای من قرار داشت، به لطف زیبایی و جذابیت های آمونیاک، این کارو انجام می داد.

بوی قهوه وسیگار و صدای موزیک ملایم مایکل بولتون، فضای اونجا رو چنان رویایی کرده بود که این نگرانی که ممکنه آمونیاکِ من خودش و به اونجا نرسونه رو فراموش میکردم...

همین طور زنهایی که تا قبل ورودشون، حالتی معصومانه و عادی داشتن و در اونجا، آرایش ها غلیظ تر و با طرفشون صمیمی تر، یعنی همون جیک تو جیک، گاها هم سیگار بر لب و ژستی روشن فکرانه با تکان دادن سر به طرف مقابلشان اعتماد به نفس قرض میدادن...

برام خیلی غریب نبود، زیاد تو این موقعیت ها قرار داشتم اما چیزی که با همیشه متفاوت بود، قرار من با آمونیاک بود.

" قربان چی میل دارین؟ "

" ممنونم، فعلن هیچی، مهمون دارم. اومدن حتما زحمت میدم ... ببخشید میشه آهنگhow am I supposted مایکل بولتون روبرام پلی کنین؟! "

" چشم، حتمن قربان... !" ....

تقریبا ناراضی راهش و کشید و رفت. یه نیم گاهی به ساعتم کردم، ساعت انگار 15 دقیقه جلوتر از 4 بود و این نگرانی منو بیشتر میکرد و البته شور و هیجانش! ...

همزمان با شروع آهنگ سفارشیم، نگاه سنگینی ذهن من و به خودش جلب کرد، زنی با مانتوی سفید، روسری نیلی و کیفِ چرمی مارکدار که بیشتر از همه تو نگاه اول برند کیف و کفشش نظرم و جلب کرد.

" آقا امیر؟ " ... واستادم و با لبخندی که نمیشد پنهانش کرد ادامه دادم :

" بلهههههه، بله! اوه.. یسس! اوو مای گاددددد! بفرمایین پلیز، شما هم خانم آمونیاک باید باشین حتمنی؟! "

با تردید با هم دست دادیم و نشست. مثل دخترای تازه بالغ شده، نا توان از پنهان کردن شرم اولین قرار ملاقات، گونه هاش به سرخی میزد... باید حرفی میزدم ورای تعارفات معمولی، حرفی که ذهنش و متوجه امری فراتر از یه قرار نا متعارف با یه مرد غریبه بکنه! نتیجه ی گوهر بار چندین بار چت و ایمیل، همینجا تو همین لحظه داشت به ثمر می رسید:

 " کیف احوال آمونیاک؟! صدامو داری آمونیاک جان؟! کیف احوال؟" ... هردو زدیم زیر خنده و بلا فاصله جواب داد:

 " بله له، اوه یس، صداتون و دارم اونم دالبی" …

صدای خنده مون بیشتر شد طوری که آدمهای دو سه میز اونطرف تر هم با لبخندی از روی تعجب، مارو نیگاه کردن و این برام اصلن مهم نبود..مهم این بود اتمسفر بینمون رو به نفع خودم تغییر بدم، پرسید:

 " راستی فسنجون شیرین دوست داری یا ترش؟ "

 به همراه خنده بیشتر جواب دادم:

" فسنجون رسما دوست نمیخورم اما شما شف باشین دوست میبرم! "..... خنده....خنده....خنده... و ناگهان سکوتی لحظه ای همزمان با هم.... پیش کشیدن اولین گفتگوی چتی بین من و آمونیاک بهترین راه شکستن فضای نامتعارفی بود که ناخواسته حکم فرما شده بود؛ گفت:

" شما اونجور که می گفتین شباهتی به ماموت زنگ زده  ندارین ها! " ...

" منظورت اینه کرگدن بهتر به من میخوره؟ "

خنده و خنده... اینجا بود که احساس راحتی و رضایت و امنیت بیشتری، نسبت به جو حاکم دریافت کردم و بلافاصله پرسیدم :

" میتونم بپرسم چرا تو اولین چت، اون سوال رو از من پرسیدی؟ "

" کدوم سوال؟ "

" یادت نیس؟!!! " ... گفت :

" نه بخدا، تو فکر کن! من نمیدونم دیشب چایی خوردم یا نه؟! "  خندیدم:

" ازم پرسیدی تا حالا شده یکی یه کلمه ی محبت آمیز بهت بگه و تو با همه خوش اومدنت ولی مزه لذت شنیدن این کلمه رو از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟ "

" کی؟!! ... من؟!! ممم!!! ...من پرسیدم؟" ...

همه ی خنده ها و هیجانات ناشی از خنده ها، یهویی جاشون رو با سکوت عمیقی بین ما عوض کردن و فقط  و فقط زل زدیم به مردمک چشمهای هم:

 " انکار نکن، میخوام بدونم ! "...

" راستش.... امیر......امیر!!! میشه سفارش بدیم اول؟...من میلک میخورم. "

" اوو... حتمن... "

منم مثل همیشه مِنو رو گرفتم جلوم  ولی، تنها چیزی که نمی دیدم لیست بود:

" منم لاته میخورم. " ...

بلافاصله گارسون رو دعوت کردم و سفارش هر دوی مان را دادم و با لبخندی آروم از آمونیاک خواستم که همچنان رشته حرف و گم نکنه و ادامه بده:

 " سر تا پا گوشم آمونیاک بانو... راستی دوست داری به همین اسم نتی ت صدات کنم یا اگه دوست داری اسم اصلیت و بگو... خوشحال میشم حالا که از دنیای مجازی زدیم بیرون، واقعیباشیم و مثل دوتا آدم بالغ پوست کنده با هم حرف بزنیم."

" ببین امیر جان، هم من شرایط تو رو میدونم هم تو، تا حدی از من میدونی. اگر مثل هم نباشیم حداقل تو خیلی از مسایل مشترکیم. من تا قبل از این که اولین بار باهات چت کنم، میشناختم ت، مطالبت و میخوندم و با همه شون رابطه برقرار کردم  و برام دلنشین بود. راستشم بخوای، عاملی که باعث شد بخوام بهت نزدیک بشم، همین احساساتت بود و همین جسارتی که تو عنوان مسایل داری. میدونی، من متاهلم ... تو هم هستی اما واقعن چی باعث شده الان ما اینجا باشیم؟! ... هم  تو میدونی هم من! ... نمیخوام ناله کنم که آی زندگیِ من اینجوریه،  فلانه...میدونم تو هم به نحوی درگیری و گوشت از این حرفا پره... " ...

کمی حالت جدی تری به خودم گرفتم و نزاشتم حرفش به آخر برسه، ادامه این حرف ها من و نه تنها به مقصودم نمی رسوند، شاید هم تبدیل می شد به صحنه اعتراف گیری و این اصلا خوشایند نبود:

" صبر کن آمونیاک جان!  اولا من هر چقدر هم درگیر باشم و هر چقدر هم گوشم پر باشه، دلیل نمیشه که نخوام حرفات بشنوم، من میدونم به زندگیت وابسته ای و بهش علاقه داری، به هر دلیل برا منم مهم نیست و بنا به همون دلایل هم الان اینجای غیر از اینه؟! "

بلند شد و یه نگاهی به سر تا پای من انداخت، احساس کردم یا میزاره میره و یا الانه وسط جمع حرفی بزنه که من نتونم   خودم و کنترل کنم و وضع رو از اینی که هست بدتر کنم:

" دلیل اومدن من اینجا و درخواست من از تو امیر، تنها یه دلیل داره که توی همون سوالیه که ازت پرسیدم و تو تا بحال هی طفره رفتی، میتونی پیدا کنی! "...

" حالا چرا ناراحت میشی؟! بشین لطفا... من احساس خوبی ندارم اینجوری! .."

آروم نشست و بدون این که توجه داشته باشیم، دست همدیگه رو گرفتیم، اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردیم، برقراری اولین تماس فیزیکی ما بود...

دستها کار خودشون و انجام میدادن! انگشتان هم کارشون و بلد بودن! ...

نگاهم و توی چشماش قفل کردم:

" ببین آمونیاک! ببخش اما من از این اسم خوشم نمیاد، چی صدات کنم؟ "

" شیوا."

" شیوااا ... ! ببین شیوا من این همه راه و از شهرستان اومدم تا الان درست تو همین موقعیت، قرار بگیرم و گرفتم، نمیخوام این موقعیت و از دست بدم، من به سوالت تو راه و جاده خیلی فکر کردم... تو همسرت و دوست داری یا زندگی ت رو؟! "  

" مگه فرق میکنه؟ همسرم زندگیمه و زندگیم همسرمه...اما..... "

" اما چی؟ "

" میدونی امیر من تو زندگیم به هرچی که میخواستم رسیدم، همسرم، هم خیلی مهربونه، هم خیلی به من علاقه نشون میده، هر کاری از دستش بر میاد انجام میده اما... اما هرچی فکر میکنم یه چیزی این وسط کمه! "

" تو هم میخواهی این خلاء رو با من پر کنی درسته؟ "

" خودخواهیه اما آره... درست حدس زدی...تو چی؟! این خلاء رو احساس نمیکنی تو زندگیت؟"

" راستش و بخوای شیوا از همون اول، احساس دیگه بهت داشتم و هرچقدر هم بهتر میشناسمت و از زندگیت و خودت میفهمم، این احساس بیشتر میشه... زندگی من از اولشم یه تراژدی بوده و فکر نمی کنم به این زودی ها هم به پایان برسه، تو اولین زنی هستی بعد از ازدواجم دارم بهش جدی فکر میکنم و قراره باهاش به یک رابطه طولانی ادامه بدم." ...

انگار این حرفا روش اثری نداشت چون گفت :

" نمیخوای از خودت و زندگیت بیشتر بگی امیر؟ میدونم داری منو می پیچونی "...

" این چه حرفیه؟! ... " موضوع و عوض کردم : "  این میلک مال شماست نه من! تا از دهن نیفتاده ترتیبش و بده" ...

شیوا آروم با نی و قاشق، میوه های روی لیوان و کنار زد، یه توت فرنگی رو برداشت آورد جلوی لبای من، به این معنی که می بایست  تو بخوریش... منم آروم با زبونم قِلش دادم رو لبام، اما غورتش ندادم و بر حسب عادت شروع کردم به میکیدن......!

این عمل از نظر من یه جور ابراز علاقه و احساس بود اما نه به حرف و کلام! اونجایی که هیچ کلامی نمیتونه اون و وصف کنه... و صد البته عملی محرک برای جلب رضایت و نشان دادن رضایت طرفین.... 

تو اون لحظه که من در حال مکیدن توت فرنگی بودم و شیوا در حال هم زدن لیوان، همچنان نگاه های هم و دنبال می کردیم اما هیچ کدوم از ما جرات حرف زدن نداشت هرچند از درون حرفا و نیازهامون و به هم دیکته میکردیم!

" امیر میشه اینجوری من و نگاه نکنی و حرف بزنی؟ از زنت و زندگیت بگو...اسم خانومت چیه؟"

" شیوا! چرا اینقدر زندگی خصوصی من برات مهمه و جذاب؟!"

" بیخیال امیر. نمیخوام بدونم! اصلن قهوه تو بخور، من دیرم میشه؛ سهیل مسافرته، منم باید برم خونه مامان اینا... نمیخوام فکر کنن وقتی شوهرم نیست من از آزادی هام سوء استفاده میکنم."

" باشه اما تازه  یک ساعته هم و دیدیم...عادلانه نیست...نگران نباش هرجا بخوای بری من میرسونمت. "

با گفتن این جمله که سهیل مسافرته دیگه هیچ حرف و نگاه و چیزی بین ما ردو بدل نشد و صرفا فعل  خوردن رو صرف کردیم!......

سعی کردم هر جوری شده زودتر پول میز و حساب کنم و از اونجا بزنیم بیرون...

آره درسته!...  بیرون از اونجا حوادث غیر قابل پیش بینی ای انتظار من و شیوا رو می کشید...

خونه ی شیوا آبستن حوادث بود! حوادث واقعی!... و ما ویار هم دیگه رو کرده بودیم، ویاری که خود نوید تولد بچه ای عجیب و ناقص الخلقه ای بود! ...

 

ادامه دارد ...