عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

تیزاروس / سری اول / پاره دهم



رقص ! با تیزاروس! من هنوز نپرسیده بودم که او قبول کرد! این یعنی حضور زنی فرای اندیشه های من!
دستش را گرفتم! نه گرم بود، نه سرد؛ لمس اندام نرم و منعطف یک عروس دریایی بود! غرق در آن حریر لاجوردی ِ‌ اقیانوس که بر تن کشیده بود؛ چشمانش درخشش ستاره ی شمالی بود که مسیر را نشانم می داد، از لمس موزونِ دست تا بازو! ... از ناز سرشانه تا نرمه ی گوش! ... چشمانش را که می بست در نصف النهار فقرات پشتش سرگردان می شدم تا تنگنای حلقه ی دستانش به دور کمر ... باید چشمانش را باز می کرد تا می دید، رخ در رخ، در هم قفل شده ایم!
... با بوسه ای از تلاطم مسحور تنش رهیدم و به کرانه ی امن ساحل،‌ پناه آوردم.

هنوز ابعاد خانه را تشخیص نمی دادم! نمی دانستم از کدام بعد، دور شوم که از تیزاروس فاصله بگیرم. هر زاویه که می چرخیدم، بود!‌ ... نشستم؛ زمین زیر پایم قرار گرفت.
تیزاروس، هنوز منتظر، پرسید: " چی شد؟! " ... گفتم:
" هیچی احساس کردم صدای پا میاد!! "

" خب بیاد! مگه منتظره کسی هستی؟! " ... چه داشتم که بگویم؟!‌:

" نه ! همینجوری! "... ترسیده بودم، آغوشِ تیزاروس اقیانوس محض بود، بوی شرجی ِ ساحل داشت! حزنِ نفس های سنگینش، مرا برد به اولین تصویر شبانه در اتاقک زیر شیروانی و صدای ناله هایی که از هم آغوشی ِ آن زن و مرد، به گوشم می رسید، بی دلیل پرسیدم:

" سیلویا کجاست؟! " ... با لحنی که دیگر آرام نبود، جواب داد:

" چه ربطی داره؟! بهونه بهتری برا ترک من نداری؟! "

بلند شدم،‌ دستش را گرفتم، به اتاق خواب بردمش و روی تخت خواباندمش؛ هنوز ضربان قلبم عادی نشده بود ...
" خیلی کارت زشت بود؟ " و ملحفه را روی سرش کشید و بغضش شکست...

کنارش نشستم و در ذهنم دنبال واژه ای گشتم تا هم خودم را از ترس تبرئه کنم و هم ذهنیت تیزاروس را از یک رفتار تحقیر آمیزِ عاطفی دور کنم... خالی بودم از هر حرفی...
تیزاروس که از هر تلاشی برای دلجویی نا امید شد، پشتش را چرخاند و گفت:
" می دونی امیر! به سیلویا حق می دم! مادینه هم که باشیم از سرتون زیادیم! چه برسه به زن بودن! "

" تیزاروس... من... "

" ساکت باش، نمی خوام بشنوم، اصلا پاشو برو بیرون، چی میخوای اینجا؟! "

بازویش را گرفتم : " گوش کن..."
خودش را پس کشید و ملحفه را کنار زد؛ خیلی عصبانی بود، از تخت پایین آمد، لباس خوابش را درآورد و پرت کرد طرفم... داد می زد:
" میدونی! کار خوب رو سیلویا کرد، همون شب که دندونای نیشش رو به لبای متجاوز مایکل فرو کرد و با حس شیرین انتقام، تمام خونش و مکید! "

با غیض بلوزی رو که پشت و رو پوشیده بود را در آورد و درست کرد؛ چرخید تا دامنش را در تاریکی اتاق پیدا کند، چشم در چشم شدیم، به طرفم آمد، دامنی را که زیر من بود، کشید، روی مبل پای تخت نشست و سرش را بین دو دست گرفت.
هر چی اون بیشتر پرخاش می کرد، من آرام تر می شدم! خب ! این ماجرا یک خوبی هم داشت، تکلیف من با قاتل این داستان روشن می شد! فقط ... پرسیدم:
" پاره پاره کردن جورج هم کار سیلویا بود؟! نه...بعید می دنم... اگه کار سیلویا بود، پس چی تحریکش کرد که بره اتاقک زیر شیروونی رو ببینه؟! "

تیزاروس نگاهش را بالا آورد، فوران آتش فشانی در یک جزیره ی مطرود بود، میانه ی اقیانوس:
" من و مسخره می کنی؟! الان تمام دغدغه ی تو پیدا کردن قاتله؟!‌ چیز دیگه ای برای نگرانی نداری؟!" ... گدازه های کلامش، سوزان بود اما ... پرسیدم:

" یعنی چی اونوقت؟! " ... نیشخند زد، دامنش را پوشید و...:

" مایکل، اولین قربانی بعد از آمدن سیلویا به دهکده بود. عجله ی او در لب گرفتن از سیلویا باعث شد، این معاشقه ی اجباری، بعد از اولین بوسه ی سیلویا، تمام شود!

اگر آن شب، ژاکلین بر این قتل پایان نمی نوشت، امروز کسی نگران برگشت خدمتکاری نبود که می دانست توماس چطور ناپدید شد، و قطعا، زن جورج هم بیوه نمی شد!!! "
روی تخت دراز کشیدم و گفتم: " همیشه همین طور بوده! از آغاز خلقت یکی دیگه مقصر بوده! "
هنوز خشم در نگاه تیزاروس موج می زد و من نمی دانستم چرا همه ی وجودم غرق در غرور است، از این رها کردنش در اوج! ... به این که شباهتی به مردان ساحلی ندارم! به سیلویا! که اگر امشب جای تیزاروس بود،‌ چه حس خوبی از رقصیدن با یک مرد متمدن امروزی می داشت؟!
صدای آشنای بطری و شره ی مشروب در گیلاس، مرا به اتاق برگرداند؛ یک ... دو ... سه ... اولین بار بود که تیزاروس زیاده روی می کرد و من سست و کرخ از برگشت آغوش اقیانوسی او، حس اعتراض نداشتم؛ دقایقی گذشت تا صدای مستیِ تیزاروس داستان را ادامه داد:
" از آن شب که توماس، مقتول گمشده ی داستان، برای کامجویی، سیلویا را تا کلبه دنبال کرده بود و موقع ورود دزدانه از دربِ پشتی خانه، در حیاط، با حضور خدمتکار کافه در آغوشِ فرانک، غافلگیر شده بود، تلاش های ژاکلین هم برای پیدا کردن آن توریست ولخرج و دوست داشتنی به جایی نرسید.

و درست از روز بعد بود که در برابر رفتارهای غیر معقول و متعصبانه ی فرانک نسبت به سیلویا، تنها مستی های پنهانِ زنانه اش در آغوشِ جلبک های دریایی، آرام بخش او بود ! تا روزی که نا خواسته اسیر عقده های روانی ِ چارلز شد! ... چارلزی که دیشب از دردِ زایمان، مُرد!
دیگر در این دهکده جای امنی برای یک حضور زنانه نبود ، تا آنجا که جورج هم جرأت کرده بود به بهانه ی دعوت سیلویا به رقص، تا پشت پیشخوان خودش را به او برساند!... خبری که خیلی زود به گوش های متعصب فرانک رسید؛
ژاکلین که با اصرار فراوان رضایت فرانک را برای کار کردن سیلویا در کافه جلب کرده بود،‌ خوب می دانست نباید به امانت این مرد خیانت می شد! 
او می دانست مشاجره لفظی آن شب، تمام حس نفرت فرانک از جورج را تخلیه نمی کرد، برای همین جورج را در اتاقک پنهان کرد؛ رازی که ژاکلین عمدا" با در میان گذاشت، زیرا آن شب تنها راه آرامشِ روح لجام گسیخته ی سیلویا، در برابر حس انتقام از تعرض جورج، و توهین و تحقیر های فرانک، رها کردنش در دستان جورج بود! تصمیمی که هرگز از بابت آن احساس پشیمانی نکرد! وجود رگی از یک کوسه، در سیلویایی به اغواگری یک عروس دریایی، بهترین انتخاب ژاکلین برای خاتمه دادن به این نزاع و حفظ سیلویا در کافه بود، بی آنکه خودش متهم شود! " ...
تیزاروس گیلاس را زمین گذاشت و موهای بلندش را دسته کرد برای بافتن و گفت:
" یه روزایی دلم میخواد قدرت جادویی سیلویا رو می داشتم ! " ... دندوناش و روی هم فشرد:

" مثل الان که به خودت اجازه دادی آغوشت و روی من ببندی! " ... مجال ماندن در اتاق نبود، گفتم:

" مستی به سرت زده تیزاروس!!! " ... از اتاق زدم بیرون، عرق بدنش بوی زنبق های وحشی را می داد...!!!

اما تیزاروس تمام شب را بیدار ماند و نوشت، نوشت و اشک ریخت، اشک ریخت و ناله کرد، ناله کرد و من با هر نفس عمیق و سنگینش، یکبار بیستون را بر دوش هایم بلند می کردم و زمین می گذاشتم! چطور می توانستم به او بگویم رابطه ی ما هیچ اسمی ندارد و هیچ تعریفی بر نمی دارد! شاید این معاشقه برای او یک هم آغوشی احساسی بود اما برای مردی در موقعیت من، که به واسطه ی فعالیت های مجازی ام، هم صحبتی با زن های زیادی را تجربه کرده بودم، خوب می دانستم آنجایی که ورای تفاهمات فکری و روحی، اگر در جسمیت هم، به تفاهم برسیم، در فضایی مملو از خلا ء های احساسی، عقدی بسته می شود که تا قیام قیامت هیچ سوء تفاهم یا اشتباه احمقانه ای، نمی تواند این گره های کور را باز کند و من، در شرایطی نبودم که بر روی ارضاء جسمیِ تیزاروس، در کنار تمام خواستن ها و جذابیت هایی که در اغناء روح و ذهنم داشت، ریسک کنم! هنوز جای پای معشوقه ای در گذشته ی من می درخشید! باید آرامش می کردم، هنوز مشامم از تندی عطر بدنش، ترسی را به رگ هایم جاری می کرد که نا خواسته دافعه ای را ایجاد کرده بود، رخوت همه ی بدنم را گرفته بود؛ حس می کردم تمام جاذبه ی زمین روی اندام من متمرکز شده است و قدرت هیچ حرکتی را نداشتم؛
چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود و هنوز صدای ناله های تیزاروس را می شنیدم اما علیرغم باز بودن چشم هایم، خودم را در تاریکی مطلق می دیدم که نمی دانستم به کجا وصل ام؟!
سایه ای سیاه تر از آن فضا، روی بدنم سنگینی کرد! خودم را دراز کشیده تصور می کردم، نگاهم را به طرف بالا چرخاندم، معشوقه ام را می دیدم در لباس خواب لاجوردی تیزاروس!... به سینه اش چنگ انداخته بود و خون گریه می کرد، می دیدم که شیئی را در مشت گرفته است و با تمام نفرت فشار می دهد، اما رگ های گردنم خشک شده بود و نمی چرخید...
حس حمله داشت اما بی هیچ تلاشی برای نجات خودم گفتم : " بفهم من و! من خیانت نکــ ...!!! "
امان نداد که ادامه بدهم، بغضش فرو ریخت و شیء براق را زمین انداخت، خودش در آغوشم رها کرد :
" باشه، تو دل بریدی اما من پای این نیمه ی نهفته ی وجودت، تا قیامت می مونم.. باش و ببین... " یه گرمی، یه داغی ِ خاص، چیزی بیش از حرارت بدنش را روی سینه ام حس کردم، به آرامی شانه هایش را گرفتم و بلندش کردم... باز هم زخم سینه اش سر باز کرده بود...چانه اش و گرفتم و صورتش را بالا آوردم : " سیلویا ؟؟؟؟ !!!!!!.... "

" دارم می میرم فرانک..دارم از درد می میرم." ...

خودم را از زیر اندامش بیرون کشیدم، روی تخت، در خانه ی فرانک بودم و سیلویا کنارم خوابیده بود، مثل مار زخم خورده ، از درد به خودش می پیچید...نگاه دوباره ای به زخم سینه اش انداختم ، نمی شد اثری دید... پس از چه چیز درد می کشید؟! پرسیدم:
" الان کجات درد می کنه؟! "...

گویی دردش را فراموش کرده باشد، مات و متحیر زل زد به چشم هایم، برای من که نمی دانستم کجای محور زمان سیر می کنم ؟! تنها حفظ اعتماد به نفسم بود که می توانست در این شرایط گنگ، ضربان قلبم را کنترل کند. خط نگاهش را دنبال کردم. به چیزی پشت سرم نگاه می کرد؛‌
صدای نفس تیزاروس نرمه ی گوشم را نوازش کرد، سر برگرداندم،‌پرسیدم:
" تو؟!.. "

" اومدم ببوسمت و برم..." دستانش را دور گردنم حلقه کرد و برای ثانیه هایی داغ و سوزنده بنا گوشم را غرق مکشِ بوسه های خیسش کرد...

عطر تند گزنه های حیاط پشتی خانه، خودش را از سیاه رگ های خونم بالا کشیدند و لب های تاول زده ام، از مستی به گزش گردن بلند و شیرین تیزاروس اکتفا نمی کردند...
طعم دریا داشت پاره های لطیف تنش زیر دندان هایم؛ دستانش را گرفتم تا بتوانم از جایم بلند شوم و قلاده ی این روح زامبی صفت را در این نیمه های شب، به موج های تن ِ این پری دریایی بسپارم که... درخشش برلیان حلقه ی ازدواجش نظرم را جلب کرد! خیلی سریع خودش را عقب کشید و به سالن رفت ... " نوشیدنی ؟!! "
در چهار چوب درب اتاق خواب خودم ایستادم ، سیلویای قد بلند و رعنا را که گردن کبود و خونیش را به زیر موهای بلندش پنهان می کرد با نگاه تعقیب کردم... حلقه اش را درآورد، روی میز گذاشت و در حالی که تک تک لباس هایش را در مسیر حمام به روی زمین رها می کرد،‌خودم را به او رساندم؛ از پشت در آغوش گرفتم و کنج دیوار گیرش آوردم؛
دیگر هیچ صدای پایی نمی توانست مرا از تمام کردنِ این قصه بترساند...
تک تک مهره های ستون فقراتش را تا گودی کمر، با زبان گداخته ام، چکش زدم و پهلو های چرب و شیرینش چیزی نبود که طعم شان از خاطرِ ذائقه ی مشکل پسند من فراموش شود...
زانو زدم و به سمت خودم چرخاندمش؛‌ فشار دستانش به دور جمجمه ام شدید بود وقتی حس کردم می خواهد چشمانم را از حدقه در بیاورد! فریاد زد:
" هنوز عطر معشوقه ت رو میدی توی برهوت و عورِ من!!! " ... برای همین مرا نمی خواست؟!...

چنگی به ران های سپید و گوشت آلودش انداختم و رهایش کردم...:
" چطور میشه از این خراب شده فرار کرد؟!"

" کافیه ودکا و گیلاسا رو بیاری توی حمام..."....

بطری نوشیدنی را برداشتم و کنار پنجره ی آشپزخانه ای که قسمتی از خانه ی فرانک بود، ایستادم. ضیافتی از رقص زامبی ها کنار ساحل بر پا بود ...

.

.

ادامه دارد ...


بازنویسی شده در

93.09.19

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد