به محبوب بودنِ شخصیت "جناب
خان" فکر می کنم. به اینکه چرا؟!
کم این برنامه رو تماشا می کنم اما از شخصیت بی نقاب و
جسورانه ی این عروسک خوشم میاد و اینکه سانسورهای صدا و سیما، نتونسته در رفتار و
گفتارش و محبوبیت ش محدودیتی ایجاد کنه. از خودم می پرسم:
" اگر بازیگردان این شخصیت، در مسابقه ی خنداننده ی
برتر شرکت می کرد، باز هم می تونست به همین اندازه قوی عمل کنه یا او هم مانند
خیلی از شرکت کننده ها، جذابیت حضورش رو مدیون فکر نویسنده و کارگردانی ست که بهش
موجودیت بخشیده؟! " .
و بعد به خودم فکر می کنم که اگر جای یکی از شرکت کننده
ها بودم، این امکان که خنداننده ی برتر باشم، وجود داشت یا نه؟!
تصمیم می گیرم نقش کوتاه اما بداهه ای برای تنها تماشاچی
خونه ام، رهام، پسرم ایفا کنم. چون همون اندازه که راحت تر میشه یک کودک رو
خندوند، به همون اندازه هم فیدبک واقعی و صادقانه دریافت خواهی کرد.
- فیدبک نه امیر جان! بازخورد!
- بله حق با شماست!
اول خواستم برم در قالب یکی شخصیت کارتونی که دوست داره؛
بعد ترجیح دادم، یک کار خلاقانه و بداهه انجام بدم ولی سوژه می خواستم؛ یه چیزی که
برای رهام خیلی ملموس باشه، یه چیزی از روزمرگی های یک پسر بچه ی نه ساله.
یه ربع ساعت طول کشید تا در زمان سفر کردم و نه ساله شدم
اما به محض ورود به دنیای بچگی، فهمیدم که کودکی من و رهام،هیچ نقطه اشتراکی
نداره! حتی از نظر تشابه مکانی! خونه ی ویلایی و حیاط دار ما کجا و این آپارتمان
چند در چند متری!؟!
برگشتم؛ باید از بین تفریحات مورد علاقه ی رهام، یه
سوژه پیدا می کردم اما به طرز وحشتناکی همه چیز،الکترونیکی بود! ... این یعنی من
هیچ کجای این بچگی نبودم؟! ...
صدای قهقه ی رهام، مانع افسردگیم شد. واستاده بود رو بروم،دلش
و گرفته بود و از خنده ریسه می رفت؛پرسیدم: " به چی می خندی؟! "
با اشاره ی دستش به سمت خودم،حواسم جمع تی شرت تنم شد
که از ده جا جر خورده بود؛ از چرت نیم بند پای تلویزیون و دلواپسی هایی که توی
خواب هم دست از سرم بر نمی داشتند، پریدم و دویدم دنبالش!
کارش همین بود!هر تی شرتی که پر آتیش سیگار بهش می گرفت
و سر سوزنی سوراخ می شد، اسباب تفریح رهام بود که در یک مبارزه ی تن به تن،جر
واجرش کنه!
دویدم دنبالش اما به جای این که فرار کنه، خنده کنان به
سر و کولم بالا رفت! حالا بهترین فرصت بود تا در نقش یک پدر بی دفاع، خنده های
رهام و کش داد و برای چند دقیقه بیشتر، به معنای واقعی زندگی کرد.
شما خنداننده ی برتر قلب چه کسی هستین؟!
امیر معصومی/ آمونیاک
کاش کسی بیاید مرا بگیرد/
از آغوش این همه دلتنگی؛
تبعید کند به دامان تو /
که
طوفان خیز است!
مرا پاره پاره جمع کردن/
از
آشوب تن ت/
خوش تر است
/
تا احتضار در بستر انتظار؛
امیر معصومی/آمونیاک
سیزدهم شهری/ور نود و چهار
اینستاگرام:
#amir_nh3
می شود تو را آویخت
مثل قامت زنی/ پشت انتظارِ پنجره؛
یا که نه!
کوبه ی چشمِ دلواپس تو را
بر جناق و سینه ی جاده زد؛
می شود از جنازه ات گذشت
مثل یک شهیده/روی مین عشق؛
یا زنی که در مزرعه
با مخدِّر بوسه ی کسی/ خودکشی کرده است؛
می شود تو را بُرید
مثل دست سارقی / به جیب معشوقِ دیگری!
یا که بست
چون دری به روی مجرمی
که بیوه گی/جرم اوست؛
می شود تو را دَرید
چون حیای دختری/در شب زفاف جبریَ ش؛
یا که دوخت
مثل وصله ی نچسب فاحشه
بر تن زنی که شغل او/ روسپی گری ست؛
می شود تو را زدن
مثل بوسه ای به گونه ات
یا که ضربه ای روی تخت؛
می شود تو را رها کنم
چون زنی در شب عروسیَ ش
یا که معشوقه ای میان یک خوشبختی محال؛
می شود تو را پرسه زد
برای گذر از زمان
یا تمام کردن یک رمان ؛
…
…
…
ثبت تو هر کجای زندگی ممکن است
تا که نقش تو در خیال خودت/ کنار من چگونه است؟
امیر معصومی/آمونیاک
اینستاگرام:
سلام دوستان همیشه همراه؛
از این که بهانه ی تازه ای برای بودن در کنارتان دارم، خرسندم.#عور/انی:
amirmasouminh3@
https://telegram.me/amirmasouminh3