عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" سلاخ خانه ی هوس! "


جانت را بر دار و برو


اینجا سلاخ خانه ی غریبی است

که چشم می کشد مردی عاشق شود


اینجا روحت را چنان دباغی کنند که


بالا پوش هزار تن عاشق شود


آنگاه دلال زندگی


جریب جریب پوستین را


قرعه به نام هر گرگ و میشی می کشد که


چشمانش پر فروغ تر باشد


معشوق رام شده!


اینجا عشق قربانی می گیرد


به سلاخ خانه ی هوس زده ای ...



1392/07/24



لعنتِ خدا....!

لعنتِ خدا....!



ظهور تابستان، حکایت آمدن تو بود

داغ و ملتهب ...

حالا که می رود/ی

باد تموز، دل انارهای منتظر را می ترکاند ...

سال دیگر

پاییز بیا ...

زمستان که می روی

می شود دهان جاده ها را

بست با زنجیر!

با زنجیر بست

تا نگوید به کسی

تقویم  چشم تو، بهار ندارد ...

اما

فصل  های من بی تو، 

باران دارد بی امان

تا دلت بخواهد! 

تا بخواهد دلت

سرمای این آغوش

شکوفه ی خاطرات را

می زند! 

می زند

طعنه به لبخند قاب عکس تاکستان من...

یاقوت های این طاق آویخته ی رَز نشان

شراب تلخِ شی/رازِ  لبان تو شده است

که مست، مست، شاعران جهان را

باده پرست مذهب تو

کرده است!

کرده است

هر آنچه نباید بکـُند

کمانی نافذ نظرت

همچون عِـذارت ...

که هر چه شهسوار

به دره ی منحوس سینه ات

قتیل شده است ....

شده است ...

شده اس ..

شده ام ..

........

***

پی نوشت:

لعنت خدا و فرشتگان و بندگان خاص نفست

بر هر آن چشمی، که تو را دید و نگاهش را به حدِّ عاشقی، تعزیر نه بَست!



" بلد خانه ات "

گم شده است،بَلـَدِ خانه ات...

چهار راه قرارِ من، همان آغوش بازی بود که حالا میدان بسته ای،خودت را.

دورت بگردم! ... معماری تنت را بهم نزن...

چهار راه نشین سینه ات سر در گم می شود.

تمام جوانیت را هم که چنبره کنی در خودت، من دورت نمی زنم، دورت بگردم! ...

از تمام جاده های آمده و بر نگشته، چراغ چشمت را سبز نگاه دار،

راه یک طرفه ای برای من به هشتی دلت.

ترس دارد خم ابروانت که نمی شناسم این همه بسته را ...

آغوشت را نبند، گم شده است، بلد خانه ات ... معماری تنت را بر هم نزن ...

من که به نشانی در باغ سبز نیامده ام یا به چشمک ستاره ی دلت! ...

من به لمس پاره پاره دلبستگی هایت، نگاهبان نفست گشته ام ...

من گذرم از منظر چشمانت عبور داشت در وحشت بی کسی ...

ایستاده بودی به زیر سپیداری  ... پایم به سنگ نیاز گرفت ... نشاندیم در آغوشت.

میقات مان شد همان چهار راه پیراهنت، به وقت دلتنگی ...

نگو که بی قرار قرار های دور گشته ای، همان ها که وقت نشد با هم بگذاریم شان!

چه درد دارد این همه نشد؟! ...

کمی دورمان شده است فقط ... به حجم یک کابوس!

نترسان مرا به تعبیر های بی شگون .... من نمرده ام هنوز!

باز کن آغوشت را ... عشق که خسته نمی شود، دورت بگردم!

گم شده است، بلد خانه ات ...

نمی دانم

کدام جاده ی ابریشم از گیست را بگیرم که راهم دور نشود؟!

چند فراز از نشیب تنت را بنازم که خنده ات بیاید بر این لب؟!

چند پروانه بوسه بنشانم به پیشانی ات که نگاهت را بلند کنی؟!

برخیز، باز کن آغوشت را،

من به تحصن عشق در شبستان شوریدگی، ایمان ندارم!

می خواهم به محراب سینه ات، سجده کنم.

باز کن آغوشت را ... معماری تنت را بهم نزن ، دورت بگردم!


1392/06/02