عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" کلیدی بر جهان اسرار " .... قسمت اول

کلیدی بر جهان اسرار ... قسمت اول 


( عقل یا خرد! )


دوستان مهربان و همیشه همراه، سلام؛

" کلیدی بر جهان اسرار "، بنا به درخواست شما همدلانِ همیشه آگاه، در ادامۀ " سری ژن ها " و " دردهای آشنا "، به محضرتان تقدیم می شود؛

قبل از هر سخنی، عارضم، آنچه در این مجـ(ق)ال مطالعه می کنید، گزیدۀ مختصری از مطالعات شخصی بنده است، پیرامون موضوعات نظری، که در ده سال اخیر به شکل چشمگیری مورد توجه و علاقه ی نسل جدید قرار گرفته است؛ این دریچه، تریبون آزادی است بر اندیشه و گفتار شما عزیزان، تا حضور مجازی ما در این چند صباح از هستی، راه روشنی شود برای مسیر پر فراز و نشیب زندگی؛ راهی که دل خستگی هایش کمتر و دل خوشی هایش، مزید شادی مان شود.

بودن تان را سپاس.

امیر آمونیاک.

 

***

 " کلیدی بر جهان اسرار " ... ( عقل و خرد!  )

انسان موجودی است دارای یک ساختار فیزیکی شناخته شده، که تمام اعمال حیات وی، از طریق " مغز " سازماندهی می شود.

 

مغز به عنوان یکی از حساس ترین و پیچیده ترین اعضای حیاتی یک انسان...

از یک سو دارای قوۀ تشخیصی است به نام " عقل "، که کنترل ما را در جهان فیزیکی به دست دارد و از دیگر سو، مادرِ جهان عظیم و خارق العاده ای است به نام " ذهن " .

 

ذهن آدمی در مقام مدیریت هر انسان، از توانایی " هوش " بهره می برد و قابلیت هایی چون تفکر، استدلال، برنامه ریزی، یادگیری و  ... را نمود می دهد و این فرایند ذهنی ( هوش ) اگر در چهار چوب تعاریف عرفی یک جامعه رشد کند، شخص عاقلی را به منثۀ ظهور می رساند؛

اما اگر عملکرد ِهوش آدمی در خلاف عرف یا ورای درک یک جامعه، باشد، می توان نتیجه گرفت که یک آدم باهوش لزوما عاقل نیست! ...

به طور مثال، نمونه های بارزی از هنرمندان و دانشمندان باهوش را در سطح جهان سراغ داریم که از اختلالات روانی رنج می بردند، " ونسان ون گوگ " نقاش سر شناس هلندی یا " جک کرواک " نویسنده کانادایی از جمله افراد نابغه با رفتار های خود مخرب، محسوب می شوند!

از افرادی در زمرۀ نبوغ و جنون  آدلف هیتلر هم به قدر کافی شنیده ایم!

هم چنین هر شخص عاقلی باهوش نیست، اما اگر باشد، زمانی این هوش او را به سوی رشد و تعالی سوق می دهد که دارای خرد و اندیشه باشد!

" خرد "، همان وجه ممیز است بین انسان های عاقل، که عده ای را مشهور و محبوب می کند؛

همان قدرت برتری که برخی از انسان های متفکر را در میانۀ جهان های موجود، به سفر روح می برد؛

همان گوش و چشم غیبی، به نام حس ششم، که انسان های معمولی را از مرز روزمرگی ها، به قدرت تشخیص و شکار فرصت های بی بدیل کیهانی، می رساند؛

حال سوال ها اینجاست:

 - اگر ساختار و قدرت مغز در حیطه ی موضوع ارث، محدود می شود، این وجه تمایز بین افراد کم هوش و نابغه، در کجا ریشه دارد؟!

- خردی که یک فرد باهوش را، در نمایی از یک انسان عاقل، به مقام دانش و کمال و معرفت، سوق می دهد، از کجا نشأت می گیرد؟! ...

ما در تعریف ذهن می خوانیم:  " ذهن  آدمی، نمودی از هوش، اندیشه( تفکر ) و آگاهی است. "

 

- این آگاهی چیست؟! که به برخی داده شده تا در فرایند تفکر،خرد و اندیشۀ آدمی را از  حصار عقل رها کند، و لب کلام آفرینش را درک کند؟! ...

- ...

- ...

 

***

با دانسته های شما همراه می شوم تا قسمت بعدی ...

***

ادامه دارد ...



" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت سوم

شماره آمونیاک رو توی فایلم سیو کردم، سه ساعت دیگه برای یک دادن یک اس ام اس خوب بود، یک اس خالی، یا اینکه بپرسم کجایی؟! شایدم یه تک زنگ... نمی دونم، باید فکر میکردم،

این از نظر من یه گام بزرگ بود، در جاده ارتباط دو سویه ای  که تداومش هر لحظه به شور و هیجان نا شناخته ای که در درون بی قرارم شعله میکشید، می افزود...

دیدن، تماس یا ارتباط با هر موجود مؤنثی، غیر اونی که عاشقش هستی، یه جور حس تجربه پذیری یا ماجرا جوییه و یا نه، دوئله و صد البته لذت بخش و شیرینه ! همین که نمیتونی آینده رو با طرفت تصور کنی، یه حس خاصی  بهت میده، اصولا  آدم ریسک پذیری ام اما اینجور جاها، ریسک گاهی به قیمت داشته هام  تموم  میشه  و این برای منی که شرایط خاصی دارم، اصلا خوب نیست...

- خاص؟امیر  تو با بقیه مردا چه فرقی داری؟تو هم مثل همه !

- شایدم یکی شدم مثل هیچ کس..

- بیخیال شو امیر! این دفعه فرق میکنه، نه تو امیر 5 سال پیشی، نه توانایی ساپورتِ  قلب دیگه ای رو داری... بچسب به زندگی از دست رفته ات!...

-پس اون حسه چی میشه؟! برای رفع این روزمرگی لازم دارما!!! تازشم کی میخواد؟! ....خب خیلی جلو نمیرم، همون چت کافیه!

-هی! از اینجا شروع میشه....

به خودم اومدم، دیدم واووو، از اون نکرده هام  یکیشم فکره ، به این میگن مناظره درونی ها، آفرین مغلوب نشدی ...

 آمونیاک و فراموش میکنم! .....


***

 

سیستم رو خاموش کرد.باقی مونده ی قهوه تلخی که ته فنجون، سرد شده بود و سر کشید؛ زهر مار بود، مثل دروغی که به امیر گفته بود: "بهترین مردِ رو زمینه " !!! ... از خودش راضی نبود، مخصوصا از اسم آمونیاکی که انتخاب کرده بود، هر چند در حال حاضر ، این شیوا،  پر بود از خواص آمونیاکی!

روبدوشامبر رو دور اندام نیمه برهنه ش پیچید و رو روبروی  آیینه ایستاد. از تصویر ساعت فهمید که فقط نیم ساعت فرصت داره تا خودش رو به بهار برسونه؛ دستی به موهای لختش کشید و بدونه وسواسِ خاصی گیره زد، آبروهاش و مرتب کرد و به چشمای عسلی رنگش زل زد، مات بودند، خالی از هر درخششی؛ مژه ی بلندی که روی گونه اش افتاده بود رو، توی آیینه فوت کرد! قهقهه ای زد اما بغضش ترکید و روی تخت نشست. هنوزم نمی دونست چرا امیر؟ چرا شماره تلفن؟؟؟ چی کار دارم می کنم؟! بهاااار ! وای به اون چی بگم؟!

حالا دیگه چشمای قرمزش برق میزدن، دستا و پاهاش با احساسی از یه ترسِ ناشناخته، یخ کرده بودن؛ از جاش بلند شد، هنوز به قدری زیبا و جذاب بود که بدون آرایش توجه هر مرد و حسادت هر زنی رو برانگیخته کنه، لباس پوشید و از خونه زد بیرون. از صدای بوق های ممتد ماشین بهار که توی کوچه منتظرش بود، عصبی شده بود:

"  آخه بی شعور! ده دفعه گفتم من و با بوق زدن خبر نکن... زورت میاد پیاده شی تا زنگ بزنی،یه تک بزن میام پایین."

بهار سرخوش بود امروز:

" به به، سلام خانم، صبح شما بخیر،چه مودب ! چه خوش اخلاق! چه آرایشی! چه سری! چه دمی! عجب پایی! "

" خفه شو! خودت می دونی چقدر این کارت عصبی م می کنه! زشته جلو در و همسایه ! "

" همین؟!! تمام این اعصاب خراب واسه همین یه بوق کوچولو بود؟! " بهار دستش و روی بوق گذاشت و نگه داشت، در و باز کردم:

" اصلا من پیاده می شم....نفهمممم!..."

" ای بابا حالا یه روز قراره سلیقه ت و بدی دست مناااااااا... اخلاق گندت و که آوردی، قهرم می کنی، در رو ببند بریم. " 

دقایق اول در سکوت گذشت. نه بهار جرات پرسیدن داشت، نه شیوا دلش می خواست از اونچه که بین اون و امیر گذشته بود حرفی بزنه! بالاخره بهار سکوت و شکست:

" خب حالا چی شده که دوست جونه من تصمیم گرفته تریپ عوض کنه؟! رنگ روشن و شلوار جین؟! خبریه؟ طرف تیپ اسپرت می پسنده؟! " ... خنده ی ریزی کرد و خودش و کمی عقب کشید تا از ضرب دست شیوا در امان بمونه! شیوا دست و پس کشید و با ناراحتی جواب داد:

" خیلی مسخره ای،هنوزم می گم این کار درست نیست! "

" چیه ترسیدی؟ احساس گناه می کنی؟! عذاب وجدان داری؟! اینم یکی مثل اون چند تایی که بردی لب چشمه! " ... به شیوا بر خورد اما به روی خودش نیاورد:

" این فرق می کنه، نمیاد، پا نمیده، زنش و دوست داره."

بهار با خنده ای که از عمق وجودش بلند شد، ذوق زده پرسید:

" جونه من راست می گی؟! خودش گفت؟! " ... معلومه که نه، جواب داد:

" هنوز که به زبون نیاورده، ولی مشخصه،حالا تا ببینم چی میشه؟! "

هنوز اضطرابی  که از جمله ی آخر امیر، تو خونش دویده بود رو حس می کرد" مراقب آمونیاک من باش" ...

تمام خرید رو گذاشت به عهده ی بهار، درسته که اون زیبایی خاصی نداشت اما اندام تراشیده ش و سلیقه ی بی نظیرش تو انتخاب لباس و ترکیب رنگاشون، نظر هر بیننده ای رو جلب می کرد... پول شلوار جین و حساب کرد و رفتن طرف غرفه ی روسری ها، بهار که چند تا شال و روسری رو به متصدی نشون میداد، پرسید:

" نگفتی! چی شد که تصمیم گرفتی از این فضای سیا، سفید و خاکستری در آی؟ سهیل خواسته؟! "

" سهیل!" زهرخندی زد؛

بهار در حالیکه شالا رو کنار صورت شیوا می گرفت تا یک مناسبش رو انتخاب کنه، مکثی کرد و پرسید: " پس چی؟ " ... کنجکاویش شیوا رو کلافه کرده بود:

" حالا ببین! یه بارم که تصمیم گرفت به حرفات گوش بدم و یه شوک به سهیل بدم، چشات و روی من ریز میکنی!" ... باید نرم تر از این برخورد می کرد بهار:

" نــــه باباا.... بارک الله... خوشم اومد،.درستشم همینه، مردا همینن، عقلشون به چشم شونه،دوست دارن زنشونم مثل غذاهای مادرشون خوش آب و رنگ باشه و چرب و چیلی، میگی نه؟ حالا ببین! " ...شال و انتخاب کردو داد دست شیوا، یه دفعه با نگرانی پرسید:

" ساعت چنده؟!!! وای خاک بر سرت شیوا... بدو دیر شد. " ... این یعنی خرید تموم شده بود و باید با سرعت غیر مجاز و لایی کشیدن بر می گشتن خونه! بهار اینقدر عجله داشت که بعد از پیاده کردن شیوا، فرصت نداد اون سوالی رو که یادش اومده بود رو بپرسه! با خستگی خودش و رسوند خونه، هنوز از طعم قهوه ی صبح کامش تلخ بود، بسته های خرید رو از هم جدا کرد و چندتا رو با خودش به آشپزخونه برد، کتری رو روشن کرد؛ موبایل رو از جیبش در آورد، نه مسیج، نه یه میس کال؛ با خودش فکر کرد:

" به نظر نمیومد این اندازه محکم باشه، انگار عجله کردم، شماره دادنم ناشی بازی بود، اگه تو این پنج ساعت به من فکر نکرده، بعد از این که دیگه اصلا!! اشتباه کردمممم".

تک تک لباساش و توی مسیر حمام رو زمین انداخت، قبل از این که شیر آب و باز کنه صدای گوشی رو شنید، حوله رو برداشت و برگشت بیرون...:

" کو کیفم؟..اه ه ه... تو جیبم بود؟!...لعنتی...نه...تو آشپز خونه است..." پیداش کرد:

" الو...بفرمایین..." سهیل پشت خط بود:

" سلام...خوبی؟!چیه؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟! " صداش و صاف کرد:

" خوبم..طوری نیست..دنبال گوشیم می گشتم...چه خبر؟ "

" خواستم بگم امشب دیرتر میام، رفتی خونه مامانت خبر بده بیام دنبالت،کار نداری؟ "

"  نه، خدافظ." ... گر گرفته بود اما بدنش خیسه یه عرق سرد بود؛ " اگه واقعا اون طرف خط امیر بود، با این حالم می تونستم جواب بدم؟!" ... گوشی رو گذاشت و برگشت توی حمام؛

توی وان خوابید تا برای تمام کارها و دروغای امروزش، توجیهی پیدا کنه.

 

 

ادامه دارد .../

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت دوم

تمام غروب با همین افکار گذشت و از همه مهمتر, ذهنم حول این محور می چرخید که فردا از کجا شروع کنم؟!

امشب و چی کار کنم؟! بازم جمع مزلیفن یا تنهایی؟! از همه مهمتر, شام و با کی و کجا بخورم؟! نه... اصلان چی بخورم؟!

گوشی مُ از رو میز برداشتم و شماره گرفتم...0937 نه 0912... اَه... چرا زنگ نمیخوره؟!

فاک! ... فاک! ... شت!...  اینکه ریموتِ تی ویِ!!! ... لعنت به این حواس جمع! ... بالاخره گوشی رو برداشت:

- " الو!... سلام ... حالت چطوره عزیزم؟! خوبی؟! "

- " سلام، دوباره گشنه ت شد، یاد من افتادی مستر شیکم؟! "

- " این حرفا کدومه؟! شما تاج سرین، میشه لطف کنی بیای قاچُ قلِ من و آب شوره کنی!؟ "

خندیدم اما اون حوصله نداشت:

- " امیر بس کن، دارم رانندگی می کنم، نمی تونم حرف بزنم، کارتُ بگو، زود ..."

- " تو که همیشه درایوی عزیزم... تو اونجا درایوی، من اینجا درازم ! " با صدای بلند خندیدم تا آشوب ذهنیم به گوشش نرسه! ، گفت :

-" خب! بعدش؟! "

- " می گم... کباب دیگی رو کدوم طبقه ی فریزر جا ساز کردی؟! "

- " کارد بخوره اون شکمت که فقط وقتایی یاد من میفتی که کارت مربوط میشه به شیکم و حوالیش!....از بالا، طبقه ی دوم، پشت و روش نوشتم کباب."

- " این چه طرز حرف زدنه؟ شیکمُ خوب اومدی اما حوالیش و نه...یه لحظه احساس کردم با شعبون بی مخ تشابهات اعظمی دارم."...

- " تو خودشی!  فقط به روز شدی  امیر!" ... منصفانه نبود، باز هم خیلی فرق داشتیم، خندیدم:

- "حواست به پلیس نامحسوس باشه داره می پادت... بوس... بای. "

- " مرض. "

***

شام و با کمی دسر استرس آماده کردم ... اما اصلن میل نداشتم، فکر فردا اشتهامُ کور کرده بود... میاد؟ نمیاد؟ چی بگم؟ از فلسفه بگم یا عاشقی؟ نه، نه، اصلن با فلسفه فقط آدم می تونه دِم خودش و بگیره... میلم به درینک بیشتر می کشید، بساط و چیدم و سلامتی خودم!

یک... دو... سه... بزن زنگُ ...صدای موزیک... آره! خودشه، همین آهنگُ می خوام:

« زیر بارون دنبالت دارم می گردم... چشمات و گریون نبینم دورت بگردم...

من زنده موندم با یاد تو... توی شبها...تو عشق جاوید ..زنده هستی تا اون دنیا... »

اووووولا لالا .....

نفهمیدم تمام شب خوابم برد یا نه اما وقتی بلند شدم تا برم توی تخت دراز بکشم، ساعت و دیدم که شش صبح بود!!! ... خدای من! هنوز خسته بودم! اما اگه دیر آتیش کنم بازم تاخیر می خوردم و اصلن برام خوب نبود. گیج و منگ از خونه زدم بیرون اما عجب صبحی! عجب هوایی!

هوا امروز شدیدان دو نفرس ها! ... و این  نشون میداد که آمونیاک اون ضربه ی کاری رو به افکار من وارد کرده!

هنوز قلک مبارک رو روی  صندلی م، توی دفترکار، نزده بودم زمین که جرینگی عینهو زنگ هشدار یکی تو سرم داد زد آمونیاک!!!...

فورا لپ تاپ و باز کردم ... زود باش... لعنتی! بیا بالا... ای جونت بیاد بالا... مسنجر و باز کردم و این بار بی محابا لاو ترکوندم:

امیر:

" buzz!

Buzz!

های!

آر یو دِر آمونیاک؟ "

آمونیاک :

" سلام جناب خوبی؟! "

امیر:

"سلام به روی ماهت، صبح قشنگت پرتقالی... خوشحالم که هستی ... کیف احوال؟ "

آمونیاک :

" منم همینطور، صبح عالی متعالی ... "

از اینجای چت به بعد، چون جهان شموله ادامه نمی دم، خودتون حدس بزنین و بخونین!...

اما بعد یک ساعت به مبحث متفاوت و جالبی رسیدیم که اجازه بدین براتون تعریف کنم:

آمونیاک:

" امیر، به وجود " بکارت " تو بطن آدما اعتقاد داری ؟ اگه آره ٬ بشکاف ؟!! "

امیر:

" آره، فکر می کنم باطن یه انسان زمانی به گ و ه کشیده میشه که بکارت و انسانیت ش رو از دست میده ! "

آمونیاک:

" تا حالا شده یکی یه کلمه محبت آمیز بهت بگه و تو،  با همه خوش اومدنت،دلت بخواد  لذت شنیدن این کلمه رو، از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟!"

امیر:

" بله، راستش و بخوای بارها پیش اومده."

آمونیاک:

" کی؟! "

امیر:

"نخواه که بگم! در ضمن این چه ربطی به بکارت بطن داشت؟! اصلا این سوالا واسه چیه؟ می خوای من و بشناسی؟ یا می شناسی، داری امتحانم می کنی؟! اونم  وقتی که میدونم دوستی ما مجازیه،  تو متاهلی و آقا بالا سر داری !!! "

آمونیاک:

" من یه آدم آزادم، تو روابطم هرچی که خودم بخوام رو انجام میدم اما حدود هم حالیمه، دور برت نداره امیر خان... "

امیر:

" اُکی اوپن مایند من! ... حالا من یه سوال پرسیدن می نمایم،تو از اون دست زنانی هستی که همه شور و نشاط شون بیرون از خونه ست و سکوت و برج زهر ماری شون تو بستر؟! "

آمونیاک:

" آها، از تمام بکارت و لذت واژه ی عاشقانه، تنها چیزی که تونستی برداشت کنی همین بود که من تو تخت خوابم یک حفره دارم، آره؟! نخیر... من خارج از خونه و برا دیگران خیلی جدی م ، اما برای طرفم خیلی شیطونم و انرژی زیادی میذارم. حالا شوهر آینده هم که بحث ش جداست احتمالن همیشه از سر و کله ش در حال بالارفتن باشم! "

مچش و گرفتم، شوهر آینده! ... یعنی متاهل نیست! یک هیچ به نفع من، چون هنوز از تاهلم چیزی لو ندادم:

" الهی مثل سنگ تو گلوش گیر کنی... الهی از گلوش پایین نری ...  الهی ی ی ... حسودیم شد... "

آمونیاک:

" هویی با کی هستی؟ هوی ی ی ی ی حواست باشه چی داری میگی؟! اگه منظورت همسرمه اون و دوست دارم، بهترین مرده رو زمینِ، درسته عاشقش نیستم، اما دوسش دارم ."

ای باباااااااااااااا... کدوم همسر؟! این که گفت شوهر آینده! عجب! باشه منم به رو خودم نمیارم:

امیر:

"مزاح بود بانو...خدا براتون حفظش کنه.راستی، چندتا ایمیل دارم از دل نوشتهام، دوست داری برات بفرستم؟ "

آمونیاک:

" نه ترجیح می دم حضوری ازت بگیرم، برام بنویس... صبر... "

امیر:

"buzz!... کجا رفتی؟! "

آمونیاک:

" امیر هیچ می دونی خیلی ها دوست دارن کشفت  کنن؟ "

امیر:

" اوه مای گاد! بگو که داری سر به سرم میذاری و دونبال سوژه ای واسه خنده ی امروزت هستی... مگه عنصر نایابم که دنبال کشف م باشن مندلیوف های دورو برم؟! تو این جماعت مجازی از من سر ترم زیاده ... "

آمونیاک:

" امیر جان من باید برم، نمی تونم چت کنم الان، این شماره منه......0938 ... حواست باشه فقط تا ساعت 4 بعد از ظهر می تونی تماس بگیری یا اس بدی، میفهمی که؟! "

امیر:

" بله! ملتفتم، قصد ندارم مزاحمتی براتون پیش بیارم، خوش باشی عزیزم، مراقب آمونیاک من باشی ها...تا بعد...by for now "

هاج و واج صفحه رو بستم، یه لیوان آب خوردم تا بتونم با آرامش درموردش فکر کنم... داستان چیه؟! تو این جماعت مجازی پره از مردایی که تو صفات نرینه از من سرترن، چرا من و انتخاب کرده؟ چی تو سرشه؟ چرا حرفاش تضاد داشت؟! وای.. هی! تو..امیر! ... چرا اینقدر جنایی ش می کنی؟! هی گفتم اینقدر فیلم نبین! تو که....!ولی نه... چرا میخواد من و ببینه قبل از این که من ازش بخوام؟! آخر زمان که میگن همینه ها !! ....

در حالی که از تعاریف و همصحبتی با  آمونیاک یه حس رضایت درونی  و خودشیفتگی بهم دست داده بود، کما کان بدنبال راهی بودم تا بقول معروف به اصل مطلب برسم... آمونیاک کسی رو انتخاب کرده واسه گفتگو  و دوستی که تو ارتباطش با دخترها و زن ها طی این سالیان گذشته تا حد خوبی موفق و حرفه ایی عمل کرده و میشه گفت از معدود کارایی هست برام که توش دکتر نباشم جولای حاذقیم!... اما این کاملا فرق داره، من دارم رابطه ای رو شروع میک نم که نه تنها ضلع سوم  مثلثی خواهم بود بلکه اونم ضلع سوم مثلث رابطه منه!... نه.. نه.. بهتره بگم ضلع چهارم این مربع نا بسامان روابط  زندگی!... شایدم  یه 8 ضلعی به معنی واقعی کلمه...!!!!!!

 

 

در قسمت بعد خواهید خواند:


سیستم رو خاموش کرد.باقی مونده ی قهوه تلخی که ته فنجون، سرد شده بود و سر کشید؛ زهر مار بود، مثل دروغی که به امیر گفته بود: "بهترین مردِ رو زمینه " !!!

روبدوشامبر رو دور اندام نیمه برهنه اش پیچید و رو روبروی  آیینه ایستاد.از تصویر ساعت فهمید که فقط نیم ساعت فرصت داره تا خودش رو به بهار برسونه....



ادامه دارد/...



" بفرمایید سیگار برگ! "


می دانی!

آنچه تعارف ت کردم، سیگار برگ نبود!

برگی از دفتر خاطرات کاپتان بلک بود؛

آن قسمت ش 

که عشق، دلش را به آتش کشید!

خواستم بگویم:

" هر کجای تاریخ 

قرار عاشقانه ای وا بماند،

دودش به چشم من و تو می رود! "

خواهش م این بود:

" آقای نویسنده!

به خانه ی من بیا.

برای استراکچر افسانه های جهان

میزانسنی چیده ام

که این درام تنها در آغوش تو اکران می شود!

بیا

رمئو را در نقش فرهادی مجنون 

که نامش خسرو است،

در آغوش ژولیت بخوابان 

تا شیرینی لیلی، برای ابد، به کام جهان بماند." 

...

آقا؟! ...

...

آقا؟!  ... 

...

آقا؟! ..... حواستان  کجاست؟! ... بفرمایید سیگار برگ !



" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت اول

"جسدهای بی حصار اندیشه" ) قسمت اول(

 

« به نام آنکه مرا چتر رگباردرد است و آرامش دل »

 

فراسوی قله های خیال من در پروازی
آنقدر دور که در دنیای باور من نمی گنجی 
دست های نیازم را اگر تا ثریا بالا  برم
باز هم به قدمگاه پاک تو نخواهد رسید.
اگر همه ی چشم ها برایم چشم امید شوند
به ناجی ای نارسیده باز هم ...
با این حال !
همچنان در آغوش آرزوهای منی
و این تا دیدار قیامت مرا کافیست..

 

***

یه روز کاملا عادی پاییز مثل الان، در حال انجام دادن مهمترین کار زندگیم، یعنی چت!

 

آمونیاک:

" الو ... الو ... امتحان می کنم!
صدام و داری؟! کیف احوال؟!
حالت خوبه؟!
چه خبر؟!
اهل کجایی؟!
راستی فسنجون، شیرین دوست داری یا ترش؟! "


امیر:

" buzz !!!... buzz!!!...

تکبیررررررررر
اوه! مای گاد!
بله... اوه! یس! صداتون و دارم، اونم دالبی!
مرسی، خوبم، مثله همیشه!
اینجا برفه تا کمر!
اهلش نیستم، فسنجون رسما دوست نمی خورم اما شما شف باشین دوست می برم !
راستکی شما متاهل هستین؟! "


آمونیاک:

" خب واقعا الان لازمه جواب بدم من متاهلم یا نه؟! "


امیر:

" نه عزیزم... چرا ازم پرسیدن نمودندی  فسنجون شیرین دوست می برم یا ترش؟! "


آمونیاک:

" خوب  بنظرم آدمهایی که فسنجون ملس دوست دارن نرمال ترن! "


امیر:

" این دیگه از اون حرفای فان بودندی، مثلا اگه ترش دوست می خوردم الان اینجا با شما نمی چتیدمی؟! یا داشتم با نسوان جماعت می گپیدمی؟!  یا نه اگه شیرین دوست می بردم الان داشتم تو بورس سهام عرضه، سهام  می خریدم؟! "


آمونیاک:

" میشه بپرسم چرا حرفات،  افعالش اشتباس؟! "


امیر:

" چطوری با این؟!، تو مکالمۀ اول یه عکس ام آر آی از خودم برات ایمیل کنم که تا اعماق درونم رو شکاف بیاری و نسخه من و تاب بدی؟! "


آمونیاک:

" حرفات و نمی فهمم! "


امیر:

" دِ آخه مرد درستکی حسابی!  اول کاری تحویلاتت گرفتم درست!  تکبیر و کلی افاضات خارجی در کردم درست!  اما بعد حال و کیف احوال، یهویی می پرسی فسنجون چه مزه دوست می خوری؟! "


آمونیاک:

" یعنی مسخرم کردی گفتی اگه من شف باشم، تو فسنجون هم دوست داری؟! تازه کی گفته من مرد هستم؟! "


امیر:

" عجب ! فکر می کنم اشتباه فر خوردم تو شما! شما مونثین؟! اوه!  مای گاد!  آی  ام  سو سو ساری! شف هم هستین؟! "

آمونیاک:

" چیه چرا هول کردی فهمیدی مرد نیستم؟ "

امیر:

" ام... ام... هول چرا نکنم؟! بعد یه عمری از عمر نتی م، شما اولین بانویی تشریف دارین که یادی از این ماموت زنگ زده کردین! "


آمونیاک:

"باید باور کنم؟یعنی تا حالا کسی باهات چت نکرده؟! "


امیر:

اوووو.... تا دلت بخواد چتیدم! اما چنانچه من از اجناس نرینه هستم، محکوم به اینم که پیش قدم باشم !"


آمونیاک:

" من چرا از حرفات سر در نمیارم ؟!  همیشه اینجوری چت کردی که بخودت میگی ماموت زنگ زده! "


امیر:

" سر در میاری عزیزم ....ببینم شما تاهل دارین؟! یعنی مزدوجین؟! یا تجرد داری؟! یا احیانا فیمابین؟! "


آمونیاک:

" فرقی می کنه ؟ ! "


امیر:

" فرق که نه... ما دوستی مجازی هستیم! "


آمونیاک:

" احساسم میگه، میشه بشما اعتماد کرد! "


امیر:

" یه سوال! چرا منو واسه  همصحبتی انتخاب کردی؟! چی ازم میدونی؟! دنبال چی هستی؟! این همه آدم اینجاس! "


آمونیاک:

" اگه ناراحتی من میرم... بای. "


امیر:

" نه... الو... الو... نه...

Buzz!!!

Buzz!!!

Buzz!!!

. bye for now


***


امروز فاصله دفتر کارم تا خونه خیلی طول نکشید، ترافیک نبود؛ هوا هم کاملا ابری و دلگیر،  طوری که دلت نمی خواد، غروب اولین روز ابری پاییزی رو، مثل همیشه سپری کنی! رسیدم خونه؛ کتم و آویز کردم، پاکت سیگار و فندکم و از جیب بیرون آوردم، سیگارم و روشن کردم، یک کام... دومی رو نزدم، گوشیم زنگ خورد؛ همسرم بود:

" الو... امیر معلوم هست تو کجایی؟! چرا گوشیت در دسترس نبود امروز؟! " ...

" اااا.... سلامت کو پس؟!! دوست داشتی کجا باشم؟! به نظرت عمله ها روزا  آن کال ان(on call) عزیزم؟! "

" مسخره ...اینجا من اصلن حالم خوب نیست تو حتی یه اس ام اس هم ندادی! "

" ببخش من و عزیزم، درگیریام زیاد بود، پروژه جدید گرفتم، باید سور بدی هااا ! "، عصبانی بود:

" میدونی چیه امیر؟! تو واقعن خودخواهی! همین! نه بفکر منی نه بفکر.... " بغض کرد، ناراحت شدم:

" میشه امروز و بکشی بیرون از من؟ حوصله ندارم. " ... محکم حرف زد این بار:

" امیر دفعه آخره!  یا آدم میشی یا واسه همیشه آدمت میکنم! " زدم به شوخی:

" دومی بهتره. " ... وبلند خندیدم، گفت:

" امیر به فکر زندگیت باش همین!!!! خداحافظ. " ، قطع کرد...

" بای عزیزم! "، نمی خواستم بعد از ظهرم و خراب کنم، ذهنم و به کارای امروز معطوف کردم و ا.نی که از همه بیشتر ذهنم و درگیر کرده بود، آمونیاک بود.

وای خدا چه شود! ... اون دختره؟! نه شاید زن باشه؟! نه حتمن زنه اما همسر داره؟! ...نه نداره بابا ... اگه داشت چی؟! خب به من چه؟! مگه من ازش دعوت کردم!! پس چرا ناراحت شد وقتی گفتم چرا اومدی سراغ من؟! ...

اعتماد بنفس هم خوب بود اگه داشتم، حتی قسطی ش!...  دِ آخه کرگدن! ازت خوشش اومده، چرا شک داری؟!

اوه! مای گاد!... باید قدم های بعدیم و محکم تر و منطقی تر بردارم، اعتماد اون مهمه، باید جلبش کنم. شد، شد... نشد، نشد! ... گور باباش!!! فردا  شروع می کنم.

یعنی میاد؟! آره بابا... میاد... اگه نیاد چی؟!

عجب ! این فکرای بچه گانه دیگه داشت اعصابم و گازمی گرفت،  هنوز گوشی تو دستمه،  دارم باهاش تی وی رو روشن می کنم ...!!!


ادامه دارد/.....