عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت اول

"جسدهای بی حصار اندیشه" ) قسمت اول(

 

« به نام آنکه مرا چتر رگباردرد است و آرامش دل »

 

فراسوی قله های خیال من در پروازی
آنقدر دور که در دنیای باور من نمی گنجی 
دست های نیازم را اگر تا ثریا بالا  برم
باز هم به قدمگاه پاک تو نخواهد رسید.
اگر همه ی چشم ها برایم چشم امید شوند
به ناجی ای نارسیده باز هم ...
با این حال !
همچنان در آغوش آرزوهای منی
و این تا دیدار قیامت مرا کافیست..

 

***

یه روز کاملا عادی پاییز مثل الان، در حال انجام دادن مهمترین کار زندگیم، یعنی چت!

 

آمونیاک:

" الو ... الو ... امتحان می کنم!
صدام و داری؟! کیف احوال؟!
حالت خوبه؟!
چه خبر؟!
اهل کجایی؟!
راستی فسنجون، شیرین دوست داری یا ترش؟! "


امیر:

" buzz !!!... buzz!!!...

تکبیررررررررر
اوه! مای گاد!
بله... اوه! یس! صداتون و دارم، اونم دالبی!
مرسی، خوبم، مثله همیشه!
اینجا برفه تا کمر!
اهلش نیستم، فسنجون رسما دوست نمی خورم اما شما شف باشین دوست می برم !
راستکی شما متاهل هستین؟! "


آمونیاک:

" خب واقعا الان لازمه جواب بدم من متاهلم یا نه؟! "


امیر:

" نه عزیزم... چرا ازم پرسیدن نمودندی  فسنجون شیرین دوست می برم یا ترش؟! "


آمونیاک:

" خوب  بنظرم آدمهایی که فسنجون ملس دوست دارن نرمال ترن! "


امیر:

" این دیگه از اون حرفای فان بودندی، مثلا اگه ترش دوست می خوردم الان اینجا با شما نمی چتیدمی؟! یا داشتم با نسوان جماعت می گپیدمی؟!  یا نه اگه شیرین دوست می بردم الان داشتم تو بورس سهام عرضه، سهام  می خریدم؟! "


آمونیاک:

" میشه بپرسم چرا حرفات،  افعالش اشتباس؟! "


امیر:

" چطوری با این؟!، تو مکالمۀ اول یه عکس ام آر آی از خودم برات ایمیل کنم که تا اعماق درونم رو شکاف بیاری و نسخه من و تاب بدی؟! "


آمونیاک:

" حرفات و نمی فهمم! "


امیر:

" دِ آخه مرد درستکی حسابی!  اول کاری تحویلاتت گرفتم درست!  تکبیر و کلی افاضات خارجی در کردم درست!  اما بعد حال و کیف احوال، یهویی می پرسی فسنجون چه مزه دوست می خوری؟! "


آمونیاک:

" یعنی مسخرم کردی گفتی اگه من شف باشم، تو فسنجون هم دوست داری؟! تازه کی گفته من مرد هستم؟! "


امیر:

" عجب ! فکر می کنم اشتباه فر خوردم تو شما! شما مونثین؟! اوه!  مای گاد!  آی  ام  سو سو ساری! شف هم هستین؟! "

آمونیاک:

" چیه چرا هول کردی فهمیدی مرد نیستم؟ "

امیر:

" ام... ام... هول چرا نکنم؟! بعد یه عمری از عمر نتی م، شما اولین بانویی تشریف دارین که یادی از این ماموت زنگ زده کردین! "


آمونیاک:

"باید باور کنم؟یعنی تا حالا کسی باهات چت نکرده؟! "


امیر:

اوووو.... تا دلت بخواد چتیدم! اما چنانچه من از اجناس نرینه هستم، محکوم به اینم که پیش قدم باشم !"


آمونیاک:

" من چرا از حرفات سر در نمیارم ؟!  همیشه اینجوری چت کردی که بخودت میگی ماموت زنگ زده! "


امیر:

" سر در میاری عزیزم ....ببینم شما تاهل دارین؟! یعنی مزدوجین؟! یا تجرد داری؟! یا احیانا فیمابین؟! "


آمونیاک:

" فرقی می کنه ؟ ! "


امیر:

" فرق که نه... ما دوستی مجازی هستیم! "


آمونیاک:

" احساسم میگه، میشه بشما اعتماد کرد! "


امیر:

" یه سوال! چرا منو واسه  همصحبتی انتخاب کردی؟! چی ازم میدونی؟! دنبال چی هستی؟! این همه آدم اینجاس! "


آمونیاک:

" اگه ناراحتی من میرم... بای. "


امیر:

" نه... الو... الو... نه...

Buzz!!!

Buzz!!!

Buzz!!!

. bye for now


***


امروز فاصله دفتر کارم تا خونه خیلی طول نکشید، ترافیک نبود؛ هوا هم کاملا ابری و دلگیر،  طوری که دلت نمی خواد، غروب اولین روز ابری پاییزی رو، مثل همیشه سپری کنی! رسیدم خونه؛ کتم و آویز کردم، پاکت سیگار و فندکم و از جیب بیرون آوردم، سیگارم و روشن کردم، یک کام... دومی رو نزدم، گوشیم زنگ خورد؛ همسرم بود:

" الو... امیر معلوم هست تو کجایی؟! چرا گوشیت در دسترس نبود امروز؟! " ...

" اااا.... سلامت کو پس؟!! دوست داشتی کجا باشم؟! به نظرت عمله ها روزا  آن کال ان(on call) عزیزم؟! "

" مسخره ...اینجا من اصلن حالم خوب نیست تو حتی یه اس ام اس هم ندادی! "

" ببخش من و عزیزم، درگیریام زیاد بود، پروژه جدید گرفتم، باید سور بدی هااا ! "، عصبانی بود:

" میدونی چیه امیر؟! تو واقعن خودخواهی! همین! نه بفکر منی نه بفکر.... " بغض کرد، ناراحت شدم:

" میشه امروز و بکشی بیرون از من؟ حوصله ندارم. " ... محکم حرف زد این بار:

" امیر دفعه آخره!  یا آدم میشی یا واسه همیشه آدمت میکنم! " زدم به شوخی:

" دومی بهتره. " ... وبلند خندیدم، گفت:

" امیر به فکر زندگیت باش همین!!!! خداحافظ. " ، قطع کرد...

" بای عزیزم! "، نمی خواستم بعد از ظهرم و خراب کنم، ذهنم و به کارای امروز معطوف کردم و ا.نی که از همه بیشتر ذهنم و درگیر کرده بود، آمونیاک بود.

وای خدا چه شود! ... اون دختره؟! نه شاید زن باشه؟! نه حتمن زنه اما همسر داره؟! ...نه نداره بابا ... اگه داشت چی؟! خب به من چه؟! مگه من ازش دعوت کردم!! پس چرا ناراحت شد وقتی گفتم چرا اومدی سراغ من؟! ...

اعتماد بنفس هم خوب بود اگه داشتم، حتی قسطی ش!...  دِ آخه کرگدن! ازت خوشش اومده، چرا شک داری؟!

اوه! مای گاد!... باید قدم های بعدیم و محکم تر و منطقی تر بردارم، اعتماد اون مهمه، باید جلبش کنم. شد، شد... نشد، نشد! ... گور باباش!!! فردا  شروع می کنم.

یعنی میاد؟! آره بابا... میاد... اگه نیاد چی؟!

عجب ! این فکرای بچه گانه دیگه داشت اعصابم و گازمی گرفت،  هنوز گوشی تو دستمه،  دارم باهاش تی وی رو روشن می کنم ...!!!


ادامه دارد/.....



نظرات 4 + ارسال نظر
par par 1392/02/25 ساعت 02:54 ب.ظ

این داستانتون عالی بود.بهتون تبریک می گم

ممنون دوست عزیز. امیدوارم تا قسمت آخر همراه بمونی. چون ارتباط کاملا مستقیمی با داستان بعدی ( راهیدن و ماهیدن و ماهاندن ) داره. ممنون از حضورت.

مهتـــــا 1392/02/22 ساعت 11:26 ق.ظ

جالب بود ...
متن خیلی روان و جالبی بود @};-

مهتا جان. همیشه همراه باش دوست خوبم.

جسد های بی حصار اندیشه...مثل همیشه انتخاب اسم عالی بود و همچنین متن و سوژه البته!
کاش یاد بگیریم که راجب انسانها آنگونه که دوست می داریم برداشت نکنیم و همه افکار و انرژی را فقط برای تصاحب جسم بکار نگیریم... که انسان است این و نه حیوان، و صاحب عقل است و شعور در کنار شهوت و غریزه.

پری ماه 1392/02/15 ساعت 06:08 ب.ظ

جالب بود با نسخه قبلی فرق داشت متن ونوع نگارش بهتر از قبل شده ممنونم پایدار باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد