عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

تیزاروس / سری اول / پاره سوم



تیزاروسی که فقط چشم های کبودش را می دیدم، حالا صاحب یک صورت ظریف و مهربان شده بود، هم چنان با حجمی تهی از بقیه ی اندام! خدایا توبه...
بی هیچ مکثی به جنب و جوش و سرک کشیدن در سالن ادامه داد و گویی یک جور صدای نفس نفس زدن به پرده ی گوشم تجاوز می کرد، یک جور خش خش یا زوزه، صدای خش خش که نه یک جور صدا که شبیه هیچ صدایی نیست، مثل اینکه تیغ را برداری، بخواهی از گریه، صدای لابه و مویه را جدا کنی، طوری که شبیه هیچ صدایی نباشد!
تیزاروس از زیر کاناپه خودش را به روی میز رساند؛ بهم ریختگیِ روی میز را از نظر گذراند، کنار بطری، ایستاد و با حالتی متحکـِّم گفت:
" برای منم بریز!... " ... لحظه ای ترسیدم، گفتم:

"فسقلی تو مست نکردی، داری اینارو میگی! مست باشی میخوای جهنم و بیاری اینجا ؟!"

اما رفت لبه ی لیوان من نشست، دستانش را دور هم حلقه کرد، پاهایش را روی هم انداخت و با پاشنه ی پایش شروع کرد به کوبیدن لبه ی لیوان...به حالت انتظار و توقع!!!...
گفتم: " بزار برم یه نعلبکی، قاشقی یا چیزی برات بیارم، با لیوان نمی تونی ویسکی بخوری."
او هم با خنده، اعتماد به نفس و پررویی گفت:" یخ هم بیاور ."
خنده ام گرفت، گفتم: " مزه چی می خوری؟! "
بلند گفت: " مزه ی لوتی خاک است!!! "... زدم زیر خنده، پرسیدم:
" گشنه ت نیست ؟ فسقلی پر کردن شیکم تو کار آسونیه ها؟! "

بلند بلند شروع کرد به خندیدن و پرسید:
" تو مگر در آن یخچال غیر از باد هم چیزی خنک می کنی؟! " جواب دادم:

" ببخشید من نمی دونستم مهمون دارم و گر نه پرش می کردم، راستی تو چی می خوری؟ منظورم اینه غذا چی میخوری؟ یعنی اصلان چی میخوری؟ اه... منظورم اینه مایع ؟جامد؟ گیاه؟ گوشت؟ چه جنسی؟! " 

جواب داد:
" هیچ نمی خورم، غذای اصلی من حرف ها و خاطرات توست! تو برایم حرف بزنی یا خاطره بگویی، سیر می شوم و رشد می کنم، فقط گاهی دوست دارم با تو ویسکی بنوشم."

جواب دادم:
" هه هه... پس همینقدی میمونی! من حرفی ندارم واسه گفتن... "

همین که از جایم بلند شدم، سرم گیج خورد و با کله رفتم توی دیوار... خودم را جمع و جور کردم؛ همینطوری که دنبال نعلبکی می گشتم، گفت:
" هی مستی ! می بینم الکل از خونت بالا می رود! " ... جواب دادم:

" نه بابا! توی فکر سیلویا و اون مردای ساحلی بودم، مخصوصن فرانک... راستی تیزاروس! من آدم گنده چه شباهتی با مردای ساحلی دارم؟! من و اون شکلی نمی بینی؟"

خندید و گفت" : خواهی فهمید!!! "
یک نعلبکی آوردم، چند قطره ویسکی درونش ریختم با یک تکه یخ کوچک.... 
تیزاروس انگار استخر 50 متری استاندارد، دیده و سوت استارت مسابقه ی شنا را زده باشند، مهلت نداد، شیرجه زد توی نعلبکی.
خیلی صحنه زیبایی بود، همین طور که توی ویسکی شنا می کرد، حجم تهی اندامش، رنگ به رنگ عوض می شد، رنگ های جیغ و تند، انگار ماهی ای بود که سالها از آب دور بوده، به خودش می پیچید .
من همچنان مات و مبهوت دارم نگاهش می کردم؛ آمد لبه ی نعلبکی نشست، از چشمان کبود و تیره اش می فهمیدم که چقدر لذت برده است! 
بیرون اومد و بی اختیار ولو شد رو میز، حال من هم کمتر از او نبود، گفتم:
" میخوای الان ادامه بدی حرفات و... " پرسید:

" هیجان دیدن اتاقک زیر شیروانی؟!" ...
با نگاه تاییدش کردم. طنین صدای ظریف تیزاروس با رگه هایی از مستی، منحصر به فرد بود. ادامه داد:
" سیلویا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت؛ نزدیک دوازده؛ تاقبل از غروب آفتاب فقط هفت ساعت فرصت داشت. نسبت به روزهای معمولی سال، کافه شلوغ بود. پذیرایی از صیادانی که برای تعویض شیفت کاری و نهار می آمدند، به قدر کافی وقت او را به خود اختصاص می داد چه برسد به ملوانان کشتی تازه رسیده که تا بعد از سال نو، جز خوردن مشروب و دادن سفارشات رنگارنگ برای دستمالی بیشتر دختران کافه، کار دیگری نداشتند. 

تمیز کردن سه طبقه ی فوقانی به اضافه ی اتاقک زیر شیروانی که قطعا به خاطر قتل دیشب، نیاز به کار بیشتری داشت در توان او نمی گنجید.
کارها را بین دختران خدمتکار تقسیم کرد تا وقت بیشتری برای پیدا کردن سر نخی از ماجرا های اخیر داشته باشد."
گفتم:
" سرش و به باد میده این زن!..." ... تیزاروس ادامه داد:

" ساعت از شش گذشته بود و قبل از اینکه مهمانان کافه از چُرت بعد از ظهری بیدار شوند، سیلویا فرصتی داشت تا به بالا سرک بکشد. تک تک طبقات را، اتاق به اتاق بررسی کرد تا کار خدمه را تکمیل کند. پنجره ها را می بست و پرده ها را می کشید. آباژورهای کوچکی که کنار هر تخت بود را روشن می کرد تا نمای هر اتاق، در هاله ای از نورهای قرمز، برای پسند زوج های مست شبانه، دلچسب تر باشد.

پایین پله های شیروانی ایستاد، به گلدانی که در ابتدای نرده ها نصب شده بود، لبخندی زد، زنبق ها این وقت سال گل می دادند، به برگ های غبار گرفته اش دستی کشید و غنچه های تازه شکفته را بویید؛ به درب اتاقک که در تاریکی انتهای پله ها پنهان شده بود، نگاهی انداخت. روی اولین پله که پا گذاشت، صدای تخته چوب ها مجبورش کرد، کفش هایش را در آورد؛ پاچین دامنش را در دست دیگرش جمع کرد و به آرامی مار پیچ پله را بالا رفت. به درب اتاق که رسید، خم شد، کفش هایش را روی زمین گذاشت، سایه ی سنگین و سیاهی را احساس کرد، با احتیاط سرش را بالا آورد، کسی نبود؛ دستش را روی دستگیره نگذاشته بود که صدای نفس های تندی از داخل اتاق به گوشش رسید. بعید بود این وقت از روز، قبل از تمیز کردن اتاق از فاجعه ی دیشب، مهمانی پذیرفته باشند. گوشش را به در چسباند تا شاید بتواند صدای زن یا مرد درون اتاق را تشخیص دهد که ....
دستی روی شانه اش حس کرد. قبل از اینکه فرصت کند، بچرخد با ضربه ی سختی که خورد،‌نقش بر زمین شد. هنوز بلند نشده بود که همان دست، گردنش را از پشت گرفت و او را کشان کشان داخل اتاقک کشید. فوران خونی که از بینی و شکاف لبها، دهان سیلویا را پر کرده بود، اجازه ی فریاد زدن به او نمی داد. مرد با تمام قدرت، سیلویا را به زاویه ی دیوار و کمد کوبید و برای بستن درب اتاق برگشت. غریزه ی جهت یابی سیلویا به او می گفت که پنجره درست رو بروی اوست؛ با چشمانی تار، در حالی که دیدنِ شتک های خون بر روی دیوارها و لوازم اتاقک، وحشتش را چند برابر می کرد، خودش را برای یافتن راه نجاتی به پنجره کوبید. سالها باز نشده بود... 
صدای خرناس های مرد خشمگین او را به سمت دیگر اتاق که تخت قرار داشت،دواند. پایش به شیأیی گیر کرد و تلو تلو خوران خودش را به لبه تخت گرفت. لمس لخته های لزجِ خون، که از قتل دیشب روی تشک تخت، به جا مانده بود، او را به عقب راند. چرخید سینه به سینه ی مرد ایستاد، با حرکت تنه ی مرد به روی تخت افتاد، هنوز چشمش به تاریکی اتاق عادت نکرده بود، اما از این برخورد تشخیص داد که مرد دستانش از کتف بریده است. امیدوار شد، با دستان قدرتمندش گوش های مرد را گرفت و شصت هایش را در چشمان او فرو کرد اما حدقه ی چشمان مرد خالی بود.
سعی کرد خودش را از سمت دیگر تخت به پایین بکشد ولی مرد تمام حجم سنگینش را به روی او انداخت و با قدرت ران هایش او را در سلطه ی خود گرفت؛ سرش را به گریبان سیلویا نزدیک کرد، بوی تعفن دهان مرد عملا سیلویا را از هر حرکتی عاجز کرد، مرد با دندانها، یقه ی او را شکافت، حرکت زبان زمختش بر روی سینه ، گردن و لبهای سیلویا، بند بند وجود او را به رعشه می کشید. تیزی دندان های شکسته ی مرد با سوزش، در نرمی سینه اش فرو رفت، صدای پاره شدن گوشت های سینه ی سیلویا با جویدن های مرد باعث شد تا تمام انرژی خود را برای صدا زدن فرانک در حنجره اش جمع کند، با چشمانی که خون می بارید، ضجه زد: 
" فراااااااااااااااااااانک!!!! "

درخشش دو چشم سرخ در آینه ی پایین تخت، آخرین چیزی بود که به خاطر سیلویا نشست..."
...
تیزاروس ساکت شد، دستم را از روی لبانم که بهم می فشردمشان، برداشتم؛ پشتم را صاف کردم و نفس عمیقی کشیدم و تیزاروس ادامه داد:
" با سردی قطرات آب، سیلویا چشمانش را باز کرد، فرانک را دید که سرش را بر قفسه ی سینه ی او گذاشته و به آرامی می مکد.

ژاکلین با لحنی نگران توأم با شادی فریاد زد: "به هوش اومد..به هوش اومد..."
فرانک سرش را بلند کرد و آب دهانش را به روی زمین تف کرد؛ بدون هیچ حرفی ظرف آماده ی پماد را از دختر خدمتکار گرفت و روی جای گزیدگی قرار داد.
نگاهی پر از غضب به ژاکلین انداخت و در کلبه اش را برای بیرون رفتن کسانی که دور سیلویا حلقه زده بودند، باز کرد.
زن کافه چی با عجله سیلویا را بوسید و گفت :" جای نگرانی نیست، مهم اینه که به نیش این رتیل حساسیت نداشتی، تا فردا صبح خوب می شی. "
لیوان را کنار تخت گذاشت و قبل از خروج، گردنش را به نشانه ی تاسف و عذر خواهی در برابر فرانک خم کرد و رفت.
فرانک در را بست و روی صندلی همیشگی، پشت به زنش نشست.
سیلویا سعی کرد بلند شود تا به نشانه ی دلجویی از اتفاقی که نمی دانست چه شده؟! برای فرانک ودکا بیاورد:
" بلند نشو... پماد و باید ساعتها روی سینه ات نگه داری."

"چه اتفاقی افتاده؟! " ... فرانک به جای جواب دادن، پرسید:

" توی اتاق زیر شیروونی چکار می کردی؟! "

" من؟! "... فرانک چرخید، بدون اینکه به سیلویا نگاه کند، فریاد زد:

" بله ...تو!.... ژاکلین گفته بود که فقط اتاقای کافه رو تمیز کنی ... چطور جرات کردی از اون پله ها بالا بری؟! ..بارها هشدار داده بودم... بارهااااا !!! "

" من فقط گلدونای گل توی راه پله ها رو مرتب کردم و برگاشون و گرد گیری کردم!"

فرانک چشم غره ای رفت و گفت:
" برای همین ما تو رو توی اتاقک زیر شیروونی پیدا کردیم! ...آره؟؟؟!!! "

نگاه سیلویا روی تابش ارغوانی غروب خورشید ماند. نمی توانست بین درد پشت گردنش و مردی که دست نداشت، ارتباطی پیدا کند! اما مطمئن بود بین آن سایه سنگین و صاحب آن چشمان سرخ درون آیینه، رازی مخوف نهفته است." ...
تیزاروس پاهایش را درون شکم جمع کرد و پرسید: "کافی است یا باز هم بگویم؟! "
کنج لبم را گاز گرفتم و ابرویی بالا انداختم که :
" خدایا توبه... تیزاروس! اینا واقعیته یا داری من و گیج می کنی؟! داری من و دست می ندازی؟!"...

شانه ای بالا انداخت، بلند شد و تابی به اندامش داد بی هیچ حرفی. گفتم:
" یه سوال می پرسم بی ربط! نزاری به حساب الکل ها! ..."

لبانش را روی هم مالید، چشمک ریزِ تو دل برویی هم زد، در حالی که سعی می کردم ذهنم را از اتفاقی که برای سیلویا افتاده بود، دور نگه دارم، به صفحه ای که تیزاروس با شیطنت هاش روی سیستم باز کرده بود اشاره کردم و پرسیدم:
" چیزی که برام قابل درک نیست اینه که لقاح خارجی برای ماهی ها چه لذتی داره که سرش دعوا هم می کنن؟! ...

فکر کن، دو تا ماهی نر یه تخمک کف دریا می بینند چش و چال همو در میارن تا که بارورش کنن ....
- برو کنار، من زود تر دیدمش! 

- خب بپاش به دیوار! 

چه فرقی می کنه وقتی لمس ماده ای در کار نیست؟! "
از عمق دل و احساس خندید: " واقعا اینطور فکر می کنی؟! "
پرسیدم: " مگه غیر از اینه؟! " ...
به پشت گردنش دستی برد، حرکتی به سر انگشتاش داد و مثل زنی که گیره ی مو هایش را باز کرده باشد، دستش را در امتداد گیسوان بلندش تا کمر پایین آورد و با رقص روی پنجه های پا، خودش را رو بروی من رساند. دستی از روی گونه هایش تا سر سینه و شکم پایین آورد و دست به کمر پرسید:
" در این چند ساعت، هیچ دلت نخواست مرا لمس کنی؟! "

مسحور حرکات اغواگرش شده بودم؛ ترس از لمس یک ناشناخته، آمیخته به لذت یک تجربه ی جدید، چیزی نبود که بتوان از این موجود خارق العاده پنهان کرد!...
به طرفش خم شدم. چشمان کبود رنگش به لاجوردیِ دریا می زد. باد زیر مژه هایش تاب می خورد و رطوبت چشمانش را به موج های دریا شبیه می کرد، اندامش حجم ظریفی داشت، ظریف تر از آن که جرات کنم بی گدار به آب بزنم و نپرسیده لمسش کنم.
خیلی عمدی تمام بازدمش را توی صورتم دمید و پرسید: " خب؟! "
پرسیدم : " هر کجا؟!!! " ...
" هر کجااا ..." ...

باید تمام شک و شبه هایم از جنسیت این موجود جواب می گرفت اما نه جوری که همه ی شخصیتم ورق بخورد!!!
انگشتم را مقابل لبانش گرفتم و از بلندیِ گردنش پایین اومدم تا جایی که می شد نوک سینه ها را تصور کرد و با لمس بلندیِ آن ها از سطح قفسه ی سینه، از مرد یا زن بودن تیزاروس به یقین رسید. لمس این برجستگی های برآمده، چیزی بود که باعث شد، پستان ها نمایان شوند و تیزاروس در چرخشی زنانه، ان ها را در زیر گیسوان بلندش، به سرعت پنهان کند!
این برای من درک تمام و کمالِ ان حسی بود که می فهمیدم، چطور ممکن است بدون لمس ماده ای، بر سر تصاحب تخمکی جنگید !!!

.

.

ادامه دارد...


بازنویسی شده در

93.07.16

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد