عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" مرد عَسَق "

" درد " چیست؟

اثر گذرِ " دزدِ " غارتگر دل!


"‌ تَرَک " چیست؟

جایِ قدم آن " تُرکِ " شیرازی بر جان!


" حال " چیست؟

نبودِ آن " خالِ " هندو در این شعر!


" شاق " چیست؟

قامت استوار مردی بی " ساقِ " سیمین!


" غَمرَه " چیست؟

شکست دل به شکنج و " غمزه " یار!


" عَسَق " چیست؟

آن مرد دشوار خویِ از " عشق " جامانده!


" سَعر " چیست؟

هر " شعر " که بر جان قلم افتد و معشوق نخواند!

 

 

واژه یاب:

غَمرَه: شدت ، سختی

عَسَق: دشوارخوی

سَعر: افروختن آتش 



http://www.1doost.com/hafez/3.htm


بیست و پنج دیماه نود و سه

" دفتر خاطرات کودکی "


عزیز جان

بی سلام! بی علیک!
می روم سفر؛ آنقدر دور که طنین صدایت در گوش هایم گم شود و تصویر خنده هایت در برکه ی چشمانم، مواج گردد!
می روم غربت، آنجا که صدای دریا، خاطره ای را به یادم نیاورد و گنجشک کان، از خانه ی تو خبر نیاورده باشند!
می روم تنهاگردی؛‌ جوری که از سایه ی خویش هم بترسم،‌ مبادا اجیر کرده ی تو باشد!
نه اینکه خدایی نکرده گمان کنی صبرم سر آمده، قهر کرده ام؛ یا نازم را برده ام بالا و روسری انداخته ام پشت گوش که : " نیامد که نیامد! " 
مدیونی اگر از مخیله ات بگذرد که دلگیرم!‌ نه!‌ دلم گیر است ... در کوره راه های عاشقی!
درست در انحنای آخرین عین " عاشقت هستم " ... با همان فونت دوازده ی نازنین که برای آن مخاطب ت ، کامنت کردی!!!
مشغول الذمه ی من باشی اگر فکر کنی طعنه می زنم یا متلک می پرانم! به روح مادر جان قسم ، حرف چیز دیگری است!
روزمرگی ها فراموشت کرده است ایام جوانی را، آن روز که من به سهو در بازی وسطی، پسر دایی ام را عزیزْ جان صدا زدم! – عزیزْ جان! نه عزیزِجان! - 
آن هم با لحنی طلبکارنه، نه با ناز و عشوه!‌ که چرا در امتیاز ها تقلب کرده بود و تو بازی را ترک کردی با نشان دادن آن انگشت تحکم ت که برایم خط و نشان می کشیدی!
حرف در دهانم ماسید و خون در رگ هایم. انجماد نفس ،‌سینه ام را ترکاند از زمهریر خشم تو که بر خلاف همیشه آتشین نبود!
تو یادت نیست اما آن پاییز برف آمد، بی هنگام میانه ی آبان ماه!‌ و تا سیزده نوروز سال بعد که تو داوطلبانه به اجباری رفتی، ما هم را ندیدیم تا دهان من از واژه ای که بی جا به مرد دیگری گفته شده بود،‌ پاک شود!‌ تا بی طهارت زبان، دوباره سلامت نکنم!
من این را هیچ کجای دفتر خاطرات کودکی ننوشتم که تا برگشت تو از اجباری، قدغن کرده بودی هر نامه ام را با عزیز جان شروع کنم و تنها بنویسم : "‌سلام مردی که تو باشی! "
و خوب می دانستی که هر حرفش پتکی است بر روان من که روح آلوده به نام دیگری را ویران کنی و از نو بسازی!
حالا میدانی چه شده است؟!
سالهاست که من جانِ منزل توام و در کلبه ای از برگ های کاهی و مدادهای سوسمار نشان و خودکار های بیک،‌ برای خودمان حجله ای ساخته ام از واژه های ناب و جملات بی مثال و نامه های مقدس که لمس هر کدام شان بی وضو،‌ کفاره دارد!
باید شرم کنم اما، اولین قرار عاشقانه ی مان را که گذاشتیم و من تو را به رسم حیا نبوسیدم و روی گلبرگ رز نوشتم: " می بوسمت گرم و آتشین." و آن را کنج راست لبانت نشاندم، بوسیدنت را مهریه عندالمطالبه ی من کردی!
تاریخ عقد ما نوشته نشده است اما آن روز که برای اولین بار تو را در نامه های محرمانه، " عشقم " خطاب کردم،‌ تو را محرم جان خویش دانستم.
با تو نگفته ام اما در آرزو های من، نگین تاج عروسی م نه چشمه ی نور است نه الماس چند قیراط! آن روشنی نگاه توست که هوس آلود به اندام هیچ زنی خیره نشده است؛ همان روشنی که من به هر نامه قربانی صاحب چشمانش می شوم!
با تو در میان نگذاشته ام که برلیان حلقه ی ازدواج من کجایی باشد اما همه می دانند که نشان ازدواج ما هفت وجهی تراش خورده است" م.ن.ز.ل.ج.ا.ن – ع.ز.ی.ز.ج.ا.ن "
خاطرت می آورم که وقتی اولین بار، به جمله ی دو پهلوی تو که گفتی : " هوس یک انار آبلمبو کرده ام که خوردنش از دهن نیافتد!‌" ... سرخ و سفید شدم و لنکت گرفتم که چه بگویم؟!
خندیدی و گفتی : "‌ این جور وقت ها باید بپرسی هوس جگر نکرده ای؟! " و من بگویم: " آبدار باشد،‌دندان گیر! چرا که نه؟! " ... و من با خود فکر کردم چه ساده می شود با چند استعاره ی ادبی، معشوقه ای را به تب گزیدنِ بعد از یک بوسه،‌دچار کرد!
این ها را نه برای تو، برای خویش می نگارم که در این روزگار انسان ها چه زود عاشق می شوند؟! بی یک بار وعده ی شامی عاشقانه، بی یک بار، بوسیدن در خلوتی دو نفره، بی یک بار هم آغوشی بی شرمانه! 
می نویسم تا بدانم تنها درد آدمی را بزرگ نمی کند،‌ غرور و قدرت و شهرت هم! ...
می گویم تا بدانی که حسادت من به بزک های فشن و ساپورت های مارکدار و تاپ های اندام نمای رقیبان عشقی نیست؛
حسرت من به لحظاتی که صرف مکالمه با آنها می کنی نیست؛ 
ترس من از خرید هدیه برای تولدشان نیست؛
بخوان تا بدانی، در اندیشه ی من هراسی نیست! چرا که‌ زیبایی ام به ماندگاری نامه هایی است که برایت نوشته ام،؛ جوانی ام به قدر ثانیه هایی است که با تو عشق ورزی کرده ام و از عمرم حساب نمی شود؛ 
و ثروت تو به تومان و دلار نیست! به دُرّ واژه هایی است که برایم آفریدی و برایت صیقل دادم‍!
من امروز از قهر و غضب چمدان نمی بندم عزیز جان!
از شرم دستان خالی و رنج تنگیِ دلی عزم رفتن کرده ام که از هر واژه ی عاشقانه ای برای نامیدنت مستاصل مانده ام!
چرا که تو هر آنچه با هم تا به امروز در دفتر پس انداز خاطرات کودکی اندوختیم، بی دریغ خرج دیگران کرده ای! 
من آنقدر ها که گمان کنی کج فهم و متعصب نیستم و هرگز به تو ظن لا ابالی گری نبرده ام اما ... در مذهب عشق
آن کرده که بر دیگران کراهت دارد، بر ما حرام است! 
بر من نخند و نگو:
"
آن عبارت که بی قصد قربت بر زبان جاری شود،‌ نطفه ای علیل است! "
بر من قافیه نبند که:
"
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا، بیشترش می دهند! "
بر من خرده مگیر و گره در ابرو نیانداز که روزگار بی وفا و بدکردار، بند دل مرا بریده است و هوایم را برده است و زیر دامنی ام را به باد داده است!
نه عزیز جان
به من تهمت نامهربانی نزن!
آنچه در رقص واژگان به روی کاغذهای مجازی ت،
برای تو ابزار موجودیت است،‌ برای من ابرازی بر وجود است!
آن " عاشقت هستم " که برای تو شور احساسی است برای من شعور عاطفی است!
آن " می خواهمت " که برای تو قلیان است، برای من غلیان است!
و
این بهانه ها که که تو می گذاری به پا قدر ناشناسی م، برای من قدر تو را شناختن است!
نه!‌ تو آنی نیستی که من در حصار جمله ها بگنجانمت!
اویی نیستی که بخواهم بر شعر ها و نامه ها و داستان هایت، مُهر تملک بزنم که " با من باش و برای من باش! "
کدام معشوقه است که چنین معشوق روح به باران شسته ای را نشناسد؛‌نداند از تبار اقیانوس هست و دوست داشتن موصوف اوست نه صفتش!
نه عزیز جان!
اگر من امروز کاسه ی امید تو را به سنگ تدبیری کودکانه می شکنم برای این است که چاره ای بر تأدیب این طفل شوخ چشم و ادب رمیده بیابی؛ آن حکم نانوشته که بر خوشایند هیچ دلبرِ دلگشایی، ننوشته ای! شاید دگر باره مرا بر مسند دل بنشانی!
می روم سفر؛ می روم اجباری! تا خاطر من از این سهو که بر قلم تو رفته است، پاک گردد و خزانه ی قلبم از عاشقانه های بکر تو، لبریز شود!
هر کس تو را به عناد و سرکشی من شماتت کرد،‌ یادت بماند که جواب دهی:
"
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی! "

منزلی که جانش از روزهای ابری افسرده است، ارزش قربان شدن برایت، ندارد!
تا درودی دیگر بدرود عزیزِ جان من .

 

***

 

منزل جان!

باز زمستان شد و خلق و خوی انقلابیت جان گرفت؟!

ای که قهرت به سانِ کرشمه ی غزالان دشتِ یوز دیده است! به کجای زنانگی ت چنین غرّه ای که دندان مرا به گوشت شیرینت، دعوت می کنی؟!

به آن جفت ساق نازکِ دونده یا دو چشم رمنده ای که خشم مرا فرو بنشاند؟!

خوب گوش هایت را باز کن!

سال ها می گذرد و هرگز نخواستیم دیگری را به سنت خویش،‌ مرسوم کنیم، تا دنیا دنیاست، برای خواندن هم بهانه داشته باشیم.

چه شده که آیین رام کردن و بردگیِ من پیش گرفته ای؟!‌ من اگر تمثیلی مجسم از آرزوهای تو بودم که دیگر، عزیزِ جان ت نمی شدم! غیر از این است که مرا برای خودم خواستی؟!

" خودم"  که شبیه هیچ یک از دلال های عشق نبودم. خوب می توانستم و می توانم با دارایی جوانی و جذابیتم، از دختران زیادی سهام زیبایی و لوندی بخرم و خانه ی هوسی با سهام عام برقرار کنم اما، دلم را با سهام خاص و مسوولیت محدود، با تو شریک شدم.

جانِ من

زمستان است و بازار بافتنی به راه اما، این پاپوش که بر من می دوزی تا در قفس باید های خویش محبوسم کنی، روح مرا می پوساند!

شبیه تو نبودن، ‌ذنبِ لایغفر نیست، این ملاک اشرف بودن یک انسان است. چرا می خواهی مرا به خط و سیاق خودت، مشق کنی؟! بگذار این چند روز هم، بهتر از دیروز بگذرد، به تماشای زمان بایست در لذت از ثانیه های عاشقی که قادرتر از ما نیز در کشف حقیقت وجودی عشق مانده اند.

چشم از زندگی دیگران برگیر؛ از دو، دو تا، چهار تای عشق، ‌چشم بپوش که نه هر زن، سهمش از معشوق بیشتر باشد، ارزش سهامش نیز بالاتر است!

تو نمی دانی اما سهام بیشتر، منجر به عرضه ی حق تقدم می شود! سهامدار بیشتر می طلبد! تو به کدام بیشتر رضایت داری و طیب خاطر؟! ارزش یا شریک بیشتر؟!

نه مهر بانوی من

آن مردها که تعریف شان را در ذلت عشق شنیده ای و زنان شان را بر آن ها شیر پنداری، به آب و نان و بستری از زندگی مشترک راضی اند و گاه این رضایت را از هر فروشنده ی دورگردی،‌ می خرند! حقیقت زندگی آن چیزی نیست که نشانت می دهند، آن قسمتش که از تو پنهان کرده اند، دلیل رسوایی است.

ما مردها همگی محصولات مشترک یک کارخانه نیستیم که زنان مان، مصرف کننده باشند! قرار نیست از فضل عاشقی، فضله ای بماند و جان و جهان مان را به گند بکشد!

کدبانوی من

این حجله که تو بسته ای و این حسادت که تو سیاست پیشه کرده ای و این مادرانگی که در تیمار عشق می کنی، نه شأن توست نه حق من!

اگر تو عمرت قلم زده ای، من تیشه به کوه غرورم زده ام تا در وفای تو، رگه هایی از طلا و جواهر و الماس در رگ برگ های وجودم احیا کنم و خویش را مقتدرترین و ثروتمندترین مرد جهان بدانم که بهایی، خریدار هستیَ ش نیست.

می روی سفر! برو!

اما من برای سوغات کمتر از بوسه و لبخند، نمی خواهم؛ نگو گران است که من جیب هایم پر است از انباشته ی وسوسه های عاشقانه. همه را می دهم، خنده ات را ببوسم.

 

" جان، جگرت را ."

آخ! باز این گوشی لعنتی هنگ کرد! می خواستم بفرستم در جواب یک خواننده،‌ اشتباه ارسال شد برای تو.

 

خب!

حالا هر دسته گلی به آب داده ای و دست پیش گرفته ای،‌ فدای سرت. بگو نوروز، برای سفر کجا برویم؟!