من اسم مقاله ی امروز را می گذارم "حرف حساب" چون جواب ندارد! این یک نظرشخصی در باید و نباید های زندگی مجازی انسان های امروزی است.
بایدی که می گوید: شما موظف به آشنایی با این جهان موازی و آموختن آداب زندگی در آن هستید و
- توجه!:این یک نظریه پردازی شخصی است؛ خواندنش برای تابو پرستان و زنان خوشبخت توصیه نمی شود!-
بعضی از زن ها خیلی زن اند! آنقدر که اگر هم زیبا باشند، بعد از چند صباحی، دیگر به چشم شوهرشان نمی آیند!
نگاهشان که می کنی، در طول سال، هفت دست لباس هم خریده باشند، در خانه یا مهمانی،در عزا و عروسی، همیشه یک مدل اند-همان که شوهرشان روزهای اول ازدواج می پسندیده!-
مدل موهایشان را هم فقط یک آرایشگاه می تواند خوب درست کند!- نه خیلی کوتاه تر یا بلند تر از آنکه مردشان می خواهد!-
عطرشان هم همیشه بوی آشپزخانه می دهد! البته آشپزخانه های چهار فصل ایرانی! -از پیاز داغِ قورمه سبزی و سیرِ طلایی شده ی کشک بادمجان گرفته تاااااا ترشی و شوری ! - بستگی دارد مردشان چقدر خوش خوراک باشد؟!
آرایش شان به جا وبه موقع است! کمی کرم مرطوب کننده، آن هم فقط وقت هایی که مواد شوینده، پوست دست شان را خراب کرده است
این دسته از زنها، از چشم مادرانشان مقدس اند و شوهر باید سجده شان کند!!!
بعضی از زن ها کمی قِرتی هستند! آنقدر که اگر زیبا هم نباشند، می توانند خودشان را در دل شوهرشان جا کنند!
دو سه مدل لباس در خانه می پوشند؛ موهایشان را گاهی بلند می کنند و باز می گذارند؛ موقع کار در خانه پیشبند و دستکش دارند؛ قبل از خواب هم یک لباس راحتی می پوشند؛ یک ادکلن همیشگی دارندکه فقط شبهای مخصوص می زنند! -همان شبها که باید تا قبل از سحر بروند حمام و آرایش شان را هم بشورند که مبادا بچه ها چشم و گوششان باز شود!-
این دسته از زنها، از چشم مادرشان ورپریده اند !!!
بعضی از زن ها به قول مادرشان، چشم سفید اند ! خجالت نمی کشند! جلوی بچه ها با لباس حلقه و دامن کوتاه در خانه می چرخند و همیشه ی خدا آرایش دارند با دو سه مدل عطر و ادکلن؛ هر سال خرید عید هم یک لباس خواب تازه می خرند! جمعه ها هم آشپزی نمی کنند! تعطیل اند!!!
ولی امان از دختران چشم دریده ای که مادرشان شرم می کنند بگویند این دختر من است؟! اینها زن نیستند! جادو گرند! شوهر ها را چیز خور می کنند!
بعد از ازدواج مرد شان را وادار می کنند سبیل ش را بزند هیچ! کارهای خانه را هم با او تقسیم می کنند!
لباس های فشن و جِر واجِرشان(!) با آن همه شیشه ی ادکلن خالی روی دراور و آن کیف آرایش و آینه که همیشه و همه جا همراه شان هست!به درک!!! شب جمعه ی شان هم که حساب کتاب ندارد! وقت و بی وقت حمام اند ! -خشکسالی که سهل است، خدا کند سنگ سرمان نبارد از این هم بی حیایی!!!!-
این ها چیزی نیست در برابر آن دسته از زن هایی که مادرشان حاضرند بمیرند و این روزها را برای دخترشان نبینند!!!
به تازگی زنان بسیاری از آشپزخانه، فقط به عنوان لوکیشن مناسبی برای یک سکانس متنوع عشقی استفاده می کنند!
همان ها که غذا را تلفنی سفارش می دهند و در تخت شان می خورند!!!
تا تماشای جدیدترین فیلم هالیوودی را از دست ندهند برای خرید آخرین مد لباس -خواب- به رنگ سال!
اینان، همسر همان مردانی هستند که شکم شان در تخت سیر می شود، هوس شان در آشپزخانه، چشم و دلشان پیش کدبانوی فیلم ندیده ای که غذایش را با عشق می پزد!!! درست همانند اکثر مردان هالیوودی!
آنوقت این خانم های مانکن که دلشان از بی غیرتی و نمک نشناسی شوهر به درد آمده، چاره ای نمی بینند جز انتقام گرفتن؛ می گردند سوژه ی مناسبی پیدا کنند از مردهای زن ندیده!- از همان شوهر های شاکی(!) که زنان شان خیلی زن اند یا قرتی و چشم سفید و ور پریده اند و اصلا شوهر داری نمی دانند یعنی چه؟؟!! - تا حسادت شوهر را بر انگیزند و جواب این بی وفایی را بگذارند کف دستش!!!
و این گونه هالیوود را بر پایه ی ترس های یک زن، که از آشپزخانه گریخت تا به سرنوشت شوم مادرش دچار نشود - و مردش نرود عاشق یک زن آلامد بشود- ساختند! و کدبانو های زیادی از خانه رانده و از عشق، وامانده شدند!
در این فیلم نامه ی نا نوشته زندگی، زنشرقی و غربی، مسلمان و غیر مسلمانش فرقی نمی کند وقتی تهیه کنندگان بر اندام زیبا و فکر مستاصل یک زن، سرمایه گزاری می کنند تا زن، داوطلبانه، کارگردان و بازیگر این سناریو شود!
از یک زن مقدس گرفته تا ستاره های درخشان بر فرش های قرمز اسکار فروشان! زنی نیست که عشق و احساسش را مردی به استثمار نگرفته باشد، برای آسایش خویش!
سودا گری می کنند بر سر احساس ناب یک زن که تمام حجم مجسم ش، قلب است نه پوست و گوشت و استخوان! اگر مردی همانقدر که قلب خویش -می گویند اندازه ی مشت بسته اش هست - را درون محفظه ی سینه مراقبت می کند، عشقش را، در حفاظ بازوانش، گرم نگاه دارد با هرم نگاه و لب و دست های پر نوازش، دیگر چرا زنی پی شهرت و ثروت و امنیت روانی، از آغوشی به آغوش دیگر، پناه برد، ولو در اندیشه هایش؟!;
آنوقت چنان که آدمی وقتی سر بالشت می گذارد صدای قلب خویش را می شنود و شروع به سخن گفتن با هر طپش ش می کند، میتواند عشق ش را نیز به سخن وا دارد تا هر چه دیالوگ نا نوشته در فیلمهای رمانتیک را، از بازیگر نقش اول زن زندگیش بشنود وگرنه، قلبی که زخم خورَد، بشکند; می دَرد قبل از آنکه بمیرد! گاهی بازیگران بداهه نقش آفرینی می کنند اگر فیلمنامه خوب نوشته نشده باشد یا نقش مقابل، اجرای درستی نداشته باشد!!!
"امشب همین امشب ، در نمایش ِما یک هزار دشنه از یک هزار پهلو می گذرد . یک هزار تبر یک هزار گردن را می اندازد . یک پدر ، یک هزار پسر را می کشد و یک مادر یک هزار جیغ ِ جانکاه از جگر بر می کشد . و یک پسر ، یک هزار پدر را از دم ِتیغ می گذراند ! دشنه . تبر . پهلو . گردن دشنه ، تبر ، پهلو ، گردن دشنه ، تبر ، پهلو ، گردن شما دشنه اید ، یا پهلو ؟ تبرید یا گردن ؟ پدرید یا پسر ؟ تا دشنه هایتان را از غلاف ِ ذهن بیرون می کشید و یا تبر هایتان صیقل می دهید و یا پهلو و گردن هایتان را آماده ی آماج ِ ضربه ها می کنید ، بازیگران می آیند تا قلب ِ شما را نشانه بگیرند ! بازیگران می آیند"
***
کارگردان زندگی خود باشید. به قدر کافی بازیگر دیده اید! این روزها هم که مد شده است، کورکورانه یا از سر مصلحت، پایان هر داستان را باز می گذارند. صاحب اندیشه باشید، اجازه ندهید زندگیتان را به بازی بگیرند. شما چاره ای جز برد ندارید.اویی باشید که جایزه ی نقش اول را علاوه بر کارگردانیش، می برد.
چهارده اسفند ماه یک هزار سیصدو نو و دو
امیر آمونیاک
این داستان آشنا را به خاطر دارید؟! : " سالها پیش، استادی بزرگ در یک معبد همراه شاگردانش، مراسم مراقبه انجام می داد. در آنجا گربه ای وجود داشت که هنگام تمرین استاد و شاگردان، از روی پای آنها عبور می کرد و نظم و آرامش را بر هم می زد؛ برای همین استاد دستور می داد قبل از شروع مراسم، گربه را به درخت ببندند. استاد که مـُرد و شاگردان هر کدام، در گوشه ای از کشور به مقام استادی پرداختند و همیشه به یاد استاد، قبل از مراسم گربه ای را به درخت می بستند. به مرور زمان شاگردان جوان در نسل های بعد، بدون یادی از استاد، بنا بر سنت قدیمی گربه ای می گرفتند و می بستند و همان حکایت!... چنین ماند تا اینکه در گذر سالها، یکی از شاگردان کتابی نوشت در باب اهمیت بستن گربه به درخت قبل از مراسم مراقبه!!! " ... آشنا بود نه؟! ... همان داستان بهشت با خرید پیاز اکـّه یا شفا گرفتن از خوردنِ سـُـؤر ( باقی مانده ی ) غذای مؤمن! – حتی دوره ای مستحب بود خوردن باقیمانده ی غذای گربه! - ... همین است دیگر! حالا شده حکایت ثواب و عقاب اعمال ما بر انجام و طرد سنت های اباء و اجدادی!... شده تقلید ادا و اصول های مزخرف عشیرتی – عقیدتی که صد منش به یک غاز نمی ارزد! ... شده یک باب نیمه باز که دماغ دراز خیلی از مذهبی مسلک ها، لای این درِ مصلحتی! مانده است، نه روی شان می شود ببندن ش، نه جرات دارند، بازش کنند ! ... همان کلاغ صفت های لاشه خواری که نتوانستند راه رفتن کبک را بیاموزند، راه رفتن خودشان را را فراموش کرده اند! ... این می شود که از دیروز تا همین ثانیه، این کِرمِ " جماع الوداع " از ذهنم بیرون نمی کشد!... همین دیروز بود، تا قبل از اینکه سر خرافه های مادر بزرگ در باب نگهداری از یک پسر عذب، با مادرم به بحث و جدل بنشینم، فکر می کردم همه چی زیر سر عمه ی بدکاره ی دنیا است که نیمه ی گمشده ی مرا به نکاح دیگری درآورده تا من مثال شیری در گـِل مانده، مجبور باشم به جای عاشقانه خواندن برای عشقم سر سفره ی شام، همراه با لقمه ای نان و پنیر گرفتن برایش! آن هم در یک آپارتمان استیجاری ِ پنجاه متری، در یک منطقه متوسط شهر؛ با این خزعبلات خاله زنک بازی که نمی دانم از پاچه ی کدام ملای بیسواد، در مراسم ماهانه ی فامیلی بیرون افتاده است!عمر بگذرانم.
بگذریم!قصه این بود که: دیروز، صحبت بر سر خرید یک تشک طبی و فنری برای من ِ بیچاره بود که مادر بزرگ استغفر الله کنان از سر سجاده آمد و کنار پدر نشست که چه؟! بله!... همین کارها را کرده اید و همین جور دل و گرده ی این پسر را گرم نگه داشته اید که تن به ازدواج نمی دهد!!! ... - " ای بابا... مادر جان چه ربطی دارد؟! " و از ربطش همین بس که مادر جان ما هر چه از خاطره ها و تجربیاتش درباره ی محتلم شدن های زود به زود دایی های بی نوای بنده، در دلش مانده بود، رو کرد چون همه اش تقصیر پدر بزرگ خدا بیامرز بود که برای پسر ها تشک های نرم سفارش می داد!!! و همین هم شد که همه شان، قبل از سن ازدواج، دختر باز شدند! سند محکم حرف هایش برای نخریدن تشک طبی و فنری هم همین بود که حلال زاده به دایی اش می رود!!! در همین گیر و دار، بدبختی خودمان کم بود که پدر افاضه فرمودند: " بله، حق با مادر جان است، همین غلط های اضافه را می کنید که اسلام مجبور می شود، دست به فتواهای جدید بزند و از خودش عقد متعه صادر کند برای دانشجویان! " ... یکی نبود بگوید: " نه که خیلی هم شما اجازه دادید به ما!" ... سر هر چی فیلم و داستان های خاک بر سری است سلامت که اثر کافور های دانشگاه را خنثی کرد و الا من یکی که تا حالا اخته شده بودم! ... خلاصه از آنجایی که " چون پرده چون بر افتد، نه تو مانی و نه من! " ... مباحث جنسی مادرانه و پدرانه در لوای پرده ی اسلام بین بزرگتر ها بالا گرفت که رسید به نقد این قانون اسلام گرایانِ پارلمان مصر در باب " جماع الوداع " !!! اینجانب که تا آن لحظه به مضرات یک تشک طبی و فنری برای دختر ها و پسرهای عذب می اندیشیدم، روی این قسمت از نظریات کارشناسی مادر جان زوم کردم که: " بله، این قوانین شاید با عقل و تدبیر بشری جور نیاید، اما از آنجا که عده ای از عالمان دینی به آن رای مثبت داده اند، حتما مصلحتی در آن نهفته است که حقیقت آن از قدرت درک انسان های معمولی خارج است!!! " ... بنده ی حقیر که از تمام دوران تحصیل تنها درسی که از آن نمره ی تاپ می گرفتم عربی بود _ البته مادرم همیشه معتقد بود این استعداد من رابطه ی عمیقی با زن پدر ایشان دارد که رگ و ریشه ی عرب داشته است! – از تمام این گفتگو به معنای عمیق (همبستری در هنگام خداحافظی) پی بردم و از آنجایی که بزرگتر ها به شرط ادب در حضور یک جوان چشم و گوش بسته، در لفافه سخن می گفتند، سراغ گوگل خودمان رفتم و به چشم برادری نگاهش کردم تا در کمال راحتی با من، اسرار این گفتگوی خانوادگی را بر ملا سازد که ... چشم تان روز بد نبیند! : " در آوریل ۲۰۱۲، برخی منابع مدعی شدند پارلمان مصر قرار است قانونی را تحت عنوان «جماع الوداع» در دستور قرار دهد که طبق آن، مرد حق دارد تا شش ساعت پس از فوت همسرش، با او آمیزش جنسی داشته باشد. " سرم سوت می کشید! چشم هایم روی صفحه دو دو می زد شاید جایی نوشته باشد این خبر یک طنز بیشتر نیست! اما با این کاریکاتور از مانا نیستانی که پس از تصویب قانون مذکور ترسیم کرده است و مدرک و سند معتبر هم دارد، مجبور بودم حقیقت تلخی را بپذیرم که گوشت تنم را آب کرد هیچ، موریانه ی روح و روانم نیز شده است! حالا هر تازه بلوغ یافته ای می داند، همبستری بامردگان یا نکروفیلیا ( Necrophilia) ،