عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام یازدهم )

 

شب به نیمه رسیده، اما زامیر به کلبه بر نگشته بود! خانه خالی از هر چه هیجان پنهان و سر و صدای شب قبل، در تاریکی خفته بود.
تنها یکی از خدمه های کافه دیده بود، که مهمان شیک پوش زامیر، قبل از غروب آفتاب، کلبه را به سمت گورستان، ترک کرده بود! از خودش پرسیده بود : 
" چه چیز یک گورستان می تواند برای غریبه ای جذاب باشد؟! " و این آخرین تصویر سیلویا بود که در خاطر دهکده ی ساحلی در آخرین شب پاییزی به یاد ماند!
صدای نفس های شب، پشت گوش درختان صنوبر می وزید و سینه ی جنگل را سنگین می کرد!
با هر قدم که زن جوان به بالای کوه بر می داشت، مه، گامی پایین تر می آمد؛‌ سوز و سرمای تیز و بُرّای اولین شب زمستانی،‌در غور این جنگل در هم پیچیده،‌ انگیزه ی سیلویا را برای رسیدن به گورستانی که در بالای این دامنه ی سنگی قرار داشت، قوی تر می کرد اما پاهایش هر از گاهی در گودال های مملو از آب سرد،‌ در زیر برگ های جنگل، فرو می رفت و لحظه به لحظه قوایش را به تحلیل می برد.
رسید به آنجا که ادامه ی مسیر را با سنگ چین ،‌ پلکانی درست کرده بودند؛‌ روی پله ی نخست ایستاد و کمری صاف کرد،‌ شال زرد رنگش را به روی شانه ها بالا کشید، هر چند در این سرما هیچ کارایی برای شانه های لرزان او نداشت؛ نگاهش را بالا برد و تابلویی که نشان گورستان را بر خود داشت با دقت خواند اما دیدنِ گوری که این همه راه را برای دیدنش آمده بود در مه، ممکن نبود.
به درگاه که رسید، نور فانوس دریایی برای لحظه ای، تاریکی جنگل را در هم نوردید و این برای سیلویا به این معنا بود که نیمه شب است و او هنوز گمشده اش را نیافته است.
گورستانِ پلکانی، کاملا در مه فرو رفته بود و زن جوان برای خواندن نام هر قبری باید با لمس سر انگشتانش به روی صلیب ها، تلاش می کرد،‌ اما نبود؛ بنا بر تصویر ذهنی اش، باید شش پله بعد از ورود و یک پله مانده به درخت تناور میان گورستان، قبر را می یافت اما دیگر نه فقط ، پاهایش یاری نمی کردند که سر انگشتانش نیز به خواندن حروف،‌ سِر شده بودند و ‌چشمان بی فروغ ش در سیاهی مطلق جنگل، به سپیدی مه،‌ دچار شده بود؛
همیشه صرف شجاعت برای پیمودن یک مسیر کافی نیست، او بی ترس از صدای ارواح که آمدنش را در بزم زمستانی خویش، خوش آمد می گفتند، به دنبال حسی آشنا می گشت تا بتواند زودتر خودش را بردارد و به کلبه بر گردد!
آرام و بی حرکت به روی آخرین سنگ قبری که نتوانست نامش را در لمس دستان کرخ خود، ‌تشخیص بدهد، نشست و به صلیب چوبی اش تکیه داد! سعی ش برای بیرون کشیدن چکمه هایی که به پاشنه اش یخ زده بودند، بی نتیجه ماند؛
‌بخار دهانش، قبل از اینکه بتواند، دستانش را گرم کند،‌ در هوا متبلور می شد و گمان کرد،‌ یک چرت مختصر می تواند قوای رفته را به او بر گرداند؛ ‌از فریب جنگل، اغوا شده بود و این برایش درد داشت که چرا بانویی چون او به این دام گرفتار آمده است؟!
قبل از آنکه چشمانش را فرو بندد،‌ تا بتواند با کمک تمرکز و قدرت ذهنش، راه فراری بیابد،‌ چهار نقطه ی روشن را در دور رَس نگاهش،‌ به قدر چند پله بالا تر تشخیص داد،‌ چشمانش را بارها باز و بسته کرد تا مطمئن شود خواب نیست؛ ... ‌نبود،‌در سایه روشن آن کور سوها وجود کلبه ای را می دید اما این را دیر فهمید، وقتی که سایه ای به روی جسم خسته اش افتاد و نفس را برید!
همیشه جایی هست به نام عدم! که نبودت را جز خواستن کسی برای بودنت،‌ مرتفع نمی گرداند، ‌آنی که از بیداری به خواب فرو می افتی! دمی که جسمت تسلیم می شود تا روحت برای ماندن یا رفتن اراده اش را یکی کند.... ‌همان " " ... که اگر کسی باشد که تو برایش دوباره به بیداری بر گردی،‌ می توانی برایش رویا ببینی یا به کابوسش دچار شوی!
زن جوان،‌ با سوزش عمیقی در جایی از خودش که نمی دانست کجاست، از عدم برگشت!
مردی که نامش را به خاطر نمی آورد دید که او را برهنه در وان بزرگی از آب گرمی نشانده و بدنش را برای جان گرفتن دوباره می مالد!
چشمانش را بست به زنانگی اش فرصت داد تا هنر خویش را بی هیچ تاثیری از کلام! مرد را برای شبی از آنِ خودش کند....
زمان در شمارش هیچ عقربه ای نبود وقتی هاله ی اکنون و سرخ رنگش،‌ مرد را در بر می گرفت!
یک آشنایی که در بین هر زن و مرد هست!، حس گنگ غریبه بودن را از هر دویشان گرفته بود اما
چیزی درون مرد، ‌به اقتدار سیلویا، ‌فرصت احاطه نمی داد!
قلب داغ و تپنده ی مرد،‌ در تمکین بُتی مرجانی با چشمان کبود و جیوه ای بود که سیلویا را بر آشفت!
هر آن که دستان مرد،‌ می لرزید،‌ بر می خواست و کنار گرمی آتش، جامی رهایی، می نوشید
و باز کنار لمس بی جان زن، برای احیای دوباره ی مشاطه گری ش می نشست تا شاید چشمانش را باز کند اما این بار ... جامش را سر نکشیده بود که اعتدالش بر هم خورد و اندام مرطوب زن،‌ تکیه گاهش شد و او را به بستر برد!
که بودند و کجا بودند و چراییش، در وقتی که زنی بخواهد تنی، نیمه ای،‌ گمشده ای، هست و بودی را، برای معنا بخشیدن به هویت خویش،‌ در خلاءِ روح خود بگیرد و پر کند هر چه ندارد را با مردی که به هیچ زنی اعتقاد ندارد!، نه فقط از ظرافت اندام و روشنی پوست و سیاهی گیسو ممکن نیست که هنری می خواهد در حد و اندازه های یک الهه ی اساطیری!
برای مردی که از بستر هر معشوقه ی بی وفایی‌، ناکام برخواسته و پیر تجربه ی یک عشق افسانه ای شده است، بر فرض هم که نیمه شبی نا غافل و در مستی به اسارت نیاز زنی درآید! - تا آنجا که هیچ واژه ی نامأنوس ناموسی، در بیان یک رابطه ی لذیذ دو هم جنسی،‌
منظور هیچ نویسنده ای را در اروتیک و پورنوی یک تخت دو نفره به تصویر نکشد- باز هم ...
جای یک تیزاروس افسانه ای در بوسه ی بعد از این معاشقه ی نا نوشته خالی می ماند! ...
.... .... ....
اینک! سیلویا خسته از تلاش یافتن سوالش،‌ رسته از حجم سنگین و نفس گیری که او را از خود به در کرده بود، تلاش کرد تا خودش را از بستر مردی که حالا نامش را به یاد می آورد، بیرون بکشد!
چشمانش را که باز کرد، سرمای استخوان سوزی، ‌استخوانش را ترکاند! هنوز هم بر سنگ گوری نشسته بود که حالا در روشنی سحر، می توانست نامش را به راحتی بخواند : " سیلویا " ...
تمام شب را به روی باور های چال شده اش، رویای تیزاروس شدن می دید!!! ...
ادامه دارد....
امیر معصومی / آمونیاک

07.11.93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد