عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت چهارم


" بیگاری زمان برای عقربه ها " ... قسمت چهارم



پشت در آپارتمان ش ایستاد، دست کرد توی کیفش تا کلید و پیدا کنه، نگاه تار


و خسته از اشکش، به روی یک جفت کفش چرم مردانه ای که با عجله از پا


در اومده بودن، موند.


آیینه رو در آورد، صورتش و تمیز کرد و شالش و جلو کشید؛ توضیحی برای


دیر اومدنش، نداشت.


غافلگیر شده بود. قرار نبود تا آخر این هفته از ماموریت برگرده! کلید انداخت و


وارد شد، به آرومی از کنار اتاق خواب رد شد و بدون نگاه کردن، در و بست و 


رفت توی اتاق دیگه تا لباساش و عوض کنه؛ هنوز لباس نپوشیده بود که مرد با


حوله ی نیم تنه ای که دور خودش پیچیده بود، درِ اتاق  و باز کرد. ارغوان هول 


شد و متوجه نشد که بلوزش، پشت و رو است. مرد توی چهار چوب در ایستاد،


پرسید: " کجا بودی تا این وقت شب؟! ". سلام کرد ارغوان:


- " سلام. رفته بودم امامزاده. تو ترافیک برگشت موندم. " ... مچ دستش و به


طرف مرد دراز کرد و ساعت و نشون داد: " هنوزم که ساعت هشته. "


مرد یک قدم به سمت ارغوان برداشت و با تحکم پرسید :


- " نگفته بودم برای خونه بودنه یک زن، آفتاب که غروب کنه، دیگه ساعت مهم


 نیست؟! "


مرد یک قدم دیگه جلو اومد، ارغوان عقب رفت و به کمد دیواری خورد، نفرت و


خشم توی چشماش برق زد اما نگاهش و دزدید، دستش و برای دفاع،‌جلوی 


صورتش حایل کرد، مرد دست ش بالا آورد، درز سرشونه ی لباس رو گرفت و


کشید جلوی چشمای ارغوان تا ببینه،‌گفت:


 - " تو پوشیدنش، عجله هم که داشتی!!! "... از همه ی فریادی که توی


سینه ی ارغوان جمع شده بود، فقط یک جمله ی نیمه جون بالا اومد:


- " یهو اومدی توو ،‌داشتم لباس می پوشیدم." ... عذر بدتر از گناه آورده بود


ارغوان، مرد خشمگین شد، داد زد:


- " حالا دیگه من نامحرم شدم؟! " ...:


- " نه منظورم ... " ... مرد لباس ارغوان رو رها کرد، بازوش و گرفت و به بیرون از 


اتاق هولش داد؛ زن، نه که بیچاره باشه، نه، عمر مدارا کردنش تموم نشده بود،


گردن تا بنا گوشش از حس انتقام گر گرفته بود اما سر انگشت دست و پاهاش، 


از غریزه ی ترس، یخ زده بودن و رمق نداشتن.


مرد ارغوان رو کشون کشون به آشپزخونه برد، در کابینتی رو که زیر سینک 


دستشویی بود رو باز کرد:


- " گفته بودم نباید آشغال، شب تو خونه بمونه! سرت کدوم جهنم درّه ای گرم 


بوده که اینا رو نزاشتی بیرون ؟! " ... ارغوان و هول داد طرف یخچال و در و باز 


کرد،‌قابلمه ی غذا رو بیرون کشید، داد می زد:


- " اینا چیه ؟! ظهر که نبودی؟!‌ دیشبم که مهمون بودی! اینا ماله کیه؟!" ... 


منتظر جواب نموند، در ماشین لباسشویی رو باز کرد: " از روزی که رفتم 


ماموریت، این لباسا همین توو موندن، ‌معلومه تو داری چه گهی می خوری تو


این خونه؟!‌ " ...


صدای سیلی مرد، توی گوش ارغوان  زنگ خورد! این بار هم دست پیش گرفته 


بود مرد، تا پس نیافته! ... ارغوان فرصت نداشت بشینه تا سر گیجه ش خوب 


شه، بلند شد و لباس ها رو از ماشین کشید بیرون، بوی موندگیِ تو ماشین و 


می دادن، باید دوباره می شست ...


کمی بعد، صدای بسته شدن در آپارتمان، بهش آرامش داد. مرد رفته بود تا به 


قرار تازه ش برسه، تنها چیزی که ارغوان این وسط درک نمی کرد این بود که 


چرا تا حالا برای کشتن این عوضی تعلل کرده؟! ... خیلی دلش می خواست 


بدونه، اون قرآنی که شده بود حجت این بی شرف و هر بار، هر غلطی که می 


کرد، پشت بندش آیه می آورد که با زنان باید چنین کرد و چنان کرد!، یه آیه علیه 


این نامرد نداشت که خونش و مباح کنه؟! ... گوشش تیر کشید، با خودش فکر 


کرد چرا مثل مادرش داره به این برده داری تن میده؟! ...


مادرش جون و جوونی و زیباییش رو به امید هم خوابگی با غلام های بهشتی 


معاوضه کرد، برای ارغوان که به بهشت و جهنم اعتقادی نداشت، این مدارا


کردن چیزی جز سوهان کشی به روح و روانشه؟! ... هر چند اون هم، تو رابطه 


با فرزان، دور از سایه های ترس مذهب، باخته بود!


لباسا رو روی زمین ول کرد و رفت تا گوشیش و از مخفیگاه در بیاره، باید با 


بهنوش حرف می زد، زنی درون سینه ش چنگ می زد که ویار آزادی زده بود به 


سرش، اونم به رنگ خون!


تصورشم حالش و خوب می کرد، از روشن کردن گوشی منصرف شد، به اتاقش 


رفت، دو تا کشوی لباسای زیر و از دراور بیرون کشید، کیف مشکی رنگی رو که 


پشت کشو ها بود و بیرون آورد، لب تاپ و توش پنهوون کرده بود... حق با


بهنوش بود ...  با این جماعت باید مثل خودشون رفتار کرد!... سراغ آرشیو فیلم 


هاش رفت، باید تمام جوانب رو می سنجید تا این اتفاق! مشابه هیچ کدوم از 


فیلمنامه هایی  که تا حالا نوشته شده نباشه!!! ... هنوز صورت از سنگینی 


دست مرد می سوخت! با خودش عهد کرد دفعه ی دیگه ای در کار نباشه! ...


این با وعده ی چهار سال قبل که اولین تو دهنی رو خورده بود، فرق می کرد! ...

 

 ***

 

صدای تلفن دفتر، افکار ارغوان و پاره کرد:


- " بله؟! "


- " خانم ستوده، مادر شوهرتون پشت خط ان. " ... نگاهی به ساعت انداخت، 


وقت ش بود:


- " وصل کنین. "


نفس های تند و مرتعش مادر شوهرش کافی بود که همه ی ماجرا دستش بیاد:


- " سلام مامان، چی شده؟ باز هم ؟! ... "


- " سلام. بیا خونه! "


- " بیام که چی بشه؟! به خدا دیگه نمی کشم، به درک، بزارین هر غلطی که 


می خواد بکنه! "


صدای هق هق مادر به قدری براش تکراری شده بود که دیگه هیچ کجای 


احساسش و قلقلک نمی داد؛ صدای مردی از پشت خط اومد:


- " گوشی رو بدین من مادر... الو ... خانم ستوده ؟! "


از صلابت صدای مرد نا خواسته برخاست، مضطرب شد، پرونده های روی میز و 


مرتب کرد و خودکار و توی کشو گذاشت، همه ی وجودش می لرزید...


- " الو..خانم ستوده؟! سروان احمدی هستم. "


نشست. گوشی رو  گذاشت، بلند شد و یک لیوان آب برای خودش ریخت اما با 


بطری، بقیه آب رو سر کشید. صدای دوباره ی تلفن، حواسش و جمعِ موقعیت 


کرد، نفس عمیقی کشید و صداش و صاف کرد، این بار منشی، مستقیما تماس 


سروان رو وصل کرده بود:


- " خانم ستوده؟ "


- " بله جناب سروان، عذر خواهی می کنم، تماس قطع شد، اتفاقی افتاده؟! 


شما منزل ما هستین ؟! "


- " بله خانم، لطفا تشریف بیارین ."


گوشه ی لبش و گزید و فشار داد:


- " چه اتفاقی افتاده؟! "


- " همسرتون خانم ستوده ... متاسفم، حادثه خبر نمی کنه! یکی از همکاران 


همین الان منتظر شما هستن. لطفا سریع تر تشریف بیارین. "


گوشی رو گذاشت، چادرش و برداشت و جلوی آیینه روی سرش مرتب کرد، 


دستی به ابروهاش کشید، کاش همین دیروز رفته بود اصلاح، حالا مجبور بود 


برای بستن دهن مردم تا چهل روز، ابرو نگه داره. کیفش و برداشت. و سیستم


و خاموش کرد. نگاهش روی حلقه ی ازدواج موند. دیگه مجبور نبود، این نشان 


اسارت و با خودش راه ببره! ... ذوق از دلش بر اومد...  سلام زندگی...سلام 


آزادی... سلام عشق!!!

 


کسی در زد؛ در باز شد و خانمی با لباس فرم آگاهی وارد دفتر شد :


- " تسلیت عرض میکنم خانم ستوده! " ... باید از هوش می رفت ارغوان ! ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد