عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

تیزاروس / سری اول / پاره هفتم



صدای نفس هایی خسته، خواب مستیم را زخم می زد، نباید هرشب با این قصه به خواب رفت، این کابوس ها در ذهنیت یک مرد دائم الخمر تمامی ندارد ، بالاخره جایی در بیداری، زندگی را درگیر توهمش می کند!

باز هم همان صدای درد از یک حنجره ی ظریف اما ... چشم هایم را به زحمت باز کردم تا مرز این خواب و بیداری را بشکنم، اما این صدا از اتاق خودم می آمد، پایم از کناپه آویزون مانده بود، خواب رفته و مور مور می کرد؛ خودم را بالا کشیدم و نشستم، کم کم یادم آمد که تیزاروس دیشب دل درد بود. همان طور که پایم را دنبال خودم می کشیدم، منگ و بی حال در جعبه ی دارو ها، یک مسکن پیدا کردم، با لیوانی آب که تا رسیدن به اتاق، نصفش خالی شد و ریخت، به اتاق رفتم و چراغ را با آرنجم روشن کردم. تیزاروس به شونه راست خوابیده بود، سینه اش را در مشت گرفته بود و ناله می کرد؛ لیوان و قرص را روی میز گذاشتم و چند بار صدایش کردم، جواب نمی داد؛
به آرامی چرخاندمش طرف خودم، نمی دانستم کابوس می بیند یا واقعا درد دارد؟! سعی کردم با برداشتن دستش از روی سینه، از خواب عمیق بیدارش کنم اما به نظرم رسید کف دستش خیس خونابه بود، رهایش کردم و بلند شدم، این درینک لعنتی و این داستان، زیادی متوهم م کرده بود؛ ترجیح دادم برگردم و بخوابم اما جهت اطمینان، تاپِ تیزاروس را از روی سینه اش پایین کشیدم تا مطمئن شوم اشتباه دیدم... نه اشتباه بود نه توهم! جوش چرکینی رو پستانش سر باز کرده بود، بی وقفه خون و عفونت از آن خارج می شد.. نمی توانست واقعی باشد!!!...
لیوان آبی را که آورده بودم، روی صورت خودم خالی کردم؛ دستی به طرف زخم بردم، زیادی واقعی بود!!! باید می بردمش بیمارستان، مست تر از آنی بودم که بتوانم رانندگی کنم، باید با اورژانس تماس می گرفتم، گوشی بی سیم را پیدا کردم و شماره گرفتم،اپراتور جواب داد:
" بله ، بفرمایین؟" ... بدون هیچ حرفی تماس را قطع کردم.... نگاهم روی تیزاروس و حجم تهی اندامش ماند! چه طور می توانستم وجود این دختر نیمه مرئی را توضیح بدهم؟!؟

کجا می بردمش؟! چطور می بردمش؟! می توانستم از زخمش عکس بگیرم و به یک پزشک آشنا نشان بدهم! شاید هم باید صبر می کردم تا بتوانم از خودش بپرسم! بهتر بود بیدارش کنم... به اتاق برگشتم، خیس عرق بود، کمی تب داشت! نگاه دوباره ای به زخمش انداختم، بدجور سر باز کرده بود، جعبه ی کمک های اولیه را آوردم و با گاز استریل روی زخم را بستم، باید بیدارش می کردم،برای اولین بار جرات کردم دستی توی موهایش ببرم ، به نرمی و لختیِ ابریشم ، با ناز و نوازش سر و گردنش، احساس می کردم که دمای بدنش پایین می آید، طولی نکشید که چشمانش را به آرامی باز کرد، لبخندی زد و دوباره بست، حدفاصل ابروهای کمانی و پلک بلندش را بوسیدم و پرسیدم : " خوبی؟!" بدون اینکه چشمانش را باز کند جواب داد:
" خوبم...نگران نباش."

" درد نداری؟!"

" نه ... "

" ناله می کردی..فکر کنم به خاطر این جوش..." ... مضطرب چشمانش را باز کرد و دستی به سینه اش برد: " چیزی نیست...یه جوش معمولیه.."

" نه معمولی نیست...چرکی و عفونیه، خون می یاد ازش" ... بلند شد نشست، با دلخوری و پرخاشگری یقه اش را بالا کشید تا پانسمان را زیر لباسش پنهان کند:

" گفتم که خوبم، خودش خوب میشه! "... پاهایش را توی شکم جمع کرد و با یک درد ناگهانی چهره اش را به هم کشید... پرسیدن نداشت...

رفتم آشپزخانه، نفس راحتی کشیدم و زیر کتری را روشن کردم. توی کابینت دنبال جوشانده ای گشتم که همیشه "بهار" در روزهای اول دوره اش درست می کرد، اینجور وقت ها بود که می شد به خاطر کدبانو بودن، تحسینش کرد؛ روی تمام شیشه ها، اسم داروها و مورد استفاده شان را نوشته بود. طبق دستور گل گاو زبان و فندق را با هم دم کردم، با عسل شیرینش کردم و برایش بردم، هنوز اخم هایش در هم گره خورده بود...
" برات خوبه، دردت کم میکنه بهت آرامش میده..."... نمی دانم چرا اما رویش را برگرداند و جواب نداد...... به حال خود رها کردمش و برگشتم تا حداقل دو ساعت مفید بخوابم. چشمانم گرم نشده بود که صدای بالا آمدنِ ویندوز سیستم از جا بلندم کرد، یادم نمی آمد که دیشب روشنش کرده باشم، شاید تیزاروس خوابش نبرده و باز رفته بود تجسس!!! قبل از اینکه خاموشش کنم، کنجکاو شدم بدانم کجاها را سرک کشیده؟! فقط یک صفحه یادداشت، جدید بود:

" خورشید از نیمه ی آسمان گذشته بود.سایه ها دوباره در حال قد کشیدن بودند.ژاکلین به قدری سرش شلوغ بود که فرصت نمی کرد کسی را پی سیلویا بفرستد، یک ساعت تاخیر داشت. مسافران سال نو که برای صرف نوشیدنی خنک و نهار به کافه هجوم آورده بودند، از این که متصدی زیبای بار به موقع نیامده بود به شدت شاکی بودند. زن کافه چی که متوجه شده بود دیشب فرانک قبل از سحر کافه را ترک کرده، درگیر هزار جور افکار ضد و نقیض بود که اگر سیلویا فرانک را در هیات زامبی دیده باشد، چنین شده و چنان شده!!! مایل نبود کسی جز خودش به خانه ی آنها برود و سروگوشی آب دهد. پشت پیشخوان ایستاد و سفارش ها را به سرعت سر و سامان داد و در جواب مسافران تازه واردی که با طعنه می پرسیدند: "سیلویا که میگن شمایین؟!!" چشم غره می رفت. ساعاتی گذشت و از سیلویا خبری نشد. خنکای نسیم ساحلی مسافران را برای رفتن کنار ساحل به جنب و جوش انداخته بود و کافه در حال خلوت شدن بود؛ ژاکلین سایه بان پنجره ها را جمع کرد، غیبت سیلویا شوری به دلش انداخته بود اما جرأت نمی کرد سری به خانه ی او بزند، دوساعت به غروب خورشید مانده بود، به تماشای ساحل نشست... دیدن این صحنه ی هزار باره خسته اش نمی کرد! کودکان و قصرهای شنی... پیر مردهای چاق و بی قواره ای که چون شیر های دریایی، توده ی عریضی از پیه و چربی بودند و با مایو های چسب و تنگ به روی تخت های چوبی لمیده و سیگار برگ دود می کردند. زن های جوانی که با اندام نمایی و بی محلی به مردان جوان سعی در جلب توجه بیشتر داشتند. پسران مانکن و خوش و قد و بالایی که در بازی والیبال ساحلی، دختران سرحال و بانشاط را به تشویق و تحسین خود وادار می کردند. تازه عروس و دامادهایی که تا نیم تنه در آب نشسته بودند و با گرفتن فیگورهای سکسی، برای آلبوم ماه عسل شان عکس می گرفتند. اما امروز دیدن ژورنال بیکینی های دو هزار و چهارده هم نتوانست ذهنش را از نیامدن سیلویا منحرف کند؛ کافه را به خدمه سپرد و با تردید به سمت خانه ی فرانک رفت.

کلبه ی چوبی فرانک، یکی از زیباترین کلبه های ساحلی دهکده بود، سیلویا بعد از ورودش به دهکده، تنها یک شب در کافه مهمان ژاکلین بود و از روز بعد که فرانک توانسته بود اعتمادش را جلب کند، تا به امروز در خانه ی او مانده بود و این کلبه هر روز با گل آرایی ها و رسیدگی های سیلویا، جذاب تر و با طراوت تر می شد.تمام پایه های ساختمان با رز های رونده ی رنگارنگ پوشش داده شده بود. درختچه های کوتاه، نه تنها حصار محوطه بودند، به نوعی پوشش هم محسوب می شدند. حتی وقتی فرانک تصمیم گرفته بود درب پشتی کلبه را جهت امنیتِ بیشتر سیلویا، برای همیشه مسدود کند، سیلویا توانسته بود او را با کاشت گیاهان گزنه و گوشت خوار، متقاعد کند تا بتواند در هوای گرم و شرجی نیمه ی تابستان، هم از فضای تراس استفاده کند و هم برای متعادل نگه داشتن ِ هوای کلبه هر دو درب را باز بگذارد، بدون اینکه نگران ورود بیگانه ای باشند.
رها کردن آن کافه و زندگی در چنین خانه ی باشکوهی یکی از آرزوهای ژاکلین بود. به آرامی ضربه ای به در زد... یکی دیگر!... صدایی نیامد... خیلی آرام پرسید: " سیلویا؟! " ...
گوشش را به در چسباند.هیچ خبری نبود. به سمت پنجره رفت که با حصار های زیبایی محافظت می شد، خانه خالی و مرتب بود، قصد برگشت داشت که به نظرش رسید شعله ی زیر کتری روشن است! به شیشه زد : " سیلویا، خونه ای؟!...فرانک!!! خوابین؟! "...
صورتش را به پنجره چسباند. بخاری از کتری بیرون نمی آمد و این بدان معنا بود که ساعت ها روی شعله مانده است.کنجکاوی صبرش را برد. با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت. دستش را به داخل گلدانِ آویزِ جلوی درب کلبه برد و به دنبال کلید گشت. سه ماه قبل که فرانک در یک مشاجره ی تلخ با سیلویا درب را به روی او قفل کرده و سه روز به خانه نیامده بود، باعث شد، او به کمک ژاکلین یک کلید یدکی بسازد و آنجا پنهان کند تا در مواقعی مشابه بتوان به سیلویا کمک کرد. اما کلید آنجا نبود! جاهای دیگر هم گشت...پیدا نکرد!...باید از راه غیر متعارفی وارد می شد.
پایش را پایین درب، به لنگه بزرگ آن فشرد.با کمی سختی می شد قفل داخلی و پایین لنگه ی کوچکتر در را باز کرد. گیره ی مویش را در آورد و با چند بار خم کردن، مقاومت آن را بیشتر کرد و قفل را بالا کشید.دو لنگه در به نرمی از هم باز شدند. به سرعت وارد شد و درب را بست.
بویی آشنا اما غیر قابل تشخیص در کلبه پیچیده بود.به آشپزخانه رفت. کتری را که مدت ها قبل آبش تبخیر شده بود و خودش به سرخی می زد را خاموش کرد. از سیلویا بعید بود این فراموشی!
از همانجا که ایستاده بود نگاهی به اتاق خواب انداخت. تخت مرتب و دست نخورده بود:
" سیلویا؟! نیستی؟! "... به طرف درب حمام رفت که نیمه باز بود. صدای قطره های آب، دل گرمش کرد. سرک کشید. بخار آب فضای حمام را مات کرده بود، آن بوی آشنا شدیدتر می شد، وارد شد.پایش سر خورد... خود را به دستگیره ی در گرفت و نشست.

نفسش که جا آمد، نگاهش به کف حمام خیره ماند... جریان رگه های خون به داخل چاه، شوکه اش کرد.برخاست، کور مال به دنبال چراغ گشت و دریچه ی کوچک را با کمی کلنجار باز کرد، بخار آب محو شد،چشمانش را بست تا برای آنچه که ممکن بود ببیند قدرت بیابد...
صدای ریزش آب از وان به کف حمام در گوشش به چندباره تکرار می شد... سرش را به سمت صدا چرخاند و چشمانش را باز کرد... وان لبریز از خون بود... اثر انگشتان کشیده و خونی ِ سیلویا بر دیوار و کناره های وان باقی مانده بود... دو فنجان شکسته که قهوه شان خورده نشده بود!... چند بطری خالی و شکسته ی ودکا و تمام لوازم، اطراف وان پراکنده شده بود و نشان می داد که او برای نجات خود به هر دستاویزی چنگ انداخته است...
تنها یک رد پا با لخته های خونِ تازه که از روی تراشه ی شکسته ی بطری ها عبور کرده و از حمام خارج شده بود! ... ژاکلین با سرفه ای تهوع آور، یادش آمد باید نفس بکشد! تلو تلو خوران خودش را به پارچه ای که روی آب مانده بود رساند به امید اینکه هنوز فرصتی برای نجات سیلویای غرق شده در وان وجود داشته باشد. اشک ها و فریادها تمام قدرتش را سلب کرده بودند. بر روی سرامیک های این سلاخ خانه زمین خورد. خودش را با ضعف و نا امیدی جلو کشید و دستش را برای بیرون آوردن سیلویا به پارچه ای که گوشه ای از دامن او بود دراز کرد و با قدرت به سمت خودش کشید. تنها دامن بود که بالا آمد. با حسی آمیخته از یک شادی عصبی خودش را برای یافتن سیلویا درون وانی از خون انداخت که بیشتر بوی یک مرد چند بار ارضاء شده می داد تا بوی خونابه! نشانی از آن فریبای مثله شده نبود! ... درب کلبه هم که قفل بود!!... اگر تا آخرین پاره، خوراک این زامبی نشده باشد، پس باید هنوز در خانه دنبالش گشت!!!...
از جا جهید... تمام اثرات خون در پادری حمام تمام شده بود،اتاق ها را... حتی کمد ها را گشت... خودش را به تراس رساند، روی تاب حصیری، حجمی در یک چادر شب نازک به خود پیچیده بود... پارچه را کنار زد. جسم رنگ پریده و سرد سیلویا، جانی برایش نمانده بود، او را در آغوش گرفت و به اتاق برد، به روی تخت خواباند، چادر شب را که از دورش باز کرد، آثار ستیز های مردانه ی فرانک را بر اندام سیلویا دید، سرخی پیرامون گردنش که سعی کرده بود مانع از بلند شدن سیلویا شود، جای سیاه بوسه بر روی سینه هایش که مستانه تا مکیدن خون پیش رفته بود، خراش های عمیق از چنگ زدن های بی رحمانه بر پشت و پهلو هایش و کبودی های میان ران ها و کپل ها از ضربه زدن های ممتد و وحشیانه که اگر کسی نمی دانست گویی با یک ژاگوار هم بستر شده است!...
جراحت هایش را مرهم گذاشت و کف پاهایش را پانسمان کرد، لباس پوشاند و برایش قهوه ای آورد...به او فرصت داد تا در گرمای بستر جان بگیرد و برایش سوپی آماده کرد، سرخی نور خورشید خبر از غروب آفتاب می داد، نگاهی به تراس انداخت، دفتر چه و قلم سیلویا را از روی میز برداشت؛ دستان لرزان سیلویا را با ناخن های شکسته و خون مرده تصور می کرد که با خطوط مواج نگاشته بود:
" برایت می میرم

با حنجره ای باکره
در خفقان عاشقانه ای ناشنیده
در تزاحم نامشروعِ دل و دیده
باید بمیرم در مرگی به طعم ودکا "*

.

.
ادامه دارد...

پ.ن:
تمام اشعار این داستان بلند، سروده ی نویسنده است


بازنویسی شده در 

93.08.21

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد