عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

تیزاروس / سری اول / پاره چهارم




یادم نمی آید کی خوابم برده بود اما با صدای خنده و بازیِ بچه های واحد کناری، که در راه پله ها مسابقه می دادند تا زودتر به سرویس برسند، از خواب بیدار شدم.

نگاه نکرده، می دانستم ساعت شش و نیمه صبح است، کوسن را از زیر سرم کشیدم و پاهایم را دراز کردم، کششی به خودم دادم؛ دیر خوابیده بودم اما برعکسِ همیشه کسل نبودم.
با یک حرکت از جایم بلند شدم : " واااااااااااااای... چه بریز و بپاشی!!! اه ه ه ه ه ه.... "
تمام لوازم روی میز را با هم جمع کردم و بطری را که توی دستانم جا نشد، بین چانه و گلویم گرفتم و تا میز آشپزخانه، خودم را رساندم، همان جا رها کردم... چشمم به نعلبکی افتاد... چرا؟! من که جز ویسکی چیزی نخوردم؟!!! بی خیاااال...
باید قبل از رفتن، صفایی به سرو صورتم می دادم... از حمام بیرون آمدم و روبدوشامبر را دور خودم بستم، رفتم طرف ریموت کنترل تا رسیور را روشن کنم... چسب ناک بود! تمام میز و اطرافش هم همینطور! ... یاد خواب دیشبم و هم نشینی با تیزاروس افتادم ..
تیزاروس ..یک زن اساطیری با چشمانی لاجوردی... بد نیست گاهی این خوابا تعبیر داشته باشند!!!...
از روشن کردن تی وی منصرف شدم و لباس پوشیدم. روبروی آیینه ایستادم تا موهایم که خیلی وقت بود سلمانی نرفته بودم و به راحتی مرتب نمی شدند را یه جورایی سامان بدهم.
یک لحظه حس کردم چیزی پشت گردنم مور مور می کند؛ دست کشیدم، چیزی نبود.
ادکلن زدم و هنوز روی میز نگذاشته بودم، طنین پر کرشمه ای کنار گوشم گفت:
" من هم!...به من هم بزن." ...

زل زدم توی آیینه! سر شانه ام نشسته بود! موهای بلندش را دو طرف صورتش آویزون کرده بود و پاهایش را تاب می داد...گفتم:
" جل الخالق!!!!...تو...!!!! تو واقعی هستی؟!!! " ... لبخندی زد و جواب داد:

" خوش تیپ شده ای! عجب خوش بوست عطرت... صبحانه نخورده می روی؟! " ...

انگشت اشاره ام را کنار پایش گرفتم و با تحکم گفتم : "بیا پایین! باید برم دیرم میشه"...
" مرا هم ببر... من هم می آیم.."... پرسیدم:

" کجا؟!...."... گفت:

" خودت گفتی می خواهی بروی!"....

"اَ ه ه ه! ...کُشتی من و با این کتابی حرف زدنت...بلد نیستی مثل آدمیزاد حرف بزنی؟! "

لحنش را با تمسخر تقلید کردم : " خودَت گفتی می خواهی برَوی ! بله گفتم...اما من دارم میرم شرکت، نمی تونی بیای"
اخم کوچکی کرد، پاهایش را به هم چسباند و دستانش را کنار گوش هایش بالا برد و خودش را سر داد پایین توی جیب پیراهنم، گفت:" همین جا توی جیبت... قول می دم بیرون نیام" ...
این تغییر لحن فوری، یعنی باج دادن! گفتم:
" ببین تیزاروس اون یخچالی که باد خنک میکنه برا پر کردنش پول لازمه!... اخراجم می کنن از گشنگی میمیری بد بخت!!! " ... خودش را تا لبه ی جیب بالا آورد و گفت: " من یا تو؟! "

گفتم: " آها یادم نبود تو زنی! خوراکت وِر وِر و جادوس" ... سوزشی پشت جیبم حس کردم، داد زدم:
" اوووووووف... چه کار می کنی!؟ "....

" یه نیشگون کوچولو بود! ببین مثل آدمیزاد حرف می زنم، جنبه نداری توهین می کنی!!!"...

" برو بابا... سر و کله زدن با تو بی فایده اس! " ...

واقعا بی فایده بود،‌ خودم را بی تفاوت نشون دادم و سوئیچ را برداشتم و زدم بیرون...خواب نبود؟! توهم نزده بودم؟! وقتی میشد توی آیینه دیدش، یعنی این موجود واقعی است؟! حالا اگر کسی ببیندش چه کنم؟! خدایا خودت بخیر بگذران!
هنوز وارد اتوبان نشده بودم که از جیبم زد بیرون، داد زدم:
" تو قول داده بودی! "....

" اینجا که کسی نیست! " ... خودش را به رُل رساند و مشغول تماشا شد، پرسید:

" این چیه؟! همه ماشینا ندارن! "...

یعنی قبلا هم ماشین سوار شده؟! جواب دادم: " کروز کنترل" ...
" این چیه؟! "....

" ریموت سی دی پلیر"... سعی کرد، با فشردن دکمه ها موسیقی را پلی کند، نشد، پرسید:

" روشن نمی کنی؟!"....

" نه خیییر...تو به قدر کافی حواسم و پرت می کنی؟" ... ضبط را ول کرد و سرش را برد زیر فرمان:

" این چرا این مدلیه! فقط دو تا پدال داره؟! "....

" دنده اتوماته، کلاج نمی خواد"...

" پس منم می تونم برونم... کافیه فرمون و کنترل کنم!"....

" نخیییر، جنابعالی کافیه زبونت و کنترل کنی و بر گردی سر جات." ...رسیدیم...

نمی دانید آن روز توی شرکت به من چه گذشت؟!!! دقیقه ای آرام نگرفت... توی دفتر چیزی نبود که از دیدش پنهان بماند ... بدتر از همه، مثل بچه ای که وقتی آروم است، باید به او شک کرد! همان نیم ساعتی که توی دفتر مهمان داشتم و بی حرکت پشت مانیتور نشسته بود،تمام فایل ها و عکسای شخصی م را از نظر گذرانده بود!!!
زود تر از معمول به خانه برگشتم و اضافه کار نماندم، باید خرید می کردم. بردنش به هایپر مارکت ریسک بزرگی بود؛ در داشبورد را باز کردم و مشغول گشتن شدم، از فرط کنجکاوی خودش را رساند : " اینجا چی داری؟! " ...
فورا در داشبورد را بستم، پارک کردم و رفتم خرید، از هول اینکه مبادا آنجا خفه شود، بقیه پولم را نگرفتم و با عجله برگشتم، که ...
" خداااااااااااااااای من تیزاروس!!!! "

تمام برگه های دسته چکم را امضا زده بود، عین خودم، مو نمی زد!!! با پررویی جواب داد:
" دفعه آخری باشه که بی نزاکتی می کنی! " ... داد زدم:

" بی ادب! بیا بیرون می خوام در و ببندم..."...

" نمیام..."...

" به دَرَک!" ... راه افتادم.

قهر بود و تا خانه زیر لب شعری را زمزمه می کرد که به گوشم آشنا بود اما نمی توانستم تشخیص بدهم. از ماشین که پیاده شدم تا لوازم را بردارم، پرید بیرون و غیبش زد. با هوشی که داشت جای نگرانی نبود.
خریدها را جابه جا کردم و ظرفا را ریختم تو سینک تا بعدا بشورم. شام را روی میز چیدم شاید به بهانه ی غذا خوردن سرو کله اش پیدا شود، نشد؛ انگار حسابی بهش بر خورده بود، به جهنم!... ولی همه ی فکر و ذهنم را پر کرده بود؛ اگر بر نمی گشت؟!!! شام خوردم و لباس عوض کردم. طبق معمول همیشه چند تا تلفن و اس ام اس و ... حوصله ام سر اومد...یافتمممممممم.... گفته بود چیزی نمی خورد جز ویسکی!... بساطی چیدم و ضبط را روشن کردم... آهنگ beyond the invisible ... سیگاری آتش کردم که ...
" نعلبکی من کو؟!!!"... از ته دل ذوق زدم، صدایش از پشت سرم می آمد اما بی آنکه به طرفش برگردم، گفتم:

" فکر کردم رفتی همون جهنم دره ای که اومده بودی!!! "... اعتنا نکرد :

" برا منم بریز..."

" بگو غلط کردی! من از بچه های قهرووو خوشم نمیاد... "

" منم از مردای بی جنبه!!! " ... حاضر جوابیش و دوست داشتم:

" خودتی!!!..."

هر چه زیر چشمی گشتم، ندیدمش، بلند شدم تا برایش نعلبکی بیاورم؛ کجا بود که به چشمم نمی آمد؟؟!!!! از توی کابینت یک نعلبکی آوردم و به سالن برگشتم؛
انگار کسی محکم کوبید پشت دستم که نعلبکی افتاد زمین و تکه تکه شد، دهانم باز مانده بود و چشانم گرد!!! ... از پشت می دیدمش، پنج، شش سالی داشت...یک دختر بچه با حجمی تهی از اندام... لبه ی مبل نشسته بود و با موبایلم بازی می کرد! بی هیچ حرفی دورش زدم و کنارش روی مبل نشستم، تیزاروس!!!
سرش را بالا آورد:
" عکسای ده سال پیشت و دیدم امروز، انگاری کپل شدی! معلومه خیلی به عکاسی علاقه داری که یه روز در میون و از تمام اتفاقات روزمره ات عکس می ندازی؟! آره؟! همین طور؟! "

بدون اینکه پلک بزنم پرسیدم: " فقط عکس دیدی؟! "
" نه... فایلای وُردتم خوندم... اون چند تا که به دوران مجردیت مربوط می شد..."

از روی دسته مبل پایین آمد و یکی از پیک های توی ویترین را آورد، گرفت طرفم:
" نمی ریزی برام؟! تو همین پیک بریز... همین بسه برام!" ... بطری را برداشتم و خم کردم که بریزم، مکث کردم، با این حساب قصه ی سیلویا هم باید به همین اندازه جدی باشد! گفتم:

" قصه رو ادامه میدی؟! " ... چشمانش را به نشونه ی تایید روی هم گذاشت و پیک را جلوی بطری حرکت داد که بریز...

گرفتم و برایش پر کردم، خودش را از لای دستام عبور داد و نشست روی زانوهایم، پیک را گرفت و خودش را توی آغوشم رها کرد، نامرئی اما گرم،‌نفسم حبس شده بود؛ پرسید:
" این موسیقی رو رِپـیـت (repeat) میکنی؟ "

می ترسیدم تکان بخورم و جایی از بدنش زیر دست و پایم بماند؛ با احتیاط خم شدم و موسیقی را به اولش برگرداندم؛ در همان حالت از فرصت استفاده کردم، لیوان خودم را هم پر کردم و تکیه دادم به مبل؛ پیکش را بالا آورد، گفت: " به سلامتی سیلویا..."
یاد اولین پیکی که به سلامتی اش زدم افتادم : " خب؟! حالش خوب شد؟! "
داستان را ادامه داد:
" درد شدیدی در شقیقه هایش تیر کشید، با سر انگشتان محل درد را مالش داد ، پلک هایش را به هم فشرد و به پهلو چرخید، ملحفه از روی اندامش سر خورد و پای تخت افتاد، بی آنکه چشمهایش را باز کند، از جایش نیم خیز شد، افتادن شیأیی را از روی سینه حس کرد، یکی از چشم هایش را به آرامی باز کرد، دستمالِ آغشته به پمادی که فرانک در محل زخم گذاشته بود؛ تمام اتفاقات، در فاصله ی باز کردن چشم دیگر، از ذهن گذشت؛

روی تخت نشست،‌ دستش را به درون یقه برد و پستانش را بیرون کشید، هیچ اثری از زخم نبود،خاطره ی بوی دهان مرد، دلش را آشوب کرد، خودش را به سطل کنار اتاق رساند و عق زد، معده ی خالی اش چیزی برای بالا آوردن نداشت. روی زمین نشست، به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. نسیم خنکی که از درز پنجره ی نیمه باز کلبه، به صورتش وزید، فرصت افکار سیاه را از او گرفت. در همان حالت دستش را بالا برد و با ضربه ای پنجره را بازتر کرد، گردنش را به سمت عقب کشید تا حجم بیشتری از نسیم شبانگاهی را به درون ریه هایش بکشد.
صدای امواج متلاطم دریا که در برخورد با اسکله، قایق های ماهی گیری را به سنگ بست ها می کوبید، سیلویا را از جایش بلند کرد تا نگاهی به وضعیت ساحل بیاندازد.
خلوت بود، نگاهش در راستای جاده ی ساحلی به کافه رسید. همان موسیقی همیشگی در ازدحام نعره های مستانه! تماشای رقص سایه ها در زیر نور چراغ خواب اتاق های کافه و تصور چگونگی هم آغوشی زن و مردهای در هم خفته، از تفریحات شبانه ی سیلویا بود اما امشب تصمیم داشت لحظه ای از اتاقک زیر شیروانی که همیشه تاریک بود، چشم برندارد. مگر می شد که او هر شب آنجا بنشیند و تماشا کند و چیزی از آمد و شد به آن اتاق متوجه نشود؟؟!!!
پایه ی صندلی را با دو انگشت پا گرفت، به زیر خود کشید، نشست و نگاهی به دور دست دریا انداخت، تا آنجا که نور فانوس دریایی، روشن می کرد.
مه شبانگاهی از انتهای افق به سمت ساحل در حرکت بود، با خود اندیشید اگر این مه تا نیمه شب به دهکده برسد، فرصتی برای اتفاق دوباره خواهد بود!
برقی در آسمان درخشید، نگاهش را بالا برد و دستش را به بیرون دراز کرد، بارش های نا به هنگام و گذرا در این وقت سال، عادی بود اما هنوز نمی بارید.
قبل از شنیدن صدای رعد اول، برقی دوباره در راستای زمین جهید، امتدادش به درخت تنومند و نیم سوخته ی وسط قبرستان رسید که در ضلع غربی دهکده قرار داشت. دسته های شمعی که بعد از مراسم تدفین جورج، بر روی قبرش گذاشته بودند، رو به تمام شدن بودند. لحظه ای احساس کرد با ورزش نسیم تمام آنها به یکباره خاموش شدند اما دقیقه ای بعد دوباره سو سو زدن آنها را دید. کمی متمرکز شد. این تصویر، چند باره تکرار شد، یک معنا بیشتر نداشت و آن این بود که کسی در اطراف قبر او می چرخد و حضورش هر از گاهی مانع دیدن ِ نور شمع ها می شود....
به سمت رخت آویز دوید، شنلش را به دور خود پیچید تا برای شناساییِ کسی که جرات کرده بود این وقت شب در قبرستان پرسه بزند، به آنجا برود. دستگیره ی در را که کشید و باز نشد، تازه به خاطر آورد که اجازه ی خروج ندارد...
کمی فکر کرد و نگاهی به آشپزخانه انداخت. تمام کشو ها را برای پیدا کردن ابزاری که بشود با کمترین آسیب، قفل را بشکند، گشت اما چیزی نیافت. عصبی و رنجیده خاطر به کنار پنجره برگشت. هنوز حضور آن سایه در قبرستان محسوس بود. باید به هر نحوی که می شد به آنجا سری می زد. پنجره راه فرار خوبی بود اما پایه ی کلبه ارتفاع زیادی از زمین ایجاد کرده بود، از طرفی خیلی کوچکتر از آن بود که اندام سیلویا را به راحتی از خود عبور دهد...
صدای رعد و برق و ترس از ماندن در زیر رگبار ها منصرفش کرد. به سمت اجاق گاز رفت تا برای دم کردن قهوه، آب، جوش بیاورد. خنده های مستانه ی مهمانان کافه به گنگی می زد، نوایی موج دار که نمی شد زیر و بم اصوات را از هم جدا کرد...
روی تخت دراز کشید دردی از گردنش در طول ستون فقرات دوید. سعی کرد به خاطرات خاکستریِ قبل از غروب امروز، که در کافه برایش اتفاق افتاده بود رنگی بدهد... با یاد آوری عطر زنبق وحشی شروع کرد ...هنوز تعداد غنچه ها را به یاد نیاورده بود که با صدای سوت کتری مثل کوسه ای که بوی خون به مشامش رسیده باشد،حرکتی کرد و خودش را به پنجره رساند، به آرامی سرش را عبور داد، دستانش را به کناره ها گرفت و بدن منعطفش را به راحتی بیرون کشید، گویی در دست ها و پاهایش مکنده داشت که بدون واهمه خودش را به دیوار کلبه گرفت و به سرعت پایین آمد، نگاهی به ماه که در زیر ابرها، مانند هاله ای دیده می شد، انداخت. تا آمدن فرانک زمان زیادی نداشت.پایش به خار گلبوته های رز که گرفت، تازه متوجه شد، کفش هایش را نیاورده است. هدف مهم تری داشت با زمانی محدود...
با شتاب به سمت قبرستان دوید، از سمتی که بیشترین فاصله را با قبر جورج داشته باشد، نمی خواست فردی که اطراف آن می چرخید، بودنش را حس کند. به حصار های چوبی که رسید، ایستاد تا نفسی تازه کند. باید جوراب هایش را در می آورد، به قدری گل و لای به خود گرفته بودند که سنگینی می کردند....
مه سریعتر از همیشه به دهکده رسید. رعد و برق ها به ساحل نزدیکتر شده بودند و ماه کاملا در زیر ابرهای سیاه و حامله پنهان شده بود...
اولین بار بود که تنها به اینجا می آمد.در تاریکی مطلق، از روی حصار پرید. تراشه ی الوار های چوبی، دستش را خونی کرد. کف دستش را به دهان برد تا سوزشش کمتر شود.شوری خون کامش را زد... به آرامی قدم برداشت. بوی جلبک ها که از رطوبت مه در حال جان گرفتن بودند، فضا را پر کرده بود. با حرکت دستانش در فضای رو برو، به دنبال دستاویزی گشت، انگشتانش به جسم سنگی و سختی خورد، نشست تا کامل لمسش کند،صلیب شکسته ای بود که نشان میداد صاحبش حداقل صد سال قبل از دنیا رفته است. با لمس حروف کنده کاری شده روی آن سعی کرد نامش را بخواند، اکثر حروف محو شده بودند.بلند شد نگاهش با تاریکی عجین شده بود اما غلظت مه، نمای محدودی به او می داد. می دانست که قبر جورج بعد از آن درخت خشکیده و سیاه است. پراکندگی قبر ها، مسیر مشخصی به او نمی داد، فقط به راه افتاد. صدای جیر جیرک ها و ناله ی بوف هایی که در آن درخت قدیمی لانه کرده بودند، ذهنش را مشوش می کرد، نرسیده به درخت پایش سر خورد...
تعادلش را از دست داد، با شانه ی راست پایین آمد. دستش را حائل صورت کرد اما کتفش به گوشه ی صلیبی گرفت و شدت درد کرخش کرد، پایش در شیئی لزج و گرم فرو رفت، به زمین چنگ انداخت تا خودش را از فرو رفتن بیشتر در گودالی که او را پایین می کشید نجات دهد.خراش ناخن های بلند به روی بدن قورباغه های تازه بالغی که لابه لای جلبک های خیس، به روی هم غنوده بودند، تلاشش را بی حاصل میکرد. بوی مشمئز کننده ی گودال ترس او را از خفه شدن در باتلاقی از لجن و گندآب بیشتر می کرد...
به یکباره، پایش به جسم محکمی رسید و ایستاد. مایع سست و ژله مانندی در بین انگشتان پایش می لغزید، زانویش را خم کرد تا با تکیه به آن از جا بلند شود، تمام ساق پایش در تیزی های کف گودال خراشیده شد. بوی این گندآب کم از تعفن دهان مرد مهاجم امروز نمی آورد. خودش را بالا کشید. به صلیب تکیه زد. کتف راستش حرکت نمی کرد. دستانش را از مابقی غوک های بخت برگشته، به پیراهن کشید و پاک کرد. دامنش را بالا آورد تا با حس بویایی تشخیص دهد تا کمر به چه آلوده شده است... بوی خون؟! یا پسماندهای شکم آدمی؟!... نوک بینی اش را به دامن مالید، تندی کافور جمجمه اش را پر کرد!!! خودش را عقب کشید، پاهایش را تمیز کرد، طناب مانندی به دور قوزک پایش مانده بود، با احتیاط آن را لمس کرد، اشتباه نمی کرد! کشان کشان خودش را از روده های به هم پیچیده ی جنازه ای که در شکمش فرو رفته بود، دور کرد، چشمانش به روی صلیب برای خواندن زمان مرگ می دوید... 1008... بیش از یک قرن قبل و هنوز این جنازه تازه بود!!!...
می دوید که قلابی به پیراهنش گیر کرد و بالاجبار ایستاد تا لباسش را رها کند... صدای آشنایی جلبش کرد... به سمت صدا برگشت، نور ضعیفی کور سو می زد ... سردیِ نافذی در پوست صورتش دوید.. در فضایی مبهم از نور و سرما و خرناسه، صدای خرد شدن استخوان ها، مو بر اندامش راست کرد، به قلاب چنگ انداخت، به جایی متصل بود...
در تاریک و روشنایِ مهتابی که از لا به لای ابرها، خود نمایی می کرد، دستی به زیر دامنش خزید و با لمسی شهوت آلود از برامدگی های رانش بالا رفت و او را به درون گوری کشید... فریادش در غرش رعدی که همزمان فضای دهکده را پر کرد گم شد...
زیر باران شبانه، درون تابوت جورج، همبستر موجودی با چشم های قرمز می شد در حالیکه فرانک کافه را برای رفتن به خانه ترک می کرد! ... " 

.

.

ادامه دارد...


بازنویسی شده در

93.07.23

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد