عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت یازدهم



صدای زنگ موبایل، تردید بهنوش و در هم شکست. فرزان بود، تماس و بر قرار کرد، ملافه رو از روی ارغوان پس زد و گوشی رو کنار گوشش نگه داشت .

گذر زمان در عبور از ثانیه های مشکوک عاشقی، به احساس گنگ ارغوان چنان پا می کوبیدن که قدرتی برای جواب دادن به سلام فرزان، نداشت!...

فرزان بعد از کمی مکث با احتیاط بیشتری دوباره گفت:

" الو... سلام. " ...

ارغوان نمی تونست صحبت کنه، نفس ش و حبس کرده بود تا مبادا فرزان حسی رو دریافت کنه که نباید. صورتش و از گوشی بر گردوند و ملافه رو دوباره روی خودش کشید. بهنوش جواب سلام فرزانُ داد و بهش گفت که ارغوان حالش بهتره و دکتر مرخصش کرده اما هر چه فرزان برای حرف زدن با ارغوان اصرار کرد، بهنوش طفره رفت؛ نمی خواست صمیمی ترین دوستش رو دربرابر کار انجام شده قرار بده! باید به ارغوان فرصت میداد تا از این استرس ها و فشار های روحی خارج شه؛ با اختیار، تصمیمی بگیره که بعدا خودش جوابگو باشه! بهنوش نمی خواست ارغوان و از چاله در بیاره و به چاه بندازه...

مکالمه تموم شد و اون شب ارغوان توی بیمارستان موند. ترجیح داد فردا صبح که پدرش خونه نیست، به اونجا برگرده، نمی خواست باهاش روبرو شه؛ درسته که از چهلمین روز درگذشت مادرش، هر روز آماده ی شنیدن این جمله بود که پدر بگه قصد تجدید فراش داره اما بعد از گذشت پنج سال، سکوت پدر رو گذاشته بود به حساب وفاداری عاطفی حاج آقا به حاج خانم!  این تنها بهانه ای بود که ارغوان می تونست، گناه نامهربونی های پدر رو در حق مادرش ببخشه! با خودش فکر میکرد، پدر با انتخاب تنهایی برای بقیه ی عمر، داره از خودش در برابر ظلم هایی که به حاج خانم روا داشته،تاوان میکشه اما امروز فهمیده بود که زهی خیال باطل!

با این حال حس بدی به بهجت نداشت، مثل یک خواهر خیلی بزرگتر، بعد از وفات مادر کنارش بود و الان هم حس زن بابایی رو به ارغوان منتقل نمی کرد؛ تمام تاثیرِ دانستن این موضوع، حس نفرت بیشتری بود که ارغوان از پدرِ ریاکارش به دل می گرفت! ...

باید از این خونه فرار می کرد... فرزان دلیل خوبی بود؛ با این حال، دو هفته ی تمام رو توی خونه موند و خواست که بهنوش هم برای دیدنش نیامد.

بهجت خانم هم زن فهمیده ای بود. می دونست این روزهای گذشته، چه بر سر احساس و روح ارغوان اومده. لازم نبود مثل سالهای نبودِ مادر، هر بار افسردگی، دلتنگی و خشم رو با فریاد و شکستن لیوان های آشپزخونه خالی کنه، بهجت می فهمید که ارغوان داره از درون می شکنه و صداش توی افسردگی خفه شده اما دیر یا زود با یک تلنگر کوچیک از هم می پاشه، برای همین تمام هفته رو با داروهای گیاهی و جوشانده های رنگ به رنگ، اعصاب تحریک شده و روح زخمیِ زن جوان رو التیام بخشید تا اینکه بالاخره ارغوان از قتل تبرئه شد و تونست با قدرت پذیرش هر آنچه ممکن بود از نگاه و گفتار و کردارِ همکاران در سازمان دریافت کنه، به محل کارش برگرده؛ اینقدر روی رفتارش کنترل داشت که وقتی توی سازمان از جلوی دفتر فرزان رد شد و دید که از پشت پنجره، برای دیدنش انتظار می کشه، سری به نشانه ی سلام و احترام خم کرد و لبخندی زد. همین کافی بود تا فرزان انگیزه ی دوباره ای برای ادامه ی درمانش پیدا کنه. اون تمام روزهای قبل رو در برزخی از آمدن و نیامدن های ارغوان، داروهاشُ صرف تماس های سر وقت دکتر برای اجبار بر ادامه ی درمان، خورده بود و چند روزی بود که عاشق هیچ زنی در پیاده رو یا مرکز خرید، نشده و با هیچ کدوم از بازیگرای هالیوود نخوابیده بود!

امروز با همه ی دلتنگیش حس می کرد چقدر به یک معشوقه ی واقعی با لبخندی از سرِ رضایتمندی احتیاج داشته!  

همکارش احمد، وارد اتاق شد، پرسید:

" دیدیش؟ " ... فرزان پشت میز طراحی برگشت: " آره."

احمد که نتونسته بود نظر هیات مدیره و برای طرح جدیدش در منطقه ی نظامی، جلب کنه، دنبال سوژه ای می گشت که ضد حالِ مدیر عامل و فراموش کنه، کنار فرزان که داشت روی پروژه ی جدید کار می کرد ایستاد و گفت:

" خبر داری که کلا تبرئه شد؟! "

" تو از کجا میدونی؟! نکنه باز.... ؟! " ... احمد نمی خواست درباره منبعِ خبر حرف بزنه:

" گیر نده فرزان که اعصاب ندارم! " ... اما فرزان ادامه داد:

" خب مردِ حسابی این همه زن تو این کشور ریخته، تو باید درست بری با دختر حسابدار سازمان بخوابی؟! از آخر سرت و به باد میدی! ببین کی گفتم؟! " ... تلخندی زد احمد:

" ببین فرزان جان! روزی که اساس نامه ی این سازمان و می نوشتن، دقیقا می دونستن با این تفکیک جنسیتی، میخوان به کجا برسن! پس تو کاسه ی داغتر از آش نشو! "

" میخوان به کجا برسن؟! " ... این سوالی نبود که  فرزان جوابش و ندونه اما احمد گفت:

" رسیدن! دقیقا به همین جا که وقتی من و تو از در این ساختمون میریم بیرون، ذهنمون درگیر اینجا و مادینه هاش بمونه!  صبح تا شب مثل خر اینجا کار کنیم و شب تا صبح هم مثل خوک توی وابستگی و ترس ها از مخفی کاری هامون بمونیم. یه نگاه به دور و برت بنداز! کدوم یکی از زن و مردای اینجا رو میشناسی که آرزوهاش به قد دیوار خونه ی خودش کفایت کنه؟! هم خودِ تو! "

" من؟! "

" بله! هم تو که مثلا با کسی رابطه نداری، فکر کردی کسی از قرص خوردنات خبر نداره؟! بالخره یه جور باید این لامصب و مهار کرد! "

احمد با اشاره ی دستش بین پاهاش و به سخره گرفتنِ بحث، خیلی زود حواس فرزان و از موضوع قرص و بیماری پرت کرد، ادامه داد:

" دروغ که نمی گم، خیلی طبیعیه عملکرد مغز یک آدمِ مهجور توو خستگیِ روز از کورتکس مغز نزول پیدا کنه، از ستون فقرات پایین بیاد و انقدر افت کنه که همه عقل و شعورش به تامین نیاز های این پایین تنه ی بدبخت معطوف بشه! آخه این بیچاره چه گناهی کرده که اسمش بد دراومده... خدایی اگه اسمش چشم و لب و بناگوش بود بازم همین طور تحقیر آمیز درباره ش حکم شرعی می دادن؟! "

" چرت میگی! " ... احمد نمی خواست به این بحث ادامه بده:

" باشه ولی از من میشنوی تا دیر نشده این تیکه رو بقاپ! "... فرزان نشنیده گرفت:

" نگفتی! خانم ستوده چطور تبرئه شده ؟! "

" میگن بیماری روانی داشته، پارانویا، همون بیماری توهم، ظاهرا مادر پسره از ترس اینکه خانم ستوده نفهمه، بعد ازدواجشون داروهای پسره رو قطع میکنه و سعی میکنه با تلقین که آره! تو خوبی و کاریت نیست و این حرفا! پسره رو روبراه نگه داره، میگن همون روز صبح ظاهرا توی حمام بوده که در از پشت بسته میشه، اینقدر یارو ترسیده که وقتی مادرش نجاتش میده به مادرش حمله میکنه که چرا نمیزاره داروهاش و بخوره و این حرفا.."

" خب؟! "

" هیچی دیگه، مادره هر جور بوده آرومش میکنه و داروهاش و میاره بهش میده تا ساکتش کنه! ظاهرا دُز داروها اشتباه بوده، چون وقتی مادر تنهاش میزاره، پسره اینقدر حالش خوب بوده که برای خلاصی از شرمندگی در برابر بیماریش، میره خودش و دار میزنه. خلاص! "

دهن فرزان وا مونده بود:

" مزخرف میگی! مگه میشه؟! "

" هیچم مزخرف نیست! می بینی که شده! همه ی اونا که خودکشی میکنن زمینه ی این جور بیماری ها رو دارن، مخصوصا اونایی که مدتهای طولانی افسردگی دارن، همین که یه ذره حالشون رو به بهبود میره و یه کم از بی حالی در میان، اولین اقدام عاقلانه شون! خودکشیه..."

" پس اگر اینجور باشه همه افسرده ها باید طی درمان خودکشی کنن دیگه! "

احمد پشت میزش نشست:

" عرض کردم قربان! مقتولِ مورد نظر خارج از مرحله ی درمان بوده! "

" مقتول؟! یعنی میخوای بگی مادرش مقصره؟! " ... احمد سری به تاسف تکون داد:

" بله، به جرم قتل غیر عمد! امان از دوستیِ خاله خرسه! " ... فرزان از این اصطلاح خوشش نیومد:

" این حرف و نزن! مادرِ! حرمت داره! "

" نه عزیزم به این جور زنا می گن، مادَرد! نه مادر..." ... دیگه حرفی برای گفتن نمی موند وقتی فرزان هنوز به روشنی روز به خاطر می آورد که مادرش از سرِ لجاجت با زنبارگی های پدر، با خودش و فرزان چه کرد؟!...

یادش اومد توی پونزده سالگی، یک روز نشسته بود و لیستی از تمام عموهایی که مامانش و دوست داشتن و برای رفع دلتنگی میومدن خونه تا مامانش و ببوسن، نوشته بود! اونروز تصمیم گرفته بود روزی که خیلی بزرگ شد و خیلی پولدار، بره و  تک تک عموها رو پیدا کنه، حال ناموس همه شون و بپرسه و اون پولهای نجسی که سالها قبل به مادرش داده بودن و جلوشون بندازه! آخه رو مادرش غیرت داشت و می خواست انتقام بگیره !!!...

متاسفانه فرزان بزرگ شد ولی هیچ وقت پولدار نشد تا نقشه ش رو عملی کنه! همین شد که قسم خورد هرگز ازدواج نکنه! تا مبادا کسی به ناموسش تجاوز کنه!

" چایی تون سرد نشه قربان! " ... صدای آبدارچی پیر و مهربان، نوری بود که فرزان و از سیاهچال خاطراتش بیرون کشید. لبخندی زد و تشکر کرد؛ آبدارچی که از دفتر بیرون رفت، برای نوشیدن چایی پشت میزش نشست، با هر دو دست، فنجان و نعلبکی رو با دقت خاصی بلند کرد. به صندلی تکیه داد و کمی خودش رو از میز عقب کشید، دستاش و تا روی پاهاش پایین آورد، نگاهی به احمد کرد که غرق صفحه ی کامپیوتر شده بود. دستش و همراه با برگه ی کوچکی که آبدارچی زیر نعلبکی گذاشته بود، توی جیب برد. تا وقتی که چاییش و نوشید و به بهانه ی دستشویی از دفتر بیرون رفت، هزار جمله ی مختلفی رو که ممکن بود توی برگه نوشته شده باشه رو در ذهنش مرور کرد و برای هر کدوم، جوابی آماده کرد. در دستشویی رو بست و برگه رو خوند:

" مرگی نیست که نوید بخش زندگیِ دوباره ای نباشد، این را از خستگی عقربه ها دانستم، لحظه ای که بیجان روی هم خفته و ثانیه ای بعد، تقویم به عشق سپیده ای دیگر ورق می خورد."

بارها و بارها با همه ی وجود نامه رو بویید و بوسید. از اینکه ارغوان هدیه ش رو قبول کرده بود اشک شوق به چشماش نشست. فلاش تانک و کشید و بیرون رفت، قبل از اینکه نامه رو زیر شیر آب بگیره تا هر دلیلی رو برای ارتباط بین خودش و ارغوان در سازمان از بین ببره، یکبار دیگه جمله رو در ذهنش مرور کرد تا به خاطر بسپاره. با خودش فکر کرد اگه تا ساعت دوازه امشب، قلبش از کار نیافته، به یک عمر جاودان خواهد رسید. به اتاقش برگشت و دفتر یادداشت و از کیفش در آورد. دیشب که برای ارغوان موبایل خریده بود و سیم کارت انداخته بود،قبل از اینکه بسته ی هدیه رو به بهنوش بده تا بهش برسونه، شماره ارغوانُ توی دفترش نوشته بود، دلش می خواست امشب که برای اولین بار به ارغوان زنگ میزنه، شماره رو از حفظ باشه.

***

.

.

.

.

***

ار غوان همیشه یک ایستگاه زودتر از سرویس پیاده می شد؛ برای رفتن به خونه دو مسیر خوب برای پیاده روی داشت، راسته ی بازار و پاساژ های جذاب و سرگرم کننده یا بلوار کم تردد و کم عرضی که تا انتها با سپیدار های بلند قد و کهنسال زیبا شده بود، هر روز بنا به حس و حالش یک راه و انتخاب می کرد و قدم زنان به خونه می رفت اما اون روز به محض پیاده شدن از سرویس، بوق های ممتدِ یک سواری، نظرش و جلب کرد. به دنبال صدا، بهنوش و دید که داشت پشت فرمون بال بال میزد که بیا سوار شو. باز چه نقشه ای داشت؟! ارغوان همیشه به خلاقیت بهنوش در غافلگیری و شاد کردن دوستاش غبطه می خورد. به محض اینکه توی ماشین نشست و در و بست یک دسته گل معطر و یک آغوشِ پر فشار و بوسه ای بود که از طرف بهنوش نثارش شد. فرصت نکرد نفس بکشه...:

" تو رو خدا بهنوش... خفه م کردی... ولم کن. " ... ولی بهنوش تازه شروع کرد به جیغ و سوت و دست و هورا ... ارغوان خودش و مرتب کرد و مات و متحیر به ارغوان که تند و تند تبریک می گفت، خیره شده بود:

" میشه بپرسم چه اتفاق مهمی افتاده؟! این همه هیجان برای چیه؟! "...

بهنوش ماشین و استارت زد اما قبل از اینکه راه بیافته رژ لبش و توی آیینه پر رنگ کرد، دنده رو عوض کرد و در جواب ارغوان گفت:

" هنوز زوده که بدونی! "

"یعنی چی؟! " ... بهنوش اس ام اسی رو که براش اومد و چک کرد و گفت:

" الان با هم میریم خرید، بعد جنابعالی رو می رسونم یه جایِ خوب و خودم میرم فرودگاه. "

" فرودگاه برای چی؟! کجا به سلامتی؟! " بهنوش بلیط ها رو از توی داشبورد درآورد و دست ارغوان داد، دست گل رو هم از توی بغلش گرفت و رویِ صندلی عقب گذاشت.

بلیط ها برای دونفر بود، بهنوش و نامزدش، با برنامه ی سفری یک ماهه به کشورهای اروپایی.

" به به خانم خانما، همیشه به سیر و گشت. با این حساب جنابعالی ماه عسل و قراره کجا برین؟! " ... بهنوش جلوی پاساژی که همیشه از اونجا خرید می کرد، ایستاد تا راه پارکینگ باز شه. جواب داد:

" ماه عسلی در کار نیست. تو این سفر بهش ثابت میکنم که لیاقت جواهری مثل من و نداره، پسره ی قضبیت! " ... ارغوان فقط خندید، خب بالاخره هر کسی یه تزی داره برای اثبات حرفاش، بهنوش هم همیشه از راهی می رفت که هم فال باشه و هم تماشا ! هر چند به نظر ارغوان این کار نامردی و بی معرفتی بود اما خب نخواست توو سفرِ بهنوش، نه بیاره؛ از این گذشته، هنوز کسی نیست که راز زمان رو در بیگاری کشیدن از عقربه ها بدونه! باید به هم فرصت داد!...

ماشین و پارک کردن و با آسانسور برگشتن توی پاساژ و هنوز هم همه چی در سکوت می گذشت تا اینکه ارغوان گفت:

" چرا نمیری تو سفر خرید کنی؟!، فستیوال های خرید هم نزدیکه. "

بهنوش وارد مغازه ای شد و رگال رو برای انتخاب یک لباس مناسب، جستجو کرد:

" اومدیم برای تو خرید کنیم. "

" من؟! "

" اوهوم ... بیا این و پرو کن. " ... ارغوان مانتوی زیبایی رو که توی دست بهنوش بود و گرفت و یادش اومد که قراره ببردش یه جایِ خوب! به این سورپرایزای دوستش عادت داشت و برای همین بی هیچ سوالی که می دونست جواب نداره، مانتو رو پرو کرد؛ کمتر از یک ساعت، خرید کاملی کردن و بهنوش ارغوان و مجبور کرد که همه رو سر و تنش کنه. به ماشین که برگشتن، ارغوان پرسید:

" بس نیست؟! نمی خوای بگی برنامه ت چیه؟! " ... بهنوش بدونِ اینکه بدونه چرا، یه نفس روی سینه ش سنگینی می کرد و یه بغضِ تـَر،هر از گاهی به چشماش می زد! برای همین با اینکه خورشید رو به غروب بود، باز هم عینک آفتابی رو از چشماش برنداشت:

" کافیه نیم ساعت دیگه تحملم کنی! "... ارغوان دلتنگی دوستش و خوب حس می کرد:

" این چه حرفیه عزیزم؟! ... خب گفتی میخوای من و بزاری جایی و بعد بری فرودگاه! این یعنی من نمی تونم بیام بدرقه ت. خب خواستم بدونم ... " بهنوش نفس عمیقی کشید تا حالش بهتر شه:

" کسی فرودگاه نمیاد چون معطلی زیاد داره! اگه تا الانم بهت نگفتم برای این بود که تا امروز ظهر راضی به رفتن نشدم، برای همین کارا کمی بهم پیچیده است. " ...

" من همیشه به حرف و نظرت احترام گذاشتم.خودتم میدونی که اهل سین، جیم نیستم ولی خب تو این گرفتاریا، ماجرای این گل و تبریک چی بود؟! " ...

بهنوش لبخندی زد و جواب نداد تا نیم ساعت بعد که جلوی یک آپارتمان ده طبقه، ایستاد. گوشیش و در آورد و اس ام اس داد، ارغوان تا حالا اینجا نیومده بود ولی شدیدا جذب معماری و نمای آپارتمان شده بود. بهنوش دسته گل و دوباره به ارغوان داد و گفت:

" دلم برات تنگ میشه، مراقب خودت باش. هر وقت بتونم بهت اس ام اس میدم ولی ... "

حالا دیگه بهنوش واقعا گریه می کرد:

" ولی ... تو خیلی باید حواست و جمع کنی. متوجه ای؟! "

ارغوان گیج شده بود:

" درباره ی چی حرف میزنی؟! "

بهنوش به در آپارتمان اشاره کرد، ارغوان برگشت و نگاه کرد، فرزان منتظرش بود... قلبش تیر کشید ...:

" بهنوش ...! " بهنوش انگشت اشاره ش و روی لبای ارغوان گذاشت:

" امروز پایان دوران عِدّه ت بود. آزاد شدی ارغوان اما حواست باشه از هول حلیم توی دیگ نیافتی! تا اینجای داستان با من بود اما بقیه ش به تدبیر و هوش و ذکاوت خودت بستگی داره، تا به امروز از سلامت جسمی و روحی فرزان مطمئنم، با دکترش صحبت کردم اما قطعا یه آسیب هایی از گذشته با خودش داره، ولی چاره چیه؟ عشق کور و کره! اما تو رو به این چشمات قسم، کاری نکن که من از این عشق پروری پشیمون بشم. باشه؟! "

تمام اعصاب ارغوان سِر شده بود، بدنش یخ کرده بود و قدرت تکلم نداشت، روبرویی با فرزانی که تا به امروز فقط تلفنی عشق ورزی کرده بودن، براش شوک غیر قابل وصفی بود.

فرزان جلو اومد و در ماشین و باز کرد تا ارغوان پیاده شه. با بهنوش سلام و احوالپرسی کرد و تشکر... تعارفات که تموم شد، بهنوش روی ماهِ دوستش و بوسید:

" برو عزیزم. خوش بگذره. " ... ارغوان بی هیچ حرف و سخنی پیاده شد و با رفتن بهنوش، همراه با فرزان به دوش ثانیه هایی سوار شد  در جاده ای یک طرفه! ...

 

ادامه دارد...