وجدان لقمه ی حلالی است که بر خوانِ هر نویسنده ای پیدا می شود، لیک این سفره ی دل که من اینجا گسترانیده ام، حلال و حرمت هر چه بر آن دست می یازید، بسته است به قدرت هضم معده تان! خوش گوار شُربـــِ شعر است سرای من و خوش بزمِ نیوشیدن از هزار و یک شب، قصه ی ناگفته ی شهرزاد و شهزاده های ایران زمین! این همه درک که نمی شود فراخ سینه ی برخی را از خواندنم و سنگ اتهام می شود به تردی خیال این روح! این اندک که خوانده می شود از زبان نامتجانس من، و ترجمه می شود به هر زبان که گاه خار می شود در جان و دشنه فرو می رود در روان! ... مرا بس است که انگیزه ام قدرت پیدا کند تا نترسم از شکستن هر ناخن در خراش اندیشه های متجاوز! آموخته ام که هر چه نوشته نمی شود را بنگارم و هر چه خوانده نمی شود بسـُـرایم. به سرزمین سوزانِ حشایشِ تابو و سبز از شارشِ آفاق ناشناخته ،‌خوش آمدید. حشایش: گیاهان خشک شارش: حرکت پیوسته ی بارهای الکتریکی!‌