عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت هفتم

 

صدای سرد و خشنِ در بازداشتگاه، ارغوان و از لا به لای تصوراتش بیرون کشید.بعد از گذشت هجده ساعت از کز کردن گوشه ی این اتاقکِ خاکستری رنگِ نمور، هنوز نمی دونست کی و کجا تیر انتقامش به آرش کمونه کرده و این قتل، خودِ ارغوان رو هدف گرفته؟!

تمام تنفری که از حضور آرش در وجودش موج می زد حالا تبدیل به حس ترحمی شده بود که وجدانش رو شکنجه می داد؛ از نظر اون خودکشی نهایت ضعف یک انسان در مواجه با خودش بود اما آرش؟! ... اون اینقدر قلدر و خشن و بزن بهادر بود که مردونگیِ ارغوان، اون رو به عنوان حریفی قدر برای زمین زدن قابل بدونه اما حالا که در اتاق بازجویی، روبروی  بازپرس ویژۀ قتل نشونده بودنش و دستبندش و باز می کردن، حاضر بود به همه چی اعتراف کنه تا ثابت بشه اون آدمک بی عرضۀ ترسو، کسی نبوده که ارغوان قابل بدونه دستاش و به قتل اون آلوده کنه!...

روال عادی بازجویی انجام شد، آمد و شدها که تموم شد و در اتاق برای بار آخر بسته شد، سکوت که نه، خفقان روی سینۀ ارغوان بختک شد. نگاه بی تفاوت بازپرس بود و زنی جوان با یک چادر رنگ و رو رفتۀ گلدار، ساق پاهاش و ضربدری روی هم انداخته بود و دمپایی های پلاستیکی ش رو به بازی گرفته بود، با دستایی که توی هم قفل شده بودن و گردنی که پایین افتاده بود تا اعتراف نامۀ نگاهش و به عنوان آخرین برگ برنده بال بیاره و رو کنه؛

بازپرس شروع کرد:

- " خانم ستوده، میدونم شرایط روحی و جسمی مناسبی ندارین، اما قبل از اومدن پدرتون، باید یه سری امور تشریفاتی رو طی کنیم. همکاری کنین کمتر از یک ساعت تموم میشه."

پدر؟! این یعنی آزادی!  عضلاتش سست شد، دستاش از هم باز شد و سرش و بال آورد:

- " پس شما میدونین من نکشتمش؟! " جواب بازپرس خیلی هم مهم نبود:

- " بله. "

- " خودکشی بوده دیگه! نه؟! "

- " شما احتمال دیگه ای میدین؟! " ... دلش هری ریخت پایین، باید کمتر حرف می زد:

- " نه."

- " خوبه! حقیقتش اینقدر پرونده جنایت و قتل ناموسی، رو دستم هست که دیگه نمی خوام بیشتر از این روی این موضوع وقت بزارم، لطفا جواب آخرین سوال بدین تا من بتونم کارای تکمیل پرونده رو به همکارم واگذار کنم." ... خدا رو شکر کرد، خونِ گرم امید توی رگهاش دوید:

- " بفرمایین."

- " یک سال از نامزدیتون می گذره و در عقد موقت هم بودین! مشکلی با هم نداشتین و قرار بود آرش پایان نامه ارشد رو که تحویل داد، رسما ازدواج کنین. تدریس خصوصی و یک کار نیمه وقت توی یک شرکت پیمانکاری، درآمدی خوبی هم داشته، پس چی شد؟! "

- " چی؟! "

- " پرسیدم چرا باید مردِ تحصیلکرده ای با یک موقعیت اجتماعی مناسب که مشکل مالی هم نداره، همسرش سازگاره و  تا به حال هم هیچ رفتار نابهنجاری ازش دیده نشده، چرا باید اقدام به خود کشی کنه؟! " ... این حرفها طعنه بود؟! :

- " من نمی دونم! " ... واقعا نمی دونست. بازپرس با لحنی تمسخر آمیز گفت:

- " پیشنهاد میکنین از کی بپرسم؟! " ... حس بدی داشت ارغوان:

- " خب! من نمی دونم! صبح که رفتم سازمان حالش خوب بود، یعنی از تخت که اومدم پایین خواب و بیدار بود، اون روز کلاس نداشت، میخواست خونه بمونه رو پایان نامه ش کار کنه، برای همین من تنها صبحونه خوردم و از توی سالن خدافظی کردم و رفتم. دیگه ندیدمش."

- " دوسش داشتین؟! "

- " خوب معلومه! " ... این یکی دروغ محض بود. بازپرس می فهمید:

- " قبل از ازدواج می شناختینش؟! "

- " نه، یه ازدواج سنتی بود."

- " پس عشق و تجربه نکردین؟! " ... حرف مفت میزد مردک:

- " چه ربطی به این ماجرا داره؟! "

- " همۀ ربطش اینه که یه مرد سرش بره، آبروش نمیره! یا خودش و میکشه یا طرفشُ!  خب به نظر میاد بعد از رفتن شما از خونه، خیانت تون بهش ثابت شده، قطعا غیر از این بود الان اون مرحوم به جای شما پشت این میز نشسته بود و شما سردخونه! "

تا باز پرس به خودش بیاد، ارغوان مثل یک گربۀ وحشی به ش یورش برده بود :

- " مرتیکه دیوث بی شرف، تو فکر کردی کی هستی که جرات میکنی به من تهمت بزنی... کثافت ... هیز ..."

دو مامور زن که بیرون از اتاق شاهد ماجرا بودن، داخل اومدن و ارغوان و که زبونش به جای عقل و شعورش پشت سر هم فریاد می زد و ناسزا می گفت رو سر جاش نشوندن؛

بازپرس دستمالی از جیبش در آورد و سر و صورتش و از آب دهن ارغوان پاک کرد، حالا وقتش رسیده بود که سروان احمدی  مابقی این نمایش و اجرا کنه !...

با یک صندلی اضافه توی دست، وارد اتاق شد و ضلع سوم میز نشست. پوشۀ همراهش و رو به روی ارغوان که بی وقفه اشک می ریخت باز کرد.

یک برگۀ باز جویی چهار صفحه ای با تمام جزئیات آشنایی اون و فرزان... امضاء : بهنوش!

ارغوان نمی تونست بفهمه چرا و چطور به این سرعت این رابطه لو رفته؟! اونم آشی نخورده و دهنی سوخته! اون حتی نرسیده بود سر اولین قرار حضوری با فرزان بره!

سروان احمدی مامورهای زن و مرخص کرد و دستمالی به ارغوان داد:

" لازمه تنهاتون بزاریم تا این نوشته ها رو بخونین؟! هر جاش و تایید میکنین رو باید امضا کنین. "

ارغوان رو برگردوند؛ قصد نداشت حرف بزنه مخصوصا که تا این لحظه هیچ خبری هم از پدرش نشده بود!

بازپرس در حالیکه چند تا برگه رو امضا می کرد، به سروان گفت :

- " وکیلش و خبر کنین باید توجیه بشه سبب قتل باشه یا مباشر، تاثیرش برای پدرش بیشتره تا خودش! "

باز پرس بیرون رفت و سروان نفس راحتی کشید:

- " این چه کاری بود دختر؟!  این سرهنگ و از وسط پروندۀ قتلای زنجیره ای کشوندن اینجا تا راه فرار تو رو باز کنه، اونوقت ..."

- " کدوم قتل؟ کدوم خیانت؟ کدوم فرار ؟! اون بهنوش آدم فروش و بیارین ببینم میتونه تو چشام زل بزنه و همۀ این اراجیف و تکرار کنه؟! "

ادامۀ این بازجویی فایده نداشت، به استناد گفته های بهنوش و عدم همکاری ارغوان، حکم بازداشت موقتش صادر شد و به زندان منتقلش کردن، هنوز هم خبری از وکیل و پدرش نبود!

هر روز به یک بهانه، پیگیری این پرونده و ارجاع به دادسرا به تعویق می افتاد...

از طرفی مادر آرش اجازۀ کالبد شکافی نداد، با این حال سه روز بعد، جواز کفن و دفن آرش صادر شد... به این شرط جنازه رو تحویل دادن که تا قبل از طلوع آفتاب و دور از اجتماع اقوام و نزدیکان مراسم تشییع برگزار بشه... همه چیز در این داستان مه گرفته به سرعت برق و باد گذشت!!!

هفت روز بعد بود که ارغوان رو دفتر رئیس زندان خواستن. بازپرس با حکم آزادی اومده بود و ارغوان رو با ماشین شخصی خودش به خونه رسوند.

کمی قبل از رسیدن به خونۀ ارغوان، جمله ای که بازپرس بارها در دهانش چرخونده بود رو پرسید:

- " خانم ستوده! از پروسۀ روان درمانی همسرتون آگاه بودین؟! "

ارغوان از این مرد متنفر بود: " نه! "

بازپرس حس جاری در لحنش و خوب درک می کرد:

- " پس چطوره که دوست تون بهنوش، ما رو به پزشک معالج همسرتون هدایت کردن؟! "

ارغوان جواب نداد، جوابی نداشت که بده!

بازپرس سرکوچه ایستاد،ارغوان پیاده شد، پدرش که تا اون لحظه جلوی خونه و توی ماشینش، منتظر بود، وقتی پیاده شدن دخترش و از ماشین دید، به راننده اش اشاره کرد که راه بیافته.

ارغوان مثل هزار پشت بیگانه مجبور بود به خانۀ پدری برگرده که مادر نداشت؛ سلانه سلانه راه افتاد، صدای بازپرس و شنید که گفت :

- " شما به امر پدرتون آزاد شدین اما این پرونده بسته نشده خانم ستوده، بهنوش قسم خورده می تونه شما رو تبرئه کنه، همۀ ما مراقب شما هستیم. "

ارغوان کلید خونۀ پدرش و نداشت، قبل از اینکه زنگ بزنه، مستخدم در  رو باز کرد:

- " سلام خانم، خوش اومدین."

- " تو اخراجی! " ...

 

 ادامه دارد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد