عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

"بیگاری عقربه ها برای زمان" ... قسمت هشتم


 

ارغوان مثل هزار پشت بیگانه مجبور بود به خانۀ پدری برگرده که مادر نداشت؛ سلانه سلانه راه افتاد، صدای بازپرس و شنید که گفت :

- " شما به امر پدرتون آزاد شدین اما این پرونده بسته نشده خانم ستوده، بهنوش قسم خورده می تونه شما رو تبرئه کنه، همۀ ما مراقب شما هستیم. "

ارغوان کلید خونۀ پدرش و نداشت، قبل از اینکه زنگ بزنه، مستخدم در  رو باز کرد:

- " سلام خانم، خوش اومدین."

- " تو اخراجی! " ...

- " اما خانم آقا فرمودن ... " ...

ارغوان ایستاد، برگشت و با غضب به مستخدم نگاه کرد، زنِ میانسالی که با مانتو شلوار ذغال سنگی و مقنعه ی خاکستریش، هیچ ترس و التماسی توی چشماش نبود. ارغوان جلو رفت:

" می گفتی! آقا چی فرمودن؟! احتملا فرمودن بعد از این کارای خونه رو با من تقسیم کنی؟! آره؟! شایدم فرمودن اگر من بدون هماهنگی با ایشون حرف زدم باید جوشن کبیر حفظ کنم؟! .." صدای ارغوان بلند و بلند تر می شد:

" فرمودن باید باشی تا من و برا نماز شب بیدارکنی؟!..." فریاد می زد:

" آها...شایدم گفتن تو باید بمونی تا نیتِ غسل حیض و استحاضه ی من اشتباه نشه؟!  ... " مستخدم قدم قدم عقب می رفت تا اگر دست ارغوان برای سیلی زدن بلند شد، به اون نرسه ...

" آقا دیگه چی فرمودن؟! به جای این افاضات، بهتر نبود اوجب واجبات به جا بیارن و بیان ناموس شون از اون زندان خراب شده نجات بدن تا هر شب برا یه ساعت چشم رو هم گذاشتن، تنم از دست بدکاره های خیابونی نلرزه؟! ..." بغض راه نفسش و گرفت و صداش افتاد، مستخدم با تکون دادنِ سرش به خانم فهموند که به جواب سوالش نزدیک شده! ... بله ... خونه ی پدری جای تعارف نبود؛ ارغوان هفت شب، بیرون از خونه خوابیده بود و حالا باید قبل از رفتن به اتاقش، به سرویس بهداشتی حیاط می رفت و غسل می کرد، مبادا دست نامحرمی اون و لمس کرده باشه و نگاه و عرق ناپاکش ، برکت و از خونه و زندگی ببره!

ار غوان همون جا، کنار حوض سنگ مرمر نشست،سرش و روی زانوهای لرزونش گذاشت، سرد و حزین، درست مثل دختر مادر مرده ای که آرزو داشت کاش در این لحظه جای مادرش زیر اون خروار ها خاک بود، پرسید:

" عوض نشده ! نه؟! " ...

مستخدم در امان بود: " نه خانم. "

- " حتی یه ذره؟! "  ...

- " متاسفم خانم." ...

ارغوان همونطور ، نشسته در لبه ی حوض، در حالیکه هنوز سرش روی زانو بود، چشماش و باز کرد، مسیر خون توی پاشویه ی حوض یادش اومد. هشت سال گذشته بود اما هنوز بوی خون های لخته شده ی پیشانی مادر  در مشامش زنده بود. اون شب هم مادر دیر از ختم انعام خونه ی خاله برگشته بود. پدرِ منتظر، توی تاریکی حیاط، غافلگیرش کرده بود:

- " کجا بودی تا الان؟! " مادر ترسیده بود:

-" بسم الله...ترسوندی من و حاج آقا." ... اولین سیلی پدر به قدری از تعصب و غضب پر بود که مادر با اون جثه ی نحیفش زمین بخوره و پیشانیش شکاف برداره، پدر اما برای خونه قداست قایل بود:

" غسل جنابت نکردی، نیا تو! " ... رفته بود و توی ایوان خانه لمیده بود...

مادر هنوز رِقّت احساس، از مجلس اشک و آهِ روضه و تضرع، تو وجودش بود، اینقدر بود که بلند شد، شلنگ و آبکشی کرد و سرش و توی پاشویه شست و به جای نفرین، برای عاقبت بخیری حاج آقا کرد!

بانوی مستخدم که می دونست ارغوان توی تعفن کدوم خاطره داره بالا میاره، برای کمک جلو رفت، چادر و مقنعه رو از اون کند، شونه هاش و ماساژ داد .. دست توی حوض برد و مشت مشت آب به سر و روی رنگ پریده ی ارغوان ریخت، کمکش کرد تا به حمام بره، براش لباس تمیز آورد و اون و به اتاق برد تا کمی استراحت کنه.

دو ساعتی در خواب و بیداری گذشت، در رویاهای خوش مادر و دختری، گاهی هم کابوس هایی از حضور پدر... کسی در زد، دلش نمی خواست از برزخ خواب بیرون بیاد، تصور اینکه پدر بعد از این با دختر جوان و بیوه ش چه خواهد کرد، چهار ستون بدنش و می لرزوند.

در باز شد، از زیر پلک های پف کرده اش مستخدم و دید که با یک سینی چای و عصرونه وارد شد، جلوی ارغوان که دمر روی تخت خوابیده بود، خم شد. ارغوان چشماش و بست و پشتش و چرخوند: " نمی خورم."

- " پس نامه تون و بر دارین تا من سینی رو بر گردونم."

-" نامه؟! از کجا؟! "

مستخدم نامه رو تو آغوش ارغوان گذاشت : " پیک آورد در خونه." بیرون رفت و در و پشت سرش بست.

چشماش و باز کرد. یه نامه ی پستی نبود. یک پاکت سفید که پشتش نوشته بود:

" حضور محترم سرکار علیه خانم ارغوان ستوده" ... چه خط خوش و آشنایی!

جلوی نور گرفت و یک ضلع پاکت و شکافت:

" ارغوان عزیز سلام.

رسیدن بخیر. من و ببخش. واقعا نمی دونستم باید با گل و شیرینی بیام استقبالت یا با لباس سیاه در هیات همدلی با یک بیوه ی جوان اما این و خوب می دونم که نوشتن این نامه قبل از یک دیدار حضوری لازم بود.

چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ نکنه هنوز من و نشناختی؟! آره؟! البته خب! حق داری. تو این دوره و زمونه کم پیش میاد دو تا دوست برای هم نامه بنویسن تا خط هم و بشناسن. لحن کلام م هم برات آشنا نیست؟! باشه... میگم فقط ... ارغوان به روح پدرم قسم می خورم که موضوع فرزان و من لو ندادم... "

 

لعنت به بهنوش! یادش اومد، این دست خط رو توی اظهارنامه های کلانتری دیده بود، اونجا که بهنوش همه چی رو درباره ی فرزان و ارغوان نوشته بود، بقیه ی نامه رو با تنفر و شتابزده خوند تا قبل از پاره کردنش، حرفهای بهنوش و شنیده باشه! ..

 

" من روز حادثه اومدم خونه ت تا آدرس خونه فرزان و بهت بدم و درباره اون یه چیزایی رو بهت بگم، شاید از ملاقاتش منصرف شی اما دیدم اونجا شلوغه؛ فهمیدم چی شده و اومدم بیمارستان تا کنارت باشم. اونجا که خودم و معرفی کردم، یکی به اسم سروان احمدی من و کشید کنار و یه سوالایی درباره ی فرزان پرسید.

شوکه شده بودم که از کجا میدونه؟! می دونی از کجا می دونست؟ همون روز که اومدم سرویس زمردت رو قرض بگیرم، یادته؟! اومدی پایین دم در تا بهم بدی، پرسیدم:

" چیه؟ چرا دمغی؟!"... گفتی:

" نمی دونم چه مرگم شده بهنوش، فکر فرزان یه ثانیه از ذهنم بیرون نمیره!"...

یادته من نصیحتت می کردم تو لیچار بارم می کردی؟ کاش اون روز قلم پام می شکست و نمی اومدم. کاش اومده بودم بالا و ازت می گرفتم. منِ خاک بر سر از کجا می دونستم مادر شوهرت پشت آی فون فال گوش واستاده! نگفته بودی از این اخلاقا داره! قسم راست ِ تو، چادر نماز مادر شوهرت بود، من از کجا می دونستم که خاله زنک بازی دین و ایمون بر نمی داره؟!

به خدا ارغوان در برابر کار انجام شده قرار گرفته بودم. وقتی سروان از مادر شوهرت سین جیم کرده بود، تو حرفاش گفته بود که چند وقتی حس می کرده تو با پسرش سرد شدی، اون خاطره رو هم تعریف کرده بود. به جونه تو نباشه ارغوان، به جونه خودم من چاره ای نداشتم جز اینکه راستش و بگم. اگه دروغ می گفتم سروان برای همیشه با شک به حرفام گوش می داد.

آخه چیزی بین تو و فرزان که نبود تا گفتنش به ضررت باشه. حتما خوندی اونجا چی نوشته بودم؟ بهشون گفتم:" شوهرت رفتارهای ثابتی نداشت و تو دنبال یک روان پزشک بودی". گفتم که:

" شنیده بودی فرزان همکارت، یک دوست روانپزشک حاذق داره ولی چون سازمان توی ارتباطات سخت می گیره، من واسطه شدم. اما از انگیزه ی ملاقات به فرزان چیزی نگفتم تا خود ارغوان باهاش حرف بزنه!"

باز چیه؟ اینجوری نگاه نکن؟ بله من مفتشم، حالا که چی؟ اگه فضولیای من درباره ی فرزان نبود که به این راحتی از تهمت خیانت تبرئه نمی شدی. فکر می کنی اگه بابات ذره ای به این رابطه شک داشت، تو رو تو خونه ش راه می داد؟! حالا ولش کن، این و گوش کن...

اون روز من احساس تو رو مسخره کردم اما خیلی کنجکاو شدم ببینم فرزان کیه که حواس تو رو از آرش گرفته؟! بعد که پیداش کردم و دیدم تو ظاهر جذابش چیزی از آرش کم نمیاره، فقط دو روز، کور شم اگه دروغ بگم، فقط دو روز تعقیبش کردم تا ببینم چند تا دوست دختر داره؟! ولی تنها جایی که رفت یه مطب روانپزشکی بود. تمام قصه ی تو و فرزان رو هم بر همون اساس ساختم. همین.

روز بعد، رفته بودن سر وقت فرزان، خدا بهمون رحم کرد ارغوان، واقعا اون روان پزشکه دوست فرزان بود و از طرفی هم فرزان فقط قرار ملاقات و تایید کرده بود و گفته بود هدف تو رو نمی دونسته.

پلیس درباره ی تو قانع شد اما هنوز هم انگیزه ی خود کشی آرش براشون مبهمه اما برای همین هم به دستور پدرت آرش و بی سر و صدا دفن کردن تا فامیل جمع نشن و با یک کلاغ و چهل کلاغ کردن، برای تو و اون مرحوم قصه نسازن. پدرت می خواست این ماجرا در نهایت سکوت و دور از جنجال رسانه ها تموم بشه.

اما این چیزی که برای من خیلی مهمه، رفتار مادر شوهرت بود که چرا بلافاصله انگشت اتهام رو به سمت تو برد. شما که با هم مشکلی نداشتین. بر فرض هم که داشتین، آبروی عروسش آبروی اون بود. چرا خواسته بود تو رو بدنام کنه؟! اونم همچین خانواده ی متدینی که از جونشون میگذرن از آبروشون نه...

یکی مثل پدرت برای اینکه تو پات به دادگستری نرسه خودش و به آب و آتیش زد اما اونا!!! ...

ارغوان!... من ته و توی این ماجرا رو در میارم و ثابت می کنم که آرش یه بیمار روانی بوده!...

گفتم بیمار روانی، یادم اومد اینم بهت بگم که پرونده پزشکی شوهرت و از کجا گیر آوردم؟! راستش ...

نه... این یکی رو دیگه نمیگم مگر وقتی که اجازه بدی بیام دیدنت، البته باید قول بدی بعد از شنیدن حرفام من و دار نزنی ...هاهاهاهاااااااااا ...

 

قربانت: بهنوش.

.

.

.

خوندی؟ پس پاشو در باز کن. می خوام ببوسمت. هاهاهاهاااااا ...

 

یک نفس نامه رو خونده بود و حالا خنده های بهنوش آب سردی بود روی آتش درونش.

به طرف در رفت اما قبل از اینکه دستگیره رو بچرخونه، بهنوش خودش و انداخت توی اتاق و حالا نبوس، کی ببوس!

درسته که هیچ کس به اندازه ی خود ارغوان عمق این درد رو نمی دونه اما حضور یکی مثل بهنوش، کافی بود که گذر این ثانیه های سربی که با هر تیک تاک ساعت مثل پتک رویِ روح و روان مجروح ارغوان فرود می اومدن رو، راحت تر کنه.

مستخدم برای پذیرایی وارد شد و دختر ها، از آغوش هم جدا شدند و روی زمین نشستند.

ارغوان سینی رو گرفت و پرسید:

" پدرم کی بر می گرده؟! "

مستخدم کمی فکر کرد و گفت:

" معمولا بعد از نماز مغرب و عشا میان. یه ساعت دیگه." ...

" باشه،  اذان گفتن خبرم کن"

" چشم خانم... " ...

یک ساعت خیلی کم بود برای شنیدن اونچه که تو این یک هفته اتفاق افتاده بود.مخصوصا که بهنوش شروع کرد و از اول همه ی اون چیزایی رو که توی نامه نوشته بود رو دوباره با کیفیت تری دی تعریف کرد! و با " یا الله " گفتن پدر ارغوان که سر زده و زودتر از معموا اومده بود خونه، باز هم ارغوان نفهمید ماجرای پرونده ی پزشکی آرش چی بوده که اون خبر نداره!

پدر فقط با گفتن یک " یا الله" در اتاق رو باز کرد، بهنوش دست پاچه شالش و بست و خداحافظی کرد؛ نفهمید چطور از زیر نگاه حاج آقا فرار کنه. به دم در نرسیده صدای پدر ارغوان رو شنید که صداش میکنه:

" دخترم ، بهنوش خانم." ... سنکوب کرد، جواب نداد. سر جاش ایستاد. نفس نمی کشید.

صدای قدم های سنگین پدر ارغوان رو می شنید که به سمت می اومد. یک لحظه یه سیاهی، دورِ اندامش و گرفت، قبض روح شد... صدای حاج آقا تو گوشش اکو می شد:

" دخترم چادر زینت شماست، هر چقدر هم از من بترسی باز هم خوب نیست جاش بزاری و بری. مگر اینکه مصلحتی سرت کرده باشی! " .

" چشم حاج آقا." ... و رفت.

ارغوان از پشت پنجره به قامت مردی نگاه می کرد که در سایه ی شریعت، چنان هیبتی از خودش به عنوان اسلام مجسم ساخته بود که آجر های خونه از صدای نفس اون بیشتر به لرز می افتادند تا از خشیت الهی!

پدر به اتاق برگشت، ارغوان بی تفاوت به حضورش رو بر نگردوند و به بوته ی گل محمدی فکر می کرد. روزی که پدر به باغبون سفارش داده بود تا یه بوته تو باغچه بکاره، مادر گفت: " حاج آقا، شنیدم کاشتنش اومد، نیومد داره! این و ببرین توی باغ بکارین. بهتر نیست. "

پدر به خرافه ی دل مادر استغفار گفته بود اما یقین قلبی مادر به خواب هایی که می دید بیشتر بود تا به اذکار شوهرش. کار باغبون که تموم شد، مادر به ارغوان گفت:

" دیشب خواب می دیدم یک دسته گل محمدی به مادرم هدیه دادم. قبول کرد."

" این یعنی چی مامان؟! "

" اولین غنچه ی این بوته که باز شد یادم بنداز تا تعبیرش و بهت بگم."

همون شب مادر سکته ی مغزی کرد و تا یک ماه بعد که به تدریج بدنش از کار افتاد، بوته ی گل به غنچه اومد. روز بعد از تدفین مادر، سحر قبل از دمیدن آفتاب، ارغوان یک دسته گل محمدی چید و برای مزار مادر هدیه برد...

پدر نگاه ارغوان و دنبال کرد:

"کاش مادرت به دلش بد راه نمی داد! ولی همون بهتر که مرد و این روزا رو ندید."

هنوز عرق تن پدر خشک نشده، زخم زبون هاش شروع شده بود!

" نمی دونم بهجت خانم بهت گفته یا نه؟ اما خودم میگم که چون و چرا توش نباشه. لوازم خونه رو جمع کنین. تا آخر هفته اثاث کشی میکنیم. دیگه نمی تونم توی این محل سر بلند کنم. میریم جایی که ندونن تو بیوه ای! "

ارغوان برگشت و ثانیه ای به چشمان مغرور اما مات پدر نگاه کرد:

" بیوه ام، بدکاره که نیستم." ... سنگینی پشت دست پدر بس بود که ارغوان یادش بیاد، زن بودن برای اطاعت بی چون و چرا، کفایت میکنه چه برسه به اینکه بیوه باشی و سرنوشتت به مرگ مردی هم آلوده باشه!

پدر رفت مسجد و ارغوان به معبد دلش پناه برد. چقدر دلتنگ بود. برای خدا، برای خودش، برای عشق.

یاد مستانه های بی کسی بخیر. یاد رویاهای معشوقی که نیامده، عطر نفسش سینه ی ارغوان را تنگ می کرد. قلبش سنگین میزد، نفس تند! به تجسم چشنان عشق که می رسید، پروانه ها به تماشاگه راز می آمدند و تمام این رویا به بوسه ی شرمی، ناتمام می ماند تا وعده ای دوباره. همیشه به وقت خماری در آغوش عشق، خوابش می برد. دلش مردی می خواست که برای تصاحب قلبش، به روی زندگی ریسک کند. کسی که در این گردباد عاطفه، باورش داشته باشد... باید برای عشق، چیزی را قربانی می کرد!


ادامه دارد...


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد