عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

تیزاروس / سری اول / پاره پنجم




چنان در فضای قبرستان خودم را گم کرده بودم که اصلا متوجه نشدم پاهایم را روی هم گردانده ام و تمام مدت داستان، روی ران های تیزاروس سنگینی کرده بودند؛ گرمای بدنش خوشایندتر از آن بود که بخواهم به روی خودم بیاورم و حرکتی کنم! 

بطری خالی مشروب را زمین گذاشتم، نگاهی به نیم رخ تیزاروس که با موسیقی هم خوانی می کرد، انداختم‌؛ چشمانش را بسته بود و سرش را به شانه ام تکیه داده بود؛ چقدر دلم می خواست محکم در آغوش بگیرم ش تا واقعی بودنش را لمس کنم اما، آنقدر هوشیار بودم که بدانم این موجود ماوراء الطبیعی قابل پیش بینی نیست. 
خواستم پایم را از رویش بردارم که تکانی خورد و عدم رضایتش را از جابه جا شدن نشان داد؛ دوباره نرم لمید و
... Close your eyes… just feel and realizelt is real and not dream…
با ضرب انگشتانم به کنار رانش چند ثانیه ای همراهیش کردم؛ چه بدن خاص و نرمی داشت، هر بار که در طول کمر تا زانو، با نوازش دستم، به روی قوس ها و منحنی های بدنش بالا و پایین می رفتم، اثر سرانگشتانم روی بدنش رنگ می گرفت و با چرخش صورتش به طرف گردنم و نزدیک کردن لبانش، من را برای ادامه ی این لمس مردانه تشویق می کرد... 
پایم را برداشتم و زمین گذاشتم، با هر دو دست تمام حجم بدنش را از ران ها و کپل ها به یکباره لمس کردم و برای دوری از هر حرکتِ غریزی دیگری، تیزاروس را روی مبل کناری گذاشتم و موضوع رو عوض کردم: 
" ماشاله روی کنتور هورمون رشدت، آهن ربا کار گذاشتن ها فسقلی!" ...

باقی مانده ی ویسکی را سر کشید و با کمی ناراحتی از این که حس و حالش و به هم ریخته بودم، جواب داد: 
" نخییر آقا!! اثر جستجو های منه از کامپیوترت، گفته بودم هرچقدر بهت نزدیک می شم، رشد می کنم! " ... خندیدم و گفتم:

" با این حساب اگه فرضن یک ماه با من بمونی، میتونی بابرج میلاد رقابت کنی! " ...

خنده ای از تمسخر و بی حوصلگی کرد: " ها ها ها ها! "... 
خیلی جدی گفتم: " ببین! من احساس می کنم تو بدون منظور نیومدی تو زندگی من! می دونم هدفی داری، هرچی که هست، باید جذاب باشه!... اما جدن! هم پیاله ی با حالی پیدا کردم..چقدر خوبه من و از تنهایی در میاری تیزاروس ... هرچند خاطراتی که داری برام میگی، حالم و از هرچی زن و مردِ و همچنین از سکس، بهم میزنه اما، یه جورایی با احساساتم بازی می کنه، بقولی - مستی رو میزنه بالا -" ...
پاهایش را توی سینه بالا آورد، دستانش را دورشان قلاب کرد؛ از حجم تهی ِ ساق پاهایش، بلوری ران ها و کپل هایش - که از لمس داغ دستان من نمودار شده بود - را به رخم کشید: 
" نظرت در مورد سیلویا چیه؟ " ...

نگاهم را ندزدیدم، شاید چیز دیگری هم نمایان شده بود که من از گیجی و مستی ندیده بودم! جواب دادم: 
" میدونی تیزاروس! سیلویا رو یه جورایی دوست دارم، شاید زن درون من باشه... تو که جنست از ما نیست اما احساست باید شبیه ما باشه ... درسته؟! ما انسانها همه دوجنسه هستیم ... " باز هم طعنه وار خندید : "ها ها ها ... " 

گفتم: " نخند، جدی میگم، هر انسان، هم زن درون داره هم مرد درون... وقتی یکی از اون ها رشد بیشتری داشته باشه به اون سمت کشیده میشه... مرد درون من قوی تر بوده، مرد شدم اما کاملن نه، حس می کنم زن درونم سیلویاست... " 
چرخید و تکیه اش را به نیمه ی چپ بدنش داد و ران راستش را بالا داد تا به من فرصتی دهد که حجم کامل این نیمه تنه ی هویدا را از یه نمای باز ، تماشا کنم!... گفت: 
" فلسفی شدی جون جونی..! تو و این حرفا..." 

بلند شدم، تلو تلو می خوردم اما هر طوری که بود خودم را به کاناپه رساندم؛ تیزاروس هم بلند شد، آمد کنارم، پای کاناپه نشست؛ وقتی دراز کشیدم، حجمی مثل پر، روی گوشم احساس کردم، به همراه رطوبتی چسبناک و دلچسب که گوشم را نوازش می کرد... تیزاروس درگوشم، اسمم را صدا می زد! با حالتی از کرختی و مستی، گفتم:
" قلقلکم میاد... بگو حرفتُ! "... روی زانوهایش نشست و به آرنج هایش تکیه داد،‌گفت: "میدونی روی این کاناپه، تا حالا با چند تا زن خوابیدی؟ آمارشون رو داری؟!" 

با پشت دستم سعی کردم از کنار گوشم کنارش بزنم و با حالتی بی تفاوت گفتم: 
" من روی این کاناپه شاید شاشیده باشم اما با زنی نخوابیدم."...

" اما من دارم موی زن هایی رو می بینم که لا به لای پرزهای این کاناپه از زیر دست جارو برقی ات قِصر در رفتن..!! " ... داد زدم:

" بخواب تیزاروس! من حالم خوب نیست... ماهی گیری موقوف..." ... با شیطنتی که فقط از او بر می آمد گفت:

" می خوای بخوابی؟! برات جالب نیست سر سیلویا چی اومد؟! " ...

با ناراحتی از این که سعی کرده بود از من حرف بکشد، جواب دادم:" نه...! " 
"باشه... حداقل بگو من کجا بخوابم؟! " راست می گفت، باید یه فکری می کردم، گفتم: 

" برو رو تخت من بخواب " ...

با گله مندی گفت: " باید ملافه اش و عوض کنی " ...
" پاش و برو بچه پرو..من از این قرتیزک بازیا خوشم نمیاد، خیلی ناراحتی تو کشوی تخت هست، خودت مرتبش کن! "... 

رفت ، چند دقیقه ای صبر کردم ، هیچ صدایی نمی آمد، به هر سختی بود بلند شدم تا خبری بگیرم، تمام کشو ها و کمدها را بهم ریخته بود، فریاد زدم: 
" چکار می کنی؟!...تو به اینا چکار داری؟! " ... با خونسردی جواب داد:

" هیچی! دنبال یه چی میگردم تنم کنم! "... شروع کردم به جمع کردن اتاق،‌گفتم:

" حالا امشب و بخواب فردا یه فکری برات میکنم، عجب بدبختی دارم از دستت! " ... 

با اشاره ی دست، امر کردم به تخت خواب برود و بخوابد، یک ملافه هم دادم که بکشد رویش، خودش را روی تخت کنار کشید تا برای من جا باز کند،‌نگاه نافذش را به چشمانم دوخت و گفت: 
" قصه که تموم شد برو...باشه! " ...

مردد شدم اما دلیلی برای رد کردنِ خواسته اش وجود نداشت، از نظر من او یک دختر بچه ی شش ساله بود که می شد آسوده کنارش خوابید؛ به پهلو دراز کشیدم، دستم را زیر سرم گذاشتم و پرسیدم: 
" واقعا اونی که سیلویا رو تو قبر کشید جورج بود؟! اگه فرانک بره خونه و سیلویا نباشه بی برو برگرد مقتول بعدی سیلویاست..درسته؟! " 

دستانش را توی مو هایش کشید و به زیر گردن برد و شروع کرد: 
" از نیمه شب گذشته بود و مستی به جان مرد نمی نشست، صدای رعدهای هولناک و پی در پی، جام های شراب روی قفسه ی کافه را می لرزاند و صدای جرینگ شان، دل فرانک را آشوب می کرد. اگر تاثیر سمّ آن رتیل، بر طرف نشده باشد، خدا می داند الان چه به سیلویا می گذشت؟! میز قمار را رها کرد، باید به خانه می رفت. صدای برخورد قطرات درشت باران او را برای امانت گرفتن یک بارانی به طرف ژاکلین کشاند...صدای بم و خش دار زن کافه چی او را متوجه ساعت کرد: " از نیمه شب گذشته، باید زودتر از این می رفتی، تا سحر مهمون ما باش!!!..." جای بحث نبود، برگشت نگاهی به فضای نیمه تاریک و پر از دود کافه کرد که رقص نور، هر از گاه گوشه ای از آن را روشن می کرد.چشمش به دنبال چرخش نور راه افتاد.چهره ی تک تک مردان دهکده را در شمایل زامبی های نیمه شب، از نظر گذراند، چارلز را ندید، از دور در جمعیت زنان و مردانی که در مسیر راه پله ها، در هم می لولیدند، گشتی زد، نبود، صدای دوباره ی رعد حواسش را به خانه کشاند، در چهار چوب درب کافه ایستاد، امواج بلند وسنگین دریا خبر از تند باد های عظیم می داد، نگران سیلویا بود اما... دستی از پهلو به دور کمر مردانه اش حلقه شد و اندام زنانه ای از پشت او را در آغوش کشید، در حلقه ی دستان زن چرخید، او را از زمین کند و به داخل کافه برگشت... زن را در آغوش اولین زامبی رها کرد و برای پیدا کردن چارلز به راهروی انتهای کافه رفت، از ورای پرده های حریر، تخت های تک نفره با دو هم خوابه! به راحتی دیده می شدند. پیدا کردن چارلز با آن هیکل درشت و عادت های شناخته شده اش در سکس کار سختی نبود؛ خود فرانک هم نمی دانست چرا آن شب هیچ مشروب و زنی او را به خلسه نبرده و چه شده که وقتش را برای پیدا کردن مردی صرف می کرد که هیچ رابطه ی دوستانه ای با او نداشت؟! تمام طبقات فوقانی را گشت، بی فایده بود، نگاهش به اتاقک زیر شیروانی که افتاد خاطره ی بزم دیشب بر سر نعش جورج برایش زنده شد، کنار پنجره ایستاد، بخار شیشه را با آستین گرفت، درخت قبرستان را در بارش باران که به دلیل باد شدید به هر سمتی کشیده می شد، جستجو کرد، دید کافی نداشت پنجره را باز کرد و دقیق شد،وزش باد لنگه ی پنجره را به شدت در صورتش کوبید و دستش لای چهار چوب ماند، حس غریبی تمام درد را به نوشیدن جامی دیگر از خون تازه ی جورج در رگ هایش دواند، به سرعت از در پشتی کافه به سمت قبرستان راهی شد، تمام مسیر بوی تند و گس اوره و خون، به قدم هایش سرعت می بخشید، ولی نرسیده به حصار های چوبی، صدای در گلو خفه شده ای گوش هایش را تیز کرد، گردش باد جهت صدا را تغییر می داد و نعره های سیلویا را که در تابوت جورج با زندگی می جنگید، به گوش فرانک نمی رساند... سیلویا اما با آن کتف آزرده... هنوز درگیر بوسه های شهوانی این جنازه بود که روح سرگردانش با آن چشمهای قرمز، در این همبستری، جبران دست های نداشته ی جورج را می کرد. گویی با مردی خوابیده که بعد از یک هم آغوشی ِ ناموفق، حریص و درنده برای پاره کردن زنی، روح جهنمی اش را به خدمت گرفته است و سیلویا در یک هماهنگی بی وقفه، میان آغوش این دو وحشی، اسیر شده بود اما او فقط یک زن نبود! با نگاهی اغواگر، روح را مسخ اندام فریبنده و منعطف خود کرد و به آن اجازه داد، تا زمانی که خود، جسم پاره پاره ی جورج را ارضا می کند، در بستر گرم و عرق نشسته ی پستان های سیلویا بخرامد و آرام بگیرد.دست مصدومش را به روی شانه ی جورج گذاشت، لباس های رسمی مراسم تدفین را از تن مرد، درید، گاهی از لمس های شهوانی دستان روح در لا به لای پستان هایش با آهی سست می شد، اما برای مرده ای که چون مرد جوانِ به معشوق رسیده، آماده ی دخول بود، چیزی از یک ارضای جسمی و روحی توأمان کم نگذاشت، سیلویا که نمی نخواست نا خواسته از نعشی باردار شود که نمی دانست، تجسم لقاح کدام موجود دریایی است، در لحظه ی آخر خودش را از جورج جدا کرد، تیرک خون در صورت و پیچ و تاب موها، لغزش آن روح خسته بر اندامش را به سردی گرایید، شراره های چشمان قرمز فرو نشست، از تمام آن خرناسه ها و غرش ها، تنها صدای نفس های خسته ی سیلویا بود که سکوت قبر را در هم می شکست. گویی طوفان هم در دهکده آرام گرفته بود. پاهایش برای گریز از این بستر توان نداشت، به سمت آسمان سر بلند کرد، هنوز ابرهای سیاه دل رفتن نداشتند، صدای گام هایی که بر زمین کشیده می شد، ترس از فرانک را در ذهنش تداعی کرد، نگاهی دوباره به جورج انداخت، دستی به دیواره های قبر کشید، تیزی یک پاره سنگ را حس کرد، با تکان ها و ضربه های مکرر،تخته سنگ نازک و بُرنده را از لابه لای دیواره بیرون کشید، تمام انگشتانش را بریده بود اما، خودش را تا مچِ پاهای جورج پایین کشید، آلتی را که هنوز خون از آن میچکید را در مشت فشرد و به سمت خویش کشید، پاره سنگ برای بریدن به قدر کافی تیز نبود،بارها و بار ها تلاش کرد و در نهایت از دهان و دندانهایش برای دریدن و کندن ِ پوست و گوشت استفاده کرد...تمامش را بین پستان ها جا داد، لبان جورج را بوسید و تشکر کرد!... صدای گامها کوتاه تر می شد!... فرانک با کنجکاوی به شکاف ایجاد شده در قبر سرک کشید، احتمال داد دلیلش سیلاب های حاصل از باران باشد، صدایی نمی شنید اما سایه ای که از بین صلیب ها می گریخت، به او اطمینان داد که کسی قبلا شراب او را از کالبد جورج نوشیده است... سحر گذشته بود، در هیأت فرانکی که سیلویا می شناخت به خانه برگشت، تخت خالی بود و کتری زوزه می کشید، صدای ترانه ی سیلویا که در وان پر از کف خوابیده بود، قلبش را آرام کرد، قهوه ای دم کرد و فکرش درگیر چارلز شد.!".

.

.
ادامه دارد...


بازنویسی شده در

93.08.07

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد