عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام سیزدهم )

 

 

صدای همهمه ی جمعیتی که به سمت کلبه می آمد، سیلویا را - که خسته از یک نبرد نابرابر با زنی که نیامده! رفته بود- به خود آورد؛ چون جنینی در رحم مادر، پاهایش را درون شکم کشیده و به روی زمین خفته بود، دستان یخ زده اش- در کوران خاطرات تیره و سردی که به ذهنش هجوم آورده بودند- را در هم قلاب کرده،‌ جلو دهانش گرفته و سوز دردهایش را درون آنها " ها " می کرد شاید، کمی بیشتر به زیر انجماد ترس هایش دوام بیاورد!
جمعیت زنان و مردان معترض به کلبه نزدیک تر می شدند، مرد فروشنده،‌ خدمتکاران کافه‌ و دو سه ملوان که در کشتی دیده بودشان.
حالا که به یک متری کلبه رسیده بودند، می شنید که چه می گویند:
" تو نمی تونی این عفریته رو در کلبه ات نگه داری، او نفرین شده است! "
" اصلا معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟!‌ اول اون الهه ی مرجانی ت که نه فقط تو رو که ناخدا توماس و ملوان هاش و تا پای مرگ برد، حالا هم سرو کله ی دختر شیطان پیدا شده! "
" باید بره قبل از این که ارواح گورستان رو به دنبال خودش، توی دهکده بکشه! "
صدای مرد فروشنده، که سعی می کرد، مردها و زن های شاکی رو به سکوت دعوت کند، دقیقا از پشت در کلبه شنیده می شد:
" هیس! ساکت باشید،‌کم مونده که توریست ها بفهمند! ‌اونها رو نترسونید! " و سکوت به یکباره فراگیر شد، طوری که سیلویا صدای نفس های سنگین زامیر را می شنید که مشغول باز کردن درب کلبه بود!
چون گربه ای وحشی که در کمین نشسته باشد از جا جهید و از تراس پشتی، خودش را به اتاقک زیر شیروانی رساند، زامیر برای او معنای زندگی داشت، تولدی دوباره در یک جهان بینی دیگر که به او انگیزه ی حیات می داد و حالا زامیر بر گشته بود؛ قبل از اینکه وارد کلبه شود، در جواب تمام نگرانی های مردم دهکده گفت:
" با او صحبت می کنم، راضیش می کنم که از اینجا بره. " خواست درب را ببند که کسی از میان جمعیت گفت : " همین؟!‌ کافی نیست! " زامیر دید که سایرین هم به نشانه ی تایید وی سر تکان می دادند، ‌او خوب می دانست چه چیز آنها را آرام می کند،‌پاسخ داد:
" هر چه از روح گورستان دیده باشه رو برایتون تعریف خواهم کرد، سعی می کنم بفهمم چطور نجات پیدا کرده، هر چند من هنوز شک دارم که او واقعا به اونجا رفته باشه. "
مرد فروشنده، بیش از هم راغب بود، سر از کار سیلویا در بیاورد، وقتی نگاه غیض آلود زامیر را دید که او را به سکوت می خواند،‌ با دست پاچگی گفت:
" ببین زامیر، همه ی ما می دونیم که پدر بزرگ تو یک شَمَن بود و با ارواح زندگی می کرد، تو باید به ما حق بدی که هنوز بعد از ماجرای اون مجسمه مرجانی و مشکلاتی که پیش اومد، حالا از حضور یک زن ناشناس که نور چشمی روح گورستان هست، به تو و رابطه های مرموزت شک کنیم! هنوز افسانه ی دوران زامبی های دهکده، فرانک و سیلویا و تیزاروس سر زبون ها هست، ما واقعا نگرانیم، می فهمی که!" 
یادآوری افسانه ای که مرد فروشنده، به عمد آن را مطرح کرده بود تا اهالی دهکده را برای بیرون کردن این زن جوان، مصمم تر کند، دردی به جان زامیر ریخت! درب را بست و تور ماهیگیری ش را آویزان کرد، شنید که جمعیت در حال دور شدن بود و کسی مرد فروشنده را توبیخ می کرد که " چرا نام آن زن را نپرسیدی؟‍‍! باید نامش را می پرسیدی." 
فرانک، سیلویا، تیزاروس!‌ تا به الان دو تن از شخصیت های زن این افسانه، به درون زندگی زامیر خزیده بودند! فرانک به زیر پوست کدام ماجرا خوابیده بود که بیاید و جان زامیر را از این مخمصه ی جان فرسا، برهاند!
زامیر، دلش یک نوشیدنی داغ و آرام بخش می خواست،‌ شعله ی زیر کتری را روشن کرد و به اتاق زیر شیروانی رفت؛
سیلویا در همان لباس ارغوانی آراسته روی تخت نشسته و کتاب می خواند، و چمدانی در کنارش که خبر از رفتن می داد!
" تصمیم عاقلانه ای ست. " زامیر در حالی که لبه ی تخت و کنار سیلویا می نشست، با اشاره به چمدان گفت.
" به گورستان می روم، به همان کلبه! " ... 
زمان متوقف شد! زامیر ذرات معلق در هوا را به زیر نور سرخ رنگ غروب خورشید که از پنجره ی زیر شیروانی،‌ داخل کلبه می شد، دید که در جایشان ساکن ایستادند و صدای باد که در دهان جنگل محبوس شد!‌ آواز جیر جیرک ها و غوک ها که گویی در لحظه توسط مرغان دریایی لال، بلعیده شد! ... و ... صدای بوق آخرین کشتی امروز که در بندر پهلو می گرفت، خواب زمان را در هم شکست و زامیر توانست بر ترسش از نشستن در کنار سیلویا غلبه کند!
" می شناسیش؟! " زامیر پرسید.
" نه . اما هر کس هست بیشتر از تو و مردم دهکده برای بودنم ارزش قائله!‌" و بی هدف کتاب را ورق می زد.
" هر کسی قادر به دیدنه اون کلبه نیست، اونایی که دیدنش، زن هایی بودند که دعوت مرد صاحب کلبه رو قبول کردند و زن های خوشنامی نبودند!‌ متوجه ای! اگر زنی باهاش مخالفت کرده، ما روز بعد جسدش رو توی گورستان پیدا کردیم! حالا تو ادعا می کنی اون کلبه رو دیدی و می خوای دوباره برگردی اونجا؟!‌ می دونی یعنی چی؟!‌ " زامیر خیلی تلاش می کرد جلوی خشمش را بگیرد تا بتواند سر از کار سیلویا در بیاورد!
" تو چی می خوای بدونی زامیر؟! تو به جای نگرانی برای بدنامی من، دلواپس معشوقه ات باش که سر هیچ و پوچ، زنی رو به کشتن نده! " کتاب را بست و به پایین رفت. زامیر به این بهانه فریاد زد:
" معشوقه ای در کار نیست!‌ " و به دنبال سیلویا پایین آمد.
" جدا ؟! ‌اما این خانمِ " نیست!‌" نزدیک بود دیشب من و به کشتن بده! قبل از اینکه فرصت کنم بهش بگم من خواهر توام! " ...
این دیگر مزخرف بود!!! قهقه ی تلخ و غضب آلود زامیر، سیلویا را تحریک کرد تا تمام ناراحتی اش را از نگاه کثیف مردم دهکده به حضورش در اینجا را، چون سیلی به صورت زامیر بخواباند!‌ قهقه ی زامیر به ناسزا تبدیل شد:
" گمشو از کلبه ی من بیرون زنیکه ی ... "
سیلویا فریاد زد:
" زنیکه ی چی؟!‌ بگو بلند بگو تا همه ی اونایی که پشت در گوش واستادند بشنوند تو شهروند دلسوز و با غیرتی هستی و یک زن فاحشه رو توی کلبه و دهکده ات نگه نمی داری! بلند تر بگو تا منم بهشون بگم پدر نامرد تو چی سر مادر من آورد!" 
زامیر دستش را به دور دهان سیلویا حلقه کرد تا ساکت شود،‌ شاید یک درصد حقیقت داشت که کسی گوش ایستاده باشد!
دوباره سیلویا را به داخل کشاند و روی صندلی نشاند:
" خفه شو ، تو و مادرت هیچ نسبتی با من و پدرم ندارین! پدر من هرگز از مادر تو صاحب فرزندی نشد. "
این جمله آب سردی بود که به روی قلب گداخته ی سیلویا ریخته شد ،با خود فکر کرد:
" خبر داشت؟!‌از روز اول؟!‌ نه خیلی بعیده! تا دیروز هیچی نمی دونست! کی بهش گفته؟!
زنی که دیشب به من حمله کرد؟!‌"... طاقت نیاورد، پرسید:
"از کجا می دونی؟ "
زامیر سراغ کوله ای رفت که همیشه با خود همراه داشت. دفترچه چرمی کوچکی که مشخص بود سالها خاک خورده است را بیرون آورد،‌ برگ خشکیده ای در بین صفحات اول، نشانه بود، دفترچه را به سیلویا داد و گفت :
توی کلبه ی گورستان پیداش کردم،‌دیشب! فقط قبل از خوندنش باید بدونی که تو از یک جهش زمانی به اینجا اومدی!‌ از میانه ی تقویم کیهانی! نه برای زندگی! تو یک جوابی برای همه ی سوال هایی که از زهدان تاریخ، سِقط شدند چون جهان آماده ی جواب دادن نبود

ادامه دارد...
امیر معصومی/آمونیاک


13.12.93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد