عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

اَجَلِ مُعَلَقّ ( داستان کوتاه )


خوشحال بود، خیــــلی خیــــلی ... سر از پا نمی شناخت نغمه، توی پوست خودش نمی گنجید، حالا می فهمید اینکه میگن طرف از خوشحالی بال در آورده،‌یعنی چی؟!‌ ؛

بارها مسیر بین کمد لباس ها و آیینه ی قدی کنار اتاق رو، روی سر انگشت پاهاش،‌رقص کنان چرخید، رفت و بر گشت و هر بار یک دست مانتو رو امتحان  کرد،‌در نهایت هم به پانچو سبز رنگ و ساق شلواری مشکی رضایت داد، دوست نداشت خیلی رسمی لباس بپوشه! مست و سرخوش، شال و روی سرش نشوند و کیف دستی ش و چک کرد،‌از آپارتمان زد بیرون.

حتی به آسانسور، فکر هم نکرد، پله ها رو سه تا یکی کرد و پیلوت و هروله کنون گذروند و از در مجتمع خارج شد، یک قدم نرفته، برگشت و نگاهی به صفحه کلید زنگ های مجتمع انداخت، در یک شیطنت آنی، ده – دوازده زنگ و با هم زد ... " کیه ؟! " ... " کیه؟!‌" ..."بله؟!‌" ... " کیه ؟!‌" ...

خنده ی شیطنت بار و بی صدایی از ته دلش بر اومد و قدم هاش و بلند و سریع برداشت تا هر چه زودتر از معرکه دور شه ... صدای همسایه ها رو می شنید که از پشت آیفون با هم حرف می زدند و پدر و مادرِ آدم مردم آزاری رو که سر صبح از خواب بیدارشون کرده بود و خدا بیامرزی می دادند!

‌دور تر که شد،‌خنده ش و بلند و کشدار سرداد و از راه دور برای تک تک پنجره های مجتمع، بوسی از سر طلب حلالیت فرستاد، هنوز هیجان مکالمه ی تلفنی صبح توی خونش موج می زد:

" خانم جلیلی! رزومه ی شما از طرف مدیر عامل تایید شده، لطفا تا یک ساعت دیگه، برای مصاحبه تشریف بیارید. "‌...

بالاخره موفق شده بود کار پیدا کنه،‌این یعنی تحقق تمام آرزوهاش،‌این یعنی بله گفتن به خواستگاری آرین، دوست پسری که شش سال به پای نغمه نشسته بود تا شرایط ازدواجش درست شه، ‌یعنی خرید جهیزیه ای در شان مادر آرین!‌ یعنی تشکیل یک زندگی مستقل،‌دور از عیاشی ها و بد خلقی های پدر دائم الخمر و مادر افسرده ش،‌البته خوب می دونست با این چندر غازها،‌ حداقل یک سال دیگه هم باید صبر کنه اما همین کور سویی از امید، بس بود تا امروزِ نغمه شروع یک زندگی بهتر باشه؛

به خیابون اصلی رسید، اول هفته و شلوغ بود، این یکبار و نخواست برای گذشتن از خیابون، جوانب احتیاط رو به جا بیاره، با اینکه اتوبوسِ توی ایستگاه، جلوی دیدش و گرفته بود، زد به خیابون، با خودش فکر کرد اینکه سالها با ترس و لرز از خیابون های شلوغ شهر رد شده،‌چه فایده داشته؟!‌... این یک مرتبه رو دلش خواست تا اتوبوس راه نیافتاده بدوه و خودش و به جدول کشی وسط خیابون  برسونه... دوید ... اتوبوس و رد کرد  و .... صدای بوق ممتد و بلند یک کامیونت حمل شیر که با سرعت از پشت اتوبوس ظاهر شد،‌گوشش و کر کرد...ضربه ی سختی خورد، نفس تو سینه ش پیچید و بالا نیومد... برای لحظه ای، زبری آسفالت کف خیابون و لمس کرد و سعی کرد نفس بکشه ... صدای خط ترمز که تموم شد،‌چشماش و باز کرد ... راننده بالای سرش اومده بود و داد و هوار می کرد اما نغمه هنوز هم نمی شنید ... در بین جمعیتی که بالای سرش جمع شده بودند، فقط یک مرد جوان نزدیک اومد، بازوی نغمه رو گرفت و از زمین بلند کرد،‌

درد توی بدن نغمه پیچید،‌حس کرد در لحظه، تک تک استخوون های شکسته ی بدنش و جا انداختند ...شاید اگر عجله ای برای رفتن و خلاصی از این مهلکه نداشت،‌جد و آباد مرد جوون رو از قبر بیرون میکشید و مرگ و جلو چشماش می آورد که اینطور بی هوا و ناغافل بلندش کرده بود اما الان وقتش نبود ... روی پاهاش که ایستاد و نفسش به راحتی رها شد، بازوش و از دست مرد بیرون کشید، فکش جوون نداشت و الا حتما می گفت: " خوبم،‌ممنون." ... راننده اما هنوز فریاد می کشید با جملات ترکی که نغمه هیچی نمی فهمید از معنی شون،احتمالا فحش میداد چون نیمی از جعبه های شیر، ‌وسط خیابون چپ شده بودند. نغمه با دیدنِ‌ ترافیک و داد و بیدادِ‌ راننده های کلافه،‌ فرار و بر قرار ترجیح داد، سرش و پایین انداخت و از لا به لای ماشین ها رد و از خیابون گذر کرد؛ از ترس نگاه مردم نایستاد که تاکسی بگیره، پیاده زد به دل جمعیت پیاده رو، نمی فهمید، درد نداره یا هنوز بدنش گرم از شوکی است که بهش وارد شده؟!‌به هر حال باید یک جای خلوت گیر می آورد و لباساش و تمیز می کرد،‌فقط دعا دعا می کرد مانتو یا ساقش پاره نشده باشه که مصیبت بود! نباید دیر می رسید، نباید این شغل و از دست می داد ...

قدم هاش و تند کرد تا زودتر به چهار راه بعدی برسه و تاکسی بگیره؛‌ از اونچه که در چشم بر هم زدنی اتفاق افتاده بود، خالی شد از هر احساس؛ ‌بند دلش کنده شده بود، قدرت حرف زدن نداشت،‌به چهار راه که رسید، تاکسی های خطی ایستاده بودند،‌پشت سر دختر دانشجویی که مسیرش با نغمه یکی بود،‌سوار تاکسی شد تا مجبور به آدرس دادن نباشه ... توی راه لباساش و از خاک تکونده بود اما ساقش روی قوزک پا نخ کش شده بود، تا رسیدن به مقصد یه جورایی خرابی رو پوشش داد، اما دل چرکین بود،‌از دست خودش عصبی بود،‌کاری که کرده بود رو گذاشت به حساب قلیان احساسی و الا، این حماقت، اون هم در چنین شرایط حساسی، ازش بعید بود!‌

کیف پولش و در آورد تا کرایه رو حساب کنه! چشمش که به عکس آرین افتاد،‌بغض به گلوش نشست، دستش و گذاشت روی قلبش،‌ جایی که یک دستمال ابریشمی زیبا رو داخل لباس زیرش گذاشته بود، دستمال گردن آرین بود، نه فقط عطر ادکلنِ اون و میداد که بوی تن ِ آرین رو هم داشت. همیشه همراه نغمه بود، امروز برای دلگرمی بیشتر،‌با دقت و ظرافت تا کرده بود و روی قلبش گذاشته بود تا آروم دلش باشه،‌ بعد با خودش فکر کرده بود که بهش نگه امروز میره مصاحبه، خواسته بود، بعد از بستن قرار داد،‌ خوش خبری ش بده و حالا مردد بود که آیا به موقع سر قرار می رسه یا نه؟!‌ ... کرایه رو، روی کنسولی ‌ تاکسی گذاشت و بی هیچ حرفی پیاده شد.

دفتر حاشیه خیابون بود و چند قدم پایین تر؛ ‌هنوز هم دردی رو حس نمی کرد، انگار کرخ شده بود تو این فشار عصبی،‌ همراه بقیه سوار آسانسور شد و طبقه ی دوم، دختر شیک پوش و زیبایی که از پله ها بالا اومده بود، قبل از نغمه وارد دفتر شد ... نغمه نگاهی به خودش انداخت و فکر کرد که اگر این خانم هم برای مصاحبه اومده باشه،‌ اون دیگه شانسی نداره!‌ ...

وارد دفتر شد،منشی پشت میزش نبود،‌ مرد جوانی که به نظر ارباب رجوع میومد،‌پشت به در، روی یک صندلی نشسته بود،‌ هر سه منتظر بودند... پنج دقیقه بعد، زن میانسال اما سرحال و شادابی از اتاقی که روی درش نوشته بود " مدیر عامل " بیرون اومد و دختر شیک پوش، گرم به سلام و علیک نشست،‌به نظر میومد همدیگه رو از قبل می شناختند و اگه پای پارتی بازی وسط بود که بـَدا به حال نغمه!‌ اما منشی با همه ی خوش برخوردی خیلی به دختر میدون نداد و پرسید:

- " برای مصاحبه تشریف آوردید؟!‌ "

- " بله،‌چهل دقیقه قبل با من تماس گرفتند،‌زود خودم و رسوندم. "

منشی لبخندی زد و گفت :

- " ما رزومه ها رو بر اساس اولویت های مورد نظر تنظیم کرده بودیم و به ترتیب با پنج نفر اول امروز هماهنگ کردیم. حقیقتش درست پیش پای شما،‌مهندس آرشیتکت مون رو استخدام کردیم. ما رو ببخشین، سعادت نداشتیم با هاتون همکاری داشته باشیم. "...

مرد جوان بی هیچ حرفی بلند شد و به سمت در رفت،‌ نگاه گرمی به نغمه کرد با لبخندی آشنا!

نغمه یادش نیومد کجا مرد رو دیده و از طرفی هم دلیلی برای موندن نداشت، این فرصت هم از سر ندونم کاری و شتابزدگی از دست رفت. دنبال مرد جوان از دفتر خارج شد،‌در همین چند ثانیه،آسانسور رفته بود پایین، نگاهی به پله ها کرد،‌پاهاش مور مور می شدند،‌ترجیح داد منتظر آسانسور بمونه... تا وقتی که از ساختمون خارج شد،‌ذهنش از هر فکری خالی بود،‌نمیتونست روی هیچ چیز تمرکز کنه،‌افکار مختلف مثل عابرهای خاکستری رنگ پیاده رو،‌بی هیچ مکثی از ذهنش عبور می کردند و نغمه لحظه به لحظه بیشتر احساس سرما می کرد...

حالا که هیجانات ش فروکش کرده بود،‌اثرات ترس و اضطراب حادثه رو در خودش می دید ... افت فشار ... سر گیجه .. حالت تهوع ... صدای بوق ... بووووق ... مردی که شاکی بود :

" ای بابا... برو دیگه مادر جان!‌ الان چراغ سبز میشه ها ..." ...

نغمه تازه پیرزنی رو که با والکر سعی داشت از روی خط عابر بگذره رو کنار خودش دید،‌ قبل از اینکه کمکی ازش بر بیاد، ‌چراغ راهنمایی سبز شد و راننده ساکت شد و با دو فرمون پیر زن و دور زد و رفت،‌نگاه نغمه روی چهره ی مسافری که صندلی عقب نشسته بود،‌موند. باز هم مرد جوانی که هنوز مهربان می خندید. این سومین بار بود در طی یک ساعت گذشته!‌ قطعا اتفاقی نبود!‌ نغمه با خودش فکر کرد:

" ‌دفعه ی بعد که ببینمش میرم جلو !‌ چی می خواد از جونه من؟‌حالا یه کمکی کرد صبح، خیال برش داشته مرتیکه!‌" ...

هنوز عرض خیابون و رد نکرده بود که قلبش تیر کشید،‌ دستش و زیر شال برد و به  یقه ش چنگ انداخت،‌ احساس خفگی می کرد، چیزی روی سینه ش سنگین بود، خواست بند لباس زیرش و از پشت آزاد کنه،‌شاید راحت تر بشه ... دستش رمق نداشت،‌عاقلانه ترین راه این بود که خودش و به نزدیکترین دکتر برسونه، افت فشار بود یا حمله ی عصبی؟! ‌فرقی نمی کرد،‌دیگه نغمه پاهاش و حس نمی کرد...

سوار اولین تاکسی شد،‌بیمارستان امام توی مسیر بود،‌شاید با یک ربع فاصله اما ضعف شدید نغمه تعادل زمان و مکان و بر هم زده بود،‌ داشت از هوش می رفت این دختر،‌صداهای اطراف کم کم گنگ و مبهم می شدند ... موبایلش بود انگار ... "‌ آرین؟!‌ " ... نه! الان جواب نمی داد بهتر بود! دلواپس میشد آرین، ‌بعدا یک بهونه جور می کرد براش. شاید هم مادرش بود،‌همیشه ی خدا نگرانِ نغمه است. حواسش نبود،‌تاکسی کمی بالاتر از بیمارستان نگه داشت، اونم چون مسافر داشت و الا که دور می شد،‌ کرایه از دست نغمه به کف ماشین افتاد، فرصتی برای از دست دادن نداشت،‌تمام نای و رمقش روی سینه جمع شده بود،‌خودش و به اورژانس رسوند،‌بوی مواد ضدعفونی کننده و بعد هم الکل در مشامش پیچید، نگاهش به دنبال کمک، به هر چشمی متوسل شد...  آخرین تصویر ذهنش، پرستار سفید پوشی بود که کمک کرد تا لباساش و کم کنه، دل نغمه شور افتاد، اگر دستمال ابریشمی ش گم بشه چی؟!‌ نه قدرت حرف زدن داشت نه توان تکوون خوردن!

یکی گفت: " کسی کیفش و بگرده، ‌شاید شماره ای،‌نشونه ای، چیزی؟! " ...

پرستاری که لباسای نغمه رو توی کیسه پلاستیکی می زاشت، دید که دستمال روی سینه ش مونده و زنی نیست که نشونه های عشق رو نبینه و عطرش و نشناسه ...‌دور از چشم دکتر که داشت دستگاه شوک رو شارژ می کرد، دستمال و تو دست نغمه گذاشت و مشتش و بست ...

" آماده؟! ... حالا ... نشد ... دوباره ... آماده ؟!‌ ... حالا ... " ...

ترسیده بود نغمه ... کاش آرین اینجا بود،‌اونوقت به این دکتر لعنتی می گفت که اینقدر عذابش نده ... این یک طپش قلب معمولی است، خیلی وقتا برای نغمه پیش می اومد، حالا این دفعه کمی شدیدتر! این همه رنج و عذاب برای چی؟!‌ ... اشتباه کرد که اومد بیمارستان، باید به آرین زنگ می زد، آدم هیچ وقت نمیتونه موقع ترس درست تصمیم بگیره ... دلش خوش بود به دستمال ابریشمی، آرین گفته بود که گاهی به این دستمال گردن حسودیش میشه، آخه اینقدر که نغمه اون و می بوسید، فرصت نمی شد آرین و ببوسه... تیزی سرنگ تزریق نغمه رو از خیال آرین پرت کرد،‌خسته شد از این همه فشار و درد ... کاش می شد دستمال و بالا بیاره و ببوسه..بو کنه ... شاید به معجزه ی عشق، ‌زودتر از دست این دکترا خلاص شه!‌ ...کاش ...

در این همهمه و هیاهو، کسی از نغمه چیزی خواست: "بده به من . "‌ ...

‌‌صدای شفاف و محکمی بود و نفس گرمی داشت، به نغمه قدرت داد چشماش و باز کنه، کمی نور چشماش و زد، تا به دیدن عادت کنه،‌ پرسید: " چی رو؟!‌ " ... دست مردانه ای مشت نغمه رو تو دستش گرفت،‌چی می خواست؟!‌ نغمه مشتش و پس کشید،‌ همون که دستمال ابریشمی داشت،‌ کمی زمان برد تا نغمه خودش و پشت در شیشه ایِ اتاق سی سی یو ایستاده بود،‌ تا حالا فکر می کرد توی اورژانس خوابیده! ...

کسی دوباره گفت:

" بی فایده است،‌ اینجوری نمی تونی ادامه بدی؟!‌" ...

به سمت صدا برگشت،‌باز هم همان مرد جوان،‌این بار نه مهربان! ‌به هیچ لبخندی!‌

نغمه عصبانی شد :

" تو اینجا هم دست از سر من بر نمیداری؟!‌ چی میخوای؟!‌" ... نگاه مرد روی مشت گره کرده ی نغمه،‌قفل شد ... نغمه دستش و پشت سر برد تا دستمال و پنهان کنه ... مرد رفت و روی صندلی نشست،‌گفت :

"مگه نمی خواستی از این رنج خلاص شی، تا وقتی لجاجت کنی توی همین برزخ میمونی! " ...

" کدوم برزخ ؟!‌" ...

صدای شیون های زنی از انتهای سالن،‌ دل نغمه رو خراشید ... زنی سلانه و چادرکشان به روی زمین،‌ می افتاد، دو مردی که همراهش بودند،‌بلندش می کردند ... پرستاری برای کمک رفت،‌نغمه هم همراهش ... پرستار که چادر زن رو از روی صورتش کنار زد،‌نغمه مادرش و شناخت و پدرش و آرین رو که صورتش خیس اشک های بی وقفه بود!

پرستار مادر و با خودش برد و آرین به پشت شیشه رفت، مردی که گوشه ی سالن چنبره زده بود،‌با احتیاط جلو اومد و از آرین پرسید: " شما شوهر شین؟! "

آرین به سختی سری به نشانه ی تایید تکون داد،‌مرد به پاهای آرین افتاد:

" آقا به حضرت عباس قسم،‌عین جن وسط خیابون ظاهر شد،‌بچه هام و کفن کنم اگه دروغ بگم آقا ... این سرکار شاهده..بیا گزارشش و ببین، همه دیدن که دوید تو خیابون،‌من داشتم راه خودم و می رفت،‌ سبقتم از اتوبوس غیر مجاز نبود به قرآن ... آقا تو رو به امام حسین قسم ... "

آرین خم شد و مرد رو از روی پاهاش بلند کرد، اشکاش و با سر آستین پاک کرد و گفت :

"‌ برو به همین آقایی که من و بهش قسم میدی التماس کن که عشقم برگرده... میخوام زندگی نباشه اگه نفس ش از نفسم بریده شه !‌... " ...

نغمه خودش و دید که دور از آرین، روی تخت خوابیده و امیدی به زندگی ش نیست الا پاره ای از عطر تنِ معشوق، پیچیده در دستمال ابریشمی که ملک مقرب الهی رو ساعت ها معطل خود کرده بود ... پس می شد با مرد جوان به معامله ی دوباره ی زندگی نشست...

" همیشه باید برگ برنده ی عشق در دست تو باشد ... تا پای جان ..."


ادامه ندارد...

1392/5/30

اَسفل السافلین...! (داستان کوتاه)




سیما، مات و متحیر وسط حیاط ایستاده بود و به همسرش نگاه می کرد. زبانش مثل یک تکه چوب خشک، به کامش چسبیده بود. قدرت تکلم نداشت اما مرد به چشمان از حدقه درآمده و متعجب زنش خیره شده بود.

مرد از اینکه بی سر و صدا وارد خانه شده بود، قصد ترساندن زنش را نداشت؛ خواسته بود از حیاط رد شود و به پشت در سالن که رسید، سیما را صدا کند؛ ولی زن صدای پای او را که پاورچین پاورچین در گرگ و میش سحر، توی حیاط راه می رفت را شنیده و با چاقوی آشپزخانه ای که در دست داشت، آمده بود تا دخل این دزد لعنتی را بیاورد!
- " کسی اونجاست؟ کیه؟! ... "
- "  نترس سیما... منم منصور. " ... سیما مطمئن بود که اشتباه شنیده است:
- "
گفتم کیه؟! ... " ... و منتظر نشد تا جواب دوباره ای بشنود، غیر ارادی و از ترس شروع کرد به فریاد زدن :
- "
دُُُُُُُُُُُُُُُُُزد .... دُُُُُُُُُُُُزد ... " ...

منصور چاره ای نداشت، خودش را به دیوار حیاط رساند و لامپی روشن کرد؛ فریاد سیما در گلو ماند: " دُُُُز ... " ... " د " ...
منصور لبخندی زد و صبر کرد تا سیما حضورش را باور کند و دستی که چاقو را با همه ی قدرت در آن می فشرد و به سمت مرد نشانه گرفته بود، پایین بیاورد. چند دقیقه ای زمان برد تا بازوی سیما سست شد و چاقو از دستش افتاد، حالا همه ی وحشت سیما تبدیل شده بود به ریزش اشک هایی بی محابا با ناله هایی کوتاه از حنجره ی دردمندش! ...
منصور قدمی برداشت، دستانش را برای در آغوش کشیدنِ سیما جلو آورد اما او هنوز از مردش متنفر بود و برای نشان دادنِ عمقِ احساسش، بی درنگ خم شد و چاقو را از روی زمین برداشت، دوباره به سمت منصور نشانه رفت، با صدایی که از فریادها، خش دار شده بود با غیض و تعرض پرسید:
 " -
تو اینجا چه غلطی می کنی؟! رفته بودی که گورت و گم کنی! برگشتی که چی؟! . " ..
-"  آروم باش سیما، امون بده ، اجازه بده بریم توو صحبت کنیم. " ... سیما صورتش را از گریه های بی امان، خشک کرد:

-"  ما حرفی با هم نداریم ... " ... داد زد : " از خونه ی من برو بیرون. " ... و انگار تازه چیزی را به خاطر آورده باشد، با قاطعیت قدمی تهاجمی به سمت منصور برداشت و گفت:
"
انگار یادت رفته که ما دیگه زن و شوهر نیستیم؟! یا همین الان دمت و میزاری رو کولت و مثل بچه ی آدم از اینجا میری یا زنگ می زنم صد و ده ... اصلا نه! ... چرا زنگ بزنم پلیس، همین چاقویی رو که یک ساعت قبل از محضر ... " ... کمی بغض کرد سیما :
"...
توی ماشین به پهلوی من فشار دادی تا سند طلاق رو امضا کنم، تا دسته فرو می کنم توی قلبت، می دونی که بهش می گن دفاع از حریم خصوصی! ... " ... از این راه فرار قانونی که به ذهنش رسیده بود، قدرت پیدا کرد و صداش و برد بالا:
" ...
اینم که ثابت نشه، پاک کردن زمین از وجود نحس تو به هر تاوانی می ارزه آشغال کثافت! ..." ...
منصور خسته و متاصل به یادگاری که بعد از پانزده سال زندگی مشترک ، به روی روح و روان سیما به جای گذاشته بود، فکر می کرد. از نظر او هم، حق با سیما بود؛
هشت ماه قبل که ماجرای عقد موقت منصور با بیوه ی شریکش، نزد سیما لو رفت، منصور سعی کرد در قدم اول با تطمیع و خرید طلا و جواهرات و سند زدنِ یک خانه ی ویلایی و دو دربند مغازه در بهترین پاساژ شهر، سیما را راضی کند و دقیقا روزی که سیما مجاب شد برای حفظ آبرو، حضور یک همسر دوم را برای منصور بپذیرد، بیوه ی جوان، زیبا اما مکار، از منصور خواست که بین او و سیما، انتخاب کند و الا تمام دستکاری های حسابداری و مالیاتی منصور را که موفق به یک اخاذی چند هزار میلیونی از سازمان شده بود را، افشا می کرد و این ... تنها دلیل دادخواست طلاق توافقی بود که از طرف منصور، داده شد اما این بار، سیما بود که زیر بار حرف زور نمی رفت!
منصور ثانیه ثانیه ی روزی که مجبور شد سیما را به بهانه ی مشاوره با یک وکیل به نزدیکی محضر ببرد، به خاطر داشت. رو به روی یک دفتر وکالتِ ناشناس که چند متر با محضر فاصله داشت پارک کرد، فقط یک ساعت فرصت داشت تا سیما را برای امضای برگه های طلاق، راضی کند:
"
ببین سیما، قبل از اینکه با وکیل حرفی بزنیم، میخوام بدونی که این زندگی برای من تموم شده است، پس سعی کن در صحبت با وکیل ... " ... دست سیما تا جلوی دهن منصور بالا اومد:
"
هیس! بیخود خودت و خسته نکن، من حرفام و زدم، اون زنیکه ی پتیاره این آرزو رو به گور می بره که به جای من، توی شناسنامه ی تو بشینه پس اگه من و آوردی اینجا که با میانبر های قانونی تهدیدم کنی، کور خوندی، تا من به طلاق رضایت ندم تو هیچ گُهــ ... " ...

توو دهنی منصور، جمله ی سیما را ناتمام گذاشت. صبر این مرد سر آمده بود، مانده بود بین پتک و سندان، یا باید از شر سیما خلاص می شد و با عقد بیوه ی جوان، آبرو و اعتبار چند ساله اش را می خرید و ثروتی که هنوز نیمی از آن در کشور مانده بود، را حفظ می کرد یا باید همین جا، همین لحظه خود و آرزو هایش را به گور می کرد!
پرونده ای که روی صندلی عقب گذاشته بود را برداشت، از قبل چاقویی را بین برگه ها گذاشته بود، دستش را لا به لای کاغذها برد و چاقو را به دست گرفت، در حالیکه سعی می کرد پرونده از روی دستِ مسلح به چاقویش، پایین نیافتد، تیزی آن را به پهلوی سیما فشرد.
تمام خشم زن در لحظه ی فشار به ترس مرگباری تبدیل شد؛ منصور با هر فشار بیشتر، به او می فهماند که باید از ماشین پیاده شود و سیما پیاده شد، نگاهی به کفش های پاشنه بلندش انداخت، نمی توانست در این فرصت که منصور از ماشین پیاده می شود و به او می رسد، فرار کند! در لحظه تسلیم شد، به محضر رفت، تمام برگه ها را در سکوت تمام امضا کرد،حتی منصور حق حضانت پسر ده ساله شان را هم بی هیچ هماهنگی، به سیما داده بود! بعد از جاری شدن صیغه ی طلاق، به خانه برگشتند، منصور منتظر ماند تا سیما لوازم شخصیش را جمع کرد، چمدانی هم برای پسرش که هنوز مدرسه بود، بست و بعد او را به خانه ی ویلایی که ماهها قبل برایش خریده بود، برد. گفت که پسرش را خودش از مدرسه می آورد و آورد ... تمام!
از آن روز تا حالا، شش ماه می گذشت و هنوز سیما از شوک و افسردگی در نیامده بود، چه برسد به ببخش و گذشت!
آرام به سیما نزدیک شد، مطمئن بود که حمله نمی کند، روحیه ی محتاط و ملاحظه کارش را می شناخت، مچ دست زن را گرفت و دست دیگرش را به دور او حلقه کرد و به آغوش کشید، خوب می دانست دارد چه میک ند؟! انگشتانش را مهربان اما محکم در انگشتان سیما فرو برد تا چاقو از دستش افتاد، عطر تن منصور که در روح خسته و دلتنگ سیما فرو نشست، تازه یادش آمد، باید داد بزند و مقاومت کند... دیر بود، منصور با بوسه های پر از ولع و بی امانش راه هر اعتراضی را بست! ... سیما نمی دانست چرا در مسیر ایوان تا اتاق خواب تمکین محض بود اما منصور آمده بود برای همین کار!... آمده بود تا تجاوز کند به حریم امنی که سیما بی حضور یک مرد برای خودش ساخته بود؛ منصور خودش را، از تمام تصویرهای ذهنی ساخته شده با قابی از ورود ممنوع، از تمام سیم خاردارهای تنفر، از میان تمام خاطرات لجن گرفته در افکار سیما، با حربه ای از غریزه ی شکننده ی زنانه، عبور کرد تا به سرای لطیف احساس برسد، همان که در وجود هر زنی، بالقوه است!
منصور برای همین آمده بود تا دوباره به آغوش ناز سیما بخزد و نیازش را بردارد و برود ... سیما هنوز هم در تمکین بود تا وقتی که غرش های مردانه و کوتاه منصور در گوشش آرام گرفت و بعد با خودش فکر کرد، حالا وقت آن است که این مرد را برای همیشه به این تخت زنجیر کرد! به این زن! به این خانه! بلند شد تا لباس بپوشد به آشپزخانه برود که منصور بازویش را گرفت و نگذاشت:
"
بخواب سیما، باهات حرف دارم. " ... سیما نشست و نگاهش کرد. منصور پرسید:
"
فکر میکنی بتونی من و ببخشی؟! " ...
 " -
عجب حماقتی!" ... سیما با خودش فکر کرد!
منصور فکر زن را خواند و گفت : " نگو که، اگر نمی بخشیدمت باهات نمی خوابیدم! یک نشونه ی محکمتر می خوام. " ...
سیما دلگیر شد که منصور نیاز و شهوت زنانه را به رخش کشیده است! رو بر گرداند، از دلش گذشت که بگوید: " نه، نمی بخشمت. " اما صدای پسرش که همیشه عادت داشت، قبل از طلوع آفتاب بیدار شود تا دارویش را بخورد، منصرفش کرد، به خاطر تنها فرزندشان هم که شده باید این مرد پشیمان را بخشید. اما چیزی نگفت، لباس پوشید، به اتاق فرزندش رفت تا دارویش را بدهد، از اتاق که بیرون آمد و در را بست، کسی زنگ خانه را زد، به سمت آیفون رفت، کسی جلوی دوربین دیده نمی شد:
 "-
کیه؟! " ...
مردی با لباس نیروی انتظامی جلو آمد، پرسید:
"
خانم سیما بخشی؟ "
 " -بله، خودم هستم. "
"
ممکنه تشریف بیارین دم در؟ "
آیفون رو گذاشت، چادر نمازی که همیشه تا کرده روی جا لباسی بود را به سر کشید و محکم گرفت تا ساق های برهنه اش دیده نشوند، در را باز کرد. مردی مسن با کت و شلواری رسمی
جلو آمد، کارت شناسایی نشان داد، افسر اداره ی آگاهی بود، بعد از سلام و عذر خواهی پرسید:
"
شما همسر سابق آقای منصور صابری هستین! درسته؟ "
حتما آمده بودند دنبال منصور، سیما با تردید جواب داد: " بله "
افسر زیر چشمی درون حیاط را پایید و دستی به درون جیبش برد، پرسید: " تنهایین؟ "
سیما احتمال داد حکم بازرسی منزل باشد، نمی توانست دروغ بگوید:
"
نه، پسرم ... " ... به همین اکتفا کرد! ... افسر عکسی را نشان سیما داد:
"
ایشون همسر شما هستن؟ ... ببخشین! منظورم اینه که بودن؟ "

عکسی از منصور بود، جواب داد:
 "- بله! چطور مگه؟! اتفاقی افتاده؟ "
"
بله، لطفا آماده شین و همراه ما تشریف بیارین."
قبل از اینکه سیما چیزی بپرسد، زنی با یونیفورم داخل حیاط شد، سیما گفت:
 " -
کجا باید بیام؟! " ... افسر که حالا به حضور مامور زن، دلگرم شده بود، گفت:
"
متاسفم خانم بخشی، ما تقریبا یکسالی هست که همسر شما رو تعقیب می کنیم اما دیشب که موفق به دستگیری ایشون شدیم، در بازداشتگاه خودکشی کردن، به حضور شما برای تکمیل صورت جلسه نیاز داریم. " ...
سیما صدای قلبش را نمی شنید، صدای نفسش را هم ... به کمک زنی که کنارش ایستاده بود به اتاق خواب رفت تا لباس بپوشد، هنوز منصور آنجا نشسته بود، منتظر جواب سیما بود که بداند " آیا می تواند منصور را ببخشد؟ " ...


1392/06/13

 

"جسدهای بی حصار اندیشه" ... قسمت آخر

 

 

 

خدای من ... مهمون خاص سهیل...بهار بود...بهــــــــــــــار.....

انجماد خون رو تو رگام حس میکردم... بازی خورده بودم؟؟!!...اونم از بهار؟؟؟!!! ...

نگاه بهار، رو شیوا خیره موند و لبخندش ماسید... از گردش چشمای متحیر و پرسشگر  شیوا به سمت من.... بهار تازه متوجه حضورم شد... بی تأنی، بی درنگ به طرف سهیل چرخید...

صدای کشیده ای که  فکر کردم، رو صورت سهیل نشست، سنگینی سکوت رو چند برابر کرد... سهیل کف دستش و سپر صورتش کرد  و  با دست دیگه اش مچ بهار رو گرفت و به آرومی پایین آورد...

باید از کوره در می رفتم، فحش میدادم ، حمله می کردم  و به سهیل فرصت دفاع نمی دادم، اما، کرخ شده بودم، مثل همون احساسی که بعد از اصابت با یه جسم سخت داری، وقتی که درد تو همه ی وجودت می پیچه ولی قدرت فریاد زدن نداری!... تنها، عکس العملم در این خلاصه شد که با غیض، به سمت بهار رفتم، دستش و گرفتم و  هستی م ُ از چنگ سهیل در آوردم،  بهار می لرزید، رو به شیوا گفت:

" من به تو اعتماد کردم .."

شیوا سرش و به نشونه ی انکار تکون داد و با لرزی که تو صداش بود، جواب داد:

" تنها کاری که تو کردی تحقیر من بود... همین. "...

صدای بهار تو سینه پیچید و سخت بالا اومد :

" متاسفم برات...واقعن متاسفم..." .. صورتشُ  تو دستاش پنهون کرد و سرش و  رو سینه ام گذاشت و بغضش ترکید...بی هیچ عکس العملی ، همچنان ایستاده بودم!

سهیل به طرف شیوا و منشی رفت... شیوا خودش و عقب کشید و منتظر حرکتی از سهیل شد ولی اون، بی تفاوت به حضور شیوا، به منشی گفت: " می تونین تشریف ببرین... ممنون از همراهی تون... در و پشت سرتون ببندین..."

سرد و خشن نگاهی به من کرد و به طرف دفترش رفت، بهار و از خودم جدا کردم، بی هیچ حرفی پشت سر سهیل وارد دفتر شدم ،در و بستم، برای نشستن تعارفم کرد، خودشم رو بروی من نشست.

برای اولین بار تو چشمای هم زل زدیم، هزار حرف نگفته ی مردانه، در کسری از ثانیه رد و بدل شد...  قاعده ی بازی این بود که به عنوان یه حق بجانب وارد گفتگو بشم، پرسیدم:

" چند وقته میشناسیش؟" ... گفت:

" یک روز... " ... چرت می گفت، ممکن نبود!، با پوزخند گفتم:

"این جواب من نبود..." ... صداش قدرت گرفت:

" مگه از مدت آشنایی ِ من و زنت نپرسیدی؟! ... یه روزه باهاش آشنا شدم... چیزی هول و حوشِ ... " به ساعتش نگاهی کرد : " .. سی یا سی و یک ساعت..."

نگاهم و روش، تند کردم و تو چشام خوند که برا گفتنه حقیقت ، تهدیدش کردم ... لبخند پنهانی زد و بلند شد...  همین طور که شروع کرد به  تعریف کردن از اولین تماس تلفنی دیروز بهار و اینکه تو پارک قالش گذاشته و .... همزمان هم به طرف میز پذیرایی رفت و دو تا نسکافه حاضر کرد،  روبروی من گذاشت و حرفاش تموم شد:

" به همین کوتاهی...بقدر حاضر کردنه یه نوشیدنی داغ! ... "

باورم نمیشد، قضیه کاملن عکس اون چیزی بود که فرض کرده بودم، واقعا بهار، راه بهتری وجود نداشت؟! ... گفتم :

" بهارفط می خواسته کـُری بخوونه برا پدر و مادرش که در مورد من اشتباه کردن!، می فهمم چرا خواسته  به اونا و خودش ثابت کنه که من همون مرد عاشق و وفاداری ام... ولی ..." حرفم و قطع کرد:

" که نبودی! ..." لحن بدی داشت کلامش... پرسیدم:

" تو تا حالا عاشق شدی؟!!... بلدی عاشقی رو که به من طعنه میزنی؟!"

نیشخند زد، خسته بود... کاملن مشخص بود که بیدار خوابی کشیده... با این حال خیلی سعی میکرد صداش بالا نره...:

" اگه معنای عشق همین گندیه که تو به روح و روان زنت زدی...نه... بلد نیستم...."

داد زدم: " گند، شکل دیگه ی افسردگیه که  تو با کار و پول و این غرور معقولانه ی مزخرفت، تو این چند سال زندگی، به شیوا کادو دادی..." هنوز نشسته بود، خم شد طرف من و  خیلی آروم پرسید:

" به تو چه ربطی داشت؟!...دکتر بودی یا روانشناس؟! ... " ... بلند شد، دستش و از زیرکت به کمر گرفت  و  به صداش تحکم داد: " د ِ آخه مرتیکه ... تو اگه ریگی به کفشت نبود... اون قراره عاشقانه ات چه معنی داشت؟؟!! "

وقتش بود که ملاقات امروزش و با بهار بهونه کنم اما واقعیت اینه که این دو موقعیت قابل مقایسه نبودن، این دیدار کاملن عمدی در حضور من اتفاق افتاده بود، مکثی کردم ... خیلی ریلکس فنجون و برداشتم، پاهام و انداختم رو هم، بدون این که نگاش کنم، گفتم:

" شیوا به یه همصحبت احتیاج داشت، اونم مرد، مردی که بتونه احساسات عاشقانه اش و به زبون بیاره... " واژه ی مرد رو تو دهنم پر کردم  و ادامه دادم: " اون یه مرد عاشق می خواست نه یه پولدار، مردی که به جای خرید گردن بند میلیونی، فقط نیم ساعت وقت براش بزاره، تو یه کافی شاپ باهاش یه بستنی بخوره... "... ایستاده بود و نگام میکرد، نسکافه رو هورت کشیدم، بلند شدم، دست به سینه رو به روش ایستادم:

" مردی که  وقتی اون تو خونه تنهاس، بی هوا زنگ بزنه حالش و بپرسه، اگه دید صداش گرفته اس، بتونه تشخیص بده دلیلش گریه اس یا سرماخوردگی...اگه تونس تشخیص بده! به روش بیاره، نترسه که مبادا پر رو بشه.... معنیه حرف نزدن یا غر زدناش و بفهمه... به جای نقد اخبار شبکه سراسری و خوندنه مجله ی ورزشی... از رنگ لباس و نوع آرایشش ، حس و حالش و بسنجه... " دستام و کردم تو جیبام و شونه هام و انداختم بالا:

" من نمیفهمم ... کجای عاشق پیشگی ِ تو حالش بهم زد که به من  پناه آورد؟! "

چونه امُ  گرفت، و با همون لبخند خاصه خودش که از ده تا فحش بدتر بود، پرسید:

" منم نمی دونم تو که لالایی بلدی، چرا در گوش زن خودت نمی خونی که  هوس نکنه تو بغل مرده دیگه ای ، بخوابه؟!!... "  دستش و پس زدم و یقه اش و گرفتم، مقاومتی نکرد، با انگشت اشاره شروع کردم به تهدید کردن:

" هی عوضی ! تا الانشم خیلی کوتاه اومدم ... همون لحظه که با زنه من از دفتر اومدی بیرون باید بی هیچ سوال جوابی، ناکارت می کردم... "

دستش و زیر گلوم گذاشت و فشار داد:  " میزدی...من که تو تاریکی شب فرار نکردم! " ...

 قبل از اینکه باهاش درگیر شم،  گردنم و رها کرد، با تمام قدرت مچم و فشار داد و از یقه اش جدا کرد:

" همه این آتیشا از گور زنه تو بلند میشه...پس ببند دهنتُ ... " مچ دستم و کشیدم، اگه کار به یه زد و خورد حسابی میکشید، حریف خوب و قـَدَری بود ولی مشخص بود که از درگیر شدن فرار میکنه،  رفت پشت میزش نشست... سرشُ  پایین انداخت و  بین دو تا دستاش گرفت...

همه ی ماجرا شنیده و نشنیده، مثل روز برای جفتمون روشن شده بود، جایی برای حرف زدن باقی نمونده بود... وارد دوئلی شده بودیم که جفت تفنگامون، خالی بود... سرش و رو میز گذاشت، صدای بم و گرفته ای از نهادش بر اومد:

"نه احساس تو!.... نه تدبیر من! ... ما هر دو معشوقه هامون و باختیم... به چی؟؟!!! ..." ..

سرش و بالا آورد: "  واقعن به چی امیر؟!"

راست می گفت... طعم این حقیقت و نمی دونستم...اما حق با اون بود... به طرف در اتاق رفتم که با شیشه های مات تزئین شده بود... سایه ی بهار از شیوا قابل تشخیص بود، گفتم:

" به چی؟!؟؟ ... به چی؟!... به همون نیمه ی گمشده! ... تو شیوا رو به مرد عاشقی باختی که تو وجودت  به چشم شیوا نیومد ... من؟!...من بهارم و  به مرد مقتدر و محکمی باختم که  همیشه  مست  و سرخوش دیده بودش .." ... هیچی نگفت، پرسیدم:

" حرف ِ دیگه ای هم هست؟!! "... جواب نداد... قصد رفتن کردم.... قبل از این که در رو باز کنم ، برگشتم و به اقتدار شکسته ای نگاه کردم که با حیرت به نیمه ی گمشده ی زنش تو چشمای من زل زده بود... مرد خسته ای رو دیدم که تونسته بود، توجه و اعتبار بهار رو در  کمتر از دو روز جلب کنه، زهر خندی زدم: " بلند شو سهیل ، بلند شو... بوی زننده ِ این جسدای گم شده، مشام زنامون و پر کرده...پاشو بزن بیرون از خودت... پاشو..."

بدون توجه به اطراف، از شرکت زدم بیرون........................................................!!!!!!!!!!!!

بر حسب اجبار هر روزمی بایست از مقابل کوه بیستون رد میشدم، دیدن عظمت این کوه و قصه هایی که در موردش شنیدم، همیشه توهم خاصی بهم میداد. بنظرم پاییز قشنگ ترین فصل ساله برای دیدن بیستون، مخصوصن نزدیک پایه ی کوه، جایی که معروفه به فرهاد تراش، یه تیکه ی صاف بین قله و کوهپایه....!

ماشین و پارک کردم و رو به روی کوه، کنار جاده پیاده شدم ... اولین سیگار رو روشن کردم، نمیدونم چرا طعم سیگارم ، طعم زیتونهای خیس بیستون و گرفته .... زل زدم و فقط و فقط تصور کردم.....تصور کردم ..کردم... کردم.. توهم زدم اینچنین:

(آسمان تاریک و زمین و زمان یخ بسته است ... سیگاری روشن میکنم ..... دستی به گردنم میکشم ... بدتر از چشمان آفتاب ندیده ام ... من، میلرزم ... سردم شده .. سیگارم خیس و چسبناک ...

بارون آروم آروم و نم نم در حال باریدن بود...

 از پایین به قله کوه نگاه کردم، فاصله ی من تا خودم ،به اندازه همین پایه کوهِ تا قله! ...دور شدم از خودم... میخوام پیدا کنم خودم رو ....

بیستون! چیزی که تو از بالا می بینی با چیزی که من از این پایین می بینم چه قـــــدر فاصله داره ؟...

سیگارم هنوز تموم نشده بود، خودم ُجمع کردم، هوا کم کم بیشتر از حد معمول سرد شده بود، دستام یخ زده بود، زمان کاملا من و غافلگیر کرده بود نه می گذشت! نه می رفت! نه ته می کشید! ...

آری امیر جان!  زندگی همینه، فاصله میان دو هم آغوشی با یک پک سیگار...بکش...

زمان دور سرم میچرخید، همه چیز بطور وحشتناکی لذت بخش شده بود، آنقدر غرق افکارم بودم که گذر زمان رو بهیچ وجه احساس نمی کردم، همچنین احساس شعف خاصی داشتم، خودم رو تنها مقابل این کوه با عظمت تصور می کردم، زمان برگشته بود به داستان های عاشقانه شیرین و فرهاد...

آره! دارم می بینم شون.... ! فرهاد و ببین داره میخونه و همچنان می کوبه تیشه اش رو به سنگ...ریزه های سنگِ حاصلِ تراشِ فرهاد، هر کدوم یه رازی تو خودشون پنهان کردن، تبرش که جای خود داشت... آدمها هم میتونن همینطور باشن، مثل این کوه که پرن از سنگ ریزه های رازها و از قضا، روزی فرهادی به عشق شیرینی آنها را آشکار خواهد کرد...

چند پله اومدم پایین تر، بی اختیار چشام پر از اشک شده بود، خودم هم نمیدونستم چرا ! ...

هزاران ساله این کوه، تو تنهایی خودش غرقه اما همچنان استوار پابرجاست....چقدر دلم برای خودم تنگ شد بود، وقتی که گریه میکردم، کوه ساکت بود و من، بلند بلند ترک برمیداشتم... همزمان کوه با آن عظمت هم در حال ترک برداشتنه...

اینجاس که تمامیت فردی هر آدمی، از یک ضربه کوچیک، بواسطه روابطش، ترک میخوره و تار و پود وجود آدم رو، از درون ویران میکنه... چه خوب شد که من اینجا اومدم، چه خوبه که دارم به درون خودم نفوذ میکنم، میکشم بیرون لایه های منیّت و هوس و غریزه ام رو ..کاش آینه ای اینجا بود، قیافم دیدن داره .... همه آدمها به جراحی و تشریح خودشون احتیاج دارن، منم داشتم ولی تا بحال میترسیدم...

میترسیدم از دیدن اعضا و جوارح فکرم و بازخوانی اونها، میترسیدم آنچنان غرقش شم که همان جا مدفون شم ،جسدم رو کسی هم پیدا نکنه و هزارن ترس دیگه...

چاقوی احساس رو برداشتم، روحم و روی تخت خواباندم ... ملافه سفید رو آماده کنار دستم گذاشتم و مشغول به تشریح  شدم...

بیستون! من به تو باور دارم، به استواری تو، به بقای تو، به تنهایی تو، به عظمت تو، به زیبایی تو، به همه چیز تو حسودیم میشه، حتی وقتی که خیسی از بارون، میدونم  داری اشک میریزی و وقتی برف روت نشسته، داری دردهات و زیر لایه های برف پنهان میکنی تا نکنه خم به ابروی نظاره گرانت بیفته،

 تو چی؟! جان من بگو  به من، به چی من باور داری؟ بگو سکوت تو نشونه چیه؟ نمیگی یا چیزی نیست ؟....

چیزی و که تو از بالا می بینی با چیزی که من از این پایین می بینم، چه قـــــدر فاصله است؟! دیدی؟؟؟

به اندازه سالها فالش بودن ! ... اینجا رو ببین، من یه خنده بودم روی لب یه پسر بچه، من یه خنده بودم اما کسی ندید حتی تو، چون همون موقع داشتی به شاهکارت فکر میکردی .... گذشت یه مدت، من باز برق چشم همون پسر بچه بودم که نمی خندید این بار اما تو بگو چرا؟!.... زمان می‌ایسته و من جای زخمی تو وجودش شدم ، بعد از اون من دیگه چیزی یادم نیست به جز چند صورت و حالت ... شاید لخت شدم به اعتراض لبخندی که، از جسدم هم گرفتی! ...

هاه هاه هاه... سرده اینجا، تو حس میکنی ؟

همه جا قرمزِ، همه جا خونِ، چیزی توی دست من، رگِ نفس کشیدنِ ... آره!

چیزی و که من از پایین می بینم با چیزی و که تو از بالا می بینی فرق داره .... به قد تمام حروم بودن، به قدر تابوت بودن، به قدر طرد شدن، به قدر نیش خوردن، به قدر بازیچه بودن، به قدر تو نه، به قدر من .... به حرمت این نقطه‌ها ... به فاجعه بودن من، به بودن فاجعه‌ای مثل من .... به ذهن ناپاک من ... فرق داره ... فرق.... اما باز لبخند برجاست،

باز ببین چیزی و که من از پایین پایین ها میبینم، با چیزی که تو از اون بالا بالاها میبینی، به اندازه صمیمی بودن این من و اون کسی که از پشت این داستان من و میخونه، فاصــــــله است اما باز تو برو .... به اندازه این دایره‌ای که بهش می گیم جهان اما باز تو برو .... به اندازه این خونی که تو رگ من میچرخه اما نه به اختیار من .... به اندازه‌ی تمام پرده‌ها....به انتقام ... به عشق... به تمام شبونه‌ها و به نفرت روزها .... به قدر انزجار همون سایه‌هایی که نشونه‌ی روز ِ جدیدیِ که باید با منی که حتی نمیتونم قبولش کنم، همراهی می‌کنم ...

من پایین و پایین‌تر میرم و تو همون بالا میمونی ... این پایین خیلی چیزها هست، خیلی آدما رو میشه دید که خودشون شبیه منن یا شبیه تو به نظر خوشبخت....هیچ وقت نتونستم قبول کنم، چون هیچ نخواسته بودم اینطور بشه، برای همینه من ته این تاریکی‌ام، زیر این همه لایه لایه‌ی جسمم من شدم کف این روح و تو ... تو نقاب همیشه متفاوت من ....

 

خاطرم نمیدانم خوش است یا تلخ ؟

 کفنم را تنیده ام با چندی از این فتوح! تعدادی عدد گذاشته ام که از آرزوهایم شمرده ام ... همان دشمنان ...کمی هم حماقت است و کینه ها ...

کفنم را دارم برای هر روزم .... که شب هارا فراموشم نشود، آن را دارم برای همان ابله ای که منم ... و درونش شیشه ریخته ام که زخمها را گم میکند، با زنجیرهایش به چراغی مزینش کرده و هر روز او را می تنم تا برای بی جانتر از هر منی بزرگ باشد .... برای هر آرزویی توانا باشد....

 ملافه سفید را تا بالای سرم بالا میکشم ! و من دوباره با تو عروسی میکنم.! حالا از لذت کام میگیرم چرا که جسدم را یارای دیدن نیست....بر سر جسدم کسی گلهای ارکیده ی اکلیلی را پرپر میکند، صورتش را نمیبینم، فقط دفتر و نقابش پیداست....

 

عزیزی که مرده‌ است، عزیز عزیزی است...

آری لذتِ باشکوه، نقطه پایان زندگی است...

 بعد از یکبارچشیدن طعم بی تکرارش،

دیگر فقط مردگی می کنی و

کسی باور نمی کند

هنوز هم در هیأت زندگان

نفس را به شماره می اندازد

جسدهای بی حصار اندیشه ام!...

****

 

" الو... سلام..."

" سلام بهارم ... عزیزم... خوبی؟ "

" نه... تو بهتری... چرا جواب اس ام من و نمیدی؟!..دستت به چی بنده؟! "

" به فرمون عزیزم...دارم رانندگی میکنم، ندیدم ...چی کار داشتی؟"

" هیچی... میخوام بدونم بعد دو ماه اومدی تهران،  مهمتر از با من بودن چیه تو زندگیت؟"....

 

پایان

شنبه 6/12/1390 ساعت 9 صبح...مقابل بیستون.

 

" جسد های بی حصار اندیشه " ... قسمت دوازدهم


صبح همان روز:

بهار با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد. شنید که بابا می پرسه:

" چرا اینجا خوابیده؟! " ... مادر جواب داد:

" فکر کنم منتظر امیر بوده اما گفته بود که نمیاد! ... "

بهار سرش و بلند کرد، بدنش پشت میز خشک شده بود، گردنش درد میکرد:

" سلام... ساعت چنده؟.... نیومده؟.... تا چهار بیدار موندم...نیومده؟! "

بابا سری به تاسف تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون، مامان فنجون چایی رو روبروی بهار گذاشت و کنارش نشست:

" نه..قرارم نبود که بیاد... گفته بود که تماس بگیری...خب چرا زنگ نزدی بهش؟! ..."

" هی گفتم الان میاد...الان میاد... " سبد نون و صبحونه رو که مادر براش آورده بود رو با بی میلی کنار زد... مادر با ناراحتی گفت:

" بهار.. پدرت راست میگه... بیا تکلیفت و با امیر یه سره کن، اینجوری که نمیشه، آخه لجبازی تا کجا؟!"

بهار نیمی از چایی رو نوشید و به طرف پله ها رفت... مامان لقمه ای رو که براش گرفته بود و برداشت و دنبالش راه افتاد:

" پنج سال قبل گفتم دختر! عاشقی سوزی داره! یه بیست و پنج روزی داره! خندیدی گفتی: مامان دست بردار، گذشت اون دوران... امیر، من و از بین  چند صد تا دانشجو انتخاب کرده. ..با یه نگاه که عاشق نشده! ..."

حرکت دستای مامان، ادای عشوه های دخترانه بهار رو تو پنج سال قبل، در میاورد، بهار به نشانه اعتراض برگشت..مامان لقمه رو جلو دهنش گرفت، بهار دستش و رد کرد و با نگاهش دنبال حوله گشت تو اتاق... مادر هنوز گله می کرد:

" بهت گفتم  تمام حس و حال عاشقیه امیر با جلب رضایت خانواده اش برا این ازدواج، تموم میشه... گفتی: نه، زندگیه متفاوت ما به قدر کافی هیجان داره! " حوله رو پیدا کرد و رفت طرف حمام... مامان بغض کرده بود:

" با مادر امیر درگیر شدی، گفتم  مستقل شو  و الا امیر مادرش و نمیزاره تو رو برداره... گفتی شرایطش و نداریم ..گفتم تا دیر نشده بچه دار شین..محبت نوه به دل خانواده امیر میشینه کمتر بهتون گیر میدن، گفتی امیر میگه زوده... خب حالا خوبه که دیر شد؟؟!!" ...

صبر بهار تموم شد:

" مامان بس کن  تو رو خدا خودت از این حرفای تکراری خسته نمیشی؟!.." چشمای مامان به اشک نشست :

" شش ماهه زندگیت و ول کردی اومدی اینجا. گفتی امیر عاشق منه، کوتاه میاد، تحت فشار که باشه انتقالی میگیره، گفتم دختر من،  این راهش نیست، پای غرور و لجبازی مردونه وسطه، شده برا عشقش جایگزین پیدا میکنه اما افسار این زندگی رو دست تو نمیده، گفتی کی رو پیدا کنه بهتر از من؟!"...

صورت مامان خیس اشکایی بود از سر دلسوزی های مادرانه برا زندگیه پا در هوای دخترش.

بهار رفت توی حمام و در رو پشت سرش بست و تکیه داد... کلمه های بریده بریده ی مامان، لابه لای گریه هاش شنیده میشد:

" حالا خوب شد؟! اولا هر دو هفته میومد دیدنت بعد شد ماهی یه بار  الانم که بعد از دو ماه اومده ...سه روزه اینجاست، بیست و چار ساعتم با تو نبوده... یعنی برا کار واجب تری اومده نه برا تو! ..." ... بهار بغضش ترکید، در و باز کرد، بیشتر داد میزد تا حرف:

" خودم خواستم نیاد..خودم بهش گفتم تا ماشینش و عوض نکرده، حق نداره برا دیدنه من، بیافته تو این جاده های لعنتی... خودم خواااااستمم...  خودممم.... " ... در و بهم کوبید و دوش و باز کرد...صدای هق هقش مامان رو پشیمون کرده بود...لقمه رو لایه دستمال کاغذی پیچید و گذاشت رو میز آرایش و رفت....

*****

ذهن بهار پریشون بود؛ یعنی کجا مونده؟ به قدر همه ی عمرش از اینکه دیشب سهیل رو برا رفتن به خونه ترغیب کرده بود، پشیمون بود! دلهره از اینکه مبادا واقعا امیر شب و کنار شیوا بوده باشه و سهیل رفته باشه سر وقتشون، داشت خفه ش می کرد.

خودش و دلداری داد، به قول مامان « بی خبری، خوش خبریه»!  ترجیح میداد همچنان امیر تلفن رو جواب نده تا اینکه یه پرستار از یه بیمارستان یا یه مامور از کلانتری، تلفن امیر رو جواب بده!... برا آخرین بار شماره رو گرفت، جواب نمیداد... " لعنت به تو امیر... لعنت به تو شیوا... لعنت به من که بهت اعتماد کردم..."

شاید بهترین راه این بود که به سهیل زنگ بزنه... تلفن تو دستش لرزید..بند دلش پاره شد... نمی تونست شماره رو بخونه... همه ی وجودش دلشوره امیر رو گرفته بود...

- " بله؟!.."

" سلام... خوبی بانو؟! "

- "شما؟!!"

" پارسال دوست...امسال آشنا!!! ... یعنی چی شما؟؟؟ منم سهیل.."

- "آها ...سلام"

"خواب بودی؟! دروغ نگی که از صدات معلومه..."

- " نه... تو خوبی؟ چه خبر؟! "

" آی دی امیر رو می خوام..."

- " چی؟!!! ... می خوای چکار؟! من ...من ندارم... من .... من نمی دونم... اصلا من از کجا باید بدونم..."

"خب دیگه...فهمیدم حفظی ....بگو مینویسم..."

- " به جونه سهیل نمی دونم... بر فرضم که بدونم..تا عضو نباشی به چه کارت میاد؟! "

" آی دی مُ برات اس میکنم...بیا اونجا تا بهت بگم"

- " کجا؟؟!! ... مگه پروفایل داری؟! ...من عضو نیستم... من..."

" تموم کن این سیاه بازیا رو... تو میای نت یا من بیام در خونه دنبالت؟!"

کم کم داشت از سهیل می ترسید: " نه..میام... بفرست برام..."

"آفرین...بای" ...

سیستم و روشن کرد...از کجا این سایت و پیدا کرده بود؟ بهار اسمی نبرده بود! ... سایت و بازکرد و راحت تونست سهیل رو پیدا کنه...درخواست دوستی اش خیلی زود تایید شد و پی ام اومد:

سهیل : "buzz….. !buzz!..کجا موندی بهار؟؟!!"

بهار : " سلام...صبر کن بابا..چه خبره؟؟!! خدای من...سهیل ؟! تو دست به قلمی؟!... مگه تو احساسم داری؟!! دوساله عضوی؟؟!!عجب.... "

سهیل : " سلام ... نه که تو الان عضو شدی؟؟!! ... به حرمت این چهار سال عضویت، میشه گفت پیشکسوتی!... نه!!! خوشم اومد این عاشقانه ها واسه دوست پسرت نداشته اته دیگه نه؟؟!!"

بهار : " سهیل!شیوا هم که اینجاس! ... چند وقته داریش؟! تو خبر داشتی؟!!زیر نظرش داشتی؟؟؟!!!"

سهیل : " اد لیست شیوا و باز کن... امیر کدوم یکی از ایناس؟ ..."

بهار : " همون که کنار درخت ایستاده..."

سهیل : " ببین یاد بگیر از شیوا... به این میگن حسن انتخاب...یکی از یکی بهتر..."

بهار : " بی غیرت!!!... واقعا که ... buzz!... الووووووو...."

سهیل : " تلفن دارم.... خودم یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم...بوس...بای"

بهار : " بای"

از کامنتا و پسندایی که پای مطالب سهیل خورده بود کاملا مشخص بود که چه ارتباطات قوی و سالمی با مردا و زنای مختلف داره... تمام دوستای شیوا رو تو اد لیستش داشت... تمام مطالب شیوا رو بی برو برگرد کامنت داده بود و اون و تو یه خط سیر مشخص با خودش پیش می برد...پس چرا در مورد امیر، متوجه ی چیز مشکوکی نشده بود؟! ... اعتماد...اعتماد زیادی... هم به خودش...هم به شیوا...شاید هم شیوا بازیگر ماهری بود!

صدای مامان که یه ریز میگفت: " بهار...نهار....بهار...نهار..." از جا بلندش کرد...ساعت نزدیک یک بود...سیستم و خاموش کرد و رفت پایین...صدای موبایل برگردوندش بالا...امیر بود ... بهار اما با همه ی دلتنگی و نگرانی و دلشوره، با صدای خونسردی جواب داد..." علیک آقا.  دیشب خوش گذشت؟! "

****

" ببین داداش... من نه میام نه وقتشو دارم لطفن مزاحم نشو خدا نگهدار..." ...

این پایان گفتگوی تلفنی امیر و سهیل بود، سهیل علیرغم بی خوابیه سی ساعته ای که داشت، خیلی آروم و متین، گفتگو با امیر رو کنترل کرد، مطمئن بود که امیر اون و شناخته و میدونه با کی داره صحبت میکنه و ایمان داشت هر جور شده امروز خودش و به دفتر میرسونه تا جلوی هر آبرو ریزی ِ احتمالی رو بگیره ..

با خونه تماس گرفت...از مادر زنش خواست شیوا رو بیدار کنه و هر جور میتونه غذای کاملی بهش بده...

گفت:" مامان به شیوا بگین دلم میخواد امروز بعد از ظهر شاد و قبراق ببینمش میخوام با دیدنش تمام خستگیه این  مدت از تنم بره.."  با کلی تاکید و سفارش، بالاخره گوشی رو گذاشت...

خانم فردوسی رو صدا زد و گفت:

" امروز بعداز ظهر مهمون دارم آقای  صدارت..امیر صدارت...اما ساعت اومدنش معلوم نیست... البته موضوع  کاری نیست اما به حضورت نیاز دارم... به خونه خبر بده که ممکنه دیر تر بری... برام نهار سفارش بده..."

منشی اسم و فامیل امیر رو تو دفترچه ای که همیشه همراش بود، یادداشت کرد و بیرون رفت...می دونست نهار چی باید سفارش بده...تو این چند سال یاد گرفته بود که در گفتگو با سهیل باید از کمترین کلمات و بیشترین ضریب هوشیش استفاده کنه...

سهیل یه بار دیگه پروفایل امیر رو با وسواس خاصی چک کرد... هرچند به نظر میومد ترس امیر از این که مبادا بهار از چیزی سردربیاره، برا مغلوب شدنش  کافی بود، اما یه بار دیگه همه ی مناظره ای رو که ممکن بود رخ بده، مرور کرد که مبادا در برابر قدرت بیان امیر ، خلع سلاح شه...

****

 بعد از ظهر همان روز:

 

 " سیا من از همین جا بر میگردم شهرستان ..حالم از تهران بهم میخوره... به بهار میگم کار ضروری پیش اومده... من نمیتونم هوای تهران و نفس بکشم.....از همه و همه چیز، حالم بهم میخوره حتی خودم...بدرک بزار هرچی میخواد بشه بشه..."

- امیر فقط یه چیز بهت میگم خوب گوش بده... بعضی اوقات  به همون چیزی احتیاج داری که ازش خیلی  میترسی... امتحان کن.....! گفت دفترشون طبقه ی چندمه؟ پسر طرف عجب ساختمون شیکی داره.. اگه کارمند بخواد حاضرم اینجا واسش کار کنم...طرف مایه داره امیر...من همینجا میمونم حالا ببین کی گفتم؟! " ... امیر حوصله این اراجیف و نداشت:

- " چی داری میگی واسه خودت سیا....؟!! "

سیاوش قبل از اینکه آسانسور رو بزنه... مکث کرد:

" امیر تو مطمئنی سهیل دروغ گفته؟! "

" منظورت چیه؟! "

دستم و گرفت و همین طور که دنبال صندلی میگشت، من و با خودش می کشید، نشستیم:

" اگه سهیل دوست مجازیه بهار نباشه...شماره ات و از کجا آورده؟!..." ...

" گفتم که، شیوا دیشب مست بود... حتمن  تو مستی لو داده... یا از رو گوشیش برداشته احتمالا ..." ... سیاوش پرسید:

" از زندگی مشترکت چقدر می دونه ؟!.."

" کی؟... شیوا؟!" ...

" چه فرقی میکنه شیوا یا سهیل؟!!..اگه واقعا دوست مجازیه بهار نباشه... پس هر چی میدونه از شیوا شنیده... غیر از اینه؟؟؟!!!" ...

" نه..اما...تنها چیزی که شیوا از بهار میدونه فقط یه اسمه.. هیچ وقت اجازه ندادم بیشتر بدونه..."  ... سیاوش خیلی مطمئن نبود:

" ببین ...این که  سهیل تو رو میشناسه و فهمیده به زنش دست درازی کردی درست..اما اگه می خواست دخلت و بیاره... اسم بهار کافی بود که بخواد غیرتت و جوش بیاره و بکشدت تو یه خرابه و ترتیبت و بده...اما خواسته صحبت  کنه... احتمالا میخواد تهدیدت کنه پس باید خیلی بیشتر از این حرفا بدونه  از من بپرسی همه چی رو میدونه!  "

" امکان نداره...از کجا؟!... " یعنی بهار دروغ گفته؟!" ... نمی خواستم قبول کنم، سیا نفس عمیقی کشید:

"آه ه ه ه ه ... یه چی بگم..ناراحت نمیشی؟!"

" نه... چی؟! "

" سهیل که دو منبع اطلاعاتی بیشتر نداره... داره؟؟!!"

" شیوا و.. " با کراهت و تردید گفتم: " بهار؟! " سری تکون داد :

" اوهوم....با این حساب یا بهار دروغ گفته، دوست مجازیشه...یا شیوا فریبت داده و بهار رو کامل میشناسه ... "

بعد هم ژست متفکرانه ای به خودش گرفت و مثل کسی که به یه کشف بزرگ نائل اومده، ادامه داد:

" فکر کن، به عقل جور درمیاد...بهار و سهیل ریختن رو هم، شیوا فهمیده و خواسته از بهار انتقام بگیره اومده سر وقته تو... " حرفش و بریدم:

" هشششششش...بی شعورررر... داری درباره زن من حرف میزنی هااااا" ...

از کنارش بلند شدم و رفتم طرف در خروجی... بازوم و گرفت و نگه ام داشت:

" دیوونه.... اگه این فرضیه درست باشه همه چی حله...شیوا خودش اومده طرفت... پس کرم از خوده درخته و سهیل دهنش سرویس میشه، فکر کن..  با دست خودش افتاده تو دام، تازه باید جواب پس بده درباره رابطه اش با بهار"  .... لبخند رضایتمندانه ای زد و  منتظر تشویقم شد، با بی تفاوتی به حرف هایی که خیلی هم بی حساب نبود، گفتم:

" حاضرم بمیرم  اما این نظریه های مزخرف تو رو نشنوم...  اصلن لازم نکرده بیای بالا... خودم میرم.."

رفتم طرف آسانسور که تازه درش باز شده بود، خودش و انداخت تو و گفت:

" البته بدم نیست.اگه ببینه قشون کشیدی ممکنه حالت تهاجمی بگیره، من یک طبقه پایین تر منتظرت می مونم. " ...

درِ دفتر، درست رو بروی آسانسور بود، نیمه باز،  چند لحظه این پا اون پا کردم... فرصتی برا پشیمونی نبود، وارد شدم ، خانم موقر و خوش مشربی جلوی پام بلند شد و سلام کرد ، رفتم جلو:

" سلام  امیر هستم... با آقای مهندس قرار ملاقات داشتم " برای اطمینان پرسید:

" جناب مهندس صدارت؟!"

" بله.."

"  یه مهمون خاص دارن،  خواهش میکنم چند لحظه منتظر بمونین تا اطلاع بدم "

با اشاره، به نشستن رو مبل دعوتم کرد... یادم نمیومد که تا حالا فامیلیم و به شیوا گفته باشم.

 رو مبل لم دادم، دکوراسیون داخلی آرامبخش بود،  معلوم بود کار یه طراحه حرفه ایه.

گوشی رو گذاشت و به طرفم اومد: " عذر میخوام آقای مهندس... چند دقیقه معطل میشین... تا یه نوشیدنی میل بفرمایین ...کارشون تموم میشه"... سری تکون دادم و یکی از بروشورای رو میز رو برداشتم:

" سیاوش راست میگفت... سهیل اطلاعاتش و  از بهار گرفته، شیوا هیچی از من نمی دونست، اینقدر هول هولکی و غیر معمول، وارد رابطه شدیم که ... البته خب شایدم میدونسته که چیزی نپرسیده! " ...

" بفرمایین " ...  فنجون چایی رو گذاشت رو میز و ظرف شکلات رو تعارفم کرد، برداشتم و رفت پشت میزش نشست.

" شیوا می دونسته!  خب شاید ...شاید اون دوست مجازی بهار بوده و همه چی رو از اون شنیده...آره همینه، دیشبم اون همه چی رو به سهیل گفته ..." یه نفس عمیق کشیدم و با اعتماد به نفس بیشتری  رو مبل جابجا شدم... " خدا رو شکر  اینجوری بهار  مبرا میشه...ولی ...اگه اینطوره چرا پای بهار رو کشوندن وسط؟!  از این گذشته ، بازم شیوا باید یه دلیل برا نزدیک شدن به من داشته باشه!!!. "... دوباره شونه هام افتاد پایین،  صدای خنده ی سهیل و مهمونش، افکارم و بهم ریخت ...

" اگه بتونم دلیل موجه ای برا نزدیک شدن شیوا به خودم پیدا کنم... تمام این معما حله... مگه میشه بهار بی گناه  باشه و من نتونم دلیلی براش پیدا کنم؟!  " ... باز هم خنده های بلند سهیل و مهمونی که نمیشد حدس زد زنه یا مرد؟! ...

" چرا باید اولین چیزی که به ذهن سیا میرسه، زن من باشه؟!... مرتیکه خر...خجالت نمیکشه... زل میزنه تو چشمای من، به زنم تهمت میزنه..."

چایی رو بدونه قند و شکلات خوردم؛ زنگ تلفن ... مشخص بود داخلیه و داره با سهیل حرف میزنه، گوشی رو گذاشت و مانیتور رو چک کرد، چند دقیقه ای گذشت و بلند شد، پرونده ها رو جمع کرد و تو قفسه گذاشت، از دفتر بیرون رفت و کمی بعد برگشت به سهیل زنگ زد، بدونه اینکه حرفی بزنه تلفن و قطع کرد!

تمام این مدت حتی برا یه بارم به من نگاه نکرده بود، لوازم رو میزش و مرتب کرد...انگار که قصد رفتن داشت، برا یه لحظه به شرایط مشکوک شدم ، اون و مهمون سهیل می رفتن و قرار بود که ما تنها باشیم...شماره سیا رو گرفتم و زود قطع کردم فقط خواستم آخرین تماسم باشه که اگه لازم شد زود بتونم شماره شو بگیرم.

از صدای موسیقی آسانسور معلوم بود یکی داره میاد بالا...البته این تک واحد، طبقه ی آخر نبود. صدای تعارفات قبل از خداحافظی ِ سهیل و  مهمونش، بهم حالت آماده باش داد... آسانسور تو همین طبقه استپ کرد... به ثانیه نرسید که شیوا .... تو چار چوب در ظاهر شد...شوک شدم این دیگه اینجا چی می خواد؟! سر حال بود... با سر به من سلامی کرد و به طرف منشی رفت، دست داد.

انگار که من و تازه شناخته باشه شتاب زده دستش و کشید و برگشت  سمت من..

نگاهمون گره خورد  بلند شدم... در ِ دفتر سهیل باز شد:

" خیلی لطف کردی عزیزم...خوشحال شدم.. "

" خواهش می کنم سورپرایز جالبی بود. ممنونم ازت "

برگشتیم طرف سهیل که اومده بود مهمونش رو بدرقه کنه ...  خدای من ... مهمون خاص سهیل...بهار بود...بهــــــــــــــار من!

انجماد خون رو تو رگام حس میکردم... بازی خورده بودم؟؟!!...اونم از بهار؟؟؟!!! ...

نگاه بهار، رو شیوا خیره موند و لبخندش ماسید... از گردش چشمای متحیر و پرسشگر  شیوا به سمت من، بهار و تازه متوجه حضورم کرد ... بهار بی تأنی، بی درنگ به طرف سهیل چرخید... 


***

هفته ی آینده، قسمت آخر این داستان را با هم خواهیم خواند ...