عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

اَسفل السافلین...! (داستان کوتاه)




سیما، مات و متحیر وسط حیاط ایستاده بود و به همسرش نگاه می کرد. زبانش مثل یک تکه چوب خشک، به کامش چسبیده بود. قدرت تکلم نداشت اما مرد به چشمان از حدقه درآمده و متعجب زنش خیره شده بود.

مرد از اینکه بی سر و صدا وارد خانه شده بود، قصد ترساندن زنش را نداشت؛ خواسته بود از حیاط رد شود و به پشت در سالن که رسید، سیما را صدا کند؛ ولی زن صدای پای او را که پاورچین پاورچین در گرگ و میش سحر، توی حیاط راه می رفت را شنیده و با چاقوی آشپزخانه ای که در دست داشت، آمده بود تا دخل این دزد لعنتی را بیاورد!
- " کسی اونجاست؟ کیه؟! ... "
- "  نترس سیما... منم منصور. " ... سیما مطمئن بود که اشتباه شنیده است:
- "
گفتم کیه؟! ... " ... و منتظر نشد تا جواب دوباره ای بشنود، غیر ارادی و از ترس شروع کرد به فریاد زدن :
- "
دُُُُُُُُُُُُُُُُُزد .... دُُُُُُُُُُُُزد ... " ...

منصور چاره ای نداشت، خودش را به دیوار حیاط رساند و لامپی روشن کرد؛ فریاد سیما در گلو ماند: " دُُُُز ... " ... " د " ...
منصور لبخندی زد و صبر کرد تا سیما حضورش را باور کند و دستی که چاقو را با همه ی قدرت در آن می فشرد و به سمت مرد نشانه گرفته بود، پایین بیاورد. چند دقیقه ای زمان برد تا بازوی سیما سست شد و چاقو از دستش افتاد، حالا همه ی وحشت سیما تبدیل شده بود به ریزش اشک هایی بی محابا با ناله هایی کوتاه از حنجره ی دردمندش! ...
منصور قدمی برداشت، دستانش را برای در آغوش کشیدنِ سیما جلو آورد اما او هنوز از مردش متنفر بود و برای نشان دادنِ عمقِ احساسش، بی درنگ خم شد و چاقو را از روی زمین برداشت، دوباره به سمت منصور نشانه رفت، با صدایی که از فریادها، خش دار شده بود با غیض و تعرض پرسید:
 " -
تو اینجا چه غلطی می کنی؟! رفته بودی که گورت و گم کنی! برگشتی که چی؟! . " ..
-"  آروم باش سیما، امون بده ، اجازه بده بریم توو صحبت کنیم. " ... سیما صورتش را از گریه های بی امان، خشک کرد:

-"  ما حرفی با هم نداریم ... " ... داد زد : " از خونه ی من برو بیرون. " ... و انگار تازه چیزی را به خاطر آورده باشد، با قاطعیت قدمی تهاجمی به سمت منصور برداشت و گفت:
"
انگار یادت رفته که ما دیگه زن و شوهر نیستیم؟! یا همین الان دمت و میزاری رو کولت و مثل بچه ی آدم از اینجا میری یا زنگ می زنم صد و ده ... اصلا نه! ... چرا زنگ بزنم پلیس، همین چاقویی رو که یک ساعت قبل از محضر ... " ... کمی بغض کرد سیما :
"...
توی ماشین به پهلوی من فشار دادی تا سند طلاق رو امضا کنم، تا دسته فرو می کنم توی قلبت، می دونی که بهش می گن دفاع از حریم خصوصی! ... " ... از این راه فرار قانونی که به ذهنش رسیده بود، قدرت پیدا کرد و صداش و برد بالا:
" ...
اینم که ثابت نشه، پاک کردن زمین از وجود نحس تو به هر تاوانی می ارزه آشغال کثافت! ..." ...
منصور خسته و متاصل به یادگاری که بعد از پانزده سال زندگی مشترک ، به روی روح و روان سیما به جای گذاشته بود، فکر می کرد. از نظر او هم، حق با سیما بود؛
هشت ماه قبل که ماجرای عقد موقت منصور با بیوه ی شریکش، نزد سیما لو رفت، منصور سعی کرد در قدم اول با تطمیع و خرید طلا و جواهرات و سند زدنِ یک خانه ی ویلایی و دو دربند مغازه در بهترین پاساژ شهر، سیما را راضی کند و دقیقا روزی که سیما مجاب شد برای حفظ آبرو، حضور یک همسر دوم را برای منصور بپذیرد، بیوه ی جوان، زیبا اما مکار، از منصور خواست که بین او و سیما، انتخاب کند و الا تمام دستکاری های حسابداری و مالیاتی منصور را که موفق به یک اخاذی چند هزار میلیونی از سازمان شده بود را، افشا می کرد و این ... تنها دلیل دادخواست طلاق توافقی بود که از طرف منصور، داده شد اما این بار، سیما بود که زیر بار حرف زور نمی رفت!
منصور ثانیه ثانیه ی روزی که مجبور شد سیما را به بهانه ی مشاوره با یک وکیل به نزدیکی محضر ببرد، به خاطر داشت. رو به روی یک دفتر وکالتِ ناشناس که چند متر با محضر فاصله داشت پارک کرد، فقط یک ساعت فرصت داشت تا سیما را برای امضای برگه های طلاق، راضی کند:
"
ببین سیما، قبل از اینکه با وکیل حرفی بزنیم، میخوام بدونی که این زندگی برای من تموم شده است، پس سعی کن در صحبت با وکیل ... " ... دست سیما تا جلوی دهن منصور بالا اومد:
"
هیس! بیخود خودت و خسته نکن، من حرفام و زدم، اون زنیکه ی پتیاره این آرزو رو به گور می بره که به جای من، توی شناسنامه ی تو بشینه پس اگه من و آوردی اینجا که با میانبر های قانونی تهدیدم کنی، کور خوندی، تا من به طلاق رضایت ندم تو هیچ گُهــ ... " ...

توو دهنی منصور، جمله ی سیما را ناتمام گذاشت. صبر این مرد سر آمده بود، مانده بود بین پتک و سندان، یا باید از شر سیما خلاص می شد و با عقد بیوه ی جوان، آبرو و اعتبار چند ساله اش را می خرید و ثروتی که هنوز نیمی از آن در کشور مانده بود، را حفظ می کرد یا باید همین جا، همین لحظه خود و آرزو هایش را به گور می کرد!
پرونده ای که روی صندلی عقب گذاشته بود را برداشت، از قبل چاقویی را بین برگه ها گذاشته بود، دستش را لا به لای کاغذها برد و چاقو را به دست گرفت، در حالیکه سعی می کرد پرونده از روی دستِ مسلح به چاقویش، پایین نیافتد، تیزی آن را به پهلوی سیما فشرد.
تمام خشم زن در لحظه ی فشار به ترس مرگباری تبدیل شد؛ منصور با هر فشار بیشتر، به او می فهماند که باید از ماشین پیاده شود و سیما پیاده شد، نگاهی به کفش های پاشنه بلندش انداخت، نمی توانست در این فرصت که منصور از ماشین پیاده می شود و به او می رسد، فرار کند! در لحظه تسلیم شد، به محضر رفت، تمام برگه ها را در سکوت تمام امضا کرد،حتی منصور حق حضانت پسر ده ساله شان را هم بی هیچ هماهنگی، به سیما داده بود! بعد از جاری شدن صیغه ی طلاق، به خانه برگشتند، منصور منتظر ماند تا سیما لوازم شخصیش را جمع کرد، چمدانی هم برای پسرش که هنوز مدرسه بود، بست و بعد او را به خانه ی ویلایی که ماهها قبل برایش خریده بود، برد. گفت که پسرش را خودش از مدرسه می آورد و آورد ... تمام!
از آن روز تا حالا، شش ماه می گذشت و هنوز سیما از شوک و افسردگی در نیامده بود، چه برسد به ببخش و گذشت!
آرام به سیما نزدیک شد، مطمئن بود که حمله نمی کند، روحیه ی محتاط و ملاحظه کارش را می شناخت، مچ دست زن را گرفت و دست دیگرش را به دور او حلقه کرد و به آغوش کشید، خوب می دانست دارد چه میک ند؟! انگشتانش را مهربان اما محکم در انگشتان سیما فرو برد تا چاقو از دستش افتاد، عطر تن منصور که در روح خسته و دلتنگ سیما فرو نشست، تازه یادش آمد، باید داد بزند و مقاومت کند... دیر بود، منصور با بوسه های پر از ولع و بی امانش راه هر اعتراضی را بست! ... سیما نمی دانست چرا در مسیر ایوان تا اتاق خواب تمکین محض بود اما منصور آمده بود برای همین کار!... آمده بود تا تجاوز کند به حریم امنی که سیما بی حضور یک مرد برای خودش ساخته بود؛ منصور خودش را، از تمام تصویرهای ذهنی ساخته شده با قابی از ورود ممنوع، از تمام سیم خاردارهای تنفر، از میان تمام خاطرات لجن گرفته در افکار سیما، با حربه ای از غریزه ی شکننده ی زنانه، عبور کرد تا به سرای لطیف احساس برسد، همان که در وجود هر زنی، بالقوه است!
منصور برای همین آمده بود تا دوباره به آغوش ناز سیما بخزد و نیازش را بردارد و برود ... سیما هنوز هم در تمکین بود تا وقتی که غرش های مردانه و کوتاه منصور در گوشش آرام گرفت و بعد با خودش فکر کرد، حالا وقت آن است که این مرد را برای همیشه به این تخت زنجیر کرد! به این زن! به این خانه! بلند شد تا لباس بپوشد به آشپزخانه برود که منصور بازویش را گرفت و نگذاشت:
"
بخواب سیما، باهات حرف دارم. " ... سیما نشست و نگاهش کرد. منصور پرسید:
"
فکر میکنی بتونی من و ببخشی؟! " ...
 " -
عجب حماقتی!" ... سیما با خودش فکر کرد!
منصور فکر زن را خواند و گفت : " نگو که، اگر نمی بخشیدمت باهات نمی خوابیدم! یک نشونه ی محکمتر می خوام. " ...
سیما دلگیر شد که منصور نیاز و شهوت زنانه را به رخش کشیده است! رو بر گرداند، از دلش گذشت که بگوید: " نه، نمی بخشمت. " اما صدای پسرش که همیشه عادت داشت، قبل از طلوع آفتاب بیدار شود تا دارویش را بخورد، منصرفش کرد، به خاطر تنها فرزندشان هم که شده باید این مرد پشیمان را بخشید. اما چیزی نگفت، لباس پوشید، به اتاق فرزندش رفت تا دارویش را بدهد، از اتاق که بیرون آمد و در را بست، کسی زنگ خانه را زد، به سمت آیفون رفت، کسی جلوی دوربین دیده نمی شد:
 "-
کیه؟! " ...
مردی با لباس نیروی انتظامی جلو آمد، پرسید:
"
خانم سیما بخشی؟ "
 " -بله، خودم هستم. "
"
ممکنه تشریف بیارین دم در؟ "
آیفون رو گذاشت، چادر نمازی که همیشه تا کرده روی جا لباسی بود را به سر کشید و محکم گرفت تا ساق های برهنه اش دیده نشوند، در را باز کرد. مردی مسن با کت و شلواری رسمی
جلو آمد، کارت شناسایی نشان داد، افسر اداره ی آگاهی بود، بعد از سلام و عذر خواهی پرسید:
"
شما همسر سابق آقای منصور صابری هستین! درسته؟ "
حتما آمده بودند دنبال منصور، سیما با تردید جواب داد: " بله "
افسر زیر چشمی درون حیاط را پایید و دستی به درون جیبش برد، پرسید: " تنهایین؟ "
سیما احتمال داد حکم بازرسی منزل باشد، نمی توانست دروغ بگوید:
"
نه، پسرم ... " ... به همین اکتفا کرد! ... افسر عکسی را نشان سیما داد:
"
ایشون همسر شما هستن؟ ... ببخشین! منظورم اینه که بودن؟ "

عکسی از منصور بود، جواب داد:
 "- بله! چطور مگه؟! اتفاقی افتاده؟ "
"
بله، لطفا آماده شین و همراه ما تشریف بیارین."
قبل از اینکه سیما چیزی بپرسد، زنی با یونیفورم داخل حیاط شد، سیما گفت:
 " -
کجا باید بیام؟! " ... افسر که حالا به حضور مامور زن، دلگرم شده بود، گفت:
"
متاسفم خانم بخشی، ما تقریبا یکسالی هست که همسر شما رو تعقیب می کنیم اما دیشب که موفق به دستگیری ایشون شدیم، در بازداشتگاه خودکشی کردن، به حضور شما برای تکمیل صورت جلسه نیاز داریم. " ...
سیما صدای قلبش را نمی شنید، صدای نفسش را هم ... به کمک زنی که کنارش ایستاده بود به اتاق خواب رفت تا لباس بپوشد، هنوز منصور آنجا نشسته بود، منتظر جواب سیما بود که بداند " آیا می تواند منصور را ببخشد؟ " ...


1392/06/13

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد