عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

نظریه ی انتخاب / قسمت سوم


اینکه چگونه بدانیم رفتار ما برای ارضای نیاز هایمان درست است یا خیر باید به بررسی برخی از باورهای ذهنی بپردازیم.

سه باور نادرست روان شناسی در کنترل بیرونی وجود دارد که تئوری انتخاب می گوید، باور دوم و سوم است که بیشترین لطمه را به روابط انسانی وارد می کند. ساده ترین راه درک این روان شناسی سنتی آن است که ببینیم چگونه اکثر ما در زندگی خود از آن استفاده می کنیم.

باور اول:

رفتار من همواره واکنش یا پاسخی است به محرک های بیرونی؛ مثلا من به تلفنی که زنگ می زند، جواب می دهم.

باور دوم:

من می توانم دیگران را وادار کنم کاری را که مایل نیستند انجام دهند و دیگران نیز می توانند عمل و احساس مرا رقم بزنند.

باور سوم:

این حق و حتی وظیفه ی اخلاقی من است تا کسانی که از خواسته ها و دستورات من پیروی نمی کنند را تحقیر، تهدید یا تنبیه کنم و اگر لازم بود برای آنکه دستوراتم را انجام دهند آن ها را مورد تشویق و پاداش قرار دهم.

به بیانی دیگر:

یک: چیز ها و امور ( پاسخ دادن به تلفن،‌تمیزی منزل،‌میهمانی،‌نظافت، ... )مهمتر از کرامت انسانی است.

دو : من می توانم دیگران را با به کارگیری زور و اجبار یا با ابزار های احساسی و عاطفی مجبور به انجام کاری کنم که خودشان نمی خواهند.

سه: من رسالت و وظیفه ی اخلاقی، دینی، خانوادگی و ... دارم که از دیگران به هر وسیله ای که شده،‌آدم بهتری بسازم.

 

تا زمانی که باور داریم می توانیم دیگران را کنترل کنیم یا دیگران ما را،‌احساس نا خشنودی و فلاکت همواره همراه ما خواهد بود.

حال که می دانیم تمام رفتارهای ما به منظور ارضای پنج نیاز اصلی ماست،‌حال که راه شناخت و بر طرف کردن نیاز هایمان را می دانیم، این را هم داسته ایم که

<<  تنها ما می توانیم محتوای ظرف های نیاز مان را تغییر دهیم  >>

پس  رفتار های مؤثر می توانند ما را به سوی خواسته هایمان پیش ببرند،‌ رفتارهایی مسوؤلانه، واقع گرایانه و مطابق با مقررات. رفتارهایی که نه تنها نیاز های ما را ارضا می کند،‌بلکه مانع ارضای نیاز های دیگران هم نمی شود ( قانون برنده – برنده )

مطلبی که در اینجا خیلی حائز اهمیت است، عدم پشیمانی است!

شاید در بین ما کسانی باشند که حالا با شناخت بیشتر از خود، نسبت به رفتار های گذشته، احساس ندامت کنند اما باید بدانیم انسان همیشه یک قدم از زمان عقب است!‌ بدین معنا که شما در لحظه ی حال تصمیم می گیرید در صورتیکه رفتار تان ثانیه ای بعد محقق می شود ( به تعبیری آینده! ولو یک ثانیه! ) ...

با این در نظر گرفتن این اصل، شما هرگر نمی توانید به بالاترین میزان آگاهی خود دست یابید چرا هر هر آن از لحظه ی پیش آگاه ترید؛ به طور مثال عرض می کنم، زمانی که شما تصمیم به سبقت از یک اتومبیل می گیرید، و حین سبقت حادثه ی غیر منتظره پیش می آید که سبب تصادف و وفات شخصی دیگر می شود،‌ پشیمانی بی معناست زیرا شما در کنترل شرایط  دخالت نداشته و مقصر نبوده اید.

وقتی از سخن کسی دچار سو تفاهم می شوید،‌در بالاترین میزان از آگاهی خود در لحظه، رفتاری را انتخاب می کنید،‌ و زمانی که سوء تفاهم رفع می شود، سطح آگاهی تان تغییر کرده است، پس در انتخاب قبلی مقصر نبوده اید!‌

می خواهم بگویم شما در حوادث زندگی " مؤثر " هستید نه " مقصر " ...

شما تنها زمانی مقصرید که با نیت شوم و بد، ‌دست به عملی بزنید، در غیر این صورت پشیمانی و عذاب وجدان، مفهومی پوچ و بی معناست.

در جامعه ی انسانی که قوانین (در هر زمینه ای) بر اساس منافع اکثریت تعیین می شود نه بر اساس رفتار های خوب!‌ چگونه می توانید معیار درستی از خوب و بد ارایه دهید؟! پس رفتار های شما،‌ شاید گاهی تابو شکنی به نظر بیاید اما مهم این است که در جهت منافع فردی و انسانی باشد؛ این هم دلیل دیگری برای رهایی از عذاب وجدان!

امیدوارم در این پاراگراف پایانی با تمام وجود به این موضوع ایمان آورده باشید که :

افکار و اعمال شماست که احساسات درونی و بیرونی تان را کنترل می کند. امکان ندارد،‌ شما لبخند بزنید و احساس بدبختی کنید! از این ساده تر نمی توانم توضیح دهم. دیگر چیزی هست که برایتان مبهم مانده باشد؟!

 

با سپاس از بودن همه تان

امیر معصومی/ آمونیاک

خودنوازی های یک روح مهربان

خودنوازی های یک روح مهربان"

صدای نفسهای یک مرد،
مستمر از کشیدن باری بر دوش،
در طول قرنها سکوت مرموزِ چشمانش؛
چه با خود پنهان داری 
که خسته کرده ای مرا از صبرت؟

پایین بکش این بالا اندازِ براندازِ جان را!

این روح که تو بر گُرده ی روان می کشی

یوزی است که هزار کفتار گرسنه را می درد، 
این زنده خورانِ مرده پرست،‌به شوکران قلم تو هارند!

از جنازه ی من بگذر!
چون یک زامبی 
خود را به مثله های
روحی 
در بستری زخم شکافته از عصیان،‌
دعوت کن،
روان نویس جانت، خونی گرم و تازه میخواهد!

امیر معصومی / امونیاک 
1394.3.4

مرد های عاقل!

 

 

هرگز نوشتن از عشق برای یک مرد، کار راحتی نیست آن هم وقتی پای عقل در میان باشد!
شاید در نظر اول،‌ عاشقی یک مرد، عین دیوانگی به نظر برسد اما به مرحله ی عمل که می رسیم، دو دو تای قضیه، شش و هشت از آب در می آید! و تنها دلیلش این است که طرف دوم معادله عاشقی! لطیفه ی ظریفه ای است که به وقت نوازش کردن همان قدر حساس است که موقع ناز خریدن، شکننده!
این می شود که مردها، هرگز با خودشان مساوی در نمی آیند وقتی هیچ زنی شبیه دیگری نیست! پس جنون گزینه ی بهتری برای این وصف الحال است در حالیکه :
مردان عاشق باید مردان رمانتیک و مهربانی باشند!
مردان تحصیل کرده! و تروتمند!
مردان خوش سلیقه و خوش تیپ!
مردان صبور و نازکش!
مردان خوش درک و صبور!
مردان صادق و وفادار!
.
.
.
مردانی عاقل!!!
...
هر زنی می شناسم، مرد عاقل و عاشقی را دوست دارد که هرگز دست به کار احمقانه ای نزند تا مبادا رابطه ی عاشقانه اش، به خطر بیافتد! زیرا:
مردهای دیوانه هر از گاهی عاشق می شوند!... حافظه ندارند!
مردهای دیوانه، گاهی ولخرج می شوند!... زندگی را پای دل شان می ریزند!
مردهای دیوانه، رازهای زیادی دارند! ... گاهی رسوا می شوند!
مردهای دیوانه، پایبند نمی شوند!... متهم به خیانت می شوند!
مردهای دیوانه، قاعده ندارند! ... چهار زن را با هم دوست دارند!
مردهای دیوانه، نظم ندارند! .... دیر یا زود بیکار می شوند!
مردهای دیوانه، دوستان زیادی دارند!... به قرار عاشقانه دیر می رسند!
مردهای دیوانه، صبر و حوصله ندارند! ... به تجاوز دست می زنند!
مردهای دیوانه، قانون نمی شناسند! ... شبانه از خانه می گریزند!
مردهای دیوانه، عرف نمی دانند!...تا پای آبروریزی پیش می روند!
مردهای دیوانه، درک ندارند! ... غرور و تعصب دارند!
مردهای دیوانه، سواد ندارند!... زبان زنان ونوسی را نمی دانند!
مردهای دیوانه ... مرد های دیوانه ... مردهای دیوانه جنون دارند!
هیچ زنی را نمی شناسم، پای مرد مجنونی، احساس امنیت و خوشبختی داشته باشد!
زن ها، مردان عاقل و عاشق پیشه را چنان دوست دارند که برایداشتنش، دست به هر دیوانگی می زنند!
اما
.
.
.
مردان عاقل، زن های دیوانه را دوست تر می دارند !!!!

امیر معصومی/ آمونیاک
دهم خرداد ماه نود و چهار

زن های دیوانه!

 

 

زن های دیوانه ، یواشکی عاشق می شوند
زن های عاقل ، عاشق نمی شوند !

زن های دیوانه ، پنهانی چشم چرانی می کنند 
زن های عاقل نگاهشان را می دزدند !

زن های دیوانه ، فریبنده عشوه گری می کنند
زن های عاقل وقار و متانت تمرین می کنند !

زن های دیوانه ،پی خلوت و و دل بری اند
زن های عاقل ، مکان های عمومی را ترجیح می دهند !

زن های دیوانه ، اس ام اس های عاشقانه می زنند
زن های عاقل ، اس ام اس های اخلاقی !

زن های دیوانه ، رُژ لب های جیغ می زنند
زن های عاقل ، فقط سورمه می کشند !

زن های دیوانه ، لباس خواب های زیادی دارند
زن های عاقل ، لباس راحتی چند تا !

زن های دیوانه ، با مردها در صلح اند
زن های عاقل از مردها می ترسند !

زن های دیوانه ، مرد های دیوانه می خواهند
زن های عاقل، هرگز مرد عاقلی ندیده اند !

زن های دیوانه به خیانت می گویند عشق بازی
زن های عاقل ، به وفاداریشان می گویند خریت !

زن های دیوانه ، به بهشت نمی روند
زن های عاقل ، در جهنم زندگی می کنند!

زن های دیوانه..زن های دیوانه.. زن های دیوانه.....
مردها ، زن های دیوانه را دوست تر دارند !

امیر معصومی/ آمونیاک

 

وحم / قسمت آخر

 

 

سلما گفت که دیگر نمی نویسد. دیروز که به دیدنش رفتم و دزدکی پشت در اتاق تماشایش می کردم،‌ گفت. البته نمی خواستم فال گوش بایستم اما وقتی دستم را روی دستگیره گذاشتم، شنیدم که با کسی حرف می زند. صدایش گنگ و مبهم بود. در را به آرامی باز کردم،‌ ایستاده بود کنار پنجره، با پیراهن سفید و نیمه آستینی که به زانوهایش نمی رسید. ایستاده بود و موهایش را شانه می کرد. همان ها که قهوه ای روشن است و تا سر شانه اش بیشتر بلند نیست. یک دسته مو را می گرفت توی دستش،‌ شانه ی صورتی و دندانه درشتِ پلاستیک را روی آن ها می کشید و هر کدام از سرِ شانه هایش پایین تر می آمد را با قیچی دم دستش می زد! هنوز هم نمی فهمیدم با صندلی خالی رو به رویش چه گفتگو می کرد؟!

از مرتبی موهایش که مطمئن شد،‌ آنها را گیره زد و لبه ی تخت نشست. با وسواس تمام شروع کرد به گرفتن ناخن هایش، همین دو روز قبل کوتاه شان کرده بود، بالاخره گوشت دستش می رفت زیر ناخنگیر! باید مانع این کارش می شدم،‌ در را باز کردم و رفتم داخل؛ متوجه حضورم نشد، حتی وقتی کنارش روی تخت نشستم. بی تفاوت، به گفتگو با صندلی ادامه داد:

" بی خود اصرار می کنی یوسف. گفتم که دیگه نمی نویسم، ‌نه تا وقتی که بهنام بر گرده. "

همانطور که بلند شدم و به سمت صندلی خالی رفتم تا آنجا بنشینم،‌ به جایِ یوسفِ نامرئی روی صندلی جواب دادم:

" سلمای من! بهنام چهار ماهه که رفته و بر نگشته، غیر از اینه؟! " و بعد خیلی آرام روی صندلی نشستم. سلما کمی فکر کرد،‌ دست از گرفتن ناخن هایش بر داشت و به پنجره خیره شد؛‌

گفتم: " مامان خیلی خوشحاله که بر گشتی خونه و بیشتر از هر چیز خوشحال بود که پیرهنت و عوض کردی؛ خیلی بهت میاد، مبارکت باشه. "

خیلی سریع و ناگهانی پیراهنش را در آورد و به سمتم دوید، هنوز کامل از روی صندلی بلند نشده بودم که دستانش را دور گردنم حلقه کرد و لب پشت لب. غافلگیر شدم. در باز بود و هر آن ممکن بود، مادرش وارد اتاق بشود. آرام و گرم، بوسیدمش،‌ بازوانش را گرفتم و با فشردن اندام سرد و نحیفش بر سینه ام،‌ هیجانش را کنترل کردم، آرام آرام او را به سمت تخت بردم تا پیراهنش را تنش کنم. با خنده ای شیطنت بار، خودش را جدا کرد و لباس ش را پوشید.

بعد هم دست مرا گرفت و کشان کشان از اتاق بیرون برد، کمی اطراف سالن را نگاه کرد و سریع به اتاقش برگشت و در را پشت سرش بست.

صدای هق هق گریه های سلما، سینی چای و شیرینی را در دستان مادرش لرزاند. سینی را از دستش گرفتم، ‌روی میز پذیرایی گذاشتم و گفتم:

" چند دقیقه دیگه آروم میشه، ‌مثل همیشه. " ...

" اما یک مادر هیچ وقت به درد کشیدن بچه ش عادت نمی کنه آقا یوسف. " و بغضش ترکید.

پرسیدم: " با پدر صحبت کردین؟! " ... اشک هایش را پاک کرد و گریه اش را فرو خورد؛‌ کمی بعد جواب داد:

" بله. خوندن خطبه رو قبول کرد ولی هنوز با سفر موافق نیست. "

" مشکلی نیست، قدم قدم پیش می ریم. " ... و با خودم فکر کردم: " کافیه بتونم سلما رو از این خونه بیرون ببرم و طعم این بهار دل انگیز و به کام ش بنشونم."

الان که در حال نوشتن این آخرین برگ از داستان وحم هستم،‌ دوست سلما به دیدنش رفته است تا به بهانه ی زنده کردن خاطرات قدیمی شان، ‌او را اصلاح و آرایش کند.

با یک عاقد هم هماهنگ کرده ام که بیاید خانه ی پدر سلما. خطبه را همانجا می خوانیم.

صبح، قبل از آنکه برای سلما پیراهن آبی فیروزه ای را که همیشه آرزو داشت، روزی بخرد و با من در یک مجلس شب نشینی برقصد، بخرم ... به دیدن بهنام رفتم ... به بهشت زهرا ...

یک سال و نیم قبل بهنام بعد از یک مشاجره ی لفظی با سلما از خانه بیرون زده بود و  تمام شب را رانندگی کرده بود. روز بعد پلیس او را در جاده های حومه ی  تهران،‌ پشت فرمان ماشین پیدا کرده بود، در حالیکه به خاطر سکته ی مغزی، برای ابد به خواب رفته بود.

سلما هرگز این خبر را باور نکرد،‌ حتی زمانیکه همه در مراسم تشییع  حضور داشتند،‌ سلما در خانه، لباس های بهنام را اتو می کرد تا شب به مراسم شب شعر من بیاوردش.

اما نیم ساعت قبل از مراسم شب شعر به من اس ام اس داد که :

" بهنام بازی در میاره، نمیاد. منم تنهایی سختمه بیام. ببخش عزیزم. "

جواب دادم: " غصه نخور گلم. مراسم لغو شده. راحت بخواب. " ... و خودم پشت تریبون رفتم و از حضار به خاطر کسالت روحی و ضعف جسمی،‌عذر خواهی کردم،‌جلسه را به یک دوست خوش نام واگذار کردم و به خانه بر گشتم.

تمام هفت روزی که از وفات بهنام گذشت،‌ سلما در انتظار او لب به غذا نزد و در بیمارستان بستری شد. من وقتی فهمیدم که به سلما اس ام دادم:

" معلومه کجایی؟! " ... جواب آمد: " شما؟!‌"‌... خیلی زود فهمیدم کسی گوشی سلما را به دست گرفته است. تماس گرفتم‌، مادرش بود. خودم را معرفی کردم و گفتم از دوستان خانوادگی هستم و قصد مزاحمت نداشتم. فقط پیگیر حال و احوال خانم سلما هستم چون می دانم مرگ بهنام را نپذیرفته است.

مادرش خواست مرا ببیند. یک قرار ملاقات گذاشتیم و به خانه شان رفتم. پدرش هم بود و یک روان پزشک که این ملاقات هم پیشنهاد او بود.

مادر سلما از همان روزهای اول متوجه رابطه ی من و سلما شده بود. از آنجا که سلما قبل از وفات بهنام هم به خاطر افسردگی شدید تحت درمان بود،‌ مادرش از ابتدا همه چیز را به روانپزشک سلما گفته بود. تنها چیزی که مانع از برخورد هر نوع تنشی در بر ملا شدن این رابطه شد،‌ رفتار و گفتگو های سنجیده ی من در درک شرایط سلما بود که او را روی مرز مرگ و زندگی نگه داشته بود اما آن شب حرف روان پزشک چیز دیگری بود. او می خواست مطمئن شود تا پایان دوره ی درمان سلما من کنارش می مانم.

دلیل برای نه گفتن نداشتم. سلما تا قبل از این شوک روحی، زن سالم و زیبا و خوش رفتاری بود که بی هیچ توقعی از یک رابطه ی عاطفی،‌ عاشقانه کنار من و قوت قلب م بود. برای من که مرد تنهایی بودم و شرایط نگهداری و حمایت از سلما را داشتم، این بهترین فرصت بود تا تنها زن زندگیم را به روزهای روشن زنانگی بر گردانم هر چند، علیرغم تلاش های ما،‌ سلما روز به روز بیشتر در افسردگی غرق می شد تا آنجا که خواست از بهنام حامله شود!

این بدترین اتفاق ممکن بود که پیش آمد. نه فقط به خاطر بیماری خونی سلما بلکه، یکی از عوارض داروهای روان پریشی سلما، ایجاد بهم ریختگی هورمونی،‌ بالا رفتن پرو لاکتین،‌‌ قطع خونریزی و بزرگی پستان ها و خروج شیر از آنها بود که به سلما باور حاملگی را القا کرد. برای او که خودش را در آخرین مشاجره ی لفظی با بهنام و مرگ او مقصر می دانست و در صدد جبران اشتباهش بود،‌ این اتفاق یک قدم به عقب رفتن و شروع دوباره ی درمان بود،‌ آن هم بعد از آن که بحران باورِ نبودِ بچه را بپذیرد.

کاری که من باید به روش خود و بدون کنترل روان پزشک انجام می دادم. کاری که باید کاملا واقعی و بدون نقشه انجام می شد. نوشتن تمام هوس های من از رابطه ی جنسی با سلما که هرگز اتفاق نیفتاده، بود،‌ و دادن شان به او، و درگیر کردنش با احساسِ نیاز مبرمی که به آمیزش داشت، تنها راه غریزی و مردانه ای بود که به ذهنم رسید زیرا من از خود ارضایی های سلما بعد از مرگ بهنام خبر داشتم و  ایجاد یک وحم! تنها راهی بود که به ذهنم رسید اما هرگز رفتار های یک زن روانپریش قابل پیش بینی نیست. باور سقط جنینی که هرگز نبود،‌سلما را بیشتر به بهنام وفادار کرد چنان که مرا برای چهار ماه طرد کرد،هر چند من هفته ای دو بار به دیدنش می رفتم و زندگی او را که گاهی با بهنام بود و گاهی با من، تماشا می کردم تا دیروز صبح که مادرش تماس گرفت و گفت :

" سلما لباس سیاهش و درآورده، گفت که روح اون بچه به خوابش اومده و گفته از زندگی روی زمین منصرف شده و برای همین نخواسته به دنیا بیاد. برای همین امروز خیلی حالش خوبه، هر چند هنوزم منتظره بهنام بیاد تا این خبر خوب و بهش بده. ممکنه شما بیاید؟!‌شاید اون فقط منتظر یک نفر باشه،‌شما یا بهنام فرقی می کنه؟!‌"

رفتم و دیدیم که فرقی نکرد. شادی ش را به شکل غریبی با من شریک شد اما حالا راه بهتری برای ادامه دادن با سلما انتخاب کرده ام.

زن، موجودی زیبا و آرام بخش است. خوش صورت باشد یا نه؟‌! خوش اخلاق باشد یا نه؟! سالم باشد یا نه؟! چه فرق می کند وقتی عاشق باشی؟!

‌زن زندگی است. نور است. گرمی دل و قدرت بازو است.

یک نگاهش به تو قدرت می دهد کوهها را جا به جا کنی!

یک لبخندش جهنم روح و روانت را بهشت می کند.

یک بوسه اش به تو ادعای اعجاز می دهد چنان که بتوانی جهان مرده ای را زنده کنی.

زن زندگی است. کوک زندگی هم گاهی بساز نیست مثل بعضی از زنها. فقط باید کوک دلش را بلد باشی تا به ساز دلت برقصد.

سلما زندگی است. ساز دلش خوش آهنگ است. فقط دست و دلش لرزیده است از ترس تنهایی. حواسش پرت تاریکی هاست. کسی را می خواهد، کنارش باشد،‌با او حرف بزند،‌موهایش رانوازش کند، درباره ی رنگ لباسش نظر بدهد و برایش رژ لب جدید بخرد و او را به شام دعوت کند و در مسیر برگشت،‌به او بگوید:

" جای امنی سراغ داری،‌یک مرد عاشق، بی ترس از تجاوز تنهایی،‌ آرام بخوابد؟! "

و او بازوانش را بگشاید که " آغوش من ."

و مرد اخم هایش را در هم کشد که : " نه! تو وسوسه ی عشقی! هوست را می کنم. "

و سلما بگوید: " چشم هایم را می بندم. لب هایم را می دزدم و دست هایم را ببند."

و مردی که من باشم، شرط بگذارم که :

" اگر باور داری خوشبختی مرا بس ای، قبول می کنم."

.

.

.

.

این پایان رمانتیکی برای این داستان خواهد بود اما بی شک واقعیت زندگی من و سلما به اینجا ختم نخواهد شد. دوره ی درمانش زمان خواهد برد تا وقتی که خودش را ببخشد، ‌مرگ بهنام را باور کند و مرا به عنوان تنها مرد زندگی ش بپذیرد .

او باید بداند، مادر شدن برتری نیست، مسوولیت است که اگر عاشقانه پذیرفته نشود، یک درد سر است!

...

دیر شد! میز شام رزرو نکرده ام و هنوز هم نمی دانم اگر سلما را به سفر ببرم و ناگهان بهانه ی بهنام را بگیرد،‌ چه طور باید آرامش کنم!‌

 

***

 

این داستان واقعیتی است که باید دست از انکارش برداشت!



امیر معصومی / صیلویا پلاط 

اردیبهشت نود و چهار