عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام دوازدهم )

 

 

صدای ماهی گیرانی که صید صبحگاهی شان را به حراج گذاشته بودند، سیلویا را از خواب بیدار کرد. کسی دیشب او را در گورستان یافته و به کلبه آورده بود؛ امیدوار بود آن کس، زامیر بوده و کمی، فقط کمی نگرانش شده ا باش!
لباس پوشید و از اتاق زیر شیروانی پایین آمد. کسی در کلبه نبود و نشانی هم از آمدن زامیر نبود. پس چه کسی بدن نیمه منجمد او را در بستر خوابانده بود؟!‌ ... برای لحظه ای زانوانش سست شد که مبادا کسی در پی بر ملا ساختن رازش،‌ او را زیر نظر دارد!...
در برابر آیینه خود را آراست و از کلبه بیرون رفت تا خبری از زامیر بگیرد؛ به سراغ مرد فروشنده ای رفت که او را به کلبه ی زامیر برده بود. مغازه از مسافران سال جدید،‌ شلوغ و پر رفت و آمد بود اما مرد فروشنده خیلی زود نگاه سنگین زن جوان را احساس کرد که برای خرید نیامده بود.
شاگردش را به پشت پیشخوان صدا زد و خودش نزد سیلویا رفت، پرسید:
" می تونم کمک تون کنم؟ " ...
" زامیر از دیروز که به دریا رفته، بر نگشته " ... رفتار های غریب زامیر در این روزهای اخیر،‌ باعث شده بود تا غیبتش نگران کننده به نظر نیاید اما نمی شد که زن جوان را با تعریف آنچه که گذشته است،‌ مجاب کرد؛ ‌فروشنده جواب داد:
" پیش آمده که شبی را در دریا صبح کند، شاید هم به جزیره رفته است."
" کدام جزیره؟!‌ " ...چشمان سیلویا از این خبر درخشید اما مرد فروشنده شدیدا پشیمان شد که مکان خلوت زامیر را لو داده است، جواب داد:
" هر کجا باشه، تا غروب میاد، شاید خواسته شما در کلبه راحت باشی. " ...
" میشه بگین کدوم جزیره؟! " ... مرد فروشنده گیر افتاده بود!‌ چیزی به ذهنش رسید،‌پرسید:
" شما برای استراحت در یک مکان دنج اومدین یا خواسته ای از زامیر دارین؟! اگه صحبت از نگرانی است که گفتم، بر می گرده اما اگر اومدین تا سر از راز اون الهه مرجانی در بیارین،‌بهتر همین امروز به دفتر روزنامه تون بر گردین. "
سیلویا متحیر از جواب فروشنده، گفت:
" چی باعث شد فکر کنین من روزنامه نگارم؟!‌ کدوم راز؟ کدوم الهه؟!‌ من دیشب توی گورستان گم... ... ... " ... حرفش را تمام نکرد سیلویا ... مرد بی درنگ گفت:
" گورستان؟! دیشب؟! کسی بهت نگفته بود، نیمه شب اونجا بری، زنده بر نمی گردی؟! کی تو رو به کلبه آورد؟! اصلا اونجا رفتی چکار؟!‌ مگه با اهالی اینجا نسبتی داری؟ مرده ای داشتی؟! باورم نمیشه تو دیشب اونجا بودی و الان زنده روبه روی من ایستادی؟! " ... مرد فروشنده نهایت استفاده رو از لحظه کرد و ادامه داد:
" ببینم! اون کلبه ی داخل گورستان رو هم دیدی؟!‌ " ... سیلویا از همه جا بی خبر، جواب داد:
" بله! چطور مگه؟!‌ " ... مرد فروشنده، که به بهانه ی پرسیدن این سوال خودش و تا حد ممکن به زن جوان نزدیک کرده بود تا سوال مرموزش و در گوشی بپرسد، ناگهان، خودش را عقب کشید و روی چشمان زن خیره ماند!
سیلویا در یک دوئل کلامی با مرد قرار گرفته بود!‌ راز در برابر راز که هر کس زودتر دستش رو می شد،‌ داستان کریسمس امسال مردم دهکده، شکل می گرفت!‌... تازه افسانه ی آن الهه از سر زبان ها افتاده بود و حالا ... زنی که با آمدنش،‌ زامیر را فراری داده است! ... زنی که می شد نامش را گذاشت" معشوقه ی ارواح! " ... چون بی تردید،‌خبر رفتن او به گورستان در نیمه شب و دیدن آن کلبه ی کذایی و زنده بر گشتنش، به زودی در دهکده می پیچید و کسی نبود که نداند، ارواح گورستان، فقط زنان افسونگری که روح شیطانی دارند را به آن کلبه در گورستان دعوت می کنند! ... حالا غیبت زامیر معنای دیگری پیدا می کرد!‌ ... این زن شیطانی با او چه کرده بود که حالا ادعا می کند او از دریا بر نگشته است؟ ...
سکوت و وحشت مرد فروشنده کافی بود تا سیلویا بداند،‌ این دوئل را باخته است و به هر قیمتی شده باید زامیر را برای رفع اتهام از خویش بیابد ... از مغازه بیرون رفت و تلاش کرد راهی برای رفتن به جزیزه پیدا کند،‌ قبل از آنکه وحشت مردم و خرافه پرستی شان از شب رفتن به گورستان، دامنش که نه! جانش را بگیرد!
به کلبه برگشت تا آذوقه ای بردارد و به جزیره برود؛ کوله اش را به آشپزخانه برد تا مختصری نان و نوشیدنی بردارد، باد سرد عصرگاهی از در پشتی کلبه به داخل آشپزخانه می وزید، خواست تا قبل از رفتن، درب را محکم کند که رد پاهای گلی کف آشپزخانه تا درب پشتی،‌او را به تراس پشت کشاند، دستگیره ی درب خونی بود، با نوک پنجه ی پا در را باز کرد، در حیاط پشتی خودش را دید که با گلویی بریده، درون تابوتی چوبی خفته و چشمان نیمه باز مانده اش، به پشت سر او خیره اند، دلش نمی خواست این توهم را باور کند، اما نفس های تند و گرمی که از به پشت کتفش می خورد،‌ حضور انسانی را ثابت می کرد؛ باورش شد که ارواح گورستان بوده اند که دیشب او را به خانه بر گردانده اند فقط نمی توانست درک کند؛ خودش واقعی است یا آن سیلویا در تابوت خفته! ...
بی حرکت ماند و پرسید:
" کی هستی؟ چی از من می خوای؟ " ...
صدای پرطنین اما زنانه ای جواب داد:
" مگر برای یافتن اصل و نسبت به این جا نیامده ای؟! پس از جان زامیر چه می خواهی؟ "
سیلویا خوب می دانست زمان پنهان کاری نیست و زنی که قدرت دارد مرگ او را جلوی چشمانش بیاورد، زنی نیست که بشود به او دروغ گفت! ... جواب داد:
"اومدم به وصیت مادرم عمل کنم!"
صدا که حالا رعشه اش کمتر شده بود،‌گفت: " خب؟ " ...
" خب نداره!‌ تمومش می کنم! اما قبل از هر کاری باید از یه چیزایی مطمئن شم!..." ... 
پنجه ای که از پشت سر، در موهای سیلویا فرو رفت به دنبال جواب دیگری بود، پرسید:
"زامیر این وسط چه کاره است؟! ... "
"تو معشوقه ی زامیری؟! ... فکر می کردم تنها زندگی می کنه! " ... 
درد در ستون فقرات سیلویا پیچید و صدای تهدید در گوشش که می گفت:
"جانت را بردار و برو تا بیش از این مرا نرنجاندی."
سیلویا تنها توانست یک جمله بگوید :
" نمی رم تا وصیت مادرم و عمل نکردم!"

ادامه دارد ...

امیر معصومی / آمونیاک

13.12.93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد