عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

تیزاروس / سری اول / پاره هشتم




تحمل شخصیتی مثل تیزاروس، هر چند عین واقعیت بود اما برایم غیر واقعی جلوه می کرد. سر در گم بودم؛ دور خودم می چرخیدم؛ سیستم را خاموش کردم و بلند شدم. 

سری به تیزاروس زدم، نیمی از جوشانده را خورده و دمر خوابیده بود. نمی توانستم کنارش بمانم، باید به شرکت می رفتم. گردنش را بد گذاشته بود، جلو رفتم و بالشت را کمی جا به جا کردم،‌ سر رسید من را زیر آن پنهان کردهبود؛ صفحه ای که با روان نویس علامت گذاشته بود را باز کردم، دست خط فوق العاده زیبایی داشت، گذرا چشم چرخاندم که ببینم چی نوشته است؛ وقت نداشتم، باید زود تر می رفتم: 
" بوی خون می داد کام سیلویا!... قرار نبود فرصتی برای دفاع به سیلویا داده شود!!!... " 

به نظر می آمد قسمتی از داستان سیلویاست؛ پایین تخت، لبه ی مبل نشستم و حس کنجکاویم را دنبال کردم‌، از اینکه تیزاروس دور از چشم من چه نوشته است؟! ... : 
" فرانک دفترچه و قلم را سر جایش گذاشت. قهوه ای ریخت با خود به حمام برد! با هر آنچه به تن داشت در وان خوابید و چون پیچکی رونده در عطر بدن سیلویا پیچید، اینجا آخر دنیا بود در جایی که وارونه ها، گهگاه معنای زندگی می دهد. دستش را به دور سیلویا حلقه کرد و او را به زیر آب کشید. رقص موهای بلند و مواج سیلویا و پیچ و تابش به دور بازوان او، اندام سبک و نرمش که چون عروسی دریایی در آب رها بود، به زیر و بالای اندام مردانه اش می چرخید. در آخرین ثانیه های نفس گیر درون آب، نیش دندان هایش را به لب زیرین سیلویا گرفت و او را با بوسه ای به بالای آب کشید؛ بوی خون می داد کام سیلویا! طعم بیضه های خام یک نرینه! زبانش را تا حلق در کام زن چرخاند و پاره های گوشتی که لا به لای دندان های سیلویا از بقایای جورج مانده بود را مزه مزه کرد! دیگر بار زن را به زیر آب کشید و در اندام برهنه اش به دنبال اثری از هم خوابگی با یک زامبی گشت؛ اثر باریکی از خون، در شکاف دستانش دید که بر اثر جدا کردن سنگ از دیواره ی قبر برای بریدن آلت جورج،‌ ایجاد شده بود؛ دامنی را که سیلویا ابا می کرد از در آوردنش، درید. خراش های عمیق بسیاری که از خارها و سنگ پاره ها در ران ها و ساق و کف پاهایش بوجود آمده بود، هنوز تازگی زخم را در خود داشتند. در کشاکش تقلاهای سیلویا برای تازه کردن نفسش و بیرون آمدن از آب، دستی به میان پاهایش برد! رنگ خیانت به خود داشت ! رهایش کرد تا نفسی تازه کند! درون وان نشست، لباس هایش را کند، سیلویا دو دستش را اطراف وان قلاب کرد تا درون آب فرو نرود اما اراده ی فرانک غیر از این بود... دستی را کنار گردنش گذاشت و با دست دیگر چنگی بر پشتش کشید و او را به سمت خود کشید، این همیشه یک معنا داشت که زن باید خود را برای یک نبرد جنسی آماده می کرد، تا یک هم خوابگی عاشقانه و رمانتیک. سیلویا دستش را به روی سینه ی ستبر فرانک سپر کرد و گفت: 

" برات توضیح می دم!!!..." ... فرانک با خشمی که از کنترلش خارج شده بود، بی هیچ ملاحظه ای، آلت بلند و ضخیم خود را در بدن سیلویا جا داد! صدای درد حنجره اش را خراشید، قرار نبود فرصتی برای دفاع به سیلویا داده شود...دو دستش را به روی شانه های زن گذاشت او را درون آب پایین برد و پیاپی بلندای آلت مردانه اش را از او بیرون می کشید و با ضربه ای سخت تر دوباره وارد می کرد. به روی سیلویا خوابید و با همه ی حس شهوتی که به لبانش رسیده بود با بوسه هایی سخت، خون را از مویرگ های ظریف پستانش به دهان می کشید؛ صدای نعره های دردناک اما آلوده به خـِرخر های مستانه ی سیلویا، گوش هایش را نوازش می داد و برای اولین بار ارضا شد. بلند شد و بیرون کشید از زن!. از وان خارج شد و با قدرت یک دست، کتف آزرده ی سیلویا را گرفت و او را با سینه به دیوار چسباند! کپل های سیلویا را باز کرد و دوباره آلتش را بی محابا فرو کرد! پنجه های مردانه اش را در پهلو های زن فشرد و ابن بار به جای حرکت دادن خود، سیلویا را در فاصله ی حجم خودش و دیوار برای ارضای دوباره تکان می داد. از پارگی سر انگشتان فرو رفته ی فرانک در بدن سیلویا خون بر اندامش جاری شده بود، فریاد های ممتد و محرک زن به ناله های ملتمسانه ای رسیده بود برای رها شدن از این شهوت کشنده! فرانک عاجز از درک اینکه زنش را به کدامیک از زامبی های دهکده باخته است، چنگی درون موهای سیلویا برد و او را از دیوار کند و به سمت خود چرخاند: " کی بود؟! ..با کی بودی؟! " 

نه صدایی برای حنجره ی زخمی و نه حسی در لبان هزار بار گزیده ی سیلویا مانده بود که بتواند اعتراف کند؛ فرانک دست نوازشی به گردن و بنا گوش زن برد و با زبان بریدگی های لبان سیلویا را لیسید، تا چانه و کشیدگی گردن پایین آمد؛‌ جای کبودی روی پستان هایش را بوسید و با نوک زبان تا نافش پایین آمد، کف دستش را به روی پارگی هایی که هنوز خون می بارید گذاشت و سرش را میان دو ران زن جلو برد؛ شکاف صورتی اش هیچ آرام نیافت مگر وقتی فرانک، زبان را به میانش می گذاشت؛ زانوان سست سیلویا تاب ایستادن نداشت؛ سعی کرد تکیه گاهی بیابد که فرانک او را در آغوش کشید و دوباره درون آب خواباند؛ 
فنجان قهوه در این ستیز های انتقام جویانه شکسته بود؛ فرانک به سالن برگشت و چند بطری ودکا با خودش آورد و دو گیلاس؛ لبه ی وان نشست که از خونریزی های بی وقفه زن رنگ گرفته بود؛ یک جام برای سیلویا و دیگری برای خودش؛ دستان سیلویا که برای فرار از چنگال بی رحم فرانک به روی دیوار حمام کشیده شده بود با آن ناخن های شکسته، رمقی برای گرفتن جام نداشت؛ فرانک گیلاس را در دست زن گذاشت و انگشتان او را در مشت خود گرفت؛ به سلامتی اولین مردی که به او سوء ظن داشت، گیلاس اول را نوشید و به خورد سیلویا هم داد؛ در چشمان خمارش زل زد تا لذت ارگاسمی که زن از آن همبستری نامشروع برده است را در برق چشمانش ببیند...دومین... سومین... چهارمین!!!... 
بطری اول که تمام شد آن را به کف حمام کوبید؛‌ بطری دوم و سوم هم نتوانست نام مردی را که آن شب از معشوقه ی او کام گرفته بود را فاش کند اما رازِ پیکره پاره پاره ی سیلویا باید برای همیشه سر به مهر باقی می ماند! سیلویا نباید از این وان بیرون می آمد! او را که در بیهوشی مطلق به زیر آب فرورفته بود، به حال خود رها کرد و از خانه بیرون زد... 
ساعت ها از خواب آرام سیلویا درون وان می گذشت. این عروس دریایی اغوا گر، آزرده از معشوق خودکامه اش، از آب بیرون خزید و نفسی تازه کرد و در چشمان زندگی زل زد؛ 
بی توجه از روی تراشه ها عبور کرد و روی پادری ایستاد، چادر شبی را که فرانک خودش را، قبل از رفتن، با آن خشک کرده بود، به دور خود پیچید، دفترچه اش را برداشت و خرامان خود را به ایوان رساند. واژگان را به اعتراف گرفت و در کما فرو رفت! ..."
آنچه که می دیدم، می خواندم و حس می کردم، برایم قابل تعبیر نبود!... سر رسید را بستم و با یک ساعت تاخیر به محل کارم رسیدم!‌ ... این که چرا تیزاروس این قسمت از داستان را پنهان کرده بود، برایم تعجب آور بود؛ نه پنهان کاریش،‌ اینکه چرا خواسته بود این تصاویر شفاف و روشن از یک همخوابگی با زامبی را در تعریف داستان،‌ سانسور کند! از چه می ترسید؟!‌... باید تا برگشتن به خانه و فرصتی برای گفتگو با او، صبوری می کردم!
ساعت از هفت بعدازظهر گذشته بود که به خانه رسیدم. صدای تیزاروس از داخل حمام می آمد که ترانه ی آشنای همیشگی را با خودش زمزمه می کرد. لحظه ای نگران شدم شاید این استحمام برای زخم سینه اش خوب نباشد. رفتم پشت در حمام و صدایش زدم: 
" تیزاروس ! خوبی؟! ...تیزاروس؟! " ... 

بعد از چند ثانیه در را باز کرد، حوله را دور نیم تنه اش پیچیده و موهای خیسش را در دست گرفته بود: 
" یه حوله میدی بپیچم دور موهام؟! " 

یاد شبی افتادم که در نعلبکی شنا می کرد، آن اندام و رنگ های جیغ! و حالا انگار رنگین کمان را به روی پوستش کشیده بود! دستی به طرف سینه اش بردم و حوله را کمی پایین کشیدم، اثری از زخم نبود: " خوب شد؟! به همین سرعت ؟! " 
دستم و عقب زد: " گفتم که خودش خوب میشه، بیخودی هول کرده بودی! حوله نمیدی؟! بعدا نگی همه جا رو خیس کردی؟! " 
شانه ای بالا انداختم و از داخل کشو یک حوله دستی به او دادم تا دور موهایش بپیچد و از اتاق بیرون آمدم.
تازه متوجه شدم که خانه به شکل کاملا زنانه ای مرتب شده بود. همه چیز دقیقا سر جایش بود. یک برگه روی اپن آشپزخانه توجه ام را جلب کرد. فاکتور بود. خرید چند دست لباس از مزونی که دوست دخترم همیشه از آنجا خرید می کرد! مبلغ هنگفتی بدهکار شده بودم !
خدای من! تیزاروس تا کجای زندگی مرا کنکاش کرده بود که به این مزون رسیده بود؟! قطعا باید الان که می دیدمش رشد قابل توجهی نسبت به دیشب کرده باشد اما ...
حالا که فکر می کنم شاید قدش کمی بلندتر شده بود!‌ شاید! 
" زیر قابلمه رو خاموش می کنی؟! "‌ ... قبل از اینکه جوابی بدهم دوباره گفت:

" این سشوار خرابه؟‌روشن نمیشه؟!‌ " ... فاکتور را سر جایش گذاشتم. با خودم فکر کردم اگر آشپزی کرده، ‌لباس تحویل گرفته و تمام روز از کارهای سنگین خانه خسته نشده است، باید آداب رفتار با یک کدبانو را تمرین کنم،‌نه یک دختر نوجوان چهارده ساله را. غرق در همین افکار،‌اجاق گاز را خاموش کردم و به اتاق بر گشتم تا سشوار را برایش روشن کنم.

دختر جوان و جذاب و شیک پوشی که مقابل آیینه ایستاده بود و موهای بلندش را به عمد، پریشان می کرد، آن تیزاروسی نبود که بتوان تنها به شنیدن داستان سیلویا از او، اکتفا کرد.
نزدیک شدم و پشت سرش ایستادم. دستانش را که در لا به لای موهایش پیچ و تاب می داد گرفتم؛ روی سینه اش قلاب کردم و او را در آغوش کشیدم.
هیچ تقلایی برای رهایی نکرد. اندامش را تراشیده بودند که در هم فقل شویم. 
نگاهمان در آینه به هم سکته زده و بی حرکت بود اما انگشتانم از تک تک بند دستانش تا ساعد و آرنج و بازوهایش در نوازش مکرر بود.
چشمانش خمار می شد و بدنش آرام آرام خودش را از انقباض رها می کرد تا همه ی تکیه گاهش شوم. بازوهایش را که حالا کاملا مرئی شده بودند را کمی فشردم تا از رخوت بیرون بیاید.
آرام رهایش کردم، بلندی موهایش رابوسیدم و از او فاصله گرفتم.
قبل از اینکه از اتاق خارج شوم، گفتم:" موهات خشک شده،‌ دیگه سشوار نمی خواد. قبل از شام چی می خوری؟!"
جواب داد:‌" هرچی تو بخوری! "
" مطمئنی؟‌! آخه تو ... ‌" ... برگشت نگاهی کرد، با اشاره ی دست به قد و قامتش اشاره کرد و پرسید:

" واقعا تفاوت هام به چشم نمیاد؟! میوه رو ترجیح میدم. " و جلو تر ازمن از اتاق خارج شد. رسیور را روشن کرد. از روی مبل کوسنی برداشت و روی زمین دراز کشید. پاهایش را بالا برد و روی هم انداخت و لبه ی مبل گذاشت. پاهایی نامرئی با حجمی تهی! 

ظرفی از میوه چیدم و روی میز گذاشتم. مردد شدم، اینکه روی مبل بنشینم یا کنار تیزاروس دراز بکشم و با تماشای برنامه ی مستندی که درباره ی اقیانوس پخش می شد، خودم را سرگرم کنم؟!
حس جاذبه ای داشت لبریز از یک ترس ناشناخته! روی مبل نشستم. مچ پاهایش را با یک دست گرفتم و سمت خودم کشیدم، تا رسیدنِ خم زانوهایش روی مبل، جلو آمد.
تنها عکس العملش یک حرکت ماهرانه بود که در همان حال خیز برداشت تا یک سیب از بین میوه های روی میز کش برود. کوسن را زیر سرش درست کند و باز هم بی تفاوت به سیر و سیاحت من در لا به لای انگشت پاهایش و پیچ و تاب دستانم دور ساق پاهایش،‌ غرق در تماشای اقیانوس اطلس بود!
غریزه ای درونم جوشید! مچ پاهایش را در دست گرفتم و از هم باز کردم، قبل از هر واکنشی از طرف تیزاروس، پاهایش از هم گشوده و من میان شان، روی مبل نشسته بودم.
خواست اعتراض کند،‌گفتم:
" باید از همون لحظه ی اول که فهمیدم با حرارت بدن من مرئی می شی، توی مشت می گرفتم ت! " 

خنده ی بلندی کرد و گفت: " هنوز هم دیر نشد،‍ مشت نشد آغوش! "
روی زمین، زانو زدم، کف دستانم را دو طرف صورت تیزاروس روی زمین تکیه گاه بدنم کردم، درحالی که پاهایش را به دور کمرم حلقه کرده بود ....
.

.

ادامه دارد...


بازنویسی شده در

93.08.23


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد