عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

"بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت دوم

"بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت دوم


- " چه توضیح شفاف و مفصلی! " ...

- " مسخره ام میکنی؟! " ... پرسیدم:

- " حالا فرض کن سنت و مذهبی در کار نبود! یعنی ما هیچ مشکل دیگه ای در زمینه ی سکس نداشتیم؟" ...
- " نه نداشتیم، چون مذهب به اشکال مختلف در تمام جهان وجود داره و هر کجا که افراط و تفریطی در زمینه های جنسی می بینی، شک نکن که تفکری مذهبی پشتش پنهان شده! " ...
حرفش و قبول نداشتم اما الان وقت مناسبی برای تقابل نظریه ها نبود؛ ارغوان رو دوست داشتم، زنی جسور و سرکش بود که علیرغم تمام قوانین سفت و سخت سازمان در زمینه ی رابطه ی خصوصی همکاران با هم، تونسته بود توی حریم خصوصی من نفوذ کرده و توی قلبم جایی باز کنه...

دو سال از من بزرگتر بود و این و می شد از خطوط ریز کنار چشمش خوند. پف زیر چشماش خیلی نبود اما باعث می شد اون رو، زن جوان اما خسته و غمگینی نشون بده که مشخص بود  سعی می کرد با پر رنگ کردنِ خطِ لبخندش، طراوت و جذابیت اون چهره ی سبزه رو حفظ کنه.

هنوز لیوان آب میوه توی دستش بود، گفتم: " گرم شد، نمی خوری؟! " ...

لیوان و بالا آورد، چپ دست بود، نگاهم روی انگشت حلقه اش موند که خالی بود، آبمیوه رو یه نفس نوشید؛ شال و از سرش کشید و دست انداخت به دکمه های مانتوش و یکی یکی از هم درید؛ عادت نداشت از زیر، بلوزی، تی شرتی، چیزی تنش کنه؛ اینجا هم یکی دو تا لباس راحتی داشت که اگه وقت می شد، می پوشید!

زیر چشمی نگاهی به صفحه ی تلویزیون انداختم. شبکه ای نبود که اینجور وقتا! انتخاب می کرد... دستش و سمتم دراز کرد:

- " این و آویز می کنی؟! " ...

بدون اینکه بلند شم، مانتو رو گرفتم و به نازکی ساق شلواری، روی قسمت های رون و کپلش فکر کردم. رو بروم نشسته بود، نیمه عریان، با دو آلت محرکه که در تنگنا و فشردگی سوتین اش، خفته بودن و تمایلی به  نوازش نداشتن......

« رو بروم نشسته بود، تقصیر من هم نیست که اینجا نشسته .. یادم نیست من آمدم، بود یا اینکه بود که من آمدم، و حالا که حالا باشد، درست نشسته مقابلِ مقابلِ مقابل من !!‌
 و آنقدر مقابل که هر وقت سرم را بلند کنم، نگاهمان تلاقی می کند و هر وقت سرم را بلند می کنم، می بینم زل زده توی چشمانم.

حالا هی من میخواهم آن قسمت حرامزاده ی یک نرینه ی عوضی را که گاهی، ضمیر ناخودآگاه صدایش می زنیم را مجال بروز و ظهور ندهم، هی سرم را می اندازم پایین، هی سمت چپم را نگاه می کنم، هی سمت راستم را دید می زنم، اما نمی دانم شما هم اینطور شده اید؟! یا شده است که نخواهید یک قسمتی یا تمام از چیزی را ببینید و سمتی دیگر را نگاه کنید و در عوض همه چشم ذهن تان، همان را که علی الظاهر نمی خواهید ببینید، ببیند ؟! 
آخر سر دیگر کلافه ام شد! گفتم جهنم و هر چه وقاحت! ...

ناسلامتی زنی گفتن مردی گفتن حالا آمدیم و من همان آدم ،‌همان مرد گُر گرفته ی روستایی مزاجِ سه چهارسال پیش بودم که از لحظه ورود ارغوان تا لحظه خروجش مثل کنه یک بند آویزانش بودم و ول نمی کردم تا یک نفس بکشد بیچاره! آن وقت چه ؟!
با خودم گفتم ... یعنی توی دلم با خودم، اما به او گفتم: " بنده ی خدا شانس آوردی من الان مردی هستم معقول و سنگین و رنگین که گردش چرخ روزگار آدمش کرده وگرنه! ... "
همین ها را با خودم گفتم و سرم را آوردم بالا، توی چشمهایش زل زدم، صاف و مستقیم درست به همان صراحت که او زل زده بود ... » ...
یک .. دو .. سه ... چهار .. پنج ... و ثانیه ششم که رسید دیدم دارم خفه می شم ...

بلند شدم  و به اتاق خواب رفتم، لباسش رو روی تخت انداختم و روی تراس ایستادم. توی جیبم به دنبال سیگاری که نخریده بودم، گشتم و فندک رو پیدا کردم...

همیشه که قرار نیست مردانگی ت رو در تخت به زنی ثابت کنی! گاهی باید سوادت را به رُخش بکشی، همون قسمتش که خوانشِ تنِ یک زن رو می دونه. اومدیم و لبانش ورم کرده نبود و هُرمی از میان سینه اش به صورت ت نمی خورد، یا وقتی راه می رفت، سرین هاش نمی لرزید! لازمه بدونی که کجای احساست باید نعوظ کنه اون لحظه! ...

می دونستم. خودم رو فشار دادم در چند جا !... یکی از لباس هاش رو برداشتم و بالای سرش ایستادم که دراز کشیده بود روی مبل و شالش را انداخته بود رویِ تنش... لبخند زد...نه که فکرم مشغول اون ضمیر ناخودآگاه باشه هنوز ها.. نه... اصلا!!! .. اما نمی دونم چرا با دیدن عرض لبهای ارغوان، یاد جوک سعید افتادم که امروز می گفت:

" می دونستی آلت تناسلی زنانه، افقی با عمودیش فرق میکنه؟! " ...

اصلا هم جوابش رو تو لب های نازک و قیطونی ارغوان نمی دیدم! ...

همونطور که دراز کشیده، لباس و تنش می کرد، پایین پاش نشستم و دستم و به کش ساق شلواریش انداختم، پرسیدم:

- " گرمات نمی کنه؟!  " ... دستای هر دو مون تا زانوی ارغوان پایین اومد. دستای اون می پوشید و دستای من کمک می کرد، از حجاب و سیاهی در بیاد! ... پرسیدم:

- " شام چی می خوری؟! "...

- " نخورم بهتره." ...

- " امشب به همه چی بی اشتهایی! چی به خورد اعصابت دادن؟! " ... بی پرده گفت:

- " بیا با هم ازدواج کنیم." ... بالاخره طاقت نیاورد اما ...

مزخرف می گفت... ازدواج؟! ... اونم با ارغوان؟! ... با کسی که .................!

بهش مجال ندادم، فکرم و بخوونه، جواب دادم: " هنوز چهار سال گذشته ها، چه زود خسته شدی؟! " ... ذهنش برگشت چهار سال قبل، پرسید:

- " قرارمون چی بود؟! "...

- " اینکه هیچ وقت به همدیگه، نه نگیم!" ... ابرو بالا انداخت:

-" خب؟! ... پس حرفی برای گفتن نمی مونه! " ... گفتم :

- " اتفاقا!!! ... الان وقتشه که یادآوری کنم، تفریط های سنتی، دچار افراط زدگیت کرده!...

چی بود همین نیم ساعت قبل می گفتی؟!... آهان ... هر کجا که افراط و تفریطی در زمینه های جنسی می بینی، شک نکن که تفکری مذهبی پشتش پنهان شده! " ...

عصبانی شد و نشست: " این موضوع چه ربطی به مذهب داره؟! " ...

یه چیزیش بود امشب!... مکث کردم و آروم، دستم و روی شکمش گذاشتم،... خیلی جدی، با اخم های درهم کشیده پرسیدم:

- " چند روزه عقب انداختی ارغوان؟! ... " ...

دستم و پس زد و بغضش ترکید ... چنان شتابزده لباس عوض کرد و از خونه زد بیرون که مجال نداد بهش بگم ...... بهش بگم ...............!

نه... همه چی رو که نباید گفت ... شاید هم باید می گفتم ... هر چند توی چنین روابطی هیچ بایدی در کار نیست. کدوم زن تنها و مجردی هست که وقتی پا به خونه ی مردی میزاره که هیچی برای باختن نداره، نمی دونه که باید نجابت و آبروش و پشت در بزاره و بعد بره تو؟! ...

این همون جایی بود که نظریه ی ارغوان رو درباره ی سنت می برد زیر سوال! ... سوالی که جوابش پیش من نبود!...

شبکه ها رو چرخوندم.در عالم تنهایی، جای خالی ارغوان رو  خالی نزاشتم! ...


ادامه دارد ... /



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد