عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت دوازدهم


روح ارغوان در آخرین جملات بهنوش به دنبال معنا و مفهومی بود تا درک کند چرا بهنوش، با همه ی تلاشش برای رسیدن فرزان و ارغوان به همدیگه، باز هم نگران بود و تاکید می کرد که باید حواسش جمع باشه؟! و همین بود که نفهمید جسمش کی به همراه فرزان از پله ها بالا رفت؟! وقتی به خودش اومد که گوشه ی تک کاناپه ی آپارتمان فرزان نشسته بود و از سینی پذیرایی که فرزان مقابلش گرفته بود، چای بر می داشت. انگار تازه دور و برش و می دید! فرزان که به آشپزخونه برگشت، نگاهی به اطراف سالن انداخت، سالن بیست متری پذیرایی با یک پله ی کوتاه، به دو قسمت تقسیم شده بود و در سمت نزدیک به آشپزخونه تنها یک تلویزون بود با کاناپه ای در برابرش که در اون لحظه روش نشسته بود و حد فاصل این دو رو، یک فرش دوازه متری فیروزه ای رنگ پر کرده بود، دیوار ها خالی از هر تابلویی، حتی ساعت! ...

سمت دیگه ی سالن، قفسه های زیبایی روی دیوار کار شده بود که تمامش با قاب های سی دی و کتاب ها و مجلاتی مختلف پر بود و با وسواس خاصی منظم شده بود. ارغوان استکان چایی رو برداشت، قندی در دهانش گذاشت و بلند شد، به سمت قفسه رفت، نزدیک که شد و چشمش به عکس های روی چند مجله ی خارجی افتاد، از کارش پشیمون شد، عکس زنان برهنه اما مشهوری که ارغوان حتی بلد نبود اسمشون رو از روی جلد بخونه چه برسه که چیزی درباره شون بدونه! ...

" تنها سرگمیِ منه! " فرزان از کنارش رد شد و یکی از مجلات و برداشت:

" اوایل فقط مجله و عکس و کتاب جمع می کردم اما چند سالی هست که یه آرشیو فیلم درست کردم ، حالا به مرور زمان با هم می بینیم شون. با هر کدومشون یه خاطره می سازیم! "

ارغوان از اینکه هنوز نرسیده، در دام احساسات فرزان خودش و اسیر می دید، حس گنگی داشت! از طرفی می دونست جایی که الان ایستاده، موقعیتی نیست که بخواد نقش یک زن جوان محجوب و موقر و چشم و گوش بسته ای رو بازی کنه که به این فضا ها علاقه ای نداره و از طرفی، نمی خواست به این راحتی خودش و در اختیار فرزان قرار بده! هنوز زنگ صدای بهنوش توی گوشش بود که " حواست و خیلی جمع کن! " ... باید خط ترمز می کشید برای فرزان!

اما ته قلبش می خواست آخر جاده رو هم ببینه! راهی که همیشه براش ورود ممنوع بود!

با احتیاط لبخندی زد و گفت:

" به این جور تصاویر چی میگن؟! " ... فرزان  استکان چایی دستش و توی قفسه گذاشت و مجله رو با دقت ورق زد، صفحه ی کامل وسط مجله عکسی بود که ارغوان ناخودآگاه روش و برگردوند، فرزان اما عکس و گرفت جلوی چشماش و گفت :

" به این مدل عکاسی میگم پورنو گرافی ... "  و به خجالت ارغوان خندید.

ارغوان بی ملاحظه از هر برخوردی، نگاهش و روی فرزان تیز کرد و اخماش و تو هم کشید:

" به خودت بیا فرزان! معلومه داری چکار میکنی؟! " ... بعد هم به کاناپه برگشت و چایی ش و یه نفس سرکشید.

فرزان عادت داشت حرف آخر و همون اول بزنه، مجله رو گذاشت و با استکان چای، کنار ارغوان نشست:

" دلخور نشو خانم خوشگله، ما که غریبه نیستیم، بیشتر از سه ماه شبا با لالایی هم خوابمون میبره."

موبایلش و که روی میز بود نشون داد:

" میدونی تا حالا چند بار  تونستی با بوس و بغل های تلفنی ت من و ... " ...

" اون فرق میکنه! " ... فرزان استکان و روی میز گذاشت و خودش و به ارغوان نزدیک کرد، تا اونجا که اگه کلامش موثر نبود، نفسش حال ارغوان و عوض کنه!:

" چه فرقی میکنه؟! اونم یه مدل عشق بازیه!  تو شاید ندونی اما همون اندازه که وقتی من به تو می گم - جونه دلم - و مو به تنت سیخ میشه، منم از گرم بوسیدن های تو پشت تلفن، هر آلتم که میل نزدیکی به تو داشته باشه .... " ...ارغوان سرش گیجه گرفت:

" داری حالم و بهم می زنی! ... " ... کیف دستی رو از کنار کاناپه برداشت و خواست که بلند شه،پاهاش رمق و ... دلش میلِ رفتن نداشتن!  فرزان دست ش و به روی ران های نیم خیز ارغوان گذاشت و فشرد تا به نشستن وادارش کنه:

" ارغوان، از چی فرار میکنی؟ حیفه این قوس و قزح نیست که نزاری روش سُر بخورم و از خود بی خود شم... " ... بی محابا تمام اندام ارغوان و در آغوش کشید و با لمس فراز و فرود های تنی که ازآنِ یک زن واقعی بود، بی تعهدی در پای قباله ی یک ازدواج، خودش و فاتح سرزمینی می دید که اگر امشب پادشاهی ش و عرضه نمی کرد، بی برو برگرد یکبار دیگه به بیماریش، باخته بود!... ارغوان با قدرت دست های مردانه ای که اون و بی اجازه زیر نفس هاش خرد می کرد، غافلگیر شده بود... فرزان می بوسید و حرف می زد:

" تو اولین شبی که توی اتاقت، زیر پتو و دور از چشم پدرت به تماس من جواب دادی، به پیشنهاد امشب من بله گفتی! اولین بار که من گفتم عشقم و تو سکوت کردی! وقتی ... " ...

ارغوان گوشه ی شالش و گرفت و پایین کشید تا به فرزان بگه فرصتی میخواد برای آماده شدن،

گام موثری بود در کنترل رفتار این مرد، فرزان کمی عقب کشید اما تا آخرین لحظه که ارغوان و به اتاق خواب هدایت کرد، بند انگشت کوچیک دست راست زن جوان و رها نکرد که مبادا این تبادل احساسی از بین بره!

ارغوان رو لبه ی تخت نشوند و جلوی پاش، زانو زد، سر انگشتش و بوسید،  از جواب مثبتی که در لبخند مه آلود این معشوقه بغض کرده معلوم بود، دستش و بوسید و محکم نگه داشت، مبادا رویایی باشه که در تبی از ثانیه، محو بشه! ...با دست دیگه کفشای ارغوان و درآورد و پاهاش و به روی تخت بالا آورد ... بعد از اون هر چه بین شون اتفاق افتاد، همون چیزی بود که بهنوش رو نگران می کرد! ... این دو نفر، قبل از ساعت تدبیر، پا به پایِ عقربه های هوس در گذر ثانیه ها، به دغدغه های دقیقه شمار لـَب و لـُب آدمی، آلوده شده بودند!  ...

ارغوان ساعتی بعد بیدار شد، هنوز در حلقه ی دستان فرزان بود، صدای زنگ موبایل بیدارش کرده بود، قرار نبود کسی این شماره رو داشته باشه! به سمت فرزان چرخید:

" بخواب عزیزم، دکتره، تک میزنه تا داروهام و فراموش نکنم. " ... اما نگاه ارغوان باور نکرد، فرزان فهمید:

" چیه؟! خب برو بیار گوشی رو! " ... ارغوان چرا ناراحت شده بود خودشم نمی دونست، دوباره پشتش و کرد و چشماش و بست...

به سبکی استخووناش فکر کرد که فرزان تونسته بود، خستگی سالها بلوغ ارضا نشده رو براش به ارگاسم برسونه،

به رطوبت روی تنش فکر کرد، حالا می فهمید وقتی کسی میگه احساسم بارون زده است، یعنی چی؟!

به درخششی که جای بوسه های فرزان روی بدنش باقی گذاشته بود،

به جاده ی سبز و مرغزار معطری که جای نوازش های عاشقانه روی تنش بود،

به تردی نفسش که در خنکای دهنش می پیچید، فکر کرد و طعم هر چه در اثنای بوسه ها، مکیده بود!

به ...

" به چی فکر می کنی ارغوان، خودم برم موبایل و بیارم که باورت شه؟! "

" نه! " ... از این شک دلگیر شد فرزان:

" پس چی؟! "

" هیچی! " ...

فرزان روی نیم تنه ش بلند شد:

" پس من و ببوس. " ... ارغوان نگاهی کرد اما نبوسید، گفت :

" گاهی مرز فهم و وهم رو گم می کنم و می زنه به سرم! "

" زندگی ما همینه دیگه! فهم هر چه داره اتفاق می افته اما زندگی کردن در وهمی که هر کسی نمی تونه قدرش و بدونه ! غیر از اینه؟! مگه تو از من چه توقعی داری؟!  "

" اسمش توقع نیست، آرزوست، آرزو دارم، آرزوهایی که تو می تونی برآورده شون کنی! "

" ارغوانم، من این کار و خواهم کرد.شک نکن! " ... ارغوان در این رابطه ی گنگ، مردد بود:

"چطور می تونی ؟! "

"  اینکه هر روز صدات بهم جون میده برام کافیه، حتی اگر حرفی هم بین مون رد و بدل نشه، این بودن به قدری بهم انگیزه میده که هیچ کدوم از آرزوهای تو به دلت نمونه! این هر روز و شب  با هم بودنمون کمه؟! " ... راست می گفت، به قدری که ارغوان با فرزان زندگی می کرد، با پدرش و بهجت که زیر یک سقف بودن، زندگی نمی کرد:

" کم نیست، از سر منم زیاده ولی قبول کن وقتی کسی نمی دونه تو ماله منی،  هر چیزی میتونه تنم و بلرزونه که مبادا از دستت بدم! واقعیت اینه که من یک حریم امن خصوصی می خوام، برای خودم و خودت! " ... حس خوبی نداشت فرزان، ملافه رو از روی برهنگی شون کنار زد:

" از این خصوصی تر؟! بین یک زن و مرد چی هست که ما نگفته باشیم و نکرده باشیم؟ تازه این اول راهه، به جاهای خوب خوبه قصه هم خواهیم رسید! دیگه نبینم بهونه گیری میکنی! " ...

ارغوان فهمید که موضوع باب دل معشوق نیست:

" چشم، اگه از دست دلم در نره! " ... فرزان لبخندی زد:

" دل دلکم، من آینده ی عجیب و غریبی رو برا هر دومون متصورم که فکرشم نمی کنی! "

" چی؟! " ... فرزان خودش و روی تخت رها کرد:

" نمی گم چون نمی خوام چیزی مانع تحققش بشه! " ... حق با اون بود:

" قبول دارم که بعضی حرفا نگفتنش امنیت میاره اما ... "

" ارغواااان ! ... اما و اگر نداریم . "  ... فرزان به گفته های ارغوان میدون نمی داد و این ناراحتش کرد، بلند شد و توی جاش نشست:

" ببین فرزان به این فکر میکنم من ! زنی که سالها در دامن شریعت بزرگ شد، مادر نجیبی داشت، لقمه ی حلال خورد، رابطه ی مشروع  داشت، هیچ وقت پاش و از هیچ خط قرمزی اون طرف تر نذاشت، چرا الان باید به زیر سایه ی مردی پناه بیاره که هر وقت عرف و شرع و قانون سر از کارش در بیارن، تف و لعنت و حد و تازیانه داره؟! " ...

فرزان بلند شد تا لباس بپوشه:

" چی می خوای ارغوان؟ یک جواب برای عرف؟ یک کلاه برای شرع؟ یک سپر برای قانون؟ نه عزیزم! من اگه یک سال قبل، عشوه ی نگاه تو، حلقم  و شیرین نمی کرد، بی منتِ همین دو انگشتی که راحت دور شهوتم حلقه میشن،  زندگی می کردم ... تو هم به این فکر کن که من اگه تونستم همه ی مرزهای مرئی و نامرئی رو رد کنم و امشب تو رو روی تخت خودم بکشم، پس اینقدر عرضه دارم که سالها بی هیچ عهد و امضایی مردت باشم. همین . " ...

کمر شلوارش و بست و پیراهن و برداشت و از اتاق بیرون رفت.

ارغوان تصمیمش و گرفت، لباس پوشید و از اتاق بیرون رفت، بی خداحافظی از فرزان که توی آشپزخونه داشت توی مایکروویو  غذا گرم می کرد، از آپارتمان زد بیرون... به این راحتیا تاکسی گیر نمیومد، خودش و توی سایه تاریکی های کوچه پنهان کرد تا اگه فرزان به دنبالش اومد، پیداش نکنه .

سه ربع بعد خونه بود، آپارتمان جدیدی که تازه نقل مکان کرده بودن، بهجت و نخواسته بود، اینجا کوچیک بود و خودش می تونست از عهده ی کاراش بر بیاد، پدر هم اگر ماموریت نبود، بیشتر وقتش و با بهجت می گذروند، چون حاجی بعد از اینکه ارغوان موضوع ازدواج شون و فهمیده  بود، خونه ی مستقلی براش خریده بود.

پشت در ایستاد و دنبال کلید گشت، مرد همسایه ی طبقه ی بالا، گیج و منگ و تلو تلو خورون خودش و از پله ها بالا می کشید، قبل از اینکه ارغوان بره تو خونه، به هم رسیدن، مرد باز هم به نبودن حاج آقا پیله کرد و اینکه خوب نیست دختر جوونش و تنها بزاره ...سنگینی وزن مرد به سمت خونه ی ارغوان افتاد و اون بلافاصله در و بست. اما مرد ول کن نبود، داشت دسته کلیدش و رو قفل آپارتمان امتحان می کرد. پدر ماموریت بود و بهنوش هم نبود، کسه دیگه رو نداشت  جز...!

توی اتاقش رفت و موبایل و از جای مخفیش در آورد، تا روشن شد و شماره ی فرزان و گرفت، مرد هم نا امید شد، حاجی رو به چند فحش و لیچار گرفت و با صدای زنش که می گفت:

"باز اشتباهی رفتی خونه ی مردم! تا آبرومون و نبری ول نمی کنی تو؟! " .... از پله ها رفت بالا...

برای قطع کردن تماس با فرزان دیر شده بود، لحن دلگیر و شاکیه فرزان، ارغوان و شرمنده کرد:

" چرا باید به تلفنت جواب بدم؟! ... " ... چی داشت که بگه ارغوان:

" عزیز دلم من و ببخش، من ... "

" تو چی؟! یک زن بزدل و ترسویی که می خوای مردا رو به عقد خودت در بیاری و بعدم اگه بار اول خوب بهت حال ندادن، بکُشی شون؟! " ... تحمل شنیدن این حرف همون اندازه برای ارغوان سخت بود که دیدنه جای خالی اون بعد از اولین هم خوابگی برای فرزان! ... پس لایق شنیدن هر حرفی می دونست خودش رو ... ترجیح داد بمونه و بشنوه و خشم فرزان و همین امشب به پذیرش عشقی بی مهریه و قباله آروم کنه! ... فریاد ها و اشک های فرزان که در گریه های تلخ و عذر خواهی های مدام ارغوان، آروم شد ... فقط یک جمله کافی بود تا دوباره نیاز این دو تن رو بهم گره بزنه:

" فرزان... میای اینجا یا برگردم؟! " ... طنین داغ و آروم و لرزان ارغوان کافی بود تا با فاصله چند خیابون از یکدیگه، با تصویری از یک معاشقه ی واقعی، توی بسترهایی جدا از هم، در عریانی واژه ها، یکبار دیگه برهنه بشن و نیاز شون و با قرض دادن سر انگشتاشون به هم، برآورده کنن و شب رو با رویای هم به ارگاسم عاشقانه ای بکشن که تا به امروز چهار سال، دوام داشته است...

اما این روزها، بهنوش که خودش این دلدادگی رو پیوند داده بود، بهانه های عجیب می گرفت! اون که بعد از ماه عسلی در اروپا، همسرش و متقاعد کرد به در هم نمی خورن و ازش جدا شده بود، تمام این چهار سال دوش به دوش ارغوان، پیش اومده و از هیچ حرف و حرکت اون و فرزان غافل نشده، اما چند وقتی است که پا تو کفش عاشقی این دو نفر کرده بود ...

ارغوان به این فکر می کرد که تا کی می تونه در برابر نظریه های مرد ستیزیِ بهنوش دووم بیاره، که موبایل زنگ خورد:

- " سلام ارغنون جون! چطوریایی؟! "

- " خوبم، تو بهتری ؟! "

- " نه تا وقتی که تو رو از دست اون روانی نجات ندادم! "

- " تو رو خدا همین یه امشب، راحت بزار منُ! "

- " باشه،راحت باش، فقط... اگه اشتباه نکنم بیست روزی هست که رفته ماموریت نه؟! "

- " آره. "

- " ارغوان، واقعا تو فکر میکنی که فرزان، چقدر می تونه به سرزمین تو وفادار باشه و تفنگ سر پرش و به روی سوژه ی مناسبی خالی نکنه ؟! "

- " حالم و بهم میزنی با این طرز تفکرت! "

- " حالت به هم نخوره خانمی! لبات به هم بخوره و این بار که اومد، موضوع ازدواج و پیش بکش."

- " هزار بار گفتی و گفتمت که نمیشه! همون اول آشنایی شرط کردیم که این یک رابطه ی بی توقعه."...

تماس و قطع کرد ... دلتنگ فرزان بود که این بار همراه پدر ارغوان به ماموریت رفته بود ... چاره ای نبود... باید تا برگشت فرزان صبر می کرد ... آخرین ترانه ای رو که فرزان روی گوشیش بلوتوث کرده بود و پلی (play)کرد :

دوباره نم نم بارون /صدای شرشر ناودوون/ دل  بازم بی قراره/ دوباره رنگ چشات و /خیال عاشقی با تو/این دل آروم نداره نداره/شبام و خواب نوازش /دوباره هق هق و بالش/گریه یعنی ستایش/ ستایش تو و چشمات دلم هنوز تو رو می خواددل بازم پر زده واسه عطر نفس هات ....

 

 

ادامه دارد....

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد