عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام چهارم )

ساعتی تا نیمه شب مانده بود و کافه ی دهکده به منوال هر شب، میهمان ناخداها و ملوانان و ماهیگیران بی شماری بود که از دل اقیانوس، سالم به خانه برگشته بودند با این تفاوت که امشب تمام ازدحام و فریادها و عربده های مستانه، جایشان را به پچ پچ های در گوشی و زمزمه های زیر لب داده بودند؛ 
زن کافه چی به عمد، صدای موسیقی را کمتر کرده بود تا شاید بتواند از میان شایعات زیادی که درباره ی زامیر، شنیده بود به حرف مشترکی برسد.
خودش امروز این مرد جوان را ندیده بود؛ صبح بعد از همه به دریا رفته و شب هم کسی برگشتن ش را ندیده بود. 
- " خودش بود، مطمئنم، همان نشان معروف به روی قایقش بود ... " 
- " نمی دانم، مطمئن نیستم، خیلی شبیه زامیر بود اما ... " 
- " نبود، از صید که برگشتم به در کلبه اش رفتم، نبود، عمدا خودش را پنهان می کند! " 
- " مگر می شود آدم یک شبه مویش سفید شود؟! " 
- " مویش؟ ریش های بلندش را چه می گویی؟! ... " 
- " بله ... هر چیزی ممکن است ... هنوز افسانه ی پدر پدر بزرگش قصه ی هر شب پسر بچه های من است! " 
- " پدر بزرگش یک شَمن بود! فرق می کند؟! " 
- " من که هنوز می گویم اشتباه می کنید، خودش نبود، شاید سراب دیده اید، پیش آمده ارواح را بتوان در سراب دریا دید، یحتمل پدری، پدر بزرگی، کس و کاری از مردگانش بوده! ... " 
شایعه ی پیر شدن یک شبه ی زامیر، به گوش همه رسیده بود اما هیچ کس از چیزی که دیده بود، اطمینان نداشت! ... ناگهان ... 
فریادهای دختر جوانی، از اتاق زیر شیروانی، زن کافه چی را به سمت پله ها کشاند اما دخترک نیمه عریان و سراسیمه، دوان دوان خودش را از بالای پله ها به پایین رها کرد تا زودتر از آنجا دور شود؛ از دستان زن کافه چی که برای کمک جلو آمده بود، گریخت و از کافه خارج شد. 
چشمها به بالای پلکان خیره مانده بود تا شاید چیزی که دختر جوان را ترسانده بود، به دنبالش بیاید اما ... باد سرد شبانه که از بالای پله ها می وزید، به زن کافه چی فهماند، مردی که ساعتی پیش دختر جوان را به مشروب و رقص دعوت کرد و او را به بالا برد، از پله های پشتی گریخته است! 
بالا رفت، درب را بست و پایین آمد، سکوتی محض و گنگ، بر فضا حاکم شد، دیگر کسی درباره ی زامیر حرف نمی زد اما همه به یک موضوع مشترک فکر می کردند! امشب ماه کامل است! مرد کافه چی، سرش را از روی روزنامه ی صبح بلند کرد و از زنش که به پشت پیش خوان برگشته بود، پرسید: " پولش را حساب کرده بود؟!" ... 
زن دستش را میان یقه بود و چند اسکناس درون مشت مرد، که دستش را دراز کرده بود گذاشت: " عوضی! " ... 
سکوت شکست بود، کسی حرفی داشت: " باید زامیر را پیدا کنیم. " صدایی پرطنین اما خش دار، از تاریکی زیر پله ها، نظر متفاوتی داشت: 
" زامیر کاره ای نیست! همه چی زیر سر آن پیکره ی منحوس است." 
" خفه شو توماس! تو اجازه نداری درباره ی یک الهه اینجوری حرف بزنی! " ... زن کافه چی بود که عصبانی شده بود و دستانش را برای بخشش خدایان به روی سینه در هم فشرده و دعا می خواند.
سایر مهمانان کافه هم به نشانه ی تایید زن، سری تکان دادند؛ مرد درشت هیکل و سیاه پوستی که تا آن لحظه، در هیچ گفتگویی شرکت نکرده بود، برای اثبات نظریه اش از درون تاریکی بیرون آمد؛ تا آن لحظه کسی ندیده بود که دست ناخدا توماس تا آرنج باند پیچی شده است! او و سه مرد دیگری که همراهش بودند و دور یک میز نشسته بودند، به میانه ی کافه آمدند. ملوانانش نیز چون توماس آسیب دیده بودند؛ مردی پرسید: 
" امروز برایتان شوم بوده است... گرفتار کوسه شده اید؟! ..." 
دیگری گفت: " مایک؟! ... مایک نیست.. همراهتان بود امروز ... نکند ؟! ... " ... 
زن کافه چی به جای توماس جواب داد: " از در پشتی گریخت! " ... همهمه بالا گرفت، حالا همه می دانستند دختر جوان را مایک ترسانده بود، مگر در تخت خواب چه دیده بود؟! مگر مایک؟! ... ناخدا توماس ملوان همراهش را که با دستمال گردنش، نیمی از صورتش را تا بالای بینی پوشانده بود، صدا زد تا جلو بیاید، بی هیچ حرفی دستمال را پایین کشید، لب و دهان تاول زده و چرکین مرد، آه همه را بلند کرد، قبل از آنکه کسی فرصت رو برگرداندن داشته باشد، ناخدا، پیراهن ملوان دیگری را از تنش بیرون کشید که تمام سینه و دو بازویش، مانند دهانه ی آتش فشانی از خون و عفونت در حال جوشش بود... 
دختر جوانی از روسپی های کافه، حالش بهم خورد ... ملوان سوم گریخت قبل از اینکه ناخدا رسوایش کند ... ملوان های دیگر هم خودشان را پوشاندند و از کافه رفتند، ناخدا توماس به سمت زن کافه چی رفت، باند دستش را تا نیمه گشود و فریاد زد: " می بینی! از لمس الهه ی مقدس شما، به چنین روزی افتادیم! همه چیز زیر سر آن عفریته است! " 
زن کافه چی هم چنان زیر لب طلب بخشش می کرد، ایمانش به افسانه بیشتر بود تا مردان هیز ساحلی که تمام بعد از ظهر را به معاشقه های چندش آور با مجسمه ی مرجانی یک الهه، سپری کرده بودند. 

زن شک نداشت که این پیکره مقدس است و آمدنش بی حکمت نیست. دختر جوانی پرسید: " حتما زامیر را هم او نفرین کرده است! " ... زن کافه چی گفت:
" ببند دهانت را ... زامیر خودش او را تراشیده است، یاقوت های کبود چشمش را ندیدی؟! آن همه نقش فقط از دستان معجره گر زامیر بر می آید. " 
دختر با تمسخر گفت: " پس عمرِ باخته، دستمزدش بوده است! چه الهه ی قدرشناسی! " 
زن کافه چی، جوابی برای بلاهت دختر نداشت، گفت: " بترس از خشم آفرودیت! روزی چنان عشقت را به تاوان بگیرد که در حسرت نگاه پیرمردی طاعون زده هم جانت بسوزد! توماس را ببین! فقط پیکره را به سُخره لمس کرده است! از کجا معلوم خوب شود؟! " ... 
دخترک به نشانه ی بخشش از آفرودیت، زانو زد و ذکر خواند ...ناخدا توماس، در حیرت از این همه اعتقاد یک روسپی به قداست الهه ی عشق، زخمش را بست و از آنجا رفت. او هم در اعماق قلبش از حماقتی که ندانسته مرتکب شده بود، پشیمان بود اما تا انتقامش را از این پیکره ی شوم نمی گرفت، خواب راحت به چشمش نمی آمد؛ حرف زن کافه چی، ترسانده بودش: " از کجا معلوم خوب شود؟! " ؛ باید به شهر می رفت، به نزد پزشک؛ شکستن آن تندیس مثلا مقدس و پاک کردن سایه ی نحسش برای دهکده، باشد برای بعد! 
زامیر که در سایه روشن نور مهتاب، در ایوان خانه اش نشسته بود و عقیق های ریز و درشت را برای لبان تیزاروس می تراشید، توماس را دید که با ترس و احتیاط از کنار پیکره گذشت و به پایش تف انداخت، صدای قهقهه ی تیزاروس، خستگی را از تن زامیر به در کرد، اندیشید: 
" آرامتر تیزاروس، نشنود صدایت را ! " ... 
" نمی شنود پیرمرد! گوش جانش کر است مردک لاابالی، شرط می بندم زخم هیچ کوسه ای چنین به روح و روانش نماند که این زخم! " ... 
زامیر لبخندی زد: " کمی مهربانتر ... مردان ساحلی همه دچار زود انزالی های مفرطند، با این تدبیر که تو پیشه کرده ای، نسل هر چه نرینه است عقیم می ماند، فکرش را بکن من چه کنم با این همه زن و دختر بی معشوق مانده! ... " ... 
تیزاروس ناراحت شد: " عقیق هایت را بتراش! چیزی به صبح نمانده است. " ... 
این بار زامیر با صدای بلند خندید، یادش آمد که جانی برایش نمانده است، او هم از این قاعده ی خشم تیزاروس در امان نیست! اما آنقدر که او به اعجاز سنگ ها ایمان داشت، تیزاروس به جوان شدن دوباره ی زامیر، باور نداشت ... 
سحر بود که زامیر عقیق های ارغوانی را کنار هم چید، لبهای درشت و اغواگری برای تیزاروس ساخته بود، بوسیدشان و از جا برخواست، باید تا قبل از راهی شدن ماهیگیرها، به کنار ساحل می رفت و لبهای تیزاروس را رنگ و لعاب می بخشید؛ کارش که تمام شد از ترکیب رنگ های چهره ی تیزاروس به وجد آمد، با سر آستینش، چشم های جیوه ای و عقیق ها را برق انداخت؛ به فیروزه ی میان دو ابرویش، خیره شد، معنای سکوت تیزاروس را نمی فهمید،راهش را کشید و به کلبه برگشت، توان نداشت امروز به دریا برود؛ چراغ را خاموش کرد و طاق باز به روی تخت خوابید، یادش آمد از اولین دختری که او را به کلبه آورده بود، شانزده سال داشت، از اولین بوسه ی زامیر در کافه، تا آخرین بوسه ی صبح روز بعد، هنگام بدرقه ی کنار درب کلبه، دخترک کلامی حرف نزده بود؛ 
سالها می گذشت و حالا زامیر می اندیشید که چرا یک معشوقه باید سکوت اختیار کند؟! شاید دلش با زامیر نبود؟! شاید از او می ترسید؟! شاید ... از جایش بر خاست؛ غمی سنگین تمام وجودش را می فشرد، چرا تا به امشب به سکوت آن دختر نیاندیشیده بود، او هیچ وقت، هرگز، در هیچ معاشقه ای فرصت حرف زدن به معشوقش را نداده بود ... 
اولین اشعه ی خورشید از میان حریر و پنجره چشمانش را زد، بلند شد تا پرده را بکشد، چیزی به زیر پایش آمد که درد داشت، توجه نکرد، یا سنگریزه بود یا تراشه ای از عقیق ها، پرده را کشید و برگشت، با سر انگشتان پا، به روی زمین دنبال شی گشت تا دوباره به پایش فرو نرود، پیدایش کرد، درشت بود و مدور با چند زاویه ی کوچک، از زمین برداشت و به روی تخت دراز کشید، دستش را بالا آورد تا یافته اش را برانداز کند.... در روشنایی کم اتاق، اولین مرواریدش را یافته بود ... به جای هر هیجان و شادی، اشک حسرت ریخت به بلندای سکوتِ زن هایی که پای فریاد دلشان ننشسته بود ! ... به پهلو چرخید، مروارید را درون جام نقره ای کنار دستش گذاشت، دستش را دید که دیگر چروک نداشت، تیزاروس به وعده اش عمل کرده بود ... حالا زامیر می دانست که برای یک زن، هر حرفی گفتنی نیست اما بی گمان هر دردش، شنیدنی اگر قدرت سکوت زنی را دریابی! 

ادامه دارد ...

امیر معصومی/ آمونیاک

01.11.93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد