عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام دهم )


صدای جابه جایی لوازم در اتاق زیر شیروانی، حوصله ی زامیر را سر برد. زن ارغوانی پوش از بدو ورود به طبقه ی بالا رفته بود و برای دعوت شام زامیر هم، فقط سرش را از روی راه پله ها پایین گرفته و تشکر کرده بود که : " میل ندارم. "
اما تمام مدت، مشغول مرتب کردن طبقه ی فوقانی بود و تا بشود گرد و خاک به پا کرده بود! ساعت نزدیک یک نیمه شب بود و هنوز این زن آرام نمی گرفت.
زامیر برخاست و تا نیمه ی پله ها بالا رفت اما قبل از آنکه نفس خسته اش در عبور از تارهای صوتی، جمله ای خشمگین شود تا بگوید: " بس است! " ... حرفش در گلو ماند وقتی زن ارغوانی پوش را، در لباس خواب کوتاه آبی رنگی دید که در انحنای کمر و بر آمدگی زیر آن، با آن رنگ بدن خاص، به یک شاه ماهی جذاب و رقصان می ماند در آبی اقیانوس؛ بی هیچ کلامی از راه آمده بر گشت. در تختش فرو رفت اما در خواب نه!
هنوز صدای گام های تیزاروس تا قبل از آن شب لعنتی، در کلبه به گوشش می رسید! هنوز می شنید که گاهی از سر دلتنگی صدایش می کند و هنوز هم جوابش می داد: " کجایی پری دریایی مغرور من؟‌! " ... وحالا باورش نمی شد جانی که برای لبخند تیزاروس فدا کرده بود و اعجاز یک شَمَن، ‌نجاتش داد، باز هم از دیدن بانویی نیمه عریان در این شب تنهایی،‌ به خواستن شور می تابد!
باید همان وقت که عطر تنش را خوشبو یافته بود می فهمید که عشق تیزاروس،‌افسانه ای بیش نیست و مرد قصه های این پری دریایی، فقط بازخوانی هر چه نشد، است در آرزوهای یک زن اساطیری! ... ... ...
نه! نباید چنین باشد!‌ فقط زامیر که نبود! تمام مردم دهکده آمدن و رفتنش را دانسته اند! نمی شود که خیال او را زندگی کرده باشند!
همین امروز فروشنده درباره ی پیکره ی مقدس او حرف می زد!‌تیزاروس وهم و گمان نبود اگر چه به قدر کفایت هم در فهم بشری این دهکده و مردمانش هم نبود!
" بیداری؟! " ... زامیر جواب داد : " نه! " ... زن نیلی پوش پتو را از روی سر زامیر کنار زد و گفت :
" اشکالی ندارد، اغوا کردن یک مرد در خواب زمان کمتری می برد! " ..
زامیر از روی تخت برخاست و بی هیچ نگاهی به زن، خواست تا کتش را بردارد و از کلبه برود، به رسم تمام وفاداری های مردانه در فریب یک زن!
هر چه گشت، کتش را ندید، با خود اندیشید که هوا خیلی هم سرد نیست و می تواند برود در شب نشینی های کافه تا صبح سر کند.
به در نرسیده بود، زن نیلی پوش، کت را برایش آورد و گفت :
" می شود قبل از آنکه به کافه بروی،‌ پنجره ی شیروانی را باز کنی؟!‌... " ... خب!‌ ... باید به رسم مهمان نوازی این کار را می کرد اما جواب داد:
" باشد فردا صبح، نیاز به تعمیر دارد ." ... کت را هم نگرفت و بیرون رفت. اما هوسش در خانه مانده بود،‌علیرغم اینکه که چشمانش را از تماشای زن بسته بود اما با ذهنش تمام جزئیات اندام زن را، از روی سایه اش در جاهای مختلف کلبه، به خاطر سپرده بود!‌ ... اینگونه نمی شود! ...
به کلبه برگشت. زن به طبقه ی بالا برگشته بود و سکوت حاکم بود. از حرکت نور دانست که بانوی نیلی پوش هنوز بیدار است. بی هیچ صدایی از پله ها بالا رفت. زن به روی تخت نشسته بود و لباس هایش را از چمدان بیرون می آورد.
" از کجا می دانستی؟!‌ " ... زامیر روی پله ی آخر نشست و پرسید.
زن جواب داد:
" امروز بعد از ظهر که برای خرید رفته بودی و من کنار کافه ایستاده بودم، شنیدم که مهماندارها تو را به هم نشان می دادند و می گفتند که بالاخره زامیر چله نشینی اش را تمام کرد. نامت را اینگونه دانستم. از کلبه هم رفتی کت ت مهم نبود، خوب نزدیک تر از کافه به تو کلبه و مکان دیگری نیست! هست؟!‌ پس نترس! من نه ذهن خوانی بلدم نه جادوگرم!‌ نه شریک روحی ام نه یک آواتار!" ...
" کی هستی؟! " ... این را زامیر پرسید که می دید، زن چمدان خالی اش را به زیر تخت می گذارد.
زن نگاهی به اطراف انداخت و مطمئن شد که همه چیز مرتب است، به زامیر نگاهی کرد و جواب داد:
" یک زنم،‌ از پوست و گوشت و استخوان،‌ آمیخته از میل به زندگی و نیل به جاودانگی!
زنم،برخاسته ‌از عقل و عشق!
نه آنقدر عاقل که با زندگی در بیافتم و نه آنقدر نادان که به زندگی میدان دهم تا با من در بایفتد!
نه چنان عاشق که در هر مردی بیاویزم و نه چنان سرد که از هر مردی بگریزم!
زنم ... "
زامیر حوصله ی فلسفه بافی وجود یک زن را نداشت!‌ پرسید:
" آمده ای اینجا چه کار؟! " ...
" زنم ... شیفته ی دریا و آسمان، کویر و جنگل! برای چند روز استراحت آمده ام یک مکان دنج. "
زامیر نیش خندی زد و گفت :
" چنان تاکید می کنی زنم گویی مردی را درونت پنهان میکنی! " ...
بانوی نیلی پوش روی تخت دراز کشید،‌چراغ را خاموش کرد و جواب داد:
" شاید! " ...
زامیر برخاست،‌به سمت پنجره رفت که سالها باز نشده بود، با زحمت بسیار آن را گشود،‌جریان هوا، گرد و غبار و برگ های خشک فراوانی را با خودش به داخل اتاقک آورد، تا قبل از آنکه بتواند پنجره را دوباره ببندد، پشت گردنی محکمی از زن خورد حالا تمام زحماتش به باد رفته بود!
" احمق!‌ کی از تو خواست که الان پنجره را باز کنی؟!" ...
صدای دو رگه ی زن،‌ زامیر را از هر جواب دادنی منصرف کرد، فقط پنجره را بست و پایین آمد،‌ دوباره چراغ روشن شد و باز هم صدای تمیز کاری و جا به جایی لوازم!
چقدر به زن دچار شده بود که هر بار به تار و پود تازه ای از این لطیف هزار روزن، پایش می خزید و جانش به لب می آمد تا دگر باره خویش را برهاند، از این دام که رام می کند هر روح سرکش قرار نیافته را!
این بار به کدام زاویه از زندگی اسیر خودش شده بود و این زن از کجای نیازش آمده بود تا او را بدانجا که نمی دانست کجاست؟!‌ببرد؟!
روحش خسته بود و جانش امان می خواست اما خورشید بر سر قرار همیشگی اش با پرستو های مهاجر به وقت آمد و نشد که زامیر قدری بخوابد از آشوبی که بانوی سبز پوش امروزش!
به همراه آورده بود ...
زامیر نخوابیده بود اما آمدن زن در آن کت و دامن سبز رنگ که برای صبحانه همه چیز را مهیا کرده بود، را هم متوجه نشده بود.
برخاست و بی هیچ مبارزه ای برای یافتن دلیل حضور زن در زندگیش،‌صبحانه را دوستانه در کنارش تناول کرد. لقمه نانی بر گرفت و با تور ماهیگیریش از خانه بیرون شد تا مجبور نشود برای نهار به ساحل بر گردد.
از کنار سکوی سنگی ساحل که گذشت، دستی به جای خالی تیزاروس کشید و یادش آمد که او را از همان ابتدا فانی می دانست اما حسی درون قلبش می گفت که تیزاروس مغرور تر از آن است که برود و تیزاروس بودنش را ثابت نکند.
چیزی یادش آمد؛ با قدم های سریع به کلبه برگشت. بانوی سبز پوش منتظرش بود،‌ سبدی که زامیر صیدش را در آن می گذاشت و برای تعمیر به کلبه برده بود، در دست داشت و به زامیر متعجب داد،مرد جوان که از توجه زن به وجد آمده بود، آرام گفت:
" ممنونم .... ممنونم خانم! " ... بانوی سبز پوش لبخندی زد و گفت:
" سیلویا ... نامم سیلویاست! " ...
" ممنونم سیلویا ... " ...و رفت.



ادامه دارد ...

امیر معصومی / آمونیاک

07.12.93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد