عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام ششم )

 

 

دو ماه و دو خورشید از پی زامیر رفته بودند و تیزاروس هیچ خبری از مرد جوان اما پیرتجربه اش نداشت! نه دمی، نه بازدمی! ... نه نجوای زیر و بمی! ... نه طنین رعد و برقی از سینه ی زامیر با آن کینه ای که از ضارب تیزاروس، همراه خودش از این خانه برده بود، نه کور سوی نگاهی در فضای مه آلودِ چشم فیروزه ایِ تیزاروس ... چشم دلش ترسیده بود و جانش شور برداشته بود ... باید کاری می کرد، برای آخرین بار زامیر را از اعماق وجودش، فریاد زد تا در ارتعاش نیمه ی تاریک وجودش، بازخوردی از روشنای امید ببیند... 
*** 
زامیر ... هنوز چیزی درونش می لولید، لزج و متراکم، این را از تکان های جعبه ی چوبی فهمید که جسم سنگین ش را درون خود می کشید؛ انگشتانش را، یکی در میان، حس می کرد، ناتوان از حرکتی برای دور کردنِ حشراتی که درونِ سینه اش راهی به بیرون می جستند! مگر چند روز از آمدنش به این جزیره، می گذشت؟! ... جعبه لحظه ای از حرکت ایستاد و با شدت به روی زمین رها شد؛ زامیر زمان و مکان را در مختصات دردهای سرد، گم کرد....... ........ ...... ........ 
ـ دو روز قبل ـ
تا جزیره راهی نبود، در مه و طوفان هم می شد، بی هراس از گم شدن در اقیانوس، به آنجا رسید، جزیره پر بود از غارهای کوچک و بزرگ که در بلندای درختان انبوه، به سختی معبرشان پیدا می شد، اما یافتن کسی که تیزاروس را رنجانده بود، نیازی به نقشه و راه نداشت؛ نشان انتقام را باید از طعم کینه و بوی خون جست. آن روز صبح وقتی زامیر به جزیره رسید، طلوع آفتاب از شدت مه کاسته بود و او توانست، قایقش را به سنگی محکم کند. سلاحش را که چاقوی کوچک اما برّایی بود، به زیر لباسش پنهان کرد. چشمانش را بست، همان حسی که او را تا این جزیره کشیده بود، راه درست را در ذهنش پر رنگ تر کرد، راه افتاد ... قدم هایش را به روی شاخ و برگ هایی که در عبور فردِ قبلی شکسته بودند، می گذاشت تا صدای کمتری ایجاد شود؛ به هر تکانی از شاخ و برگ ها حساس بود، افتادن هر برگ به روی زمین، برایش حکم کوبیدن طبل داشت و بال زدن حشرات جنگلی، گردبادی در اطرافش ایجاد می کرد، هنوز صدای ناله های تیزاروس به زیر دست و پای این مهاجم، به روحش چنگ می کشید؛ تا چهره ی کریه آن متجاوز به ناموسِ مقدس را، در هم نمی شکست و وجودش را از روی زمین محو نمی کرد، نمی توانست به کلبه برگردد... ضربه ای از پشت، غافلگیرش کرد، وقتی دوباره به هوش آمد که لخته های خون، راه نفسش را بسته بودند و با سرفه های تهوع آور، خودش را از زمین کند؛ کسی آنجا نبود اما به قدر کافی زامیر را به خون خودش تشنه کرده بود که هر جا به دامش آورد، بی تعلل شکمش را پاره کند! 
زامیر برخاست، پیراهنش را در آورد و بدنش را تمیز کرد، چند قدم دورتر، تعادلش را به دست آورد، باید قبل از آنکه خونِ رفته، ضعیفش کند و تب جنگل او را از پا در آورد، دستش به آن حیوان پست فطرت می رسید... صدای التماس های زنی، معطلش کرد. آرام و پاورچین به مرد نیمه برهنه ای که خودش را به روی زن انداخته بود، نزدیک شد... فرصت تردید نبود، با تمام قدرت باقی مانده به روی مرد حمله کرد و ضربات پی در پی چاقو را به هر کجای بدن مرد که می توانست، فرو می برد اما یک حرکت دست مرد کافی بود تا زامیر را به زمین بکوبد و روی سینه اش بنشیند؛ قوی هیکل بود با چهره ای که نمی شد تشخیص داد از روی نقاب ...اما توماس نبود، چون هر دو دست سالمش را به دور گردن زامیر حقله کرده بود تا راه نفسش را ببندد... 
زامیر که نیمه جان شد، مرد فرصتی کرد تا سنگی بردارد و بر جمجمه ی او بکوبد، اما تیزی چاقوی زامیر، کنار گردنش نشست، فوران خون، مرد را ترساند، زامیر را رها کرد تاجلوی خونریزی را بگیرد، سنگ از دستش افتاد و زن که تا آن لحظه، گوشه ای ایستاده بود و تماشا می کرد، سنگ را برداشت و بر سر زامیر فرود آورد که در حال برخواستن از زمین بود ... 
صدای ناله های تیزاروس، در گوش زامیر، خاموش شد! ... زن گریخت و زامیر دید که مرد قوی هیکل، به روی الوار خشکیده ی درختی افتاد و چهره اش، در هم شکست... .... ..... ..... ..... چشمان زامیر دیگر جز سایه ای از اوهام، نمی دید! اندازه گنگ و بی معنا! تا امروز ... 
دستان لاغر اما پرقدرتی، او را از جعبه بیرون آورد و کشان کشان به روی بستری از پوست و الیاف خشک کشید. سایه که از زامیر دور شد، کمی طمان برد تا زامیر عطر گیاهان دارویی را تشخیص داد ... فنل، لاواندر، کاراوی، آنیس، بالم ..؛ همه آمیخته در بوی عودها، زامیر را برای لحظه ای از زجر لارو هایی که در سینه اش می لولیدند و حس شان می کرد، غافل کرد. 
دلش برای تیزاروس تنگ شده بود، اما آخرین تصویر از مرد مهاجم را که به خاطر می آورد، راحت تر نفس می کشید، درست است نتوانسته بود، مثله اش را برای تیزاروس ببرد تا نشان دهد معشوق مقتدری است و هر کس به ناموس او، دست یازد را زنده نخواهد گذاشت، اما شک نداشت که این بار، تیزاروس برای قدردانی تمام مروارید ها را به او می دهد، اگر از این بستر وحشت، به سلامت بر می خواست... 
بوی گوشت و موی ِسوخته، زامیر را به سرفه واداشت، اما چنان محکم به تخته های چوب بسته شده بود که نتوانست از تیزی تیغی که سایه در دست داشت و به روی سینه اش خم شده بود، بگریزد! فریاد های دلخراش زامیر، دل بوف ها را به درد آورد که در تاریکی جنگل، آواز شوم مرگ می خواندند؛ با ضجه های زامیر، سکوت بر جنگل غالب شد، مایعی مذاب و سوزنده، حجم خالی سینه اش را پر کرد و او را برای زمانی نامعلوم، به مرز عدم برد... 
صدای گام های تیزاروس، در کلبه می پیچید که با طمأنیه و وقار، قدم میزد و سعی داشت، آرام و مهربان سخن بگوید با چشمان زامیر: " به جان دادنش می ارزید مرد متعصب بی مغز! آخر یک ماهیگیر را چه به قتل و قصاص؟! با خودت چه فکر کردی؟! این که یک مجسمه ی مرجانی بی دفاع بودم در برابر یک وحشی ! یا حفره ای بودم که هر نرینه ی دُم عَلَم کرده ای می تواند، هوسش را به من انگولک کند؟! "... ... نه، ممکن نبود که تیزاروس باز هم از بلندای غرور به زامیر بنگرد و نفهمد که چرا یک مرد، برای عشقش می میرد؟! می دید که تیزاروس، به روی چهارپایه، کنار تخت نشسته است، با لباس سپید عروس و منتظر است؛ مردی را می دید با قامتی متوسط و موهایی جو گندمی، با انگشتری در دست که برای نشان نامزدی با تیزاروس آورده بود، دست به روی شانه ی مرد گذاشت و او را برگرداند، تا ببیند کیست؟! مردی که صورتش را در جنگل، جا گذاشته بود!!! 
سردی دستهای سایه، کابوسش را بیدار کرد، در تب می سوخت :
" تیزاروس ... تیزاروس تویی؟! ... " ... شنید که کسی گفت: 
" کارش تمام است اگر از ارواح کمک نگیریم. " ... سایه تاکید کرد: 
" همزادی دارد، اول او را پیدا کن... نامش تیزاروس است. " 
" اگر جانش با او بود که ... " ... 
" شاید او هم جایی اسیر است، جنگل را بگرد، حتما در پی اش آمده است؛ اگر ارواح خبیث را نشناسد، زود اسیر می شود، مخصوصا اگر از دختران اقیانوس باشد! " ... 
" کارش تمام است اگر دل کسی را در گرو نداشته باشد ..." ....
ادامه دارد ...
امیر معصومی / آمونیاک

15.11.93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد