عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام دوم )


تیزاروس، چون مجسمه ای سنگی، روی صخره های کنار دریا نشسته بود.... الهۀ سنگی
زامیر گنگ و متحیر به تماشای مجسمه ای از جنس مرجان کبودِ اقیانوس، ایستاده بود که مردمکی در چشمانش نداشت تا بداند به کجا می نگرد؟!...
لبانش هم نمی خندید، گیسوان بلندش که به روی سینه ریخته بود، عریانی ش را پوشش می داد؛ گردنش افراشته رو به دریا و دستانش را به حالت نیمه باز در نیایش، به سمت آسمان، روی پاهایش گذاشته بود - همان ها که به روی هم انداخته بود -؛ پاره ای از حریر حجله، به دور شرمگاهش پیچیده بود و در نسیم سحرگاهی در هوا می رقصید و صورت زامیر را نوازش می داد... 
چه شد و چرا شد؟! اگر الهه ی عشق نبود، اگر در تعبیر رویاهای زامیر نیامده بود، پس چرا به خلوت این مرد ساحلی رسوخ کرد؟! او که سالها، دل زده از زنان مُسکر ساحلی که مستی شان در شبی، از آغوشی به آغوشی دیگر، تا سحر، نمی پایید، به ریاضت تنهایی خود آرمیده بود؛
از آخرین شبی که حجله ی زامیر از عطر زنی آکنده شد تا به امروز، هیچ کس جرات نکرده بود درباره ی آخرین معشوقه ی او، که فردایش دهکده را ترک کرد، حرفی بزند!
بعد از آن بود که زامیر روزش را در اغوای اقیانوس و شبش را در تراش سنگ ها و جواهرات گران قیمتی می گذراند که گاه در تورش می یافت؛ جعبه ای هم از گوش ماهی های نایاب ساخته بود که مروارید ها را در آن نگه می داشت، هنوز برنامه ای برای شان نداشت اما تک تک شان نامی داشتند، حتی سنگ ها؛ هر کدام تمثیلی از عشق های کذایی زامیر بودند، چه آنها که تجربه شان کرده بود، چه آنهایی که آرزویش بودند
رنگ ها هم برایش الهام بخش بودند، علاقه ی خاصی به یاقوت های کبود داشت اما هرگز دستش به تراش هیچ کدام شان نرفته بود، تنها صیقل شان می داد؛ هر بار یاقوتی را به دست می گرفت، ساعت ها در اندیشۀ خود غرق می شد؛ گفتگو هایی با ضمیر فرا انسانی خود که اگر اندیشه هایش به کاغذ در می آمد، دود مان بشری را می سوخت و نسلی نو به بار می آورد، جهان بینی های زامیر حصار نداشت همان طور که مثل و مانند نداشت؛
برای مردی که اتم اتم تنش را در تجربه های انسانی به کار گرفته بود، حالا چیزی فرای جسم و زبان و کلام باید آرام ش می کرد و این بود که ساعتها در جذبۀ هر یاقوت، برای کشف روزنه ای به درون خویش فرو می رفت، بی آنکه بداند چرا؟! ... 
اما نبود روزی که یَشمی سرخ بیابد و شب به زیر نور ماه کامل، تندیس معشوقه ای به رویش تراش نداده باشد ... هر چشم ریز بینی از عمق یک تراش به روی شیار های تنِ پیکر تراشیده، می فهمید بوسه های زامیر در لحظه، به لمس کجای اندامِ زن رویایی ش نشسته است...
کارش با پیکره که تمام می شد، کمرش گرم از سرخی گداخته ای بود که از قلب یشم به دستانش، به تنش نفوذ کرده بود و به درونش می پیچید؛ بر می خواست، پنجره را کامل می گشود تا مهتاب تمام ش را در بر بگیرد، چشمانش را می بست، سرخی گرم را به ستون فقراتش می کشید و در راستای گردنش بالا می آورد، تمام نیازش از خواستن یک زن، داغی بود که از لبانش، به تن پیکره می نشست و در سپاس از آن تبادل عشقی ناب، تندیس را سرشار از انرژی حیات مردانه ی خود می کرد؛
یشم به زیر نور ماه، در دستان زامیر، معشوقه ای مجسم بود که هر آن، قدرت تولدی کیهانی داشت، زامیر در این خلسه ها به دنبال معنای حقیقی عشق بود، معنایی که گمان می کرد می تواند در لمس یک پری دریایی بیابد اما افسوس!......
این بار هم، در یک مستی کذب، پایش به سنگ سیاه شهوت گرفته بود! کار از کار گذشته بود، مرد جوان از پای مجسمه بر خواست، قدمی به سمت کلبه برداشت که توجه ش به نوازش حریر به روی دستش جلب شد، در این وقت از روز که هنوز خورشید طلوع نکرده بود، وزش نسیم از دریا به ساحل بعید بود اما حریر بر خلاف جهت باد، هم چنان به نوازش زامیر، مصرّ بود؛ 
مرد جوان با خودش اندیشید که مجسمه حرفی برای گفتن دارد! برگشت و به چشمان خالی از مردمک پریِ فانی اش نگاهی کرد، فکر کرد
" کاش اسم بهتری برایش می گذاشتم، شاید ماندگار می شد." ... 
طلوع خورشید، به چشمان بی فروغ مجسمه تشعشعی تابید که به کبودی چشمانش هاله ای می بخشید ... ایده ای به ذهن زامیر رسید...دوان دوان به سمت کلبه برگشت و به سراغ گنجینه ی جواهراتش رفت، کیسۀ مخملی سورمه ای رنگ را بیرون کشید، در میان یاقوت های کبود صیقلی اش، دو بادام گونۀ درشت را یافت، کیسه را رها کرد و به سمت مجسمه اش برگشت، یاقوت ها را درون چشمها قرار داد، گویی از قبل برای همین چشم ها کنار گذاشته شده بودند، فکر کرد باید با چیزی ثابت شان کند اما نمی دانست مجسمۀ مرجانی قدرت جذب هر چه که به نهاد زامیر مربوط باشد را دارد، درون حدقه ها ماندند ... 
چشم ها در انعکاس تصویری از دریا و نور خورشید، آبی درخشانی شدند که سیماب نقره ای و خاصی جلوه بخش آن بود، زامیر دلش خواست مجسمه اش را چشم جیوه ای بخواند اما دیگر دلش ترسیده بود از هر بی گدار به آب زدنی ... 
صدای ماهیگیران ساحلی می آمد که از صید شبانه بر می گشتند، زامیر آرام و بی جلب هیچ توجه ای، به کلبه برگشت تا بر آنچه که گذشته بود، بیاندیشد ... باید زبان مجسمه را می آموخت ....

***
من همان حوری غمگینی هستم
که تمام آرزویم ساحل امن نگاه تو بود!
مرد کدام سرزمین ناشناخته ای 
که صدایت 
سینه ی دریایی ام را به طوفان کشید؟!
به صخره های بی تابی تو، دل شکسته ام
کاش دیواره های عصر حجر 
از نماد تو خالی بود 
که چنین آواره ی قرون بی کسی نمی شدم !
به سکوی دلم می نشینم برای ابد
به رسم دیرینه سنگی !

ادامه دارد...

امیر معصومی/ آمونیاک

17.10.93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد