عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

"بیگاری عقربه ها برای زمان" ... قسمت دهم





اندام لَمس و خسته ی ارغوان چاره ای جز اطاعت نداشتن. دراز کشید و به چهره ی بهجت که ملافه رو تا روی سینه هاش بالا کشید و بهش لبخندی از سر مهربانی زد، نگاه کرد. ارغوان فکر کرد الان وقتشه تا سوالی رو که از سر شب تویِ ذهنش می چرخید و بپرسه! چشم در چشم:

" چند وقته صیغه ی بابامی؟! " ... لبخند بهجت خشکید! با سوالِ ارغوان یادش اومد که گفته بود به اتاق مادرش رفته و لوازم و جمع کرده؛ قطعا جای خواب بهجت و پدرش رو هم دیده بود!

جایی برای گریز از حقیقت وجود نداشت ... سالهای زیادی رو باید می شمرد! ...

افکار طول و دراز بهجت از حوصله ی ارغوان خارج بود، نیازی به تایید و تکذیب بهجت نبود، دوباره پرسید:

" مامان زنده بود که عقدت کرد؟! " ... بهجت دوست داشت همونجا پای تخت بشینه و قصه ی سالها اسارت طلایی ش رو برای ارغوان تعریف کنه اما فقط به گفتن این جمله اکتفا کرد:

" حاج خانم خودشون رضایت دادن. " ... لبخند تلخی زد و شب بخیر گفت. ارغوان با خودش فکر کرد بعد از وفات مادرش، چه چیز مانع از این شده که بهجت از رخت و لباس خدمتکاری در بیاد و بانوی خونه بشه؟!

پدر از آبروش ترسیده؟! یا بهجت هیچ وقت خودش و در حد و اندازه های یک خانم! ندیده که بخواد از چهار چوب لحاف و تشکِ شب های جمعه خارج شه!؟! ...

قبل از اینکه بهجت در و پشت سرش ببنده، ارغوان پرسید:

" بابام نخواست کسی بفهمه؟! "

" نه خانم، تصمیم خودم بود." ... در و بست و رفت.

نفسِ ارغوان تنگی می کرد. بلند شد و نشست. متکاها رو پشتش چید و تکیه داد. قطره های اشک که از سر عادت، این چند روزه بی اجازه مهمون چشم های کم فروغ ش می شدن، از شیار لب شکافته ش گذشتن و نمک به زخم ش پاشیدن. سوزش لب ارغوان، گناه پدر نبود؛

تا وقتی زن هایی مثل مادر و بهجت باشن که مردانگیِ مرد رو با پهنای سبیل و بلندای ریش بسنجن!

تا وقتی تنها دلیل وفاداری یک زن، ترس از دشنه ای باشه که شوهر اجازه داره هر وقت زن رو با معشوق ش، توی یک بستر دید، به قلب هر دوشون فروکنه!

تا وقتی که خواست خدا برای باز کردنه دروازه های بهشت به روی زن، منوط به رضایت شوهر باشه!  

تا وقتی که عقد موقت، برای زن نشانی باشه به باریکی یک تار مو که فاحشه رو از پاکدامن جدا کنه، یا برای یک مرد، صرفا کلاهی شرعی باشه برای فرار از سنگسار شدن یا بهونه ای برای ندادن جایگاه واقعی یک زن به اون!همین آش و همین کاسه است.

ارغوان به اون اندازه که زنان مذهب مسلک اما سفیه و بی خرد تاریخ رو ،در غول شدن پدرش مقصر می دونست، از مردهای جاه طلب و قلدر تاریخ متنفر نبود، چرا که قاعده ی این حیات وحش، بی معیار انسانیت و شرف، به درست ترین راه ممکنه طی شده بود!!!

خواب از پا درش آورد، نشسته و گردن آویخته تا دیر وقتِ روز بعد خوابید؛

***

" هنوز خوابه؟! " ... بهنوش اومده بود و توی سالن با بهجت خانم حرف می زد؛

"بله، دلم نیومد بیدارش کنم."

رگ های گردن ارغوان خشک شده بود. با درد و آه و ناله و فحش به بهنوش که هیچوقت یاد نگرفته بود، یواش حرف بزنه، از تخت پایین اومد؛ ملافه به شکل لزج و چندشی به پاهاش چسبیده بود، با چشمای هنوز بسته، ملافه رو از خودش کند و بهنوش و صدا زد:

" بهنوش! چه مرگته این وقت صبح؟! " ... سه ثانیه نشد، در و باز کرد و قبراق و سر حال اومد توو:

" اگه روز شما از ساعت یازده شروع میشه که من واقعا عذر خواهم م م... أه ... حالم و به هم زدی! این چه وضعشه؟! " ... دو تا عق زد و از اتاق رفت بیرون. ارغوان متعجب از رفتار زننده ی بهنوش به ملافه و تختی که بهنوش اشاره کرده بود، نگاه کرد، لحظه ی اول قلبش ایستاد از خونی که همه جا رو پر کرده بود، لباس راحتی خواب و بالا زد، با این خونریزی بی موقع، همه جا رو گند زده بود، روی تخت نشست و بهجت و صدا زد:

" بهجت خانم، بهجـــــــــــــــت !!! "

بهجت سراسیمه وارد اتاق شد، از هر چه که می دید، چندشش شد، اما به روی خودش نیاورد:

" چیزی نیست خانم، نگران نباشین، حتما به خاطر استرس این چند روزه است. "

" ولی من هیچی حس نکردم! درد نداشتم، نفهمیدم. " ..

بهجت تند و فرز پتو و ملافه های خونی رو توی هم پیچید، توی حمام رفت و آب و ولرم کرد:

" نترسین، اگه درد ندارین یعنی مهم نیست، مگر اینکه خونریزی تون بند نیاد. بیاین خودتون و بشورین و لباس عوض کنین. تا عصر صبر میکنیم. بهتر نشدین میریم دکتر. "

ارغوان به حمام رفت و بهجت اتاق و مرتب کرد.بهنوش با یک لیوان جوشونده باب دلجویی از رفتار بدش اومد توی اتاق و پشت در حمام ایستاد:

" ارغوان؟! خوبی؟! "

" نه! این لعنتی بند نمیاد که من لباس بپوشم! چکار کنم؟! "

بهنوش دلواپس بود:

" بهتر! بر فرض هم که سقط جنین باشه دیگه لازم نیست چهار ماه و ده روز صبر کنی! همین میشه پایان عِدّه ات." ... صدایی از ارغوان در نیومد:

"ارغوان؟! هی با تو ام! " ... در حمام و با احتیاط باز کرد، ارغوانِ بیچاره کف حمام از حال رفته بود! به آمبولانس احتیاج داشتن.

***

صدای پچ پچ بهنوش با دکتر از بخش پرستاری، ارغوان و از خواب بیدار کرد:

" یعنی هیچ جوره مشخص نمیشه خانم دکتر؟! " ... دکتر با کلافگی جواب داد:

" نمیدونم چه اصراری داری این موضوع و سقط جنین نشون بدی؟! برای بار آخر میگم، نه سونوگرافی، نه آزمایش خون، هیچ کدون نشونی از بارداری ندارن! شاید  نطفه ضعیف بوده و اثری نذاشته، من احتمال بارداری رو تایید نمیکنم مخصوصا که دوست شما ده روز گذشته تحت تاثیر فشار های شدیدِ روانی بوده! این حادثه فقط یک اختلال هورمونی است. دیدین که کمتر از دو ساعت هم به دارو ها جواب داد. به هر حال من برگه ی ترخیص و امضا میکنم. میل خودتونِ که بخواد شب و بمونه یا نه؟"

چند دقیقه بعد، بهنوش با لبای آویزون و دماغ سوخته وارد اتاق شد:

" بیدار شدی ارغنونِ من؟! "

" نه... هنوز توی کما هستم؟! تو هم مُردی؟ روحی الان دیگه؟! "

" گمشو بابا! تو هم حوصله داری ها! " ... ارغوان روی تخت خودش و بالا کشید:

" آخه نادون چی رو میخوای ثابت کنی با این پافشاریت؟! " ... بهنوش صندلی رو برعکس گذاشت و نزدیک تخت نشست:

" نادون تویی که نمیخوای از این فرصت حسن استفاده رو ببری! "

" بهنوش، بر فرض هم که سقط می بود من باز هم باید عده نگه دارم، این با عده طلاق فرق میکنه! "

بهنوش در حالیکه زیر ناخناش و تمیز می کرد، گفت:

" کلاه شرعی رو برا همین جور وقتا ساختن دیگه! حالا فرزان از کجا می رفت بگرده سر و ته این احکام و دربیاره؟! " ... فرزان؟! با اینکه دست و پاهای ارغوان یخ کرده بودن اما سرش داغ شد! :

" کی؟! چه ربطی به اون داره؟! " ... بهنوش رفت سراغ کیفش و لوازم آرایشش و در آورد:

" نگو که بی خیالش شدی؟! " ... چقدر دلش می خواست ...:  

" مگه تو هنوز باهاش در ارتباطی؟! " ... بهنوش رعشه های ظریف خواستن و توی صدای ارغوان تشخیص میداد:

" هیچی نگو که یه ساعت پیش می خواست بیاد بیمارستان! " ... ضربان قلب ارغوان بالا رفت:

" درست تعریف کن ببینم چی میگی؟! " ... بهنوش همونطور که ناخناش و سوهان می کشید، جواب داد:

" از همون روز اول پیگیره حال و احوالت هست! ولی خیلی از بابات می ترسه! هر روز که از اداره می رسه خونه زنگ می زنه. امروزم که بهش گفتم چی شده، اینقدر هول شده بود می خواست بیاد اینجا، به دروغ گفتم بابات هست..." ... بعد هم نگاهی به ساعت موبایلش انداخت:

" هر نیم ساعت به نیم ساعت زنگ میزنه، تا ده دقیقه دیگه هم حتما تماس میگیره! باهاش صحبت میکنی؟! " ... دلش هری ریخت پایین، حس کرد سر گیجه داره، دراز کشید و به سقف خیره شد:

" دیوونه شدی؟! چی دارم که بهش بگم؟! از این گذشته، شرایط خیلی تغییر کرده! تا ده روز قبل ما فقط دوستای خوبی برای هم می شدیم اما حالا ممکنه پیش خودش حسابای دیگه ای بکنه! " تلخ جواب داد بهنوش:

" نه که تو هم خیلی بدت میاد؟! " ... نه که بدش نمیومد، توی برزخ خونه ی پدری، یه ساعت خلوت با فرزان براش تجسمی از بهشت بود. حس غریقی رو داشت که می تونست در آغوش فرزان دقایقی سر از خفقان بیرون بیاره و راحت نفس بکشه! ... براش مهم نبود فرزان از این رابطه چی میخواد؟ همین که قدرت داشت دست ارغوان رو بگیره و خلاف جهت پدرش، اون رو به جاهایی نرفته و حال هایی نکرده و حس هایی نشناخته و غریب ببره، براش کفایت می کرد:

" حالا هر چی؟ من تا عده م تموم نشه که نمی تونم از خونه بیرون بیام ،اینم از شانس من بود! " ...

بهنوش خوب درک می کرد که ارغوان از چه تزی داره استفاده میکنه و اینجای قضیه بود که پاش، برای محکم تر کردن رابطه ی این دو نفر، سست شد:

" ارغوان!.... گفته بودمت که مشکلات خفیف روانی داره؟! مهم نیستا اما ... اگر هر لحظه درمانش و رها کنه، یک هیستریک غیر قابل تحمل میشه! " ... ارغوان حسش و لو داد:

" بدتر از آرش که نمیشه ؟! " ... بهنوش غمگین شد:

"با این که اون شرایطش فرق می کرد، ولی... تو که بودن با همچین آدمایی رو تجربه کردی این بار نکن این کار و ارغوان! حالا من یک غلطی کردم ولی این اسمش عشق نیست! یه جور  خودفریبی است. "

" ولی من دوستش دارم. دلم براش تنگ شده. " ملافه رو روی صورتش کشید و بغضش و رها کرد...

صدای زنگ موبایل تردید بهنوش و در هم شکست. فرزان بود، تماس و بر قرار کرد، ملافه رو از روی ارغوان پس زد و گوشی رو کنار گوشش نگه داشت .

گذر زمان در عبور از ثانیه های مشکوک عاشقی، به احساس گنگ ارغوان چنان پا می کوبیدن که قدرتی برای جواب دادن به سلام فرزان، نداشت!...


ادامه دارد ...