عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

مرگ با چای سبز(داستان مینی مال)

 

١
خیلی آرام روی مبل نشست، جوری که آرامشِ کبوتر پشت پنجره در هم نریزد. فنجان چای سبز را روی آخرین رمانی که نوشته بود، گذاشت. اثر چهار لیوان دیگر هم، روی جلد کتاب بود. همین که سنگینی ش به جان مبل نشست، یادش آمد نبات را روی میز آشپزخانه جا گذاشته است. جانِ برخاستن نداشت. چای را تلخ نوشید. غلیظ بود و دهانش به هم کشیده شد. 
با خودش فکر کرد: " چه اهمیتی دارد مرگ تلخ باشد یا شیرین؟! وقتی پای هر رمانی که می نویسم، جنازه ام بر زمین می افتد!" و چشمانش را بست.
٢
صدای نگهبان ساختمان را می شنوم که مرد همسایه را صدا می کند. او خبر ندارد اما امروز پنجمین روزی است که من گفتگوی مرد همسایه با مرگ را، فال گوش ایستاده ام و الان چهار ساعت و ده دقیقه است که مرگ پشت پنجره به هوس کبوتر کبابی، منتظر نوجوان همسایه و تفنگ بادی اش هست.
٣
نوشتنم که تمام می شود، برگه ها را پای مبل ولو می کنم. بر می خیزم. نبات را از روی میز آشپزخانه بر می دارم. قبل از نشستن روی مبل، کبوتر پشت پنجره را می ترسانم و به پسر نوجوان همسایه که روی دیوار منتظر فرصت است، انگشت شصتم را نشان می دهم. 
لیوان چای سبز را بر می دارم. کمی می نوشم. قبل از هر جرعه ای، داغی گلوله ی سربی را می بلعم. دیدم که سایه ای از لب دیوار پرید و کبوتر را که با آرامش برگشت و پشت پنجره نشست.

نهم اردیبهشت نود و پنج

#‏امیر_معصومی _امونیاک
@amirnh3

خون خراش( داستان مینی مال)

 

صدای کفش هایش مثل خراشیدن ناخن روی چوب بود. به سمتم که می آمد، صدای شکستن ناخن هایم را می شنیدم که برای فرار از چشمانش، به میز و صندلی های کافه چنگ می انداختم؛ وقتی ایستاد و اطراف را چشم گرداند، سوزش تراشه های ظریف چوب را زیر ناخن هایم حس می کردم. از پشت آن عینک آفتابی که نگاهش را روی چشمانِ به اشک نشسته ام، قفل کرد، خون از سر انگشتانم فوران کرد. 
حالا چطور باید به زنی که نمی خواهم ش، خداحافظی کنم تا دستانش به خونم آلوده نشود؟!


#امیر_معصومی_امونیاک

سی فروردین نود و پنج

نبوسیدگی!(داستان مینی مال)

 

بارها نخ سیگاری که تعارفش کرده بودم رو لای انگشتاش تاب داد و روی لبش گذاشت، بی اون که روشنش کرده باشه!

هفتمین صفحه ی کتاب رو که ورق زد، نگاهی به سیگار کرد و گفت:
" سیگاری نداری که بزاری روی لبت، خودش آتیش بگیره؟!"
خندیدم و گفتم:" اون دل منه که با لب تو آتیش می گیره! "
گفت:" دلم نمیاد دودش کنم بره هوا! می ندازمش پشت گوشم."
و نخ سیگار و لای موهایی که پشت گوشش حلقه کرده بود، فرو کرد.
این بار هم، نبوسیده رفت!

#امیر_معصومی_امونیاک

 پانزده اسفندماه نود و چهار

جاده/عشق یک طرفه (داستان کوتاه)

 

 



ضربه ی آروم و محتاطانه ای به در زد. معمولا وقتایی که از گفتن حرفی تردید داشت، اینجوری در می زد. پرونده ی زیر دستم و کامل کردم و بستم. گفتم
"
بفرمایید. " ... خیلی نرم جوری که قریژ صدای در بلند نشه، در و باز کرد و اومد توی دفتر. بارها گفته بود که این صدای قیژژژ، گوشت تنش و آب می کنه! چرا نمی گم روغن کاری کنند؟! و خب من پر مشغله تر از این بودم که یادم بمونه
حالا بعد از دو سال همکاری با شوهر سختگیرش که من بودم، تفاوت رفتار در محیط خونه و کار و یاد گرفته بود. این که نباید خودش دست به کار بشه و روغن دون و بیاره!‌ دست خودش نبود، هیچ کاری رو زمین نمی ذاشت.
با لبخند معنا داری که " باز یادت رفت! " اومد و نشست روی نزدیک ترین صندلی و خیلی جدی گفت:
"
دیشب می خواستم درباره ی آقای پژمان مطلبی رو بگم، فرصت نشد. الان وقتم آزاد بود،‌ اگه اشکال نداره،‌ درباره ش حرف بزنیم."
پرسیدم: " ایشون از همکاران خوب ما هستند. مشکلی براشون پیش اومده. "
همیشه از لحن جدی و خشک من، خنده ش می گرفت. چهره ی خندانش و جمع کرد و گفت:
"
چرا باهاش صحبت نمی کنی؟ "
- "
درباره ی چی؟! "
"
رابطه ش با خانم ملکی !"
- "
زندگی خصوصی همکاران به ما ربطی نداره! "
"
بله! اما به شرطی که مشکلات شون به محیط کار کشیده نشه! "
- "
برای کسی مزاحمت ایجاد کردن؟! "
"
صبح که اومدیم دفتر یک خرس گنده ی قهوه ای روی میز خانم ملکی بود. یک کارت به گردن خرس بسته و روش نوشته بود: میشه شبا با هم بخوابیم؟! "
"
خداااای من!‌ " ... گر گرفتم. داغ شدم. عرق کردم. باورم نمی شد. آخرین بار که یهویی با یک کیک تولد و شمعای روشن رفته بود دفتر خانم ملکی تا برای تولد، غافلگیرش کنه! ‌تهدید کرده بودم که اخراجش می کنم. این مرد عقلش و از دست داده!
پارسال بود که از خانم ملکی خواستگاری کرد و جواب منفی گرفت. بعد از اون، مناسبت عاشقانه ای نبود که ما توی شرکت از دست رمانتیک بازی های پژمان، در امان باشیم.
اوایل به عنوان یک دوست قدیمی،‌ کمی بهش فضا دادم تا تلاشش رو برای جلب رضایت خانم ملکی انجام بده. زن شایسته ای بود اما خیلی زود متوجه شدم که رفتار پژمان از روال منطقی خارج شده و نمی تونه احساساتش و مدیریت کنه.
یک روز خانم ملکی رو به دفتر دعوت کردم و خواستم نظرش و درباره ی کارهای پژمان بگه. در اولین جمله گفت: " رفتارهای منزجر کننده شون،‌ من و دربرابر همکاران شرمنده می کنه. "
منزجر کننده!‌ این کلمه نشون می داد که خانم ملکی هیچ حس خوبی به شخصیت و رفتارهای پژمان نداره! این شد که با پژمان به گفتگو نشستم. جوری که قلبش نشکنه، متوجه ش کردم که این ازدواج ممکن نیست و باید دست از تلاش های مزخرف و آزاردهنده ش برداره اما در جواب هر جمله ام گفت: " من عاشقشم." 
حالا بعد از گذشت یک سال،‌ با پیشنهاد بی شرمانه ی سکس اونم به این روش احمقانه! دیگه شک نداشتم که باید اخراجش کنم.
از مهربان همسر تشکر کردم و خواستم برگرده سرکارش. قبل از اینکه در و باز کنه، برگشت و گفت :
"
می دونی چرا وقتی مردا یک طرفه عاشق می شن، عقل شون و از دست میدن؟! "
گفتم: "‌ درست نیست پشت سردیگران حرف بزنیم. "
با دلخوری جواب داد: "‌ تا حالا شنیدی وقتی زنی عاشق بشه و مرده بهش پا نده،‌دست به اسید پاشی بزنه؟! "
با تعجب پرسیدم: " چه ربطی داره؟! " 
به تندی جواب داد: "‌یه جور پژمان و بنشون سر جاش که حماقت بعدیش به کسی آسیب جسمی نرسونه!‌ این زخمای عاطفی که خانم ملکی خورد، براش بسه! " ... رفت بیرون و در و بست!
توی صندلیم فرو رفتم. توی مخیله ام نمی گنجید که اگه من امروز پژمان و به خاطر این قانون شکنی ها و سو استفاده از حسن رفتار خودم،‌ اخراج کنم،‌ بخواد همه چیز و از چشم خانم ملکی ببینه و از اون انتقام بگیره!‌ اما اگر اون اینقدر از خود بیخود شده که دیگه نمی دونه چه کاری درسته و چه کاری غلط؟!‌ پس انجام هر رفتاری ازش محتمل خواهد بود.
به روزهای آشنایی خودم و همسرم برگشتم. ما هر دو برای استخدام به یک شرکت رفته بودیم و اونجا با هم آشنا شدیم،‌ شماره ی هم و گرفتیم تا گزینش و استخدام ها رو بهم خبر بدیم، من که شاغل شدم به یک دور همی دوستانه دعوتش کردم و بعد از مدتی به یک قرار عاشقانه ی دو نفره؛ هفت ماه بعد ازدواج کردیم.
یک هفته از عروسیم گذشته بود که همسرم زنگ زد:" برات یک جعبه ی کوچیک پستی اومده!" 
جعبه آدرس فرستنده نداشت و پیک آورده بود. بازش کردم. یک جزوه ی درسی ... با یک خودکار .... چندتا عکس دسته جمعی دانشجویی که صورت یک دختر، از توی عکس برش خورده بود و ته جعبه یک شکلات میوه ای تافی !
جزوه رو ورق زدم. صفحه ی اول اسم من بود با دست خط خودم و زیرش اسم یه نفر دیگه که با خودکار خط خطی شده بود و اسم هر دو مون رو با خودکار قرمز یک قاب از قلب گرفته بود.
حاشیه های جزوه پر بود از شعر های عاشقانه و گاهی شکلک های قلب و ماه و شمع ! تنها چیزی که کمکم کرد به خاطر بیارم کی و کجا؟ این جزوه رو به کی امانت داده بودم! ‌یک برگ از تقویم رو میزی بود که روش یک اسم خط خورده بود و من زیرش نوشته بودم: " به این جزوه نیاز ندارم. پیش تون بمونه. " 
ترم چهار دانشکده بود که به یک خانم از دانشجویان ترم دوم،‌ این جزوه رو دادم. اون موقع نیروی داوطلب کتابخونه دانشگاه بودم . اونم هر روز عصر میومد کتاب خونه. یه روز موقع تحویل کتابها گفت که چه خوب می شد سال بالایی ها، جزوه هایی که لازم ندارن و بدَن کتابخونه تا بقیه استفاده کنند. پرسیدم چی می خواد و جزوه ی خودم و هفته ی بعد براش گذاشتم توی کتابخونه و چون فصل امتحانات بود، دیگه نرفتم. به خودکار نگاه کردم. همون خودکاری بود که بهش دادم تا اسمش و روی کاغذ بنویسه. یادم اومد که پرسید: " یک شماره هم برای تماس بنویسم؟! " بدون این که سرم و بالا بیارم گفته بودم: " نه! لازم نیست. بیاید همینجا بگیرید. " ...
وقتی سرم و بالا آوردم،‌رفته بود. با یک شکلات تافی میوه ای روی کاغذی که اسمش و نوشته بود اما خودکار و با خودش برده بود.
روزی که جزوه رو گذاشتم توی کشو، همون کاغذ و شکلات رو گذاشتم روی جزوه و به مسوول کتابخونه گفتم: " یه خانم با همین اسم میاد دنبالش." و زیرش نوشتم که به این جزوه نیاز ندارم ... .
کاغذ و جلوی نور بالا آوردم شاید اسمش خونده بشه اما نشد و من هیچ وقت یادم نیومد دختری که عاشق من شده بود و حالا با شنیدن خبر ازدواجم،‌ بعد از گذشت پنج سال،‌با این شیوه ، قلبش رو از تعهد به عشق من خلاص کرده بود، کی بود!
...
یک نفر با خشم به در دفتر کوبید و قبل از اینکه حرفی بزنم وارد شد. پژمان بود. با همون خرس قهوه ای گنده که شکمش پاره شده بود. پاره های کاغذی رو توی مشتش می فشرد.
"
چی شده آقای پژمان؟! "
- "
اومدم استعفا بدم! "
"
بسیار خب!‌ در و ببندین، تا منشی فرم بیاره،‌در باره ی علتش صحبت می کنیم." 
خرس و به گوشه ای پرت کرد و در و محکم به هم کوبید و روی صندلی وا رفت. مثل جوان شانزده هفده ساله ای که اولین شکست عشقی ش و تجربه می کنه،‌ اشک می ریخت.
آروم که شد،‌ صحبت کردیم،اتهامات وارده رو نپذیرفت. گفت:
"
به قرآن قسم خودش گفته بود اگه جرات هم چینکاری رو داشته باشم،‌ بهم بله میگه. گفته بود این آخرین کاریه که ازم می خواد بکنم. تا حالا هر کار کردم، از ولنتاین تا تولدش، هر چی، خواسته های خودش بود. مستقیم و غیر مستقیم. اونوقت امروز من و جلوی همه سنگ روی یخ کرد. "... تصمیمش و گرفته بود، نه فقط از شرکت که ازشهر می خواست بره. به جای حکم استعفا براش در خواست انتقالی پر کردم، خواست تا روزی که جواب نامه میاد بره مرخصی اما می دونستم که تنهایی از این مرد شکست خورده هیولایی می سازه که بلایی سر خودش یا خانم ملکی میاره.
یک ماموریت جور کردم تا فردا خارج از اداره سر گرم باشه اما قبول نکرد. رفت ... و ... دیگه هیچ وقت بر نگشت.
خیلی گشتیم اما پیداش نکردیم. نبود. هیچ کجا. تمام جاهای ممکن و گشتیم اما نبود. خیلی راحت تر از اون که بشه فکرش و کرد، گورش وگم کرده بود،‌همونجور که خانم ملکی خواسته بود!
.
.
.
از رفتن پژمان سه سال گذشته و از بسته شدن شرکت حسابرسی من به جرم اختلاس از دو ارگان دولتی،‌ پنج ماه. به عنوان رئیس هیات مدیره، به ده سال زندان و پرداخت بدهی محکوم شدم.
امروز همسرم برای ملاقات اومده بود. با یک پاکت که توش چند تا عکس بود. همونایی که یک غریبه اوایل ازدواج فرستاده بود خونه.عکسای دسته جمعی با دانشجوها. زنی که در همه عکسا پشت سر من ایستاده بود و چهره ش و از توی عکس برش زده بود،‌حالا بریده های عکس و فرستاده بود در خونه! همسرم با چشمهای به اشک نشسته، تکه های عکس و جور جین کرد. پرسید:
"
می شناسیش؟ " ... تک تک رو با دقت بررسی کردم. چشم های آشنایی داشت اما هنوزم فامیلش یادم نمی اومد. گفتم : " نه! ".
جواب داد: " تازگیا دیدیش. بینی ش و عمل کرده و ابروهات و تغییر داده. دوباره ببین. " 
بیشتر نگاه کردم. نه!‌ پرسیدم: " کیه؟‌" ... بغضش ترکید، آروم که شد،‌جواب داد: " خانم ملکی!‌ حسابرس معتمد شرکت! فردای روزی که به بهانه ی درمان سرطان سینه از شرکت مرخصی استعلاجی گرفت، از کشور خارج شده! این بریده های عکس و با یک نامه ی عذر خواهی دیروز پیک آورد در خونه !‌ همونجا به وکیلت زنگ زدم و گفتم. تا امروز تلاش کرد اما گفت اثری از خودش به جا نزاشته! نمیشه اتهامش و ثابت کرد. " 
خنده ی تلخی کردم و گفتم: "‌ تا حالا شنیدی وقتی زنی عاشق بشه و مرده بهش پا نده، ‌دست به اسید پاشی بزنه؟! نه! می دونی چرا؟ چون این کارا از دست یک مجنون بر میاد! از دست مردی که یک طرفه عاشق شده 

ادامه ندارد..

امیر معصومی/ آمونیاک
اینستاگرام:
#amir_nh3

 

لبی با طعم تمشک


توی آغوش من جمع شد و موهاش و دسته کرد :

" باز هم این چکاوک های فضول !!! نشد یه روز صبح فرصت بدن من با بوسه ی تو از خواب بیدار شم ..." ...
به خودم فشردم ش:
" سفارش من و انجام می دن گلم. "
چهره ش و به نشانه ی تفکری عمیق در هم کشید و یه چشم و کوچکتر از چشم دیگه گرفت :
" چطور؟! " ... بینی م و مماس نوک بینی ش کردم :
" نمیدونی چه لذتی داره وقتی خودت و به خواب می زنی و با چشمای بسته و لبای سرگردون، دنبال صورت من می گردی تا بوسه ام رو جواب بدی... "
هیچ وقت بازیگر خوبی نبود، خجالت کشید : " یعنی همیشه می دونستی ؟! " ... خندیدم و یه جور متفاوت ماساژش دادم تا برای صبحونه آوردن، بهانه نداشته باشه... بلند شد..لباس پوشید و از اتاق رفت بیرون ...
به این سحر خیزی عادت داشتیم... به این که چای صبحگاهی رو با هم بنوشیم ... هنوز یک ساعت وقت داشتم ... پشت میز کار نشستم و دفتر نگارشم و باز کردم... از پشت سر دستاش و دور م حلقه کرد... :
" یه دوش بگیرم قبل از صبحونه ؟! " ...
لبخند زدم و گفتم که منتظرش می مونم ... نوشتن از گلواژه های این دلداده، انگیزه ی زندگی بود برام ...قلم دست گرفتم ...
*** 
دلکم، باز هم صبح را به ناز بیدار شد :
" از چکاوکان دلگیرم ... همیشه سحرگاهان، حواس مرا از رویای تو پرت می کنند، مرا که در خیالت آرمیده ام ...
از خورشید هم... که شبنمِ نشسته از نفس های تو را بر مژگانم، تبخیر میکند ... 
از ابرها ، که از روی آفتاب می گذرند و سایه ی تو بر تنم محو می شود ... 
از این چنار پشت پنجره، که لانه ی عشق گنجشک کان پر سر و صداست ... ریتم بوسه های تو را به هم می زنند ... 
از ساعت ، از عقربه های دور و نزدیک که (هفت) را زاویه می کنند تا تو را به جاده کشند از این خانه ! ... "
بوییدمش به رسم لب و غنچه های رز سرخ :
" عزیزکم! نازت به جان من ... قهوه و شکر می خواهی برای صبحانه یا شیر و عسل؟! ... "
" میل ندارم ! ..." ... میز چیده ی صبحانه را کنار تراس کوچک خانه، نشانش دادم :
" دلت به حال من نه! ... به چشمان منتظر این ارکیده های سپید و نسرین های صورتی، رحم بیاید! .. " ... در خود پیچید:
" مگر آن حوض آبی با ماهی های طلایی و شمعدانی های قرمز، دلشان برای من رحم آمد ؟! ... این سفره ی عشق هم پیِ بهانه ای می رود ! " ...
می فهمیدم ش :
" دلت بهانه های کودکانه میگیرد جانکم ... " ... 
باید پنجره را برایش باز کنم، شاید هُرم نفس تابستان او را از پیله ی ساتن لباس خوابش بیرون کشد ... که می کشد! ...
حق با او بود ... از این خیابان های یک طرفه، هر که می رود، از کوچه ی کناری بر می گردد به خانه! ... هر الهه ی عشقی که روزانگی کند در این صحنه، دلش می لرزد ...
گفتم ش :
" برویم کوچه باغ های خاطره؟! ... یک امروز ، برای تو، زندگی تعطیل! ... " ...
لب ش شکفت : " با همان جیب های پر ؟! " ... به راه دلم آمد ... خندیدم :
" با همان کِشته های شیرین که نم می کردی به کامت ! " ... دستم را خواند :
" که دوباره قلاب زبان بیاندازی برای بیرون کشیدن شان ! " ... قهقهه زدم :
" که چقدر هم بدت می آمد تو ! " ... یادش آمده بود آن روز ها :
" خب!... شکارچی بی رحمی بودی! ... گیسوان خودم را کمند می کردی ... "
موهای کمندش! ... چه ماهرانه برای ابد پای مرا با آن ها بست :
" چه نا مهربانانه آن تیغ تیز را به قد موهایت کشیدی، شبی که از تو، زیر نور ماه، راه می جوییدم برای به بر کشیدنت ..."... 
ذوق از دلش بر آمد برای آن روزی که مرا به زانو درآورده بود :
" مستانه می خواندی! ... " نیش ش به مستی باز بود... جوابش دادم :
" گناهش پای آن پوست سفید که چون سر زمین های بکر نا مکشوف مرا به بلندای سینه و قوس کمرت فرا خواند ! ..." ... این بار به زیر آمد در این نبرد :
" تو اما مرد جنگجوی بی حصاری بودی با ته ریشی که دخترانه ی مرا شخم می زند در مسیر زبان سوزانش! " ... دل جوییدم از او :
" تو تجسم تمام عاشقانه های شاهنامه بودی ... " ... نرم شد :
" مادر بزرگ از سودابه و رودابه می گفت تا زال و سیاوش تو حواسشان جمع شود که نشد ... "
یادم آمد : " پدربزرگ همیشه شاکی بود از من که اسیر این آهو بره بودم ... "
اعتراف کرد : " تو برایم یک وحشی ِ رام بودی ... همین و بس " .... 
سرم درد می کرد برای ناز کردنش :
" دلبر من

تلخ است که دریغ کنی طعم آن کال نرسیده ی بوسه های نو جوانی را ...
یواشکی و دزدانه بود مزه اش ...
با لمس های کوتاه و اتفاقی ...
در بازی های قایم باشک که همیشه پشت آن بیشه ی خر گوش ها بود ...
که ناغافل می شدن با ریسه خنده های ما در اتاق خواب شان ...
در وقتی که به غفلت می رفتند نگاه پرسای بزرگتر ها... که این ها کجا رفتند !...
باز هم کسی نیست ... بیا کنج آغوش هم را بدزدیم ...با عطر تنت که در نمور این دالان های خاطره، سمفونی می شود با ضربه های پیاپی من و کُر جیغ های تو ...
بیا این سرباز فاتح را در رژه ی اندامت به مدال افتخاری از وفاداری، مفتخر کن ...مرا که در سان دیدنِ چشمان خمارت، به زانوی شکست در می آید ... "
چیزی یادش آمد :
"چرا همیشه در بازی ِ با من بازنده ای؟! ... به پاس آخرین بُردَت ؟!... " ...
" یادم نیست... " ... اما دلکم خوب یادش بود :
" عشق من !
بازی نور و منشور را یادت نیست؟! ... اشک مرا با نوک انگشت کوچکت، از روی گونه بر می چیدی و مقابل نور ارغوانی خورشید می گرفتی ... طیف ها را می شمردم برایت ...هر کدام زود تر این رنگ را در دیگری می جست، زودتر می بوسید ... تو برای من هفت رنگ بودی که از چشمانم می جوشیدی و زندگی را رنگین کمان می کردی...
می شمردم قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی... همه را به عشوه می باختم جز لبانت را : " که چه معنا دارد مرد لبانش هوس تمشک بیاورد؟! " ... آن بوسه ی دندان گیر یادت نیست؟!
می شمردم و می بوسیدی.. تا خورشید غروب می کرد و تو، بدرود... تا درودی دیگر ... "
به هر خدا نگهدار، اشک عشق می فشاند به پشت سرم ... چشمانش باز هم به نم نشست از ترس دوری ...
به بـَر فشردمش :
" عزیز جان ... بدرود جای خالی سیمای تو.... در حلقه ی چشمان من است .. نیاید روزی که خورشید بی حیا.... بی رخصت چشمانت طلوع کند ..."

امیر معصومی/ آمونیاک

تابستان هزار و سیصد و نود