عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جوهر وفاداری " ... قسمت هشتم


با اینکه از لحظه ی اومدن هومن به خونه تا الان که ساعت یازده شب بود،‌ همه چیز بین اون و توران عادی به نظر میومد اما سکوتی که توران درباره ی ارسال داستان شهربانو، ‌بر روی وبلاگ،‌ پیش گرفته بود،‌ به هومن حس پشیمونی می داد؛ مهم نبود که اون خاطره ی هومن، برادر، ‌دوست یا یکی از مردهای این جهان هستی بود،‌ مهم این بود که اون داستان رو هومن نوشته بود و نباید به توران و این ادعا که می تونه بدون قضاوت هومن رو بخونه و بشنوه، اعتماد می کرد. یک زن هر چقدر هم در شناخت از همسرش دارای وسعت دید و درک عمیق باشه، باز هم نمی تونه احساسات بی طرفی در حلاجی خاطرات مشترک مرد یا شریک جنسی ش ،‌با یک زن دیگه داشته باشه؛ ولو اینکه هزار بار به خودش بگه داستانه! و حتی اگر باور داشته باشه که گذشته ی یک نفر به خودش مربوطه!‌

یک ناشناس، توی نظرات وبلاگ نوشته بود:
" آقای نویسنده! فکر می کنید هومن داستان،‌ چند آغوش دیگر را باید تجربه کند، ‌تا عطر تن شهربانو را،‌ در شکنج زلف و ساعد سیمین و سپید ران های زنی دیگر، بیابد؟! ‌"
از نظر هومن، هیچ چیز مانند صداقت،‌ نمی تونست یک نویسنده و آرمان ها و جهان بینی هاش رو به باور خوانندگانش بنشونه؛ بی ترس از اینکه مبادا این ناشناس، توران باشه که به دنبال جواب هاش می گرده،‌پاسخ داد:
" تا زمانی که یک زن بتونه‌ در نیمه شبی،‌ مرموز و دزدانه وارد تاریکی های ذهن هومن بشه، اون قسمت از روح نابالغ این مرد رو شکار کنه،‌ در نقش یک فاعل متجاوز،‌ در برابر دیده های هومن،‌چنان برهنگی کنه که بر نادیده های یک مرد،‌ تصویری بسازه و به هومن قدرت بده تا هر حسی که اون شب از حضور شهربانو داشت، اما ارضا نشد رو، به ارگاسم برسونه! فقط کافیه قبل از اومدن به اتاق هومن، یک چادر حریر با گل های صورتی، بکشه روی پیراهن می نی ژوپ، سفید رنگش! ... "
و بعد هم صفحه رو بست تا نگاهی به دست نوشته های توران که توی یک جعبه ی کادویی قدیمی جمع کرده بود، بندازه. خود توران بهش داده بود. یک ساعت قبل، و گفته بود که می تونه از هر چی که به درد هومن می خوره، در نوشتن داستان هاش استفاده کنه.
و این بدین معنا بود که توران قصد نداره بیش از این درباره ی کودک درون و ضمیر ناخودآگاهش با هومن حرف بزنه ولی به شیوه ی خودش یک راه ارتباطی با هومن رو در این زمینه باز گذاشته بود و خب برای این همسر نویسنده، ‌غنیمت بود و بهتر دید تا پایان این روانکاوی نوشتاری،‌ مرزهای احساسی حفظ بشن برای همین، هومن دو، سه صفحه از خاطرات که خوند،‌ لب تاپ و بست و میز کارش و مرتب کرد،‌ چراغ ها رو خاموش کرد. سمت مبل رفت و توران رو که غرق خوندن رمان بود، از عالم خودش بیرون کشید و برای خواب دعوتش کرد. خیلی خسته بود و تمام شب،‌ زنی رو که تندیس آرزو هاش بود رو در آغوش کشید و خوابیدند.
دو سه روزی طول کشید تا هومن قسمت جدید داستان رو ارسال کرد. یک تاخیر عمدی برای اینکه توران مطمئن شه، هیچ اصراری در مو شکافیِ ترس های اون از زمین گذاشتن نقاب هاش،
وجود نداره. این بار، هومن خونه بود که توران نشست پای خوندن داستان :
" سکانس اول :
چند سال قبل، منزل پدری توران، ساعت شش صبح
توران از اتاق بیرون می آید ( دختر جوان هجده ساله که موهای فر و پریشانش را پشت سر بافته است. پوست مهتابی و چشم و ابرو و موهای قهوه ای دارد.تپل است اما بیشتر از دو کیلو اضافه وزن ندارد.)
مادر پشت میز صبحانه نشسته و کره و حلوا ارده،‌لقمه می گیرد و درون بشقاب کوچکی می چیند. ( با دیدن توران بر می خیزد تا چای بریزد، در همان فنجان کریستال عتیقه.)
توران: "‌سلام، صبح بخیر" ( با چشمانش درون اتاق خواب به دنبال پدر می گردد.)
مادر: " سلام دخترم، امروز بابا کار داشت،‌نمی تونست منتظرت بمونه، باید با تاکسی بری، گفتم که برنامه ت رو بدونی. "
توران ( زیر لب با خودش حرف می زند): " باید دیشب بهم می گفت." ( بعد می رود دستشویی)

سکانس دوم:
( در باز می شود، اما نه در دستشویی. در اتاق توران است)
توران با موهای شانه زده که در جلوی سرش بوکله کرده و پشت سرش را گیره زده است، از اتاق بیرون می آید. ( خودش را جلوی آیینه ی قدی بر انداز می کند،‌چند ثانیه به تصویر معکوس ساعت در آیینه نگاه می کند؛ شش و نیم است؛ چشمانش را،‌ یقه ی مانتوی کرم رنگ و خط شلوارش را؛ و بعد مقنعه ی قهوه ای را سرش می کند.)
می رود طرف میز صبحانه برای نوشیدن چای.( سرد شده است، نمی نوشد فقط یکی از لقمه ها که مادر گرفته است را می گذارذ دهانش.)
توران: "‌خدافظ " ( مادر نمی شنود که جواب بدهد. ) توران از خانه بیرون می رود.

سکانس سوم :
توران وارد آسانسور می شود و قبل از بسته شدن کامل در،‌مرد همسایه خودش را می تپاند داخل و لبخند می زند. ( مرد سی و هفت ساله ای با صورت تراشیده و موهای ژل زده، کت و شلوار ذغال سنگی به تن دارد با پیراهنی تیره، کفش های چرمی مشکی که مارکش با کمر بند و کیف دستی اش یکی است. قدش کمی از توران بلند تر است. کمی. )
درب آسانسور که بسته می شود، مرد می گوید:
" صبحت قشنگ عزیزم.دیروز ندیدمت‌،‌دلم برات تنگ شده بود. شانس آوردم امروز زودتر اومدی بیرون، اونم تنها!‌" ...( و خودش را برای بوسیدن به لبهای توران نزدیک می کند.در این لحظه آسانسور در طبقه ی همکف، می ایستد، مرد منصرف شده،‌کنار می کشد و راه را به توران تعارف می کند و دختر جوان ـ شتر دیدی؟!‌ندیدی!‌- بی هیچ حرفی خارج می شود و از ساختمان بیرون می رود. مرد هم چنان لبخند زنان به پارکینگ می رود)
سکانس چهارم
توران صندلی عقب تاکسی می نشیند. ( دو مرد، قبلا نشسته اند، یکی کارگر ساختمانی است با کیف غذا در دستش، دیگری مرد میانسالی است که با نشستنِ توران به خودش زحمت جا به جا شدن را نمی دهد. صندلی جلو هم دانشجوی سال اول زبان فرانسه است با چند فلش کارت که خودش پشت نویسی کرده و در حال تکرار واژه هایی است که از هدفون توی گوشش می شنود.)
تاکسی راه می افتد. دو چهار راه پایین تر،‌ کارگر ساختمانی پیاده می شود ( از همان در که طرف خیابان است. می خواهد باعث زحمت بقیه ی مسافر ها نشود.)
مرد میانسال، کمی خودش را عقب می کشد ( اما نه آنقدر که توران بتواند راحت تر بنشیند و دستش را تکیه گاه می کند بین خودش و توران.)
توران از وقتی که توی تاکسی نشسته، در فکر فرو رفته است. ( به مرد جوان همسایه فکر می کند و مزاحمت هایش. تصویر های زیادی در خاطرش می گذرد؛
اولین بار که حواسش نبود و روز اثاث کشی به این خانه،‌ توی راه پله ها تنه اش به این مرد جوان خورد اما مرد، جای جواب دادن به عذر خواهی توران، به او چشمک زد.
بعد یادش می آید که یک روز هم می خواست از قفسه ی بالای انباری که توی پارکینگ بود،‌ چند جلد کتاب بردارد، قدش نمی رسید. یک دفعه گرمی حجم مردانه ای را پشت سرش احساس کرد. همین آقای همسایه بود که از پشت سر دستش را دراز کرده بود تا کتاب ها را بردارد و به توران بدهد؛ در عوض دستمزد! کمی هم خودش را به بر و باسن توران مالیده بود و بلافاصله سوار ماشینش شده و رفته بود؛
یک بار هم، یادش نمی آمد کدام همسایه مهمانی داشت که زن و مرد، بیشتر از ظرفیت وارد آسانسور شدند و توران که غافلگیر شده بود، مانده بود بین بدنه ی آسانسور و هیکل همین آقای همسایه که به عمد نفس سنگین و داغش را توی صورت توران می دمید.
همیشه هم عکس العمل توران سکوت بود و پنهان کاری. نمی خواست مثل چند سال پیش که یک مردک دیوانه توی راه دبستان مزاحمش شده و سعی کرده بود او را به زور بغل کند و ببوسد، ‌بعد هم با جیغ و داد همه خبر دار شدند،‌‌ باز هم آبروی مادر و پدرش برود!
خوب یادش بود آنروز. وقتی فریاد زده بود،‌ یکی از همسایه ها آمده بود بیرون و او را از دست های مرد دیوانه نجات داده بود، بعد هم طفل معصوم را رسانده بود مدرسه و به مربی پرورشی تحویلش داده بود. آن روز تا رسیدن مادر به مدرسه،‌ توران مجبور شده بود ماجرا را بارها و بارها برای مربی و مدیر و ناظم و چند نفر از دوستانش تعریف کند.
مادر که آمد تورانِ ترسیده و تب کرده را ببرد خانه،‌خیلی سرزنشش کرده بود که چرا به جای جیغ و داد فرار نکرده است؟ چرا رفته برای همه تعریف کرده است؟ کلی هم خط و نشان کشید که از این مشکلات برای هر دختری پیش می آید اما نباید آبروریزی کند! خوب نیست! مردم حرف در می آورند! باید یاد بگیرد از خودش دفاع کند و یا اگر فرار کرد، نباید درباره ش با کسی حرف بزند!‌)
برای همین توران هیچ وقت درباره ی مزاحمت ها و متلک هایی که دچارشان می شد،‌با کسی صحبت نمی کرد. فقط با تدبیر خودش به این نتیجه رسیده بود که نباید زیبا و جذاب باشد تا جلب توجه نکند. برای همین نسبت به هم سن و سال های خودش، از عشوه و طنازی های دخترانه عقب مانده بود! حتی حالا که هجده ساله بود، خیلی از همکلاسی های او به بهانه ی درس خواندن برای کنکور با دوست پسرهایشان قرار ملاقات می گذاشتند اما او سرش به دفتر و کتابش گرم بود. از نظر هیچ پسری جذاب نبود. فقط خواستگارهای زیادی داشت که او را برای نجابتش می خواستند و ...
( یک فشار کوتاه اما محکم در پشت کمر و باسنش) توران را از افکارش بیرون می کشه. دردش می آید،‌نگاهش روی چهره ی مرد میانسالی که کنارش نشسته بود و سعی داشت نظر توران را از لذت این نیشگون، در چشمهایش بخواند،‌ می ماند. این بار هم توران می ترسد اعتراض کند! فقط به راننده می گوید:
" پیاده میشم. " و تمام مسیر مانده تا کلاس کنکور را پیاده می رود.

سکانس پنجم:
(ساعت دو یِ نیمه شب را نشان می دهد و چشمان توران هنوز باز است. طاق باز روی تخت دراز کشیده و با صدایی که فقط خودش می شنود، با پروانه ی نارنجی رنگ روی پرده ی اتاقش حرف می زند) :
" یه روز می کُشمش پروانه!‌ نمی تونم که برم به زنش بگم! بگم چی؟‌! بگم یک ساله همسایه تون شدم و از روز اول شوهرت، وقت و بی وقت داره من و میماله؟!‌ نمیگه خوده بدکارت دلت خواسته که یک ساله ساکتی؟!‌ ... اون که نمی دونه من مثل سگ از مامانم می ترسم! ...ب حالا فرض کن که بگم؟‌ما می تونیم از اینجا بریم یا اونا؟!‌ فقط دعوا میشه و آبرو ریزی!‌...
تازه اگه مامان بفهمه امروز بعد از ظهر چه اتفاقی افتاد؟!!‌ .... .... .... "

ادامه دارد .... 

امیر معصومی/ آمونیاک

" جوهر وفادای "... قسمت هفتم


صدای دعوای مادر و پسر همسایه،‌ رشته ی کلام هومن و توران رو برید؛ توران هم، دلتنگ بالشت نرم همیشگی، روی تخت دراز کشید و خیلی زود خوابش برد و صبح هم دیر از معمول بیدار شد.
اولین چیزی که به یاد آورد اعتراف های کودکانه ای بود که درد خاطرات خاکستری اون رو،‌ التیام بخشیده بود.
بلند شد و به آشپزخونه رفت. هومن رفته بود اما از برگه های پراکنده ی اطراف لب تاپ روی میز آشپخونه و زیرسیگاری پر و بطری های آبجو، واضح بود که تا صبح نخوابیده و نوشته بود؛
توران دل نگران شد مبادا خاطرات اون رو داستان کرده باشه؟! وبلاگ هومن و باز کرد و داستان کوتاهی که ساعت شش صبح ارسال شده بود رو خوند:
خانه های قدیمی، همان نوع معماری های هشتاد، نود سال قبل که هنوز هم در گوشه هایی از شهر به چشم می خورند،‌ همان اندازه که خاطرات خوش و صمیمانه ی سرشار از صداقت و یکرنگی و مهربانی را برای انسان تداعی می کنند، گاهی نیز در تاریکی زیرزمین ها یا کنج خلوت شیروانی ها، ترس هایی در خود نهان دارند که هر چه بزرگتر می شوی،آن تلخی مخوف ‌در ضمیر ناخودآگاهت نهادینه تر می شود و گم!‌
بعید می دانم زن یا مردی باشد که خاطره ی اولین تجربه ی جنسی اش را به خاطر نیاورد. من فقط چهارده سال داشتم! قبل از سن بلوغ! سال اول هنرستان؛
خانه مان بزرگ بود. حیاط و اندرونی و بیرونی ش. زیر زمین و حیاط خلوت هم داشت. اما من همیشه اتاق زیر شیروانی را برای درس خواندن ترجیح می دادم تا اینکه هنرستان قبول شدم. یک هفته بیشتر از شروع سال جدید نگذشته بود که وقتی از مدرسه به خانه آمدم،‌ مادرم را دیدم که روی اولین پله ی اتاق زیر زمینی،‌چادر به سر ایستاده و می گفت:
" بزارید همونجا بمونه. خودش میاد جا به جا میکنه. سنگین که نیست؟ "
مردی هم جواب داد: "‌نه حاج خانم. " ... جلوتر که رفتم جعبه های کتاب را هم دیدم. شعر و رمان و درسی، همه در هم! فورا شستم خبر دار شد که بلاخره دلواپسی های پدر کار خودش را کرده و مادر مجبور شده مرا در برابر کار انجام شده قرار بدهد. بی هیچ اعتراضی همانجا روی زمین نشستم و در خودم چنبره زدم. اصلا درک نمی کردم اینکه پدر می گفت، یعنی چی؟!:
"‌ اتاق زیر شیروونی دید داره به خونه همسایه. حاج خانم صلاح میدونین اتاق هومن و عوض کنین."
خب! حالا دید داشته باشد!‌ واقعا دو تا دختر دو قلوی نه ساله، که صبح تا شب کاری جز گیس و گیس کشی نداشتند،‌تماشای شان چه اشکالی داشت که پدر اینقدر نگران بود؟‌!
خودمان آن طرف حیاط یک ساختمان کوچکتر داشتیم با دو اتاق بزرگ، تقریبا هجده متری و یک آشپزخانه. حمام و توالت هم توی زیر زمین بود. مادر می گفت قبلا خانه ی مخصوص خدمتکار ها بوده اما بعد از بازسازی، پدر هر اتاق را به یک زن و شوهر اجاره داده بود،‌که یکی شان یک دختر هفت ساله هم داشت به نام سوگل. دختربچه، بچه است دیگر، هفت سال و نه سالش از نظر من هیچ فرقی نداشت!
القصه! به آن زیر زمین هبوط کردم! چه هبوط کردنی؟!‌ ...
میز تحریر را که همان روز اول پدر خریده بود برای جلب رضایت من، خرید کتابخانه و تخت هم دو سه هفته ای طول کشید و اتاق مرتب شد. من هم تا قبل از سرد شدن هوا،‌ هر شب روی تخت چوبی حیاط می نشستم با دفتر و کتاب هایم. پدر و مادر که همان سر شب، بعد از نماز مغرب و عشا و خوردن شام می خوابیدند اما من معمولا تا سحر بیدار بودم. نه فقط درس بخوانم. نه! عشق شعر بودم و خواندن رمان های خارجی.
بعضی شب ها هم، شهربانو ، مستاجرمان،‌ مادر سوگل،‌ شب ها که بی خوابی به سرش می زد، می آمد روی پله های جلوی اتاقشان می نشست، یا می دوخت یا می بافت،‌شوهرش نگهبان بود.شبکار.
فکر کنم یک ماهی گدشت به حضور هم در تاریکی شب، عادت کرده بودیم.برای همین آن شب که شهربانو با یک بشقاب انگور سیاه آمد و روی تخت کنار من نشست، زیاد برایم غریب نبود. تنهاییش را شبهای زیادی دیده بودم. من نوجوان آرامی بودم. بر عکس هیکل مردانه ام،‌ که به قول پدر باید می رفتم و پشت پاچال مغازه می نشستم و خرجی در می آوردم،‌هنوز در ذهن نوجوان خودم با شخصیت داستان های خیالی و جنایی زندگی می کردم.
شهربانو،‌زن جوانی بود بیست و سه چهار ساله. از همان دختر ها که پانزده سالگی ازدواج می کنند و شانزده سالگی می زایند. حالا که فکر میکنم،‌ بسیار هم زیبا بود. بسیار!
تمام تنهایی آن شب شهربانو با تعریف های من از قهرمان داستان گذشت اما شب ها و شب های بعد که هربار شهر بانو می آمد تا داستان تازه ای بشنود و نمی گذاشت من رمان جدیدم را شروع به خواندن کنم، از حضورش کلافه شدم.
پاییز از نیمه گذشت،‌به بهانه ی سردی هوا،‌ ساعت از دوازده که می گذشت، قبل از آمدن شهربانو،‌ به اتاقم می رفتم. شب اول و دوم حس بدی داشتم. فکر می کردم تنها گذاشتن خانمی که هر شب با دست پر می آمد و با چهره ی مهربان و نگاه مشتاقش به علایق و دلبستگی های من گوش می داد، بی ادبی است اما شب سوم با آمدن سرزده و ناگهانی شهربانو به اتاق زیر زمینی من، نظرم برای همیشه عوض شد!
چنان تند و فرز اما دزدانه خودش را به اتاق رساند که من حتی صدای پایش را روی پله ها نشنیده بودم.
در را بست. مضطرب بود. قبل از اینکه بچرخد تا با من روبرو شود،‌چادر صورتی گلدارش را زیر چانه،‌مشت کرده و محکم فشرد. دست دیگرش یک انار بود، از زیر چادر نازکش کاملا مشخص بود.
یک دقیقه ای طول کشید تا به سمت من چرخید و با همان لبخند گرم همیشگی سلام کرد.
خیلی خجالت کشیدم. با یک زیر پوش رکابی و شلوارک کوتاه،‌ هنوز روی تخت ولو شده بودم از این غافلگیری. بلند شدم. رفتم طرف جالباسی تا شلوارم را بپوشم. یادم نیست جواب سلام دادم یا نه. اما خوب یادم هست وقتی شهربانو دستش را دراز کرد تا انار را بگذارد روی میز تحریر. پاهایش تا روی ران ها، برهنه بود. سرخی صورتم را از گرمایی که به گوش هایم می زد، حس کردم. تا من شلوارم را نیمه و نصفه پوشیدم،‌شهربانو،‌دو تا از لامپ های اتاق را خاموش کرد؛
لبم توی شقیقه هایم می زد. هنوز هم نمی دانم چرا کرخ بودم.هنوز کمر بندم را نبسته بودم که دست دراز کردم پیراهنم را بردارم. شهربانو نزدیک آمد و دستم را گرفت. جای دستش روی مچم سوخت!‌ تا مغز استخوان. دستم را کشیدم و نگاه غضب آلودی به شهربانو کردم. چشمانش سیاه تر از هر شب یود. گونه هایش درشت تر به نظر می رسید و لب ها پهن تر.
تعجب از این همه رنگ و لعاب به چهره ی زنی که انگار تا این لحظه اصلا ندیده بودمش، تمام نشده بود که اشک های شهربانو آبی بر آتش حادثه بود. سرد شدم از آتش خشم.
دلم سوخت برای زن ضعیف الجثه ای که به من پناه آورده بود. شهربانو که دید دست از مقاومت برداشتم،‌سرش را روی سینه ام گذاشت و آرام آرام گریست.
نمی دانم چقدر طول کشید تا جرات کردم بازو هایش را بگیرم و از خودم دورش کنم.
پرسیدم : " خب!‌ چه اتفاقی افتاده؟!‌"
آن شب نفهمیدم برقی که در چشم های شهربانو، بعد از پرسیدن این سوال من،‌ درخشید،‌ چه معنایی داشت اما حالا خب می دانم چه ذوقی کرد از آن همه ساده لوحی من که نمی دانستم، " اتفاق افتاده است!!! " .
شهربانو که هنوز سعی داشت چادر را روی سرش نگه دارد، لبه ی تخت نشست و گفت:
" بیا بشین تا برات بگم. "
من قلدرانه اما ترسیده، ‌همانجا پای جالباسی،‌چهار زانو روی زمین نشستم و گفتم:
" همینجا خوبه،‌بگو."
نگاه جستجو گر شهربانو به دور اتاق،‌ وحشتم را از حضور این زن بیشتر می کرد اما حس کشف این موقعیت ناشناخته، مرا به تعقیب نمایشی که شهربانو به راه انداخته بود،‌ترغیب می کرد.
بلند شد. تا پیش روی من جلو آمد و ایستاد،‌ چادرش را رها کرد. شما نمی دانید وقتی یک نوجوان چهارده ساله برای اولین بار جوری جلوی یک زن قرار می گیرد که صورتش درست میان ران های برهنه ی یک زن باشد که تا دیشب مثل ناموس خودش، به آن غیرت داشته است، چه حالی دارد؟ من هم نمی توانم شرح دهم،‌مخصوصا که شهربانو همان پیراهن کوتاه و حلقه آستینش را هم در آورد و من زن برهنه ای را در برابرم می دیدم که به قول خودش آمده بود تا از من یک مرد بسازد!
تمام لحظه هایی که مرا زاویه ی پنهان اتاق،‌ در آغوش خودش فشرد و با بوسه و فشار و اجبار مرا وادار به اطاعت کرد،‌ برایم خوابی بود که تا آن لحظه ندیده بودم.
نبوسیدمش. نه وقتی که لباس هایم را در آورد و تمام لخت و عور بدنم را بوسید و بعد لبانش را آورد تا به نشانه ی تشکر ببوسمش، نه وقتی که سینه هایش را به دهانم می فشرد تا مجبور شوم دهانم را باز کنم و کمی طعم زن بودن را بچشم!
شهربانو می دانست من نابالغم و برای همین سهم خودش را از لذت این نزدیکی برداشت و رفت؟! یا ترفند زنانه ای بود برای گرو نگه داشتن روح و ذهن من،‌ برای اینکه دیدار بعدی پیشقدم شوم برای دعوت. نمی دانم. چون درست فردای همان روز عصر، ساواک به خانه مان ریخت و پدر را برد، ما هم شبانه به روستای مادری گریختیم.
آشوبی از یک ‌لذت خمار، شهوتی گنگ، وحشتی ناشناخته،‌ افکار مرا تا درک اولین نشانه های بلوغ، مسموم کرد. دیگر دختر بچه ی سه ساله و نه ساله یا زن هجده ساله و چهل ساله برایم فرقی نمی کرد. تمام زن های اطرافم را شهربانویی می دیدم که می شود خطر کرد و به او نزدیک شد و کشف تازه ای از زنانگی انجام داد، اگر ترس از آبروی پدر در آن بحبوحه ی زندان و شکنجه و فرار و گریز نبود.
تنها آرامبخش های من از آن تجاوز گس،‌ رمان های عاشقانه بود و تصویر سازی لحظه هایی که اگر یکبار دیگر دربرابر شهربانویی قرار گرفتم، نشان دهم که مردانگی یعنی چه؟!‌بوسیدن هم بلدم!
حتی شبی که برای اولین بار در خواب محتلم شدم، همه ش زیر سر بوسه ای بود که زیر چادر صورتی شهربانو اتفاق افتاد!
از من که گذشت اما نمی گذارم این بلوغ زود رس برای پسرم که شاید هرگز به دنیا نیاید اتفاق بیافتد. بیماری نیست اما بیمارگونه تو را به جنس مخالف ترغیب می کند بی آنکه خودت بدانی دقیقا چه از جان یک رابطه ی جنسی می خواهی؟!
همین!‌
***
توران نه صندلی را زیر خودش حس می کرد نه لب تاپ را روی پاهایش. تصور اینکه این داستان، تصویری روتوش شده از خاطرات هومن باشد،‌ مغزش را فلج می کرد اما حالا بهتر می فهمید که چرا هومن چنین سفت و سخت به نظریه ی بکارت روح چسبیده است؟!‌
نوجوان نابالغی که حق انتخاب برای اولین تجربه ی جنسی از او گرفته شده بود، میل به حفط بکارتی داشت که بی گناهی او را در رابطه با شهربانو، ثابت کند و این ‌بهترین سپر دفاعی روحی بود.
اما یک رگه ی تلخ حقیقت که نمی شد نادیده گرفت،‌ لذتی است که آن شب هومن داستان تجربه کرده بود و قطع به یقین در هیچ رابطه ای تکرار نخواهد شد.
کسی چه می داند،‌شاید اگر آن رابطه با ارگاسم کامل هومن تمام می شد،‌ باز هم این بکارت معنا و مفهومی داشت؟!
هوش و حواس توران به خودش جلب شد که چرا هیچ وقت نخواسته بود توجه پسری را به خود جلب کند؟ نیاز جنسی او تا قبل از هومن،‌کجا نهفته بود؟!‌ دلش می خواست تفاوت خودش را با شهربانوی داستان بداند؟! باید از هومن می خواست داستان زنانه ای بنویسد!

ادامه دارد....
امیر معصومی/آمونیاک
99

" جوهر وفادای "... قسمت ششم


توران برای دو هفته ی متوالی خونه ی مادرش موند. تمام رابطه ش با هومن به کامنت هایی که پای نوشته های مردش در وبلاگ می گذاشت، محدود شده بود. با خودش عهد کرده بود تا دلش برای هومن تنگ نشده به اون خونه بر نگرده اما الان درست سه روز و هشت ساعت و بیست و دو دقیقه بود که از اولین نشانه های دلتنگی می گذشت ولی هر روز صبح که بیدار شده بود تا لوازمش و جمع کنه و برگرده، یک تردید گنگ، یک حس مبهم، یک ترس، اراده ش رو سست می کرد. تصور اینکه هومن با یک تیغ جراحی توی خونه منتظر نشسته تا رگ و ریشه ی چراهای پنهان یک زن رو روانکاوی کنه، حس دوری بهش می داد، درست به همون اندازه که مشتاق بود تا سر از راز های کودکی و جوانیه هومن در بیاره، از بیان خاطرات خودش فراری بود. جاذبه و دافعه ای برای ادامه ی یک زندگی مشترک که قطعا بعد از این نمی تونست روال معمول خودش رو طی کنه.
گوشی همراهش به صدا در اومد و بعد از ظهر گرم و کلافه کننده ی اون رو هیجان تازه ای بخشید، هومن پشت خط بود:
" سلام عزیزم. "
" سلام. چطوری؟! "
"‌ خوب نیستم. دارم میرم درمانگاه. بهت گفتم تا اگه یه وقت خواستی بیای خونه، برای عروسی لباس برداری،‌پشت در نمونی. کلید و میزارم زیر گلدون، توی پاگرد راه رو. باشه؟! "
" درمانگاه برای چی؟ "
"‌ چیز مهمی نیست. درد معده و حالت تهوع و این حرفا. فکر کنم حامله ام ! " صدای خنده ی خش دار و درد مند هومن بهانه ی لازم رو برای برگشتن به توران می داد. حالا دیگه بعد از چند سال این مرد خوب می دونست اگر حالا حالا ها توران و با عقل و منطقش رها کنه به اون نتیجه ای که باید نمی رسه. با یک تحریک احساسی باید این زن جوان رو به خونه بر گردوند.
توران: " عروسی بهم خورده! میام درمانگاه،‌ دفترچه بیمه ت و فراموش نکنیا. کشوی دوم."
هومن: " یعنی چی بهم خورد؟‌تاریخش عوض شد؟! "
توران: " نه!‌ جدا شدن! بیچاره پسر عموی من! راست میگن انگور خب گیر شغال می افته! "
هومن: " درست تعریف کن ببینم چی شده؟!‌ "
توران: " تو مگه درد نداری؟ پاشو برو وقت ویزیت بگیر تا بیام. "
هومن: " تو راهم دارم میرم. حالا بگو! "
توران: " چی بگم عزیزم؟‌ سعید یه روز میره خارج از شهر ماموریت،‌بعد از ظهر تماس می گیره به دختره میگه کارش طول کشیده باید شب رو بمونه! مثلا می خواسته نامزدش و غافلگیر کنه! نه که شب تولد دختره بوده!‌ ساعتای ده با گل و کیک و کادو میره در خونه نامزدش،‌ خانواده از همه جا بیخبره دختره شوکه میشن! میگن دخترشون دو ساعت قبل از خونه زده بیرون،‌گفته میره شب و با نامزدش باشه! هیچی دیگه!‌ همین! "
هومن: " بی خیال توران!‌شوخی میکنی! "
توران: " الان آبروی پسر عموی من جای شوخی داره؟! "
هومن: " چه ربطی به آبروی سعید داره عزیزم!این ‌ دختره است که باید سرافکنده باشه!‌ حالا اون که کسی زیر سر داشته پس هدفش چی بوده از ازدواج با سعید؟ فقط مهریه؟! "
توران: "‌ چی بگم والا!‌ولش کن هومن! بدبختی مردم یکی دوتا نیست که!‌ رسیدی؟!‌"
هومن: " می رسم الان!‌ تو نمیخواد بیای درمانگاه،‌ حالم بهتر شه میام دنبالت. "
توران: " نترس،‌به کسی نمیگم از آمپول می ترسی! "
هومن شروع کرد به خط و نشون کشیدن و توران با خنده تماس و قطع کرد. خوب می دونست هومن خسته از این چند روز تنهایی دست به تمارض زده ولی نمی فهمید چرا هر وقت این مرد می خواد خودش و لوس کنه، دل درد رو بهانه میکنه ! لباس پوشید،‌از مامان برای پذیرایی این چند روزه تشکر کرد،‌روی ماهش و بوسید و از خونه بیرون زد.
***
شام هومن یک غذای کامل اما کم حجم بود تا بعد از این چند روز بد غذایی، معده ش بیشتر این اذیت نشه!
توران: " صبحونه رو که من نباید دهنت می کردم نهارم که اداره می خوردی، چقدر کار داشت شبا یک پرس غذا از بیرون بگیری؟!‌ "
هومن: " تو که نباشی میلی به زندگی ندارم، چه برسه به غذا! "
توران: " خودت و لوس نکن!‌ اینا همه از تنبلی مفرطه!‌کی بشینه پا سیستم و کامنت بازی کنه! "
هومن: " این روزا با وایبر و لاین کی میشینه پا سیستم؟! " و خنده ی موزیانه ای که دست خودش نبود! مرده دیگه!‌ زن نجزونه اموراتش نمی گذره!
توران: " آرههههههههههه...منم این گوشی هوشمند و نداشتم دق می کردم از تنهایی! "
و صدای قهقهه ی توران!‌
هومن از جاش جهید و خودش و به توران رسوند که پای ظرفشویی ایستاده بود، سعی می کرد دستکش های کفی رو از دستش بیرون بکشه و فرار کنه.
با احتیاط توران و در آغوش گرفت و بوسید. گفت:
" نمی فهمم چه اجباری داری با این خونریزی شدید و فشار خون پایین، یه پا واستی و ظرف بشوری. من تمومش میکنم. تو هم برو دراز بکش. زنای هم سن و سال تو از خدا می خوان ماهی یک روز هم که شده به بهونه دوره ماهیانه شون برن توی تخت دراز بکشن و پاهاشون و بدن بالا و آقای شوهر ازشون پذیرایی کنه اما تو دقیقا بر عکس عمل میکنی!‌ درست همین روزا میافتی به جونه خونه و بشور و بساب!‌ "
توران: " شروع نکن هومن! من حالم خوبه! "
هومن پیشبند و از تن توران باز کرد. بغلش کرد و اون و روی مبل خوابوند و خودش رفت تا جوشونده درست کنه. پرسید:
" من که از آخر نفهمیدم این گل گاو زبون از کجا می فهمه کی باید جلو خونریزی بگیره؟‌‍‌کی باید باز کنه؟!‌ "
توران مثل همیشه تمایلی به صحبت کردن دراین باره نداشت!
هومن: " فقط می دونم اینقدرام گاو نیست که نفهمه! "
توران خنده ش گرفت: " پس میشه از خودش پرسید و جواب گرفت! "
هومن: "‌ تو هم میگرن قاعدگی داری؟!‌"
توران: " تا الان که نداشتم اگه تو دست از این تحقیقات مسخره ت برداری! "
هومن: "‌خب این خیلی خوبه،‌چون معمولا مال زنهایی است که در به طور معمول سردردهای میگرنی دارن. خوبه که تو کم سردرد میشی. "
توران: " در عوض فشارم خیلی نوسان داره! یا گُر می گیرم یا دست و پام منجمده! "
هومن: " اون که از کم خونی ت هست. درد هم داری! "
توران به تندی جواب داد: "‌لابد اونم از تخمک گذاریم هست!‌ "
هومن: "‌ چرا ناراحت میشی؟‌ نه! امکانش هست اون دردها واقعی نباشن. مخصوصا که تو هیچ وقت بروز نمیدی. "
توران: " والا پریود شدن همچین باعث افتخار هم نیست که بخوام جار بزنم یا خودم و لوس کنم. "
هومن: " دلیل خجالت و ناراحتی هم نیست که پتهونش میکنی. من بارها متوجه شدم با این که حالت خوش نیست اما اگه مامانت زنگ بزنه و ازت بخواد کاری براش انجام بدی نه نمی گی. یا حتی دوستات که دعوتت میکنن استخر،‌ هزار بهانه میاری اما نمیگی مریضی! "
توران: " دیدی؟!‌خودتم میگی مریضی!‌این نشونه ی ضعفه! خوشم نمیاد درباره ش با کسی حرف بزنم."
هومن: " این نشونه ی سلامتی یک زنه!‌ پاشو این جوشونده رو بخور تا سرد نشده! "
توران : " ولی من هیچ وقت اولین باری که لباسم و به خون آلوده دیدم و فراموش نمیکنم!‌هنوز اون وحشت تو خونم جریان داره! اون ترس مرگ بار! "
هومن: " چرا؟‌مگه قبلا مامان درباره ش بهت نگفته بود؟!‌"
توران: " مامان پیشکش! حتی پری هم خواهرانه بهم نگفته بود! هیچ وقت اون شب کذایی رو فراموش نمی کنم!‌ بر خلاف پری که یک سره سرش تو دفتر و کتاب بود،‌تنها سرگرمی من بازی با پسر بچه های تو کوچه بود که معمولا هم از خودم بزرگتر بودن. دوچرخه سواری و توپ بازی!
همیشه هم وقتی بر می گشتم خونه یک کتک مفصل می خوردم که چرا نمیرم مثل دخترای نجیب و سر بزیر با دختر دایی هام خاله بازی کنم! "
هومن لیوان جوشونده رو که توی دستای توران مونده بود رو گرفت و نباتش و هم زد و دوباره دستش داد تا بنوشه. لبخند دوستانه ای زد و گفت: " خب چرا نمی رفتی دخترم؟!‌"
توران: " بماند!‌ "
هومن خیلی دلش می خواست بگه " بگو دیگه! " اما می دونست فضای ذهنی توران رو با سماجتش بهم میریزه!
توران: " عصر همون روز که مامان رفت خونه هاجر خانم برای پاک کردن سبزی آش،‌ منم دوچرخه م و برداشتم و رفتم کوچه پشتی با مرتضی و مجتبی به مسابقه دادن. فقط نه سالم بود. اونا یکی دوسال بزرگتر بودن اما چون من قد و هیکل درشتی داشتم، از کل کل و مسابقه دادن خوشش میومد. دور آخر مسابقه نفهمیدم چی شد که با دوچرخه مرتضی خوردیم بهم و روی هم ولو شدیم. از ترس این که مبادا کسی ما رو توی اون وضعیت ببینه، فوری خودم و جمع و جور کردم، با همون پای لنگون دوچرخه رو زدم زیر بغلم و دویدم خونه. تا اومدن مامان لباس عوض کردم جوری که زخمای دست و پام و نبینه. دو ساعت نشده بود که دل دردام شروع شد.بعد هم تب کردم.ولی کی جرات داشت بروز بده! مامان که برای شام صدام زد، خودم و زدم به خواب. شنیدم که بابا می گفت: "‌ دوچرخه ش زنچیر انداخته،‌ نخورده زمین؟!‌" مامان جواب داد: " چیزی که نگفت. اینقدر خودش و هلاک کرده امروز که از سر شب عین جنازه افتاده تو اتاق. حریفش نمیشم نره با این پسرای لندهور ! " بابا هیچ وقت حرفی نمی زد،‌ کلا به کار ما دخترا کاری نداشت. "
هومن متوجه شد که ذهن توران به بهانه ی خاطرات پدر داره از موضوع گریز میزنه، پرسید:
" خب این خاطره وحشتش کجا بود؟!‌ "
توران: " وحشتش؟!‌ وقتی بود که نصفه شب از خواب بیدار شدم و از گرمی و خیسی لباسم فکر کردم چند ساعت دستشویی نرفتن از هول روبرو شدن با مامان،‌ کاردستم داده و دچار شب اداری شدم. یواشکی یه دست لباس از توی کمد برداشتم و رفتم دستشویی. توی تاریکی حیاط. دامنم خشک بود، در آوردم و آویز کردم به دستگیره ی در ولی شلوارکم و کشیده پایین از ترس دیدن خون خوردم زمین. نفسم بالا نمیومد. فقط به سنگینی مرتضی فکر می کردم که بعد از ظهری افتاده بود روم! فکر می کردم اون پرده ی بکارتی که مامان همیشه ازش حرف می زد و می گفت : " محرمانه ترین جای بدن هر زن یک پرده ی نازک هست که بهش میگن بکارت. این نشونه ی نجابت زنه. به هر دلیل که پاره بشه،‌اون دختر دیگه جایی تو خونه ی باباش نداره." ...
پاره شده!‌ باورت نمیشه هومن!‌تا خود سحر گوشه ی توالت کز کردم و به این فکر می کردم که با یک دختر نانجیب چکار میکنن؟!‌"
هومن: " الهی بمیرم برات!‌خب!‌چجوری به مامان گفتی؟!‌"
توران: " نگفتم. سه روز درد و خونریزی شدید رو تو عالم بچگی پنهون کردم."
هومن: " مگه میشه؟!‌چطوری؟!‌ "
توران: " اون شب که لباسام و شستم و بردم توی کمدم آویز کردم. روز بعد رفتم سر وقت مرتضی. "
هومن: "‌ خداااای بزرگ!‌ رفتی بهش بگی چی شده؟! "
توران: " آره دیگه!‌ یه بار بهم گفته بود دختر عموش و دوست داره و از محرمانه ترین چیزای هم خبر دارن. خب فکر کردم محرمانه های من و دختر عموی اون یکیه. می تونه بره ازش بپرسه من حالا باید چکار کنم؟! "
هومن از این همه درد،‌ یاد خاطره ی اولین نشانه های بلوغ خودش افتاد که قطعا ترس و اضطراب اون یک هزارم این فشار روحی که به توران نه ساله وارد شده، نبود.
هومن: " مرتضی چی گفت؟!‌"
توران: "‌ هیچی! رفته بود از دختر عموش پرسیده بود اگه یک دختر در محرمانه ترین قسمت بدنش خون ببینه باید چکار کنه؟!‌ اونم از خواهرش پرسیده بود. نتیجه این شد که گفت نگران نباشم و تا چند روز دیگه خب میشم و بهتره برم به مامانم بگم. تا وقتی هم جراتش و پیدا میکنم از پنبه استفاده کنم تا کسی نفهمه. ولی همون روز دوم مامان از دستشویی رفتنهای مکرر من فهمیده بود. شب قبل از خواب اومد توی اتاق و یک پلاستیک گذاشت توی کمدم. گفت : " از این شورتا استفاده کن. خوبیت نداره بابات و داداشات بفهمن رِگل شدی!‌ این برا دختر عیبه. نمازتم نمی خواد بخونی تا وقتی کاملا پاک بشی. بعد باید بری حمام. خودم میام غسل کردن و یادت می دم. " ... برای من همین که به خاطر نانجیبی از خونه بیرونم نمی کردن بس بود!‌ "
هومن: " من دستم به اون مرتضی برسه! "
توران: " که چی؟! "
هومن: " هیچی !‌میخوام بدونم چطور با ده سال سن تونسته مخ دختر عموش و بزنه؟! ‌"
........

ادامه دارد...

امیر معصومی / آمونیاک
99

"‌جوهر وفاداری " ... قسمت پنجم


هومن بازوش و از دست توران بیرون کشید، در و بست و سیلی محکمی به صورت توران خوابوند!
خشم از هر چه که در نهانِ زنانه ی توران می جوشید و به هزار و یک دلیل عاشقانه نمی خواست به زبون بیاره،‌همراه با نفرتی که از خودش و نوع رفتارش در این روزهای اخیر داشت – رفتاری از موضع ضعف که تنها دلیلش رو عشق افلاطونی خودش نسبت به هومن می دونست – باعث شد به جای هر واکنش مقتدرانه ای،‌ شروع به خود زنی کنه!
در عوض یک سیلی هومن،‌توران سیلی های پیاپی به دو طرف صورت خودش می زد و با فریاد هایی که سعی می کرد در فضای اتاق خفه شون کنه تا به گوش مادر و خواهرش نرسه،‌ هومن
رو برای اولین بار در برابر بعد ناشناخته ای از زنانگی خودش قرار داد!
توران: " بزن!‌بیشتر بزن! محکمتر! به جای همه حرفای حسابی که براشون جواب نداری بزن!
به جای همه ی آرزو هایی که کنار من برآورده نشد!‌به جای همه زنایی که نتونستن تو رو مرد کنن بیا و من و بزن! به جای همه ی عقده و سر خوردگی هات بیا بزن! ... بزن لعنتی!‌ این زنیکه حقشه! دِ بزن دیگه!"
هومن مثل کسی که مسخ تماشای یک صحنه ی تئاتر شده باشه،‌هیچ تلاشی برای گرفتن دستهای توران که هر بار محکمتر از قبل به صورت خودش می نواخت، نمی کرد!‌گنگ و متحیر در لا به لای جمله های تلخ توران به دنبال دلیل این همه خشم و نفرت می گشت! اینکه چطور یک جمله ی " حقش بود زنک! " تلنگری شد که تندیس معشوقه ی باهوش و زیبای اون،‌ در چشم بر هم زدنی فرو بریزه؟!‌
توران خسته از دست های کرخ و خسته اش،‌به سمت هومن اومد و دست های اون و گرفت تا به سر و صورتش بزنه!‌ انگار این آتشفشان به این راحتی فروکش نمی شد!
هومن داغ و داغون،‌دست های توران و گرفت و اون و به آغوش کشید! به جای هر حرفی لبانش و به روی لب های گزیده و خونی توران گذاشت و به جای هر بار عذرخواهی اون و محکمتر از دفعه ی قبلی،‌بوسید!‌
عطر و طعم زنانه ی توران،‌برای هومنی که در ورطه ی عجز از نمودِ یک مردانگی بی فرجام و غروری سر خورده، گیر افتاده بود ،‌حکایت تشنه ای در حال احتضار بود و سراب آبی گوارا !
تلاش های توران برای رهایی از حرص و هوس هومن در بوسه هایی که حالا گردن و گریبان توران رو دچار کرده بود،‌ به مرد جوان انگیزه ی بیشتری برای به دام کشیدن این شکار سرکش و گریز پا می داد!
توران خسته از یک نبرد احساسی و زخمی از جراحتی روحی که این روزها به شکل چندش آوری سر باز کرده بود،‌خودش رو در یک نیاز غریزی از حضور معشوقی ندانم کار رها کرد، شاید یک خلسه ی آنی آرام درد های عمیقی باشه که ریشه در کودکی اون داشت!
هومن با ولعی گرگ گونه که تا بدین روز در خودش،‌سراغ نداشت توران و به روی تخت زیر تنه ی مردانه اش کشید و پیراهن قرمز اون و از هم درید!
فشار لب های مردانه ی هومن که حالا بیشتر مکیدن آرامِ جان بود از سینه های زنی که در تنهاترین ثانیه های این مرد،‌براش مادری کرده بود!‌
اسارت بی چون و چرای توران در برابر گرگینه ای که دل به خوردن آهوی کوچک خود نداشت و با لیس و گزش های گاه به گاه از پهلو و شکم و عانه ی همسری که تا ساعتی پیش قصد داشت نقش زنی ناشزه رو برای این مرد قدر نشناس بازی کنه!‌ هومن رو مصر تر می کرد تا این آهو بره را به ترشح عطر ختن از میانه ی سپید ران های لرزانش وا داره!
تمام ثانیه هایی که این عاشق و معشوق از عقل رمیده و در ناز و نیاز غنوده به میانه ی اندام هم به شیرینی شهوت کامروا بودند،‌ تنها یک فکر اجازه ی عبور از این خلوت رو داشت و اون هم احتیاج یک روح در دو بدن بود به لمس واقعی نیمه ی گمشده اش!
هومن با بدنی خیس از شرمی که نمی دونست چطور باید این هجمه ی مردانه رو به حق جلوه بده،‌ ملافه رو به روی توران کشید،‌لباس های توران رو از دور و نزدیک تخت، جمع کرد و به دستش داد؛‌ با خودش فکر کرد که چطور این تخت یکنفره بی هیچ تنگنایی اون و توران رو در دلش جا داد؟!‌
پیراهنش و مرتب کرد و کمر بندش و بست. به توران که پشتش و کرده بود و رو به دیوار،‌بی هیچ تلاشی برای بلند شدن و لباس پوشیدن خوابیده بود نگاه کرد؛ مردد بود باید حرف بزنه یا نه؟
اما مطمئن بود که تغییر این فضای سنگین،‌کار خودشه!
توران پاهاش توی شکم کشید و جمع کرد؛ هومن لبه ی تخت نشست، دستی در موهای نمناک و پریشان توران برد و پرسید: " درد داری؟!‌ "
توران:‌ "‌بیشتر سوز دارم تا درد. "
هومن: "‌ منم سوزش دارم! همه جام! جای چنگ و ناخنت روی کمرم!‌ جای بوسه هایی که ندادی روی لبم! جای زخم زبونایی که زدی روی قلبم!‌ جای خالی بودنت توی خونه ام!‌ جای نگاه روشنفکرانه ات روی افکارم !‌جای قیاس های فلسفی احمقانه ات روی اعصابم! جای زخم عمیقی که در روح و روانت داری و تا به امروز پنهونش کرده بودی،‌روی غرورم! "
توران: " تو غرور هم داری؟‌ نه عزیزم اون اسمش یک خودخواهی محضه که وقتی پاش بیافته هیچ اخلاق و انسانیتی حالیش نمیشه!‌"
هومن: " باشه توران! تا پایان این داستان اجازه داری هر چی درباره ی من فکر میکنی بی محابا به زبون بیاری! طبق همون قرار اولمون،‌بی قضاوت اما ... "
توران: "‌کدوم داستان؟!‌"
هومن: " پاش و لباسات و بپوش تا صحبت کنیم. من میرم آبی به سر و صورتم بزنم! "
هومن رفت و توران خودش و اتاق و جمع و جور کرد. روبه روی آیینه ایستاد تا موهاش و گیره بزنه!
به زنی نگاه می کرد که وجه ی عقل و منطقی بودنش در هم شکسته بود! نمی دونست از این شکاف های عمیق که زخم های احساسی ش رو به نمایش گذاشته باید خجالت زده باشه یا نه؟!
نمی دونست حالا که هومن داره چهره ی واقعی همسر جوان و زیباش رو چنین آزرده و سردرگم میبینه،‌ چه سیاستی رو در رفتارش اعمال خواهد کرد؟‌هر چند، این هومن هم همان مرد تمام عیاری نبود که توران در این سالها در اندیشه های عاشقانه ی خودش به تصویر کشیده بود؟!
اصلا نمی دونست حالا که کار به اینجا کشیده باید نظر هومن در پذیرش این توران جدید مهم باشه یا نه؟!
هومن به اتاق برگشت با سینی چای. سینی رو روی تخت گذاشت و از توران خواست که بشینه.
هومن: "‌ اگر فکر میکنی نوع رفتارم توی یک ساعت گذشته نیاز به عذر خواهی داره، بگو! "
توران فکر کرد که کراهتی در اعمال این خشونت جنسی نداشته!‌ چون دارویی تلخ قبولش داشت! سرش و پایین انداخت و جواب نداد.
هومن: "‌پس فقط بابت سیلی ناجوانمردانه ام معذرت می خوام ."
توران لبخند تلخی زد. جای دستای خودش بیشتر از سیلی هومن، به روی صورتش می سوخت!
هومن: "‌توران!‌نمی دونم چی شد که از اون زندگی آرمانی و متمدنانه به این جدال مسخره رسیدیم اما دلم می خواد بدونم چرا این سه چهار روز اخیر تا این اندازه از هم دور افتادیم. اونم بی هیچ بهانه ی موجه ای؟!‌ "
توران: " نمی دونم و نمی خوام که بدونم. فقط برو و چند روز تنهام بزارم. واقعیت اینه که من هنوزم این هومن زبون نفهم و روان پریش و دوست دارم و بی هم نفسیش می میرم اما می خوام که بری،‌ اینقدر دور شو که چشمم تو رو نبینه اما قلبم به نبودنت سر نشه! "
هومن: "‌ از چی فرار میکنی توران؟! از چهره ی کریه من که تا حالا اون غریزه ی حیوانیش و رها نکرده بود به جونت؟! یا از چهره ی واقعی خودت که تا امروز زخم هاش و نقاب زده بودی؟! ... نه عزیزم!‌ ... داستانی که گفتم همینه!‌ ... همین توران! همین هومن!‌... می خوام هر چی که از تو یک زن عاقل ساخته رو بدونم، اینم می دونم که این رفتار و شخصیت رو فقط از توی کتابها الگو بر نداشتی. حالا دیگه می دونم توران من، یه جاهایی ادب از بی ادبان آموخته اما نتونسته خاطره اون آدم بی ادب رو فراموش کنه، برای همین به محض اینکه نشونه ای از اون آدم بی ادب در وجود معشوقش میبینه، بی هیچ درنگی هومنِ زندگیش و ترک میکنه تا مجبور به هیچ توضیحی نباشه! ... قبول؟! "
توران: " حالم از این مته به خشخاش گذاشتنات بهم می خوره!‌یه جور حرف میزنی، انگار که خودت یه شخصیت سالم و اهورایی داری!‌ همون که گفتم، برو و بزار آروم شم. "
هومن: " ما این داستان و با هم تمومش می کنیم. تو نقش اول زن، من نقش اول مرد!‌ نمی گم درد نداره اما میشه بی حسی زد بهش!‌"
توران از شوخی معنا داره و خاطره ی مضحکی که از این تجربه ی مشترک با هومن داشت،‌ ناخواسته خنده ش گرفت.
هومن قندی کنار لب توران گذاشت و گفت:
" می دونم که من و تو به تنهایی برای درمان این سرگشتگی،‌ حاذق نیستیم. همه ی اونچه که پیش میاد رو با یک نگارش جدید،‌می نویسیم. با هم. می زنیم تو وبلاگ. به عنوان یک داستان آنلاین. مطمئنم حرف دل خیلی هاست این ناگفته های من و تو. اگه قبول کنی، برات یک سورپرایز دارم."
توران: " چی هست؟!‌ "
هومن: " پس قبول داری!‌ "
توران: " اول بگو چی هست؟ "
هومن: " یک سفر! می خوام برات رویایی خلق کنم که توی خواب شب هم ندیده باشی."
توران: " نمی تونم!‌ نه به این راحتی!‌ هنوزم فکر می کنم به چند روز دوری احتیاج دارم. "
هومن چاییش و نوشید و برای رفتن بلند شد. قبل از بستن در صداش و جوری بلند و محکم کرد که به گوش پری و مادرش برسه، گفت:
" هر کس قهر کرده و رفته خودش بر می گرده! "‌... چشمکی به توران زد و در و محکمتر از معمول بست.
توران دلش می خواست برگرده و بینی این پلنگ مغرور و به خاک بماله!‌ ... 

ادامه دارد....

امیرآمونیاک/ معصومی
99

" جوهر وفادای "... قسمت چهارم


پری مثل همیشه مودبانه در زد و بعد از اجازه ی توران وارد اتاق شد. یک سینی کریستال و دو تا لیوان آب پرتقال با بشقابی از کیک خونگی که خودش پخته بود.
کیک پزی و شیرینی پزی در خونه ی پدری تنها آرام بخش دلتنگی های پری بود.بعد از فوت پدر، توران و خواهرش پری،‌کمتر از زندگی مشترک و همسرداری گله می کردند،‌مادر به قدر کافی دل شکسته بود.
این سه روزی هم که توران به بهانه ی مسافرت رفتنِ هومن به خونه پدری برگشته بود،‌ به قدری خوب نقشش و بازی کرده بود که مادر بهونه ای دستش نیومد تا دروغ این دختر و به روش بیاره،‌اما با اومدن پری و پیچیدن بوی کیک توی خونه،‌ توران فهمید که رازش از یک جایی لو رفته و حالا یک ضیافت خواهرانه!‌
توران از پشت کامپیوتر بلند شد،‌ سینی رو از پری گرفت و هر دو وسط اتاق روی زمین نشستند.
توران: " مامان از کجا فهمیده؟! " 
پری: " چشمات! گفت پاشو بیا چشمای توران و بخون،نگاهش و ‌از من می دزده!‌"
توران: " هی می گم این رمان های عاشقانه رو براش نیار!‌ "
پری: "‌ دفترش و ندیدی!‌ بیا ببین چه عاشقانه هایی برای بابا خدا بیامرز نوشته!‌ خودش نمی دونه که دیدم. منتظرم یک دفترش تموم شه،‌ ببرم برای چاپ. اونوقت هومن خان باید پیش مامان لنگ بندازه با اون یال و کوپالش. " 
از تلخند توران،‌پری فهمید که حق با مامان بوده؛‌ پرسید:
" حالا اون رفته سفر یا تو اومدی سفر؟! "
توران یک برش از کیک توی دهنش گذاشت و به زور آبمیوه قورتش داد.
پری: " داستان رو توی وبلاگ خوندم. امروز. بعد از اینکه مامان زنگ زد بهم. همه ش واقعیه یا تخیل قاطیش کرده؟!‌"
توران: " خوبه که اسمش مستعاره و الا همه فامیل می فهمیدن! سه روزه از پای لب تاپش بلند نشده !‌ همه جا هم آنه،‌واتز آپ ، وایبر،‌ مسنجر!‌"
پری: " نباید میومدی! حداقل نه پایِ این انتخاب. مگه تو قبل از هومن دلت و جایی باخته بودی که اومدی؟!‌ " 
بغض هفتاد و چند ساعته ی توران در هم شکست، اما مثل شخصیت آرام و صلح طلبش،‌بی صدا فرو ریخت. 
پری خودش و عقب کشید و به دیوار تکیه داد. در گذشته ی توران مردی رو به خاظر نمی آورد که تونسته باشه در روح و روان خواهرش ریشه دوونده باشه. پس برای چی در یک زمان نامناسب،‌ چنین واکنش نامناسبی انجام داده بود؟! چرا از سلاح قدرت بیانش استفاده نکرده بود؟!
پری: " از اینکه دوست دختراش و شمرد بهت برخورد؟!‌ کم اند مردای مجردی که شیطنت نمی کنند! مهم اینه که بعد از تو با کسی نبوده. "
توران: " گذشته اش برام مهم نبود و نیست، ‌بعد از آشنایی هم اینقدر باورش داشتم که هیچ وقت به وجود زن دیگه ای توی زندگیش فکر هم نکردم،‌چه برسه که بخوام شک کنم."
پری: " پس چی؟!‌ "
توران: "‌ تو بگو یعنی چی؟!‌ این که بعد از سه چهار سال زندگی بر می گرده به من میگه هنوز باکره است یعنی چی؟! "
پری: " یعنی - توران جان سطح توقع من از تو خیلی بالاست! - " پری شونه هاش و بالا انداخت و ادامه داد: " البته یه جورایی چرت به نظر میاد ولی خب مگه تو عاشق همین متفاوت بودنش نشدی؟! "
توران : " چند بار خوندی داستانش و که به این خوبی تفسیرش میکنی؟! "
پری: " یه جور حرف می زنی انگار هومن آشنای دیروز و امروزه!‌ یکی از این صغری، کبری چیدنای هومن باید برنجه که حقیقت زندگی مشترکِ اون و ندیده و نفهمیده باشه!‌ من اصلا نمی فهمم کجای این حرفا بهت برخورد؟! "
توران : " اونجاش که در و باز میکنه و میگه میخوای بری برو! "
پری:" اول به اتاق دعوتت کرد! "
توران: " شرط گذاشت! " 
پری: " مطمئن بود مشمول اون شرط نبودی توران! فقط خواسته بود حرفش و بزنه،‌نیازش و بگه! تو هم به بدترین شکل ممکن جواب دادی. "
توران: " تو یا نمی فهمی یا خودت و میزنی کوچه علی چپ!‌"
پری: " ببین خواهرم، تو دلت از یه جا دیگه پره و الا شوهر منم هر وقت توی دعوا کم میاره میگه پاشو برو خونه بابات بیام تکلیفت و روشن کنم! من باید بیام؟! "
توران: " این فرق میکنه!‌ اولا تو هم جای من توی اون فضای احساسی بود وقتی بهت میگه با چهار پنج تا زن بوده و بعد از این سه چهار سال با من بودن هم، به اون لذتی که دلش میخواد نرسیده،‌وحشت می کردی ! "
پری: " پس ترسیدی!‌کم آوردی!‌ "
توران: " پری؟!!! تو خواهر منی یا اون؟!‌ "‌
پری : " من خواهر تو ام برای همین نیومدم بزنم تو گوشت که خانمِ مثلا تحصیل کرده!‌ به تو چه که انگشت می کنی تو حلق خاطرات یک مرد! به تو چه که چرا و چگونه یک مرد می تونه با چند تا زن بخوابه و کک ش هم نگزه! به تو چه که اسید حقیقت یابی رو از دست زن همسایه می گیری می پاشی به شخصیت مردت؟!‌ پوست و گوشت هومن و کنار زدی چشمت به رگ و پی روح ش افتاده،‌چندشت شده ولش کردی اومدی؟!‌ واقعا تو وقتی تیغ دستت گرفتی افتادی به روح و روان هومن چه توقعی داشتی؟!‌ساکت بشینه نگات کنه؟!‌ "
توران: " هومن بهت زنگ زده! نه؟!‌ ...دروغ گفتی مامان خبرت کرده؟!‌ و الا صرف خوندن یک داستان تو پیج هومن اینجوری احساس من و نمی کوبیدی! لطفا تنهام بزار، ‌می خوام بخوابم."
پری: " می رم ولی نخواب،‌فکر کن که تو خودت این دوئل و راه انداختی!‌ تو تحریکش کردی برای مبارزه ! قبول کن که هر آدمی حریم شخصی خودش و داره. هر چقدر هم همسر باشی، یه چیزایی هست بین آدم و دلش که هیچ وقت نباید اون رازها بین صمیمی ترین افراد زندگیت هم لو بره.... حالا هم چیزی نشده. هومن تا مجرد بوده جوونی کرده. یک آغوش،‌دو آغوش اصلا صد تا رو تجربه کرده و به این نتیجه رسیده که بی فایده است. دیگه نیاز جنسی ش فقط یک کنش و واکنش جسمی نیست. فهمیده که یک زن می خواد،‌ کسی که روحش و ارضا کنه،‌غیر از اینکه با تو به آرامش رسیده و وفادار مونده؟!‌"
توران : " وسط دعوا که حلوا پخش نمی کنن. اون لحظه که حرف از وفاداری نبود. یه جور درباره تعداد رابطه هاش حرف زد و بعد گفت هنوز باکره است که فکر کردم یه جورایی داره جوابم میکنه. مثل کسی که دنبال بهانه باشه برای بیرون کردن. مگه نگفت مردا اگه زنشون اونی که می خوان نباشه میرن با دم دست ترین .... "
پری: " اون نگفت،‌تو حرف گذاشتی توی دهنش اونم کلی جواب داد. همونجور که تو گفتی زنا تنوع طلبند و اون فکر کرد تو داری از نیاز خودت میگی!‌ حالا کی گفته که زنا تنوع طلبن که تو همچین حرفی زدی؟!‌"
توران: "‌ منظورم این نبود که چشم و دلشون دنبال هر مردی می دوه!‌ گفتم این غریزه در بعضی زنها قوی است که نمی تونن خودشون و به یک مرد محدود کنن. اینجا که مردی نیست،‌خدایی غیر از اینه؟!‌ "
پری : " توران، هر حرفی رو که نباید زد،‌ بله هستن اما اینها همه جنبه های روانشناسی و اصطلاحات پزشکی داره عزیز من. تو رفتی زل زدی تو چشم مردت گفتی زنا تنوع طلبن اند، طرف سکته نکرده شانس آوردی! "
توران: " خودشون که هر کاری بکنن و هر چی بگن عیب نیست، خدا نکنه ما یه چی بگیم به گوشه قباشون بر بخوره! "
پری: " اولا جز راست نباید گفت،‌هر راست نشاید گفت!‌دوما،‌هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد، سوما شما یک زن فرهیخته،‌ باسواد و روشن فکر ولی تجربه میگه قبل از هر چیز همسر هومن ای. نباید احساس و غیرت و قدرتش و تحریک کنی. عاشق ترین مرد دنیا هم که باشه خودی نشون خواهد داد... بگذریم..فقط یک سوال،‌ چرا وقتی صحبت از شرم زنانه شد،‌عصبانی شدی؟!‌حرف بدی نزد بیچاره! "
توران: " می دونم اما من خاطره ی بدی دارم. یه چیزایی می دونست، دست گذاشت رو نقطه ضعفم که از میدون به درم کنه. به قدری دردم اومد که حرفام یادم رفت. "
پری: " اره! می فهمم. "
توران: " فرض می کنیم گفته های تو درست! " 
پری: " فرض می کنیم؟؟!!! "
توران: " آره خب!‌ خواهر بزرگه هستی خب باش ولی قرار نیست هر چی می گی من قبول کنم! "
پری: " خواهر هم خواهرای قدیم!‌فقط بلد بودی حرف هومن و قبول کنی که گفت برو! آره؟!‌ " 
توران:‌" همین و می خواستم بگم. هر چی رو بپذیرم این موضوع بکارت توی کتـَم نمی ره!‌ این و می فهمم که لمس اون پرده و گذر از این حجاب روحی، کمترین لذتش برابر با بکارتی است که یک دختر به معشوقش هدیه میکنه اما نمی تونم بپذیرم که آدم این حق داره با هر چند نفر که می خواد بخوابه تا شاید به این لذت برسه! "
پری : " هومن همچین حرفی زد!‌"
توران: " آره دیگه،‌تو حرفاش بود ." 
پری: " نمی خوام ازش دفاع کنم اما ببین توران،‌ آدم ها در تعریف نیازهای روحی شون خیلی ناتوانند چون باید با واژه و عبارت توصیفش کنند، ‌طبیعیه نتونن منظورشون و برسونن. 
من شک ندارم هومن، روی تو یک حساب دیگه باز کرده که حرفش رو به اینجا کشیده، اصلا فکرش و نمی کرده تو به عنوان یک زن که از نظر اون با همه فرق داری،‌ یک چنین واکنشی از خودت نشون بدی؛ 
حق با توست هیچ زن و مردی اجازه نداره ضعف روحیش رو برای رسیدن به حقیقت گمشده ی زندگیش، بنویسه پای این معانی مقدس! همه ی این خودشناسی ها مربوط به قبل از متعهد یا متاهل شدن هست. 
به ازدواج های ناقص و زناشویی های بیمارگون و راه درمانی که هر کدوم برای خودشون انتخاب می کنن کاری ندارم چون در مقام قضاوت نیستم. اما در باره ی تو و هومن می تونم بگم زیادی موضوع رو جدی گرفتین،‌شما که جنبه ی دیدن اون روی سکه رو ندارین، اگر تحمل دیدن این کالبد شکافی ها و تشریح های غیر متعارف و ندارین، اصلا شروع نکنین که حالا وسط گفتمان، همچین از مسیر پرت بیافتین که هم دیگه رو گم کنین! از این حرفا گذشته نظر شخصیم اینه، کسانی هستند که بدون هم خوابگی با جنس مخالف هم به این درجه از حض روحی رسیدند،‌ روشن ترین مثال لیلی و مجنون خودمون! هومن هم اگه می خواست به روش مکاشفه ی قبلیش ادامه بده،‌بیکار نبود ازدواج کنه. پس نظر و خواسته اش بالاتر از این حرفاست. حله؟!‌ "
توران: " چی؟!‌"
پری: "‌ خودت بر می گردی یا بگم بیاد دنبالت. "
توران: " هیچ کدوم. اگه تا حالا نتونستم لذت مرد بودن رو ... "
پری : "‌ تمومش کن توران! قرار نیست اشتباه زن همسایه دامن زندگی تو رو بگیره. ببین چطور یک مساله رو به معضل تبدیل کردی!‌ ... " 
در اتاق محکم و با شدت باز شد،‌ هومن با شاخه گلی که دیگه چیزی از گلبرگ هاش نمونده بود، رو به توران گفت:
" اصلا تو فرض کن مرد همسایه نامرد!‌ عقد موقت و چند همسرداری وجه ی شرعی داره تو کشور ما!‌ وقتی خود اون زن میگه برو دور از چشم من هر کاری می خوای بکن،‌یعنی این موضوع رو پذیرفته!‌ حالا یا ضعف خودش رو در شوهر داری یا بیش فعالی شوهرش رو!‌ 
اگر به هزار و یک دلیل نمی تونه اون مرد رو ترک کنه، همان هزار و یک دلیل رو میشه در اشتباه بودن آبروریزی ش بیان کرد. اون زن بیچاره ی ایرانی یک خش به آبروی شوهرش انداخته، یک چاقو به رگ حرمت خودش کشیده! 
اگه برای همیشه طلاق بگیره و بره که هیچ و الا تا عمر داره ترحم مردم رو به حال خودش خریده!‌ 
تو فرض کن من یک دل سیر برای زن همسایه گریه می کردم، ده تا داستان و مقاله هم در حمایت از حقوق زنان می نوشتم،‌ مشکلات فمینیستی تو حل می شد یا نیاز روحی من؟! "
پری سینی رو برداشت و به هومن که توی چارچوب در ایستاده بود گفت:
" نمی خواد برای ما فرضیه های جهان شمول ارائه بدی،‌ یاد بگیر فال گوش وانستی. "
هومن : " گفتم شاید یه جایی تو حرفاش اعتراف کنه اشتباه کرده،‌ نکرد؛ لجباز و مغرور!‌بعد میگه چرا حرف دهنت و نمی فهمی؟!‌"
پری جایز ندید بیشتر از این توی اتاق بمونه، سرش و پایین انداخت و خارج شد؛ پشت سر پری، توران هم به طرف در رفت اما بازوی هومن و گرفت و اونم همراه خودش کشوند طرف در و به پری گفت:
" راه خروج و به آقا هومن نشون بده! "
هومن بازوش و از دست توران بیرون کشید، در و بست و سیلی محکمی به صورت توران خوابوند!!!

ادامه دارد.....
امیر آمونیاک / معصومی
99