عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام سوم )

با اولین تلالو خورشید، چشمان جیوه ای تیزاروس، درخشیدن گرفت. گویی به اعماق وجود آن مجسمه ی سنگی، جان تازه ای دوید. نگاه کبود تیزاروس در آرامش وسیع اقیانوس چرخید و آرامی بر تلاطم اشک های چشمش شد. چه ژرف و عمیق بود چهره ی خدای آب ها – اقیانوس، پدر خوانده ی تیزاروس -، و چه مغرور بار آورده بود این پری دریایی را با قرن ها هم نشینی، در آن بطری سبز رنگ! ... 
دل تنگ شد تیزاروس! از اقیانوس نسیمی وزید و تنِ سخت و مرجانی اش را نوازشی داد؛ سلامِ پدر را به جانِ خسته و آزرده ی دختر نشاند. حریر را بالا آورد و اشک های موّاج را در یاقوت چشمان تیزاروس پاک کرد، بوسه ای زد به پیشانی الهه ی دل شکسته، و نجوایی در گوشش خواند و رفت! باورش سخت بود هر چه که از پیام پدر شنید؛
نه ! بر این تقدیرِ نوشته، صبرش سر آمده بود پری دریایی! نگاهی به اندام مرجانی اش افکند، سرد و سخت و جان مرده!‌ از ستم انسانی! داستان بی تکرار شرم اما شهوت! آرمان های آسمانی با انگیزه های لا ابالی! عشق های آبکشیده در مستی های بالینی! 
رنجیده بود از مردی که اندیشه های اهورایی اش، او را از خواب بی هم نفسی بر انگیخته بود، هم او که گرمی سر انگشتانش، رنگ حیات این فانی ! شده بود ... مردی که حرمت بهشت آغوشش را به برزخ غریزه و هوس آلوده بود! مگر چه کرده بود این پری؟!‌ از حصار وهم تا بطن واقعیت، دلش لمس خواسته بود! 
قرن های متمادی،‌ از موجودات دریایی زیادی قصه ی دهکده های ساحلی را شنیده بود،‌ داستان زنان و مردان عاشقی که در بوسه و آغوش به زیر نور مهتاب یا در سایه های جنگل،‌به خلسه ی یکدیگر می روند تا در تجربه ی فوق بشری، شکافتن نور عشق را در مرز وهم و فهم، آنجا که هیچ پری زاده ای تا کنون راه نداشت، به اوج انسانی خویش برسند! خصیصه ای خاص آدمی ... اما تیزاروس، در آن حجم سبز، از اما و اگرها و شاید های آن خانه ی شکننده،‌ دلش جسم می خواست، حجم، حضور، بودن، وجود... دلش تکامل می خواست، مردی مجسم از رویاهای یک پری به جنس بشر! ... مردی بی حصار سوار بر غریزه های انسانی، با درک والایی از ارگاسم روح در قالب زمینی! تیزاروس دلش نامتعارف می خواست! دلش زامیر می خواست! 
این را شبی دانست که گرمی مفرطی درون سینه اش جوشید،‌چشمانش را گشود، آرامِ اقیانوس، بی طوفان بود و همه چیز عادی! دوباره چشم فرو بست، سینه اش گـُر گرفت، قلبش طپید ... قلب! ... نامش را نمی دانست تنها تپنده ی کوچک و بی قراری را درونش حس می کرد که به بودنش لگد می کوبید، بودن همان حس تعریف شده ای بود که تیزاروس از خودش در این جهان هستی داشت و گویی حالا برایش دوباره معنا می شد! 
چشمانش را گشود، ژرف اقیانوس بی خبر از این التهاب، در دامن کائنات غنوده بود. در تب و تاب پذیرش این تحول،‌خوابش برد؛ جانش گداخت،‌غم در دلش شکست، سرخی مشتاقی به سان تیری سوزان و آذرین از سینه اش گذشت. 
قعر اقیانوس تاب نیاورد، خشم پدر خوانده از مهمان سرزده ی تیزاروس،‌ اقیانوس را به طوفان کشید، چنان که دیگر پری دریایی خودش نبود! و " خدای اقیانوس" فرزند دیگری را به " الهه ی عشق" باخته بود! ... 
تیزاروس، قربانی باکره ی اقیانوس، هنوز مدهوش بود که در عهدنامه ی سازش خدایان، به عقد ازلی زامیر در آمد!‌ و این همان شبی بود که زامیر به زیر نور مهتاب آخرین پیکره اش را می تراشید ... 
و حالا در نجوای پدرانه ی اقیانوس، جانش به درد آمد دوباره! گناهش چه بود که از خواب خوش آزادگی به این کابوس شوم اسارت بیدار شده بود! رنجش را متحمل نبود اندام نامرئی شفافی که بیمار گشته بود چون مرجانی که عمرش به سر آمده باشد! باورش سخت بود که باید چون افسانه ی حوا، - که آن هبوط عاشقانه را تاوان داد تا دوباره به بهشت برین برگردد - ،‌حالا این پری دریایی بخواهد،‌ تاوان عشق اساطیری مادرش آفرودیت را به دل کشد تا شاید، شاید و شاید، دستش به شوکران رهایی برسد ... 
صدای گام های سنگین زامیر، که تور بزرگ ماهیگیری را به دوش می کشید،‌ تیزاروس را به خودش برگرداند؛‌ مرد شانه به شانه ی تیزاروسِ نشسته بر سکو، ایستاد:
درود ... صبحت نیکو ... حال چشمانت چگونه است؟! ...خوب است که می درخشند ... می دانی؟!‌ خواب بودم ! شاید هم بیدار؟!‌ نمی دانم،‌مهم است؟!‌... نه ... مهم این است که مروارید می بافتم، گردن آویز ... کم بودند به شمار معشوقه هایی که داشتم، کم بودند اما جان من بود، چون هر بار که مرواریدی می یافتم، معشوقه ای دل بسته ام می شد، کم اتفاق می افتاد این امر، زیرا برای یافتن هر کدامشان سال یا سالیانی را در اقیانوس به صید صدف گذرانده بودم، و هر بار، هر کدام شان که می رفتند، نامش را بر آن مروارید نگه می داشتم تا یادم نرود برای عشق باید جان داد! ... می دانی؟! از آخرین زنی که معشوق نبودم برایش، ‌تا دیروز، مروارید دیگری صید نکرده بودم، با خودم فکر کردم شاید این دُرّ نشانه ی آخرین معشوق من باشد، درشت بود و خاص، با خودم عهد کردم نام آخرین معشوقم را به رویش بگذارم، هم او که بعدش دیگر نمی شود از اقیانوس، جان دوباره گرفت! ... می خواستم نام تو را برایش بگذارم " فانی " ، اما ... چشمانم سنگین شد، بستم شان شاید خواب سحر گاهی حسرت را برباید اما ... نداشتنت، را هیچ مرهمی نیست!‌... می دانی؟!‌... نه ... ندانی بهتر است ... فقط خواستم بگویم پیک اقیانوس آمد، نسیم را می گویم، گفت: نشانی کلبه ام را از تراش چشمان تو خوانده است،‌گفت چشمان تو برای خواندن خوب تراش خورده اند، خواناست؛ گفت: اما هر نوشته ای را هم نمی توان خواند،‌مثل غم نوشته های دل تنگ یا جان نوشته های یک عاشق دلشکسته را ... گفت: گاهی باید گوش جان داشت تا نشانی ها را یافت... می دانی؟!‌صندوق مروارید هایم را در هم شکست،‌ هر دانه اش عمری بود از من که در جای جای کلبه گم شد! گفت: اگر شنیدن بیاموزم تیزاروس به من می گوید چگونه عمرم را باز یابم و رفت ... رفت تیزاروس ... نامت همین است دیگر؟!‌مگر نه؟؟! ... تو صدای من را از ورای قرون بی کسی شنیدی ... تو معنای بوسه های مرا بر تن پیکره های یشمی ام خواندی ... تو آمدی تا عمر جاویدان من شوی ... عشق ابدی من " ... 
مرد هنوز رو به اقیانوس و شانه به شانه ی تیزاروس ایستاده بود؛می خواست از نگاه مجسمه پنهان بماند، مشت لرزانش را بالا آورد و در برابر چشمان جیوه ای تیزاروس گشود، نگینی فیروزه ای با نشانی کیهانی به شکل چشم، تراش خورده بود : " فیروزه است، می گویند چشم دل را می گشاید، کمک می کند من تو را بخوانم و خواندنت را بشنوم، باید مروارید هایم را بیابم ... " مگر چه ارزشی داشتند این عشق های به فنا رفته؟!‌ ... این همه دلبستگی به دامن های ناپاک برای چیست؟!‌... آن گردن آویز چه کمکی به زامیر خواهد کرد وقتی ثمره ی سالها عزلت و تنهایی ش را به یک مستی باخت؟! 
مرد چرخید و چشم در چشم تیزاروس ایستاد،‌ جانش به سر آمده بود زامیر،‌ پیر مردی شده بود شکسته با گیسوان سپید و محاسن بلند!‌ تیزاروس با ذهنی ساکت، به نگینی که دست لرزان مرد بر پیشانی و میان دو ابرویش نشاند، نگریست، مرد خواست گونه ی مجسمه را ببوسد،‌ترسید ... چشمانش را بست و در دل آرزو کرد: 
" جان دوباره ی من باش، ببخش اگر از بطن فاجعه،‌ حادثه ای زاده شد، نگذار من بمیرم، نمی گذارم عشق در برابرت بی آبرو شود! ... یا با هم خواهیم مرد یا جهانی را به عشق می آفرینیم که هیچ پری زاده ای،‌ تنش به زیر آوار انسانی نمیرد؛ پری دریایی من، گاهی باید از مرز وجود گذشت تا درد عدم را چشید و دانست، ‌همان گونه که تا خدایی عاشق نشود، نمی داند که چرا الهه ای خیانت می کند؟!‌ ... مرا ببخش که در سیاهی عدم،‌ به پاکی جان تو دست آویختم ... وجودت را از هر چه درد و رنج است می آلایم اگر خشمت را از جوانی ام برداری؟!‌ ... مروارید هایم را به من برگردان. " 
زامیر چشمانش را گشود، به چهره ی تیزاروس دقیق شد ... باید فکری برای لب هایش می کرد، باید آن ها را به لبخند می گشود ،‌قطعا حالِ خوب بر اندیشه اش موثر خواهد بود. تور را بر شانه هایش جابه جا کرد و راهی قایقی ش شد. تیزاروس به روی اقیانوس لبخندی زد، به حرف پدر خوانده اندیشید که : " تو تنها پری دریایی هستی که می توانی او را به غایت مرد بودنش، معنا ببخشی، عمرش را بگیر و جانی دوباره به او ببخش، ‌باید خالی شود از هر چه آموخته!، لبریزش کن از آنچه که زندگی نتوانست آویزه ی گوشش کند!، مروارید های جان مرد را ارزان به او مفروش ... " ... 
تیزاروس باید تا غروب منتظر می ماند، تا آن وقت مراقب دستان مردان ساحلی بود که دزدانه حریر تنش را کنار می کشیدند تا بدانند در زیرش چه پنهان دارد؟! 

ادامه دارد...

امیر معصومی/ آمونیاک

24.10.93


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد