عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

تیزاروس / سری اول / پاره نهم



روی زمین، زانو زدم، کف دستانم را دو طرف صورت تیزاروس روی زمین تکیه گاه بدنم کردم، درحالی که پاهایش را به دور کمرم حلقه کرده بود؛
صورتم را تا مماس با بینی اش پایین آوردم،‌پایین تر ... چشمانش آرامش یک اقیانوس را، قبل از یک طوفان داشت. از کناره ی نگاه شرجی ش گذشتم، از بیم غرق شدن! لبان سرخش تمثیل همان گل های گوشت خواری بود که توصیفش را کرده بود. به زیر لاله ی بلوری گوشش ایستادم.
اختیار خودم را داشتم اما زبانم را نه، آرام اما محکم زمزمه کردم:
" به گمانم تو در حقیقت، وجود خارجی نداری.شبی که من مست بودم و تو / رهوار از سینه ام بیرون جهیدی و چیزی شبیه گوشت و استخوان پیچیدی دورِ آن فراری ِ از سینه جهیده/ تا گولم زنی و حالا ... تو یک برنده ای که تمام قلق های قلب مرا می داند و لازم نیست سه تیر اول را برای نشانه گیری حرام کند. مرا نشانه بگیر و روی دایره ای میان دو سینه ی نابرجسته ی مردانه ام شلیک کن.... "

قبل از هر واکنشی، از تیررس اندامش خارج شدم. بلند شدم. ضبط را روشن کردم و تا جای ممکن صدایش را بالا بردم. صدای وسوسه ام را پوشش نمی داد!‌ به آشپزخانه رفتم تا چیزی برای نوشیدن پیدا کنم. مردانگی دو سر دارد، یک سرش فرار است!
با بطری و جام که به سالن برگشتم. تیزاروس را دیدم که پای مبل نشسته بود و سعی می کرد موهایش را ببافد! دقیقا شبیه زنی با چنین طناب داری، مردی را در اندیشه هایش محکوم به مرگ کرده است!
جامی پر کردم؛ جام را جلوی نگاهش گرفتم تا از افکارش بیرون بیاید! جام را گرفت و به چشمانم زل زد. پرسیدم:
" حالا کجا هست این قاتل فراری؟! " 

فکرم را خوانده بود، بی هیچ حرفی شروع کرد به داستان گویی:
" فرانک مهندس عمران بود. هتل توریستی دهکده در حال اتمام بود. باید تا قبل از شروع سال نو، طبقات اول، برای دادن سرویس به مسافران آماده می شد. فرانک ، ماهها هوش و حواسش را متوجه اینجا کرده بود، برای همین خودش را در غفلت از سیلویا مقصر می دانست. از صبح علی الطلوع که سیلویا را در وان مرگ، رها کرده و به محل کارش آمده بود،‌ با دیدنِ هر پیکی از طرف دهکده، قلبش لحظه ای ایستاده بود. اما تا لحظه ای که خورشید در حال غروب بود، هیچ خبری از قتل سیلویا در حمام براش نیاورده بودند. حتی نمی دانست خبر مرگ سیلویا برایش خوشاینداست یا نه؟! 

از یک طرف دلش می خواست زندگی فرصت دوباره ای به سیلویا داده باشد تا بتواند نام ان مرد متجاوز را از زیر زبانش بیرون بکشد و از طرف دیگر نمی توانست این لکه ی ننگ و خیانت را برای همیشه به پیشانی زندگی اش داشته باشد. هنوز در اعماق قلبش به وجود یک سوء تفاهم دل خوش بود. درست حسی شبیه به تو در رابطه با معشوقی که دیگر نداریش! " 
کلامش تلخ بود!‌ بوی گزند می داد! رنگ شبهای پر از فتنه ی دهکده!‌ تیزاروس ناراحت بود!
گفتم: " بهتر نیست این قصه رو تموم کنی؟! " 
جام را با یک جرعه سرکشید و جواب داد:
" کجا بودم؟!... اهان! کارگاه ساختمانی فرانک! ...شب به نیمه نزدیک می شد. صدای گام هایی آهسته و پاورچین، افکار تیره و تار فرانک را که روی تخت اتاقک کارش دراز کشیده بود، از هم گسست.

بدون باز کردن چشم هایش، بر جهت صدا تمرکز کرد. ثانیه ای سکوت حاکم شد. به آرامی برخاست، سمت در رفت که... صدای کشیده شدن شیائی تیز بر روی شیشه ی پنجره، او را به عقب بر گرداند. در تاریکی بیرون از پنجره، جستجو می کرد که در کابین باز شد و 
لحظه ای همه چیز در تاریکی مطلق فرو رفت... 
" هیس!!! " … صدای دو رگه ی آشنایی بود؛ فرانک حدس زد و گفت: 

" ژاکلین؟! ..تویی؟!! " این کارا برا چیه؟! روشن کن چراغ رو! " 

هیکل تنومند زن در مبل فرو رفت: " فکر می کردم تا الان فرار کردی؟! "... 
فرانک که در تقلا بود، از روشن کردن لامپ منصرف شد، پرسید : " فرار؟! برای چی؟! اتفاقی افتاده؟! " قلبش نمی زد! ژاکلین جواب داد:
" هنوز بازپرس ویژه ی قتل نرسیده ولی، دیر یا زود میان سراغت؟! " 

از قتل حرف می زد! فرانک گویی بی خبر باشد، گفت: " سراغ من؟! قتلِ کی؟! چه ربطی به من داره؟! " 
" امروز نزدیکای ظهر، جنازه ی چارلز رو تو غار سنگی، نزدیک ساحل پیدا کردن... "

چالز، مردی که تمام دیشب ناخواسته حواس فرانک را پی خودش کشیده بود و او حالا مرده بود
فرانک با بی توجهی پرسید: " خب!؟ که چی؟! " 
ژاکلین از آرامش فرانک تعجب کرد! گفت:" خبرا زود رسیده!!! امیدوار بودم مژدگانی بگیرم ازت!" " چرا باید خبر مرگ چارلز خوشحالم کنه! " واقعا برای فرانک سوال بود که چرا؟!‌
" چون متعجب و نارا حتت نکرد! "... فرانک برخاست و بطری آبجو را، کورمال کورمال از قفسه جستجو کرد؛ گیلاسی برای خودش ریخت و مابقی را، رو به روی ژاکلین گذاشت. مقابل او و پشت به پنجره ایستاد.

ژاکلین ادامه داد: " این چندمین جنازه است ..این یکی رو نمیشه گفت کوسه دریده یا مارماهی 
گزیده! ... زن جورج هم ازت شکایت کرده!..." جورج مردی که به تازگی در اتاقک زیر شیروانی مثله شده بود و دیشب قبرش درهم ریخته بود! گیلاس از دست فرانک به زمین افتاد و سکوت در هم شکست، با پرخاش پرسید: " چرا از من؟!!!! " 
" کی می دونه؟!... باید تا رسیدن بازپرس صبر کرد..." فرانک دیگر نتوانست خونسردی ش را حفظ کند، بطری را برداشت و به نشانه ی تهدید، بر لب های ژاکلین فشرد: 

" ببین!!! اون یه جر و بحث عادی با جورج بود، بین هر تازه وارد و بومی ای ممکنه پیش بیاد! " 

" عادی؟! نه جایی که پای یک زن در میون نباشه فرانک!!! تو سر دست درازی جورج به سیلویا اون رو به قصد کشت، جلوی چشم همه می زدی!!! " 

فرانک آب دهانش را در دامن ژاکلین تف کرد و بطری را به پیشانی ِ خودش کوبید، چنگی به گردن زن انداخت و دندان های به هم قفل شده اش را به صورت او نزدیک کرد: 
" خوب گوشا ت و باز کن پتیاره! ...جورج! چارلز! قتل!!!.... این وصله ها به من نمی چسبه! کیه که از کثافت کاری های اون اتاقک زیر شیروونی بی خبر مونده باشه! اونجا کافه ی توست نه خونه ی من! اگه می خوای برای گند کاریای خودت و اون شوهر جاکِشِت ، شریک جرم پیدا کنی، اون آدم من نیستم!!! " 

اما ژاکلین در کمال آرامش، بوسه ای به لب های فرانک زد و با لوندی پرسید: 
" دیشب، قبل از سحر کجا رفتی عزیزم؟! " 

فرانک با ضربه ی تندی گردنش را رها کرد: " قبل از سحر؟! ... نزاشتی که برم؟! یادت نیست؟! ازت بارونی خواستم، ندادی! بعدشم... کجا رو داشتم برم ؟!می خواستم برم خونه! نگران سیلویا بودم! " 
ژاکلین برخاست و چراغ را روشن کرد، به بالشت و پتوی روی کاناپه اشاره ای کرد: 
" نگران؟! برا همین دیشب رو اینجا خوابیدی؟! " 

فرانک جواب داد: " نه ... صبح اومدم...صبح زود." ژاکلین سیگاری روشن کرد و لای انگشتان به هم فشرده ی فرانک قرار داد، یکی دیگر هم برای خودش، پکی زد و گفت: 
" پس دیشب رو با سیلویا بودی ! "... فرانک سیگار را از کابین بیرون انداخت و روی پله ها نشست تا خبری را که از صبح منتظرش بود را بشنود، پرسید: " چطور مگه؟! اتفاقی افتاده؟! " 

" نه... نه... قرار بوده بیافته؟! " فرانک دیگر تاب فرار نداشت، با بی حوصلگی پرسید: 

" حالش خوبه؟! " 

" کی؟ سیلویا! چرا که نه؟! مگر اینکه یه زامبی دریده باشدش! " 

فرانک نعره زد: " خفه شو! " و برای فرار از حقیقت تلخی که ممکن بود هر آن از میان واژه های ژاکلین به وجدانش زخم زند، در سایه ی سیاه درختان محوطه، خودش را پنهان کرد... در 
شرایطی نبود که بتواند خودش را از مرگ سیلویا تبرئه کند... به ماه نگاهی انداخت، شب از نیمه گذشته بود؛ پاکلین دنبالش تا سیاهی سایه ی این درخت آمده بود، بوی دهانش با دودی که درون گوش فرانک دمید، مشمئز کننده بود و لحنی از تهدید داشت: 
" دیدم که دیشب از در پشتی، کافه رو ترک کردی! " 

فرانک مستأصل شده بود، فریاد می زد: " چه اشکالی داره؟! تا قبل از سحر خونه نرفتم... دنبال چارلز می گشتم...چند روزیِ خبری ازش نیست " 
" مهربون شدی فرانک! ...چیه عذاب وجدان داشتی؟! ... از اون شبی که با چاقو تهدیدش 

کردی دیگه پاش و تو دهکده نذاشته بود! " 
" بهتر... مرتیکه ی هیز ِ لندهور! " 

" با بچه اش چه کردی؟! " حتی جیر جیرک های مست هم نفس شان در سینه حبس شد! دهکده در مدار خشم فرانک، می چرخید اما سرِ نترس ژاکلین، گرم آبجو های تلخی بود 

که فرانک را در نظرش حقیر می کرد! فرانک مانده بود در حضور این چند جفت چشم و گوش کارگران شبانه، چطور ژاکلین را از این مستی بیرون کشد؟!، صدایش را پایین آورد و با لحنی از طعنه و اخطار گفت: 
" فکر نکنم لازم باشه تا اومدن بازپرس منتظر بمونم!!! احیانا قصد نداری اثر انگشت بگیری؟! نمونه دی ان ای نیاز نداری؟!! " 

" نه، کافیه بدونم چرا امشب نرفتی خونه؟! " 

" خودت که اوضاع رو می بینی، مسافرا رسیدن و هنوز اتاقایی که رزرو کردن آماده نیست، کارگرا موندن که تا صبح کار کنن، باید یکی بالا سرشون باشه! " ... ژاکلین شونه ای بالا انداختو گفت:

" خوبه! ...بمون... اینقدر اینجا بمون تا بیان کت بسته بـبَرَنت!!!... این شجاعت نیست فرانک، حماقته محضه!... من جای تو بودم یه ثانیه هم اینجا نمی موندم..." 

شاید حق با ژاکلین و هر کسی بود که مثل او فکر می کرد!... شاید هم باید در این نیمه شب از دسیسه های یک زن، سرباز زد و از چیزی نترسید! ژاکلین تلو تلو می خورد و سعی می کرد راه برگشت را پیدا کند که گفت:
" اینم بهت گفتن که یکی دیشب جورج رو نبش قبر کرده؟!... " 

خودش دیده بود: " دنبال چی بوده؟! " 
" فقط می دونم این و جا گذاشته! " و گردن بند صلیب نشان فرانک را با زنجیر طلایی رنگش که معلوم بود از بین گل و لای در آمده را به او او نشان داد!... همه ی مدارک و شواهد علیه فرانک بود! سکوت و لبخند، تنها عکس العملی بود که می شد زیر بار این همه فشار و تهدید، نشان داد... 

ژاکلین کاملا مست و منگ بود: " فقط موندم چرا تو قبرستون دنبال چارلز می گشتی؟! " 
شاید فرانک باید به حق السکوت فکر می کرد! پرسید: 
" امروز کارگرا از برگشت خدمتکارت حرف میزدن ... همون که دارالمجانین بود... تو که قرار نیست دوباره استخدامش کنی؟! " 

" اتفاقا ایده ی خوبیه... خیلی دلم می خواد بدونم اون شب، قبل از اینکه من و شوهرم مجبور شیم برای سر به نیست کردنِ اولین مقتول امسال نقشه بکشیم،‌اون خدمتکار توی اتاق توماس چه کسی رو دیده بود که تا آخرین لحظه ی رفتن، نگاه ملتمسش رو از تو برنداشت! "

تیزاروس مکثی کرد و من عصبی از سوال و جواب های ژاکلین پرسیدم:
" ای بابا... یعنی چی ؟! ژاکلین از این همه سماجت دنبال چی میگرده؟!‌ خب فرانک قاتل!

این یعنی آخر قصه؟!‌"
تیزاروس بی اعتنا به هیجان من جواب داد:
" دارم توی این لباس خفه میشم، خیلی گرمه!" ... اما از نظر من اصلا هوا گرم نبود، فکر کردم به این بهانه می خواهد یکی دیگر از لباس های جدیدی را که خریده بود،‌ بپوشد؛ این بار باید احساس خوبی نشان می دادم، شاید این ناراحتی که دقیقا نمی دانم چرا؟!‌ از دلش در آید... 

او رفت لباس عوض کند و من ترانه را عوض کردم... 
" قشنگه...صداش و بیشتر کن... " برگشتم تا بپرسم دوست دارد کمی با هم برقصیم؟! اما بی اراده، به احترام زن جوان و زیبایی که با یه پیراهن حریر لاجوردی پشت سرم ایستاده بود، بلند شدم... زنی به غایت زیبا و اغواگر ، با گیسوان کمند و چشمانی دریایی... لبخندی زد و دستانش را برای شروع رقص پیش آورد! 

.

.

ادامه دارد...


بازنویسی شده در

93.09.05

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد