عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر بیستم خاطرات کودکی" نامه ی رمزدار"

 

معشوق دل به سنگ، نشان کرده!
سلامی از سرِ دلخوشی های قدیمی، ور نه مرا چه کار با مردی که قهر کردن بلد ست؟!

خواستم بدانی، به تو نه اما #به_دست_های_تو_فکر_می_کنم؛ سرد و سرمازده در زیر آخرین تیر چراغ برق روشنی که در کوچه ‏باغ خاطره، #با_دسته_ای_گل_سرخ، به نیامدن من فکر می کنی!‏
و به روبان قرمزی که دور هدیه ی تو نپیچیده ام چون قرار نیست با من سر قرار بیاید!‏
به آخرین پیامی که برایت فرستادم و بی جواب ماند، مشکوک ام! این که به تو رسید و از تو به من ‏نرسیده است، جوابی که می توانست خون تازه ای به رگ های #این_عروس_برفی بدواند!‏؟
نوشته بودم:‏
‏" خدا رحمت کند مردی را که از پل عشق گذشت و بند دلش را برید تا راه برگشتی، نداشته ‏باشد؛ از خداوند صبر جزیل می خواهم برای بانوی بازمانده اش در میانه ی پل که #تعلّق_خاطرش، به ‏تعلیق جان رسیده است."‏
کافی بود به رسم مادر جان بگویی:"‌‏ همه از خداأیم و به خدا باز می گردیم."
تا تکلیفم با این دل صاحب مرده روشن شود!
غرور #هم_حدی_دارد_عزیزِ_جان!
مگر پیشنهاد آن مهمانی کذایی با من بود که حالا هر چه چوب و چماق از نگاه خریدانه ی مردانَش را، به دامن من می تکانی؟!
آن پیراهنِ ماکسی ارغوانی و مخمل را مادرم برایم دوخته بود یا خودِ فخر فروشت خریدی تا #حسادتِ زنان فامیل را بر انگیزی؟! گفتمت این قرتیزک بازی ها به منِ #آفتاب_و_مهتاب ندیده ای که جز چادر نماز مادر جان به خود نپیچیده ام، نمی آید! 
گفتی:" باید دل خدا #را شور انداخت، شاید با کشف حجاب، اشتیاق مادرت را به عقد مان #برانگیختی."
این هم شد، راه چاره؟! غیرت خدا که هیچ، اشک مادرم به کنار، #قهرِ تو هم پاپیچ این روزهای عشق و عاشقی شد.
دل #من خوش بود به هر چه عید و مناسبت های فرهنگی و فرنگی برای یک دیدار مخفیانه و لذت #از شرم بوسه های پنهانی! 
تو در آن پیراهن سفید و یقه دیپلمات شاهانه ات، من به زیر سایه ی #ته_ریش_مردانه_ات که این بار وعده مان کوچه باغ خاطره #بود.
حال #که تو در سایه ی غرورت قدم #می_زنی، من هم از دلتنگی، پنبه ی هر چه نقشه ی عاشقانه را می زنم #تا لحافی از خوش خیالی، بستر شب های مانده ی عمرم بدوزم تا روزی که در سطرهای پنهان این نامه، دلیل سرکشی های آن شب مرا، که از هشدار نگاه تو در مهمانی، می گریختم را پیدا کنی؛ نتوانستی نامه را به آن #بانوی_حسابدارتان بده، تا با زیرکی یک بار دیگر مرا از #حظ تماشای تو محروم #کند.
این روز عشاق که به نیمه رسید اما اجازه نده شب را در هشتی خانه ی زنی ترسیده از تنهایی، صبح کنم که اگر عمرم تا طلوع خورشید فردا به درازا کشد، عمری بی ترس از نبودنت، زنده بلا و مرده بلا بودن، آسان ترین شیوه ی زندگی است.

)از آنجا که می دانم این نامه را نشان دوستان مجازیت هم می دهی، این راز هشتکی دیگر راز نیست، اعتراف نامه است(.

#
من_مؤمن_ترین_ملحد_جهان_هستم

#
به_آن_بت

#
که_از_قلب_سنگ_تو

#
تراشیده_است_خدا.

والسلام.
***
منزل جان 
از تمام نامه ات، جز حرف آشنای همیشگی را نخواندم. اما جواب دیگری به این حسادت عاشقانه خواهم داد.
قرار نیست تا مادر تو بر پاشنه ی لجاجت و خشم ایستاده است و اجازه نمی دهد تو بانوی خانه ی من باشی، من و تو بر مدار تعصب و حسد بچرخیم که فلانی چون و دیگری چنان!
بر سر قرار نرفتم چون منتظر این نامه بودم که فرستادی؛ برای دیدنت هم نخواهم آمد؛ حسابدار را هم اخراج نمی کنم.
چادرت را سر کن و برو سقاخانه؛ برای شفای دل من، نگاهت را نذر کن و برای سردی آتش حسادتی که جانِ منزل مرا به آتش کشیده است، خنده ات را که خنکای جان است.
این عاشقانه ترین رسمی است که می توان آئین کرد.

#
خدا_عشق_را_برای_تو

#
تو_را_برای_من_آفرید

خلاص!

بیست و پنجم بهمن ماه نود و چهار
ولن تاین

#امیر_معصومی / امونیاک


بیستم بهمن ماه نود و چهار

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد