عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

تیزاروس / سری اول / پاره ششم



فشار به مثانه م باعث شد حدود ساعت 3 صبح برای انجام فریضه ای مهم و حیاتی از خواب بیدار شوم. سلانه سلانه راهی دستشویی شدم؛ تمام نیروهای ذخیره شده رو جمع کردم حوالی پایین تنه! مشغول انجام عملیات انتحاری بودم که گوشهایم به شدت گرفت و سرم شروع کرد به گیج رفتن! صورت زنی با موهایی آشفته و سیاه رو، با لکه ها و خال هایی روی صورتش، را به صورت سه بعدی می دیدم که با حالتی از استیصال و التماس و سریع به طرف صورتم می آمد و در کسری از ثانیه غیب می شد...خدایا توبه! ... تیزاروس را صدا زدم...:
" تیزاروس! تویی؟! کجایی؟! " جوابی نیامد. خودم را جمع و جور کردم؛ به کمک دستگیره ی در، از جا بلند شدم؛ روبه روی آیینه ایستادم تا آب به صورتم بزنم... بار اول آب زدم اما بار دوم که صورتم را مقابل آیینه بالا آوردم ، هوش از سرم پرید! صورتم گرد شده بود! گوشت هایش ریش ریش و سوراخ هایی روی صورتم مثل کندوی زنبور پدید آمده بود! یکی از گونه هایم به استخوان رسیده و چشمانم درشت تر شده بود! گویی هر آن قرار بود از حدقه بیرون بیافتد! یکی از چشمانم طوسی با مردمکی سیاه و براق و دیگری سفیدی محض! زیر چشمانم تمام سیاه، مژه هایم ریخته بود!!!! لب پایینی ام از بین رفته و لثه و دندان هایم نمایان شده بود! گوش هایم به طرز وحشتناکی زشت و خون آلود شده بودند! کرمی از سوراخ دماغم داخل می شد و مثل قطره اشک از گوشه یکی از چشمام بیرون می زد..نمی توانستم پلک بزنم! از گوشه ی چشم دیگرم خون غلیظی به بیرون می ریخت!رنگ پوستم به شدت مهتابی و رود خون بود که از روی شقیقه هایم جاری شده بود!... 

ناگهان احساس کردم فرق سرم به شدت درد می کند، خودم را در آیینه می دیدم که دستی آرام آرام از فرق سرم بیرون می امد با انگشتانی کشیده و خونی! از دستها مشخص بود با حالتی ملتمسانه و عاجزانه درخواست کمک می کند! ... شیر آب همچنان باز بود اما به جای آب از آن خون جریان داشت! ناخوداگاه دستم را بردم زیر شیر و با کف دست یک مشت خون به صورتم پاشیدم..دستی به صورتم کشیدم، نه! نه! جای هیچ شکی برایم نمانده بود، تصویری که از خودم می دیدم واقعی بود..واقعی..خیلی واقعی... فریاد زدم اما فقط خودم صدای خودم را می شنیدم ... واقعیت را پذیرفتم و دوباره زل زدم به آیینه... همه چیز عادی بود!...صورتم به حالت اولیه برگشته بود ...خون در رگ هایم منجمد شده و عرق سردی تمام بدنم را پوشانده بود! 
یک راست رفتم سر وقت تیزاروس اما نبود...هیچ اثری از او نبود... تمام خانه را زیر و رو کردم؛ ترس عجیبی همه وجودم را تسخیر کرده بود، می ترسیدم چراغ ها را خاموش کنم...
نه!‌... اصلن توهم نبود... واقعی بود این اتفاقات!!!.... من بیدار شدم که رفع حاجت کنم، حالا یکی باید حاجتم را رفع کند !.... 
دستم را به دیوار گرفتم و به اتاقم برگشتم، نمی دانستم باید چه چیز را باور کنم؟! این ترس و وحشت و دنیای انتزاعی تیزاروس را یا آرامشی که از بودنش، من را بعد از ماهها به روی تختم کشانده بود... 
جرأت بستن چشم هایم را نداشتم، نه که بترسم! برای مردی مثل من که هیچ فیلم و داستان ترسناک و مخوفی به هیجان نمی آوردش، فقط لمس واقعی آن زن در جمجمه ی خالیم می توانست خواب را از من بگیرد!
چیزی فرای قصه بود داشتن اتاقکی زیر شیروانی یا زندگی با جماعتی از زنان و مردان زامبی صفت، بودن مردانی مثل فرانک با همسرانی در ویژگی های سیلویا، یا تجربه ی حس و حال امشب من از داشتنه زنی انتزاعی در درون فکر و اندیشه ام؛ هیچ کدام دور از واقعیت جامعه ی انسانی امروز نبود، حقیقت های تلخی که با مستی هیچ مشروبی یا در دودهای مکرر هیچ سیگاری پنهان نمی شود و بالاخره در شبی این چنین، من را تلنگر می زند؛ 
هنوز حرکت دست های آن زن را در سرم حس می کردم که یک باره چراغ خواب روشن شد؛
سِر شدم... رگ گردنم خشک شد، زبانم به کامم چسبیده بود؛ سایه ی زن با آن موهای آشفته اش روی دیوار قد می کشید، دیدم که دستانش را برای گرفتن حنجره ام جلو می آورد، آب دهانم توی نیمه راه گلو مانده بود و پایین نمی رفت، نفسم تنگی کرد و با گرمی دستانش روی قفسه ی سینه ام با همه ی قدرت داد زدم : " تیزاااااااااااااروس!!!" ...
" جانم؟!.. من اینجام..خوبی؟! "... 

از جا پریدم، بی هیچ جوابی با تمام قدرت یک کشیده خواباندم توی صورتش! تنها چیزی که آن لحظه و زیر نور کم می دیدم لباس آشنایی بود که تیزاروس پوشیده بود، داد زدم: 
" تووی انباری چه غلطی می کردی؟! کی بهت اجازه داد بری سروقت کمد لباسا! کی ... " 

بی وقفه داد می زدم و سعی می کردم تاب و دامنی را که پوشیده بود، پس بگیرم:
" تو لعنتی خواب نداری؟! من لا مصب تو این خونه آدمم...اینجا صاحاب داره..در بیار اینا رو... همین الان! " ... و با خودم فکر می کردم چه قدرتی دارد که در قبال این کشاکشِ من، استوار ایستاده و بی هیچ شوکی از سیلی ای که خورده تماشایم می کند؟! فریاد زدم:

" مگه من با تو نیستم... واستادی چی رو تماشا میکنی؟! ...با توأم!!! به چی زل زدی؟! " دستانش را بالا آورد و دو طرف صورتم را به تمامی در آغوش دستانش جاداد،‌گفت: 

" زنه درونت و دیدی؟! انتظارش و نداشتی تا این اندازه کریه و زشت باشه؟! خب هر زنی دو رو داره مثل هر مردی! اما چیزی برای این همه دل آشوبی وجود نداره!"...دستانش را پس زدم : 

" حرف مفت نزن...! زیادی بهت رو دادم... حق نداشتی پات و تو انباری بزاری... اون لباسا رو در میاری..اگه تا فردا سر به نیستت نکردم یه فکری برای ....." ... لال شدم. پرسید:

" برایه؟؟!!..." ... 

باور کردنی نبود! تیزاروس شش ساله ی قبل از نیمه شب، حالا فقط یه سر و گردن از خودم کوتاه تر بود! چطور ممکن است؟؟!!...بی آن که نگاهم را از او بردارم دستم را عقب بردم و کلید اتاق را زدم ... همان چهره ی ظریف با نگاه مهربان، همان لطافت رفتار و همان حجم تهی که در پوشش این نیم تنه با آن دامن کوتاه چین دار، دختری تازه بالغ و رعنا را در این نیمه شبِ سراسر توهم، رو به روی من مجسّم کرده بود...
روی تخت نشست اما بلافاصله مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد، بلند شد و ایستاد.. سکوتی که برای هر کدام از ما دلیل و معنای خاص خودمان را داشت، بر فضای اتاق حاکم بود... رفته بود سر وقت کمدی که من سالها لباس های نپوشیده ی عشقم را به خوبی نگهداری کرده بودم... برگ زدنِ ده صفحه از آلبوم عکس های پنج سال گذشته، کافی بود تا هر روز که نه، اما هر ماه از زندگی همیشه مبهم من، برایش به وضوح تعریف شده باشد... بیشتر از آنچه که تصور می کردم به حریم خصوصیم نزدیک شده بود و حالا دختر چهارده ساله ای بود که من را در برابر سرخی گونه ها و استیصال نگاهش، خلع سلاح کرده بود... - یک نفر این سکوت را بشکند تا من برای ادب کردنِ این آتیش پاره فرصتی پیدا کنم !!! - ... پرسید: 
" می تونم باهات راحت باشم؟! " حس می کردم گرمای شرم و خجالتی را که در رگ هاش می دوید... به قدری فریبا و طناز بود که دلم می خواست فراموش کنم چه کرده اما... جواب دادم:

" بعضی چیزا با عذر خواهی درست نمیشه تیزاروس! " ... خودم را روی مبلِ پایین تخت رها کردم، پاکت سیگار را برداشتم و یک نخ در آوردم، رغبتی به کشیدنش نداشتم اما باید این خلاء گنگ و احساسی با چیزی پر می شد! خیلی آرام گفت: " من...! " ... 

پکی به سیگار زدم، خیره و طلبکارانه نگاهش کردم: " خب؟! " ... دیدم که چه ظریف ران هایش را روی هم می مالد و سعی می کند با انقباض ماهیچه های پر تب و تابش حرفی را منتقل کند؛ جواب داد: " من دلیلی برای عذر خواهی نمی بینم اما اگه ناراحت شدی الان وقت گفتگوی اخلاقی نیست! " ...سیگار را با غیض توی جاسیگاری خاموش که نه، له کردم و بلند شدم، گفتم : " خیلی پررویییی به خدا!..." و با حالت قهر اتاق را ترک و چراغ را پشت سرم خاموش کردم؛ صدایش را بلند کرد که: " من یه مشکل جدی دارم. " 
... در حالی که در را با بی تفاوتی می بستم گفتم: " تو که خودت همه فن حریفی ! حلش کن!"... جواب داد: " باید بری خرید!!!" ...

خرید؟! ساعت چهار صبح بود: " برم کجا؟! "... 
" داروخونه... یه شبانه روزی سر چهار راه بود، خودم دیروز دیدم" ... 

نباید کوتاه می آمدم؛ خیلی بی چشم و رو بود ولی کنجکاو شدم...: " کجات درد می کنه؟! " 
و از لای در نگاهی به او انداختم، زیر نور چراغ خواب، کش و قوس های تنش با آن برجستگی های هوس برانگیز، سایه روشنی به او داده بود مثال زدنی. در آن تاریکی، حرکتِ مواج ساق های دستش را تشخیص می دادم که زیر شکمش گذاشته بود و به آرامی فشار می داد، سعی می کرد دردی را که در بدنش می پیچید، مخفی کند؛ با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت: " آخه تو از زنونگی چی می دونی؟! " ...
نیشخندی زدم، در را بستم و به آن تکیه زدم. گذر خاطرات در ذهنم همان اندازه که شیرین بود، برای بغض حرف های نگفته ی من کفایت می کرد؛ پس مشکل جدی ش این بود؛ گفتم: 
" همونجا تو کشوی زیر تخت هست، تویه یک نایلون صورتیه، سواد که داری ، روش نوشته تامپون..."... 

بطری آب معدنی را از روی اوپن برداشتم و یک نفس سر کشیدم، به عادت سابق روی کاناپه دراز کشیدم. خواب از سرم پریده بود. برق تار مویی لبه ی کاناپه، توجهم را جلب کرد، بلند بود، هر چی فکر کردم رنگ موهای تیزاروس تو ذهنم تعریف نشد، تار مو را سر جایش گذاشتم و سعی کردم بخوابم. صدای باز شدن در اتاق گوش هام را تیز کرد... 
" تو خوابت میاد؟!"... جواب دادم: "نه!" ... 

" می خوای بقیه داستان رو بشنوی؟!" ... برای دلجویی از تمام اتفاقات نچسبی که امشب افتاده بود و بیشتر به این دلیل که نشان بدهم ذهنیت م درگیر این بلوغ جنسی و تجربه ی جدید دخترانه اش نیست، آرنجم را روی پیشانی م گذاشتم و گفتم: " می شنوم "...

از صدای قدم هایش فهمیدم که روی تخت برگشت و با تـُنی که من به راحتی صدا را در این فاصله ی سالن و اتاق خواب می شنیدم، ادامه داد: 
" فرانک قهوه ای دم کرد و ذهنش درگیر چارلز شد! مرد غریبی بود، شاید چیزی که فرانک را متوجه ی اوکرده بود، انتخاب خاص چارلز در شریکان جنسی بود. فرانک ندیده بود که چارلز، با زنان جوان و زامبی های مست بخوابد! همیشه به خوردن مختصری آبجو و معاشقه با دخترکان، بسنده می کرد، یکی دوباری هم که او را در بستر ژاکلین، زن میانسال کافه چی دیده بود، جز نمایشی آتشین از لب و بوسه بر جزء جزء اندام زنانه، به فرجام دیگری نرسیده بود... 

فرانک صندلیِ کنار پنجره را به زاویه ای چر خاند که از درب نیمه باز حمام می توانست،رقص سیلویا را در درون آب تماشا کند:
My heart goes Boom…Boom…Boom
Every time I think of you
Heart's going B...B...B
Lost control what shall I do?
Cos I wanna be your lover
Till the end of our lives
I could never miss again
These loving eyes 
شعرهای عاشقانه ی سیلویا با صدایی به ملاحت نیلوفرهای آبی در پس زمینه ی نیلی آب، روح فرانک را به گذشته ای که هرگز در آغوش مادر برایش اتفاق نیافتاده بود، می برد.جایی گنگ اما آرام بخش در کودکی ِ نداشته اش! جایی که همیشه در نفس های مُسکر سیلویا معنا می شد. برخاست، فنجانی برای خودش و دیگری برای سیلویا از قفسه برداشت.چیزی به زمین افتاد و به زیر قفسه غلطید.نشست با سر انگشتانش جستجو کرد. پیدایش کرد. مداد بود. قلمی کوچک که مدت ها تراشیده نشده بود.باید کاغذی هم پیدا می کرد. از جایی که قلم افتاده بود دفترچه ی کرم رنگی را هم دید.بوی گوزن های شمالی را می داد. لا به لای برگ های دفترچه مملو از گلهای خشکیده بود. گل برگ های رز، بنفشه های وحشی، نسترن های کوهی، حتی زنبق ها و خزه های جنگلی ... یادش نمی آمد او را با خود به جنگل برده باشد! تا آن شب دست خط زیبای سیلویا را ندیده بود ... 
" مردی در من ارضا می شود، 

بیرون که می رود! 
باکره ای درونم درد می کشد که 
روزی یک پری دریایی خواهد زایید! " 
****
" ختن آهو در میان پا داشت 

بوی چمنزاران در آغوش 
مردی که بوسه هایش اقیانوس را آرام می کرد! "....... 
**** 
"فرانک! "... سیلویا بود که صدایش می زد؛ دفترچه و قلم را سر جایش گذاشت.قهوه ای ریخت و با خود به حمام برد، با هر آنچه به تن داشت در وان خوابید و چون پیچکی رونده در عطر بدن سیلویا پیچید، اینجا آخر دنیا بود در جایی که وارونه ها، گهگاه معنای زندگی می دهد. 

آن شب تمام شد، در چشمان نوزادِ زود رسی که بر تخته سنگ های ساحل، امیدی به ماندنش نبود. چارلز تمام شب، با درد، صخره ها را در نوردیده و قبل از سحر به این دخمه رسیده بود؛ به روی تخته سنگی دراز کشید، به شکم بالا آمده اش نگاهی کرد، مانع دیدنِ پاهایش می شد که از شدت فشار و درد کرخ شده بودند؛ درد چون چنگال های تیز عقابی، به یکباره تمام وجودش را در هم می پیچید و گاه چون نسیم بامدادان رهایش می کرد و او را به کما می برد، درون شکمش می سوخت،نه مثل آتش، نه مانند گدازه های آتشفشانِ سالها خفته ای که انرژی قرن ها را در حال فوران در دهانه ی خود ذخیره کرده باشد! به نوع غریبی از درون گُر گرفته بود و عرق مرگ بر بدنش نشسته بود، با هر چنگی که به شکم می انداخت، روده ای پاره می شد اما نافش نمی شکافت. فریاد ها گلویش را ساییده بود و ناخن ها پوست تنش را... 
در آخرین رمق با خاطره ی دو ماه قبل از هوش رفت، شبی را به یاد می آورد که مست نبود، مثل هر شب تا هپروت خوشی می رفت و به لاس زدن در کافه اکتفا می کرد، مانند هر دخترِ تازه بالغ و باکره ای از جنس مخالف دوری می کرد، از تفاوت ناپیدایی که در امحاء و احشاء مردانه اش درد می کشید با خبر بود، قبل از غروب از کافه بیرون زد و در تیزی سنگهای شکسته، به سمت خانه پیش می رفت، کمی دور از نگاه اهالی دهکده، زنی در آخرین پرتوهای ارغوانی خورشید، خودِ برهنه اش را در حجمی از جلبکهای تازه و مرطوب ساحل در گوشه ای از غار پوشانده بود؛ چارلز آن شب بی اراده به تماشای دستان پر تب و تاب زن ایستاد که جلبک های لزج را در رفع تشنگی اندامش با ولع به خود می مالید. یادش نمی آمد نگاه زن او را به داخل کشاند یا غریزه ی سرکوب شده ی سالها ی جوانی!...لحظه ای بعد در بستری از شهوت و بوسه در میان ران های خمیده ی زن سر گذاشته بود؛ همراه با نعره های خوشایند زن که با بوسه های مرطوب چارلز در شکاف های ظریف تنش، جان می گرفت و تا مغز استخوانش نفوذ می کرد و از لبانش در فضای اتاقک سنگی جاری می شد و با هر مکیدنی،مرد ثانیه ای با روح خفته در کالبد دریایی زن عجین تر می شد؛ 
بلعیدن آنچه از ارگاسم سیلویای افسانه ای در زهدان مرد پایین می ریخت، خبر از تولد موجود ناقص الخلقه ای می داد که ضجه های مجسم چارلز بود در دنیایی که خودش را در هر رابطه ی جنسی سرکوب شده ای، تا آن روز، بالا آورده بود! ... دیگر بار درد در شکمش پیچید، چارلز از خاطره به حال بر گشت! بی محابا با اولین بریده ی تیزی که به دستش آمد عانه تا ناف را شکافت...دست در حفره ی لگن برد، جنین را بیرون کشید، قبل از آنکه به زمین بکوبد، خنده های نوزاد غافلگیرش کرد، بند ناف را پاره کرد و ما حصل اولین و آخرین رابطه ی جنسی خود را در کنار ساحل رها کرد. شکم دریده اش را در مشت گرفت و با خاطره ی زنی که مرد بودنش را معنا کرده بود، به خواب ابدی فرو رفت."......

" حریر تنش شهر ه ی دریا بود، عروس دریایی؛ زنی که زفافش در هیچ حجله ای نمی گنجید!" 


*اسب دریایی از معدود ماهیانی است که در آن ها، جنس نر حامله می شود.
.

.
ادامه دارد ...


بازنویسی شده در

93.08.14



 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد