عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر بیستم خاطرات کودکی" نامه ی رمزدار"

 

معشوق دل به سنگ، نشان کرده!
سلامی از سرِ دلخوشی های قدیمی، ور نه مرا چه کار با مردی که قهر کردن بلد ست؟!

خواستم بدانی، به تو نه اما #به_دست_های_تو_فکر_می_کنم؛ سرد و سرمازده در زیر آخرین تیر چراغ برق روشنی که در کوچه ‏باغ خاطره، #با_دسته_ای_گل_سرخ، به نیامدن من فکر می کنی!‏
و به روبان قرمزی که دور هدیه ی تو نپیچیده ام چون قرار نیست با من سر قرار بیاید!‏
به آخرین پیامی که برایت فرستادم و بی جواب ماند، مشکوک ام! این که به تو رسید و از تو به من ‏نرسیده است، جوابی که می توانست خون تازه ای به رگ های #این_عروس_برفی بدواند!‏؟
نوشته بودم:‏
‏" خدا رحمت کند مردی را که از پل عشق گذشت و بند دلش را برید تا راه برگشتی، نداشته ‏باشد؛ از خداوند صبر جزیل می خواهم برای بانوی بازمانده اش در میانه ی پل که #تعلّق_خاطرش، به ‏تعلیق جان رسیده است."‏
کافی بود به رسم مادر جان بگویی:"‌‏ همه از خداأیم و به خدا باز می گردیم."
تا تکلیفم با این دل صاحب مرده روشن شود!
غرور #هم_حدی_دارد_عزیزِ_جان!
مگر پیشنهاد آن مهمانی کذایی با من بود که حالا هر چه چوب و چماق از نگاه خریدانه ی مردانَش را، به دامن من می تکانی؟!
آن پیراهنِ ماکسی ارغوانی و مخمل را مادرم برایم دوخته بود یا خودِ فخر فروشت خریدی تا #حسادتِ زنان فامیل را بر انگیزی؟! گفتمت این قرتیزک بازی ها به منِ #آفتاب_و_مهتاب ندیده ای که جز چادر نماز مادر جان به خود نپیچیده ام، نمی آید! 
گفتی:" باید دل خدا #را شور انداخت، شاید با کشف حجاب، اشتیاق مادرت را به عقد مان #برانگیختی."
این هم شد، راه چاره؟! غیرت خدا که هیچ، اشک مادرم به کنار، #قهرِ تو هم پاپیچ این روزهای عشق و عاشقی شد.
دل #من خوش بود به هر چه عید و مناسبت های فرهنگی و فرنگی برای یک دیدار مخفیانه و لذت #از شرم بوسه های پنهانی! 
تو در آن پیراهن سفید و یقه دیپلمات شاهانه ات، من به زیر سایه ی #ته_ریش_مردانه_ات که این بار وعده مان کوچه باغ خاطره #بود.
حال #که تو در سایه ی غرورت قدم #می_زنی، من هم از دلتنگی، پنبه ی هر چه نقشه ی عاشقانه را می زنم #تا لحافی از خوش خیالی، بستر شب های مانده ی عمرم بدوزم تا روزی که در سطرهای پنهان این نامه، دلیل سرکشی های آن شب مرا، که از هشدار نگاه تو در مهمانی، می گریختم را پیدا کنی؛ نتوانستی نامه را به آن #بانوی_حسابدارتان بده، تا با زیرکی یک بار دیگر مرا از #حظ تماشای تو محروم #کند.
این روز عشاق که به نیمه رسید اما اجازه نده شب را در هشتی خانه ی زنی ترسیده از تنهایی، صبح کنم که اگر عمرم تا طلوع خورشید فردا به درازا کشد، عمری بی ترس از نبودنت، زنده بلا و مرده بلا بودن، آسان ترین شیوه ی زندگی است.

)از آنجا که می دانم این نامه را نشان دوستان مجازیت هم می دهی، این راز هشتکی دیگر راز نیست، اعتراف نامه است(.

#
من_مؤمن_ترین_ملحد_جهان_هستم

#
به_آن_بت

#
که_از_قلب_سنگ_تو

#
تراشیده_است_خدا.

والسلام.
***
منزل جان 
از تمام نامه ات، جز حرف آشنای همیشگی را نخواندم. اما جواب دیگری به این حسادت عاشقانه خواهم داد.
قرار نیست تا مادر تو بر پاشنه ی لجاجت و خشم ایستاده است و اجازه نمی دهد تو بانوی خانه ی من باشی، من و تو بر مدار تعصب و حسد بچرخیم که فلانی چون و دیگری چنان!
بر سر قرار نرفتم چون منتظر این نامه بودم که فرستادی؛ برای دیدنت هم نخواهم آمد؛ حسابدار را هم اخراج نمی کنم.
چادرت را سر کن و برو سقاخانه؛ برای شفای دل من، نگاهت را نذر کن و برای سردی آتش حسادتی که جانِ منزل مرا به آتش کشیده است، خنده ات را که خنکای جان است.
این عاشقانه ترین رسمی است که می توان آئین کرد.

#
خدا_عشق_را_برای_تو

#
تو_را_برای_من_آفرید

خلاص!

بیست و پنجم بهمن ماه نود و چهار
ولن تاین

#امیر_معصومی / امونیاک


بیستم بهمن ماه نود و چهار

 

دفتر نوزدهم خاطرات کودکی" سفر 2"




منزل جان! 

باز زمستان شد و خلق و خوی انقلابیت جان گرفت؟!
ای که قهرت به سانِ کرشمه ی غزالان دشتِ یوز دیده است! به کجای زنانگی ت چنین غرّه ای که دندان مرا به گوشت شیرینت، دعوت می کنی؟!
به آن جفت ساق نازکِ دونده یا دو چشم رمنده ای که خشم مرا فرو بنشاند؟!
خوب گوش هایت را باز کن!
سال ها می گذرد و هرگز نخواستیم دیگری را به سنت خویش،‌ مرسوم کنیم، تا دنیا دنیاست، برای خواندن هم بهانه داشته باشیم.
چه شده که آیین رام کردن و بردگیِ من پیش گرفته ای؟!‌ من اگر تمثیلی مجسم از آرزوهای تو بودم که دیگر، عزیزِ جان ت نمی شدم! غیر از این است که مرا برای خودم خواستی؟!
" خودم" که شبیه هیچ یک از دلال های عشق نبودم. خوب می توانستم و می توانم با دارایی جوانی و جذابیتم، از دختران زیادی سهام زیبایی و لوندی بخرم و خانه ی هوسی با سهام عام برقرار کنم اما، دلم را با سهام خاص و مسوولیت محدود، با تو شریک شدم.
جانِ من
زمستان است و بازار بافتنی به راه اما، این پاپوش که بر من می دوزی تا در قفس باید های خویش محبوسم کنی، روح مرا می پوساند!
شبیه تو نبودن، ‌ذنبِ لایغفر نیست، این ملاک اشرف بودن یک انسان است. چرا می خواهی مرا به خط و سیاق خودت، مشق کنی؟! بگذار این چند روز هم، بهتر از دیروز بگذرد، به تماشای زمان بایست در لذت از ثانیه های عاشقی که قادرتر از ما نیز در کشف حقیقت وجودی عشق مانده اند.
چشم از زندگی دیگران برگیر؛ از دو، دو تا، چهار تای عشق، ‌چشم بپوش که نه هر زن، سهمش از معشوق بیشتر باشد، ارزش سهامش نیز بالاتر است! 
تو نمی دانی اما سهام بیشتر، منجر به عرضه ی حق تقدم می شود! سهامدار بیشتر می طلبد! تو به کدام بیشتر رضایت داری و طیب خاطر؟! ارزش یا شریک بیشتر؟!
نه مهر بانوی من
آن مردها که تعریف شان را در ذلت عشق شنیده ای و زنان شان را بر آن ها شیر پنداری، به آب و نان و بستری از زندگی مشترک راضی اند و گاه این رضایت را از هر فروشنده ی دورگردی،‌ می خرند! حقیقت زندگی آن چیزی نیست که نشانت می دهند، آن قسمتش که از تو پنهان کرده اند، دلیل رسوایی است.
ما مردها همگی محصولات مشترک یک کارخانه نیستیم که زنان مان، مصرف کننده باشند! قرار نیست از فضل عاشقی، فضله ای بماند و جان و جهان مان را به گند بکشد!
کدبانوی من
این حجله که تو بسته ای و این حسادت که تو سیاست پیشه کرده ای و این مادرانگی که در تیمار عشق می کنی، نه شأن توست نه حق من!
اگر تو عمرت قلم زده ای، من تیشه به کوه غرورم زده ام تا در وفای تو، رگه هایی از طلا و جواهر و الماس در رگ برگ های وجودم احیا کنم و خویش را مقتدرترین و ثروتمندترین مرد جهان بدانم که بهایی، خریدار هستیَ ش نیست.
می روی سفر! برو! 
اما من برای سوغات کمتر از بوسه و لبخند، نمی خواهم؛ نگو گران است که من جیب هایم پر است از انباشته ی وسوسه های عاشقانه. همه را می دهم، خنده ات را ببوسم.

" جان، جگرت را ."
آخ! باز این گوشی لعنتی هنگ کرد! می خواستم بفرستم در جواب یک خواننده،‌ اشتباه ارسال شد برای تو.

خب!
حالا هر دسته گلی به آب داده ای و دست پیش گرفته ای،‌ فدای سرت. بگو نوروز، برای سفر کجا برویم؟!

امیر معصومی/آمونیاک
دهم اسفند ماه نود و سه

دفترهجدهم خاطرات کودکی" سفر 1 "

 

 


عزیز جان

بی سلام! بی علیک!
می روم سفر؛ آنقدر دور که طنین صدایت در گوش هایم گم شود و تصویر خنده هایت در برکه ی چشمانم، مواج گردد!
می روم غربت، آنجا که صدای دریا، خاطره ای را به یادم نیاورد و گنجشک کان، از خانه ی تو خبر نیاورده باشند!
می روم تنهاگردی؛‌ جوری که از سایه ی خویش هم بترسم،‌ مبادا اجیر کرده ی تو باشد!
نه اینکه خدایی نکرده گمان کنی صبرم سر آمده، قهر کرده ام؛ یا نازم را برده ام بالا و روسری انداخته ام پشت گوش که : " نیامد که نیامد! " 
مدیونی اگر از مخیله ات بگذرد که دلگیرم!‌ نه!‌ دلم گیر است ... در کوره راه های عاشقی!
درست در انحنای آخرین عین " عاشقت هستم " ... با همان فونت دوازده ی نازنین که برای آن مخاطب ت ، کامنت کردی!!!
مشغول الذمه ی من باشی اگر فکر کنی طعنه می زنم یا متلک می پرانم! به روح مادر جان قسم ، حرف چیز دیگری است!
روزمرگی ها فراموشت کرده است ایام جوانی را، آن روز که من به سهو در بازی وسطی، پسر دایی ام را عزیزْ جان صدا زدم! – عزیزْ جان! نه عزیزِجان! - 
آن هم با لحنی طلبکارنه، نه با ناز و عشوه!‌ که چرا در امتیاز ها تقلب کرده بود و تو بازی را ترک کردی با نشان دادن آن انگشت تحکم ت که برایم خط و نشان می کشیدی!
حرف در دهانم ماسید و خون در رگ هایم. انجماد نفس ،‌سینه ام را ترکاند از زمهریر خشم تو که بر خلاف همیشه آتشین نبود!
تو یادت نیست اما آن پاییز برف آمد، بی هنگام میانه ی آبان ماه!‌ و تا سیزده نوروز سال بعد که تو داوطلبانه به اجباری رفتی، ما هم را ندیدیم تا دهان من از واژه ای که بی جا به مرد دیگری گفته شده بود،‌ پاک شود!‌ تا بی طهارت زبان، دوباره سلامت نکنم!
من این را هیچ کجای دفتر خاطرات کودکی ننوشتم که تا برگشت تو از اجباری، قدغن کرده بودی هر نامه ام را با عزیز جان شروع کنم و تنها بنویسم : "‌سلام مردی که تو باشی! "
و خوب می دانستی که هر حرفش پتکی است بر روان من که روح آلوده به نام دیگری را ویران کنی و از نو بسازی!
حالا میدانی چه شده است؟!
سالهاست که من جانِ منزل توام و در کلبه ای از برگ های کاهی و مدادهای سوسمار نشان و خودکار های بیک،‌ برای خودمان حجله ای ساخته ام از واژه های ناب و جملات بی مثال و نامه های مقدس که لمس هر کدام شان بی وضو،‌ کفاره دارد!
باید شرم کنم اما، اولین قرار عاشقانه ی مان را که گذاشتیم و من تو را به رسم حیا نبوسیدم و روی گلبرگ رز نوشتم: " می بوسمت گرم و آتشین." و آن را کنج راست لبانت نشاندم، بوسیدنت را مهریه عندالمطالبه ی من کردی!
تاریخ عقد ما نوشته نشده است اما آن روز که برای اولین بار تو را در نامه های محرمانه، " عشقم " خطاب کردم،‌ تو را محرم جان خویش دانستم.
با تو نگفته ام اما در آرزو های من، نگین تاج عروسی م نه چشمه ی نور است نه الماس چند قیراط! آن روشنی نگاه توست که هوس آلود به اندام هیچ زنی خیره نشده است؛ همان روشنی که من به هر نامه قربانی صاحب چشمانش می شوم!
با تو در میان نگذاشته ام که برلیان حلقه ی ازدواج من کجایی باشد اما همه می دانند که نشان ازدواج ما هفت وجهی تراش خورده است" م.ن.ز.ل.ج.ا.ن – ع.ز.ی.ز.ج.ا.ن "
خاطرت می آورم که وقتی اولین بار، به جمله ی دو پهلوی تو که گفتی : " هوس یک انار آبلمبو کرده ام که خوردنش از دهن نیافتد!‌" ... سرخ و سفید شدم و لنکت گرفتم که چه بگویم؟!
خندیدی و گفتی : " این جور وقت ها باید بپرسی هوس جگر نکرده ای؟! " و من بگویم: " آبدار باشد،‌دندان گیر! چرا که نه؟! " ... و من با خود فکر کردم چه ساده می شود با چند استعاره ی ادبی، معشوقه ای را به تب گزیدنِ بعد از یک بوسه،‌دچار کرد!
این ها را نه برای تو، برای خویش می نگارم که در این روزگار انسان ها چه زود عاشق می شوند؟! بی یک بار وعده ی شامی عاشقانه، بی یک بار، بوسیدن در خلوتی دو نفره، بی یک بار هم آغوشی بی شرمانه! 
می نویسم تا بدانم تنها درد آدمی را بزرگ نمی کند،‌ غرور و قدرت و شهرت هم! ...
می گویم تا بدانی که حسادت من به بزک های فشن و ساپورت های مارکدار و تاپ های اندام نمای رقیبان عشقی نیست؛
حسرت من به لحظاتی که صرف مکالمه با آنها می کنی نیست؛ 
ترس من از خرید هدیه برای تولدشان نیست؛
بخوان تا بدانی، در اندیشه ی من هراسی نیست! چرا که‌ زیبایی ام به ماندگاری نامه هایی است که برایت نوشته ام،؛ جوانی ام به قدر ثانیه هایی است که با تو عشق ورزی کرده ام و از عمرم حساب نمی شود؛ 
و ثروت تو به تومان و دلار نیست! به دُرّ واژه هایی است که برایم آفریدی و برایت صیقل دادم‍!
من امروز از قهر و غضب چمدان نمی بندم عزیز جان!
از شرم دستان خالی و رنج تنگیِ دلی عزم رفتن کرده ام که از هر واژه ی عاشقانه ای برای نامیدنت مستاصل مانده ام!
چرا که تو هر آنچه با هم تا به امروز در دفتر پس انداز خاطرات کودکی اندوختیم، بی دریغ خرج دیگران کرده ای! 
من آنقدر ها که گمان کنی کج فهم و متعصب نیستم و هرگز به تو ظن لا ابالی گری نبرده ام اما ... در مذهب عشق
آن کرده که بر دیگران کراهت دارد، بر ما حرام است! 
بر من نخند و نگو:
" آن عبارت که بی قصد قربت بر زبان جاری شود،‌ نطفه ای علیل است! "
بر من قافیه نبند که:
" هر که در این بزم مقرب تر است

جام بلا، بیشترش می دهند! "
بر من خرده مگیر و گره در ابرو نیانداز که روزگار بی وفا و بدکردار، بند دل مرا بریده است و هوایم را برده است و زیر دامنی ام را به باد داده است!
نه عزیز جان
به من تهمت نامهربانی نزن!
آنچه در رقص واژگان به روی کاغذهای مجازی ت،
برای تو ابزار موجودیت است،‌ برای من ابرازی بر وجود است!
آن " عاشقت هستم " که برای تو شور احساسی است برای من شعور عاطفی است!
آن " می خواهمت " که برای تو قلیان است، برای من غلیان است!
و
این بهانه ها که که تو می گذاری به پا قدر ناشناسی م، برای من قدر تو را شناختن است!
نه!‌ تو آنی نیستی که من در حصار جمله ها بگنجانمت!
اویی نیستی که بخواهم بر شعر ها و نامه ها و داستان هایت، مُهر تملک بزنم که " با من باش و برای من باش! "
کدام معشوقه است که چنین معشوق روح به باران شسته ای را نشناسد؛‌نداند از تبار اقیانوس هست و دوست داشتن موصوف اوست نه صفتش!
نه عزیز جان!
اگر من امروز کاسه ی امید تو را به سنگ تدبیری کودکانه می شکنم برای این است که چاره ای بر تأدیب این طفل شوخ چشم و ادب رمیده بیابی؛ آن حکم نانوشته که بر خوشایند هیچ دلبرِ دلگشایی، ننوشته ای! شاید دگر باره مرا بر مسند دل بنشانی!
می روم سفر؛ می روم اجباری! تا خاطر من از این سهو که بر قلم تو رفته است، پاک گردد و خزانه ی قلبم از عاشقانه های بکر تو، لبریز شود!
هر کس تو را به عناد و سرکشی من شماتت کرد،‌ یادت بماند که جواب دهی:
" اگر با من نبودش هیچ میلی

چرا ظرف مرا بشکست لیلی! "

منزلی که جانش از روزهای ابری افسرده است، ارزش قربان شدن برایت، ندارد!
تا درودی دیگر بدرود عزیزِ جان من .

ادامه دارد....

امیر معصومی/ آمونیاک
زمستان نود و سه

دفتر هفدهم خاطرات کودکی" دو بیتی "



مهر/ بانی که نگهبان قلب بلورین من هستی، سلام.
غزیز جان
سپاس خالق بی همتا را که در گذر فصل های فراق، ‌اگرنسیمی از بی مهری به جان می وزد، تو را آفرید که پاسبانِ کوچه باغ های خاطرِ من باشی.
گفتن ندارد که آبان در راه است. آن اولین سرمش کودکی یادت هست؟!‌ کوچه باغ های خاطره؟!‌ نشان به همین نشانه ی دو پیکر!
از اولین نامه ی سر گشاده ی ما به هم که در وبلاگت، نشان همه دادی، یک سال می گذرد؛ چشم بر همزدنی! به قدر همان چشم گذاشتن بر دیوار کاه گلی باغ مادر جان در بازی های کودکی..." ده، بیست، سی، چهل،‌ ...، هفتاد،‌ ...صد... بیام؟! " ...
کاش الان هم که به روی این زیلوی قدیمی دراز کشیده ام، دست هایم را به روی پیشانی قلاب کرده ام و چشم هایم را بسته ام و با خیالت عشق بازی می کنم ، صدای تو از پشت پنجره بیاید که بگویی : " بیا! " و بر خیزم از جا ...
با همان بلوز سفید و دامن پیله ای و چهار خانه ی رنگارنگ، بدوم میان باغ. بایستم، در لابه لای سایه های بی جان پاییزی، روی برگ های زرد و سرخ، دنبال سایه ی تو بگردم که پشت کدام درخت پنهان شده ای؟! ... و بعد فریاد بزنم: " دیدمت!‌" و تو بی آنکه بدانی راست می گویم یا دروغ؟! خودت را بیرون بکشی که : 
" قبول نیست! جر می زنی! حتما نگاه کردی! " ... و هیچ کس به خوبی من نمی داند که برای جستن تو در آن وسعت لایتناهی باغ مادر جان، هیچ راهی وجود نداشت جز تعقیب نشانه ها با اندکی مکر دخترانه! چطور می توانستم با آن اندام ظریف، با دست های کوچک و پاهای ناتوان، تو را بیابم، آن هم وقتی خودت را چنان پنهان کرده بودی که من ساعتی در باغ سرگردان بمانم و تو از خجالت تمام شیرینی ها و کلوچه ها در بیایی ؟!‌ ... 

من همیشه تو را بیرون می کشیدم!‌ چه از مخفیگاه های کودکی،‌ چه از غار تنهاییت در سالهای نوجوانی، چه از خلوت قهرهای عاشقانه ات در روزهای جوانی! 
مادرت می گفت: " این زبان که تو داری! مار را از خانه اش بیرون می کشد، چه برسد به نور چشمی من که بره است پیش آن زبان شیرین بیان ت! "
مادرت نمی دانست که در آخرین بازی قایم باشک، تو چه شرطی را به من باختی! یادت هست؟! 
آن زیر پوش رکابی آبی، پر رنگترین تصویر این خاطره است؛ نوبت تو بود چشم بگذاری. قبلش صدایم کردی پشت خانه باغ و گفتی: " بیا شرط ببندیم! " 
گفتم : " آقاجان گفته حرام است. "
گفتی : " پولی نیست. آن شرطی که برایش پول بگیرند را آقاجان گفت."
گفتم: " چه شرطی؟!‌"
گفتی: " اگر پیدایم نکردی، هر چه گفتم را باید قبول کنی! "
گفتم: " بی خود ادای بزرگتر ها را در نیاور! میدانی که پیدایت میکنم. همیشه."
گفتی: " باشد، اگر پیدام کردی، هر چه تو گفتی! قبول؟! "
در عالم بچگی از این شرطت خجالت کشیدم، خب آن شرط شرم هم داشت! گفتم: " قبول."...
پیدایت کردم. البته دروغ گفتم که تصویرت را در آب حوض دیدم و تو باز ناشیانه خودت را لو دادی، با اینکه به قیمت بردن شرط، با همه ی ترست از ارتفاع، باز هم رفته بودی بالای درخت! مهم این بود که من شرط را ببرم! 
اولش یک قیافه ی حق به جانب گرفتی که : " باشد، مرد است و حرفش. بگو ." 
من هم دهانم را به گوشت چسباندم که : " می خواهم منزل جانت باشم. " 
مادرم که سرزده آمد میان شرط،‌ کفشهایت را گرفتی دستت و دوان دوان از باغ گریختی و نماندی که ببینی مادرم گوشم را پیچاند که : " داغ ش را به دلت می گذارم! گیس بریده ی بی حیا؟!‌"
من که می دانم او نشنید چه گفتم، گمان کرده بود سر بر گردنت پیش آورده بودم برای بوسیدن؛ چون خودش داغ عاشقی بر دلش ماند، چنین کرد با من، با ما!
شاید اگر آن روز تو می ماندی و از حیثیت مان دفاع می کردی، این بازی قایم باشک طلسم نمی شد که حالا نه تو پای آمدن داشته باشی و نه من نای رفتن از دفتر خاطرات کودکی را!
غزیز جان!
می دانم که این همه سال چه از بار عشق کشیدی، بی آنکه لب به قبول شرط گشاده باشی.
دختر بودم و جوان. خواستگار پشت خواستگار. مانده بودم میانه تب عشق و سوز اشک های مادرم.
هر بار پی بهانه ای رنجاندمت که شاید اگر وفاداری از سر تو بیافتد، کمر این عشق بشکند؛ من هم بروم زیر لحاف ملایی سرم را پناه کنم! که دیگر نه تو از دست ندانم کاری های من رنج بکشی و لب به دندان بگزی که : " مبادا خر شود،‌به این یکی بله بگوید! " و نه من پریشان حال شوم و آشفته روان که : " مبادا دلش از عاشقی سیر شود و یک روز مانده به وصال بزند زیر شرط! " 
شیدایی که شاخ و دم ندارد مهربانم!
همین که من تو را دوست دارم اما زخم زبان می زنم، خط و نشان می کشم و نامه های عاشقانه ام را پاره می کنم تا هرگز نخوانی!
همین که تو مرا دوست داری اما به جای هر قوت قلبی، نامه ام را بی جواب پس می فرستی و می روی و روی مطالب وبلاگ رمز می گذاری تا من نبینم برای که چه نوشته ای؟!
اینها همه ش جنون است. مثل ان یک بار که مرا در بازی، پیدا نکردی و وقتی فهمیدی روی پشت بام همسایه پنهان شده بودم، دستت را بالا بردی و یک سیلی زدی که:
" کبوتر جلدی که روی بام همسایه بنشیند را باید خون کرد! " ....

هنوز هم نمی دانم که در عالم بچگی چگونه معنی آن حرفها و کنایه را می فهمیدم که دویدم، دستت را گرفتم و بوسیدم که : " به خدا در پشت بام شان قفل بود. " ...
تو قهر کردی و رفتی اما من تا وقتی که روز تولدم با نوبرانه ی خرمالو های باغ آمدی، اشک ریختم.
مانند هفته ی قبل که توی باغ خاله ام عکس گرفتم و برایت فرستادم اما تو فکر کردی باغ حاجی مولایی است و کاسه کوزه ی هر چه دلتنگی را سر من شکستی!
خدا غرور تو و بی قراری های مرا شفا دهد! آمین!
امروز هم خواستم بدانم، کی از خر شیطان پیاده می شوی و برای چیدن خرمالو های باغ مادر جان می روی!؟
.
.
.
.
.
.
شاید نخواهی به این نامه هم جواب بدهی، شاید باز هم بروی این نامه را به جهت فخر فروشی بزنی روی صفحه ات که تو تنها مردی هستی که جان منزلش، نازش را می خرد، چه قاصر باشی و چه مقصر باشم! اما می خواهم این دو بیتی را که برایت نوشته ام را همه بخوانند که :
" از اشک چو پرسی ندهد او خبرم را

چون محرم راز است، نبرد او شرفم را
در وادی جانم خبری نیست، اگر هست
آتش زده افروزه ی عشقت جگرم را " 

قربان آن غیرت مردانه ات. منزل جان.


یست و هشت مهرماه نود و سه

دفتر شانزدهم خاطرات کودکی " اغتشاش "


عزیز جان

سلام
همین اول بگویم که اصلا برایم مهم نیست اگر این نامه را روی آن پیجت بزنی!‌ نه آن کلوخ دات کام فلان شده و نه آن فیس بوق خراب شده!
گفتم که بدانی آب از سرم گذشته است معشوق غیرتی! بگذار همه بدانند که جان از تو به لب رسیده است و لب از لب فرو بسته ام از هر چه قربانی کنم برایت!
از وقتی شناختمت متعصب بودی!‌ از همان اولین روزی که من خواستم پا از خانه بیرون بگذارم و خیر سرم بروم دبستان!‌ هنوز یادم نمی رود، وقتی فهمیدی به همان مدرسه ای می روم که پسر حاجی مولایی هم، شیفت پسرانه به آنجا می رود، چه الم شنگه ای به پا کردی که بلـــه!‌ آن مدرسه دیگر خیلی قدیمی ساز است و تا حالا چند بار که باد شدید آمده چنارهای بلند مدرسه شکسته اند و ستون ها لرزیده اند و ال و بل ... و باید مرا در یک مدرسه ی بهتر اسم بنویسند. خدا رحمت کند مادر جان را، فقط او می دانست و من، که درد تو چیست! به قول مادرم از بس نُفوس بد زدی،‌ پدرم به دلش بد آمد و منِ بیگناه مجبور شدم بروم محله ی دیگری مدرسه. همین شد که الان هیچ کدام از همکلاسی هایم را ندارم.
این غیرت و تعصبت بماند با خودخواهیت چه کنم؟!‌ ... خدا تو را ببخشد! ... من هنوز دلم پی آن کفش هایِ ورنی سورمه ای است که مادر از کفاشی حاجی مولایی خریده بود تا با مانتو و شلوار آبی نفتی مدرسه ام جلوه کند. خب همین یک دختر را داشت و هزار آرزو. می خواست تک باشم؛ اما تو چه کردی؟!‌ نه! یادت هست تو با آن کفش های نازنین چه کردی؟!‌خدا وکیلی وقتی به بهانه ی آوردن کشمش از توی صندوق،‌ کفش ها را از آنجا برداشتی و از پنجره به باغ پرتاب کردی اما افتاد توی حوض بزرگ خانه، یک لحظه با خودت فکر نکردی با آن همه اشتیاق کودکانه ی من، ‌صبح اول مهر چه خواهی کرد؟!
من که پا برهنه نماندم،‌ خیلی خوب هم فهمیدم آن کتانی های سفید را که مادرت صبح اول وقت به بهانه ی کلاس اولی شدن، برایم آورده بود، برای لاپوشی کار تو بود،‌اما هنوز هم مانده ام که چه می شد اگر پسر حاجی مولایی آن ها را به پای من می دید!‌ مثلا می خواست مرا به انگشت اشاره به دوستانش نشان دهد که این ها کفش های خارجیِ مغازه ی پدر اوست؟!‌ خب که چه؟!‌انگشت نما می شدم؟! ممکن بود کسی فکر کند به من نظر دارد؟!‌ خب می داشت!‌ خدا را چه دیدی؟ شاید من هم تا الان مادام و لیدی و چیزی می شدم!
نه اینکه هنوز به رسم دخترهای قدیم،‌ جلوی آیینه می ایستم، فرقم را از وسط باز می کنم و موهایم را دو طرف می بافم و روی سرشانه می اندازم،‌اگر مقنعه ی سفید تترون سجاده ام را هم بپوشم درست می شوم همان دختر دبستانی سی و اندی سال قبل، با همان چشم های پف کرده از گریه که کفش هایش گم شده است،‌ با این تفاوت که من این روزها تو را گم کرده ام! بختم را! اقبال بلندم را که باید تا الان آوازه ام نه از محل که از شهر بیرون می زد در نیک بختی!
من این روزهای اول مهر باید آلبوم فصل های عاشقانه با تو را ورق می زدم! مثل همین مدل ها، این خانم های مانکن را می گویم، لباس های سرخ و نارنجی پاییزه می پوشیدم و موهایم را به رنگ طلایی آبان،‌ بلوند می کردم و لا به لای برگریزان، ‌با تو عکس های دو نفره می گرفتم! حالا نصیب من از ان همه غیرت و خودخواهی تو چیست؟!
یک جانِ منزل که عزیزش صبح تا شب می نشیند پای آن رسانه های اجتماعی و به عاشقانه هایی که طرفدارانش پست می کنند،‌زنده باد می گوید!
بله! زنده باد بانوی های متمدن و آنلاین! خانم های تحصیل کرده که از هر انگشت شان یک فن آوری در تکنولوژی می بارد!
زنده باد خانم های روشنفکر که روز های اول مدرسه شان با چشم های گریان ، می ترسیدند از مادرشان جدا شوند که مبادا گم شوند و حالا خودشان راه بلد هزار گمشده اند!
زنده باد دوستان اینترنتی !
می دانی عزیز جان! چه خوشت بیاید یا نه!‌ من می خواهم ادامه تحصیل بدهم!‌ به تو هم نگفتم که دانشگاه قبول شده ام!
نگفتم که هفته ی قبل هوس خرید کردم؛ یک روسری آبی پوشیدم که تو همیشه می گفتی : " نپوش،‌ هر چشم که تو را ببیند و دلش حوری بهشتی بخواهد، گناهش گردن توست! " ... چادرم را هم طوری گرفتم که لبه ی روسری ام پیدا باشد، آن کفش ها که سه سانت پاشنه داشت را هم پوشیدم با جوراب پارازین تا بروم یک جفت کفش ورنی سورمه ای بخرم و با مانتو شلوار دانشگاه بپوشم!
اصلا هم برایم مهم نبود که رگ غیرتت بالا بزند! البته اول می خواستم چادر نپوشم. خب سخت است با کیف و کتاب و اتوبوس؛ اما هر چه خودم را در آینه برانداز کردم، با چادر جذاب تر بودم. اینها خیلی مهم نیست، این که امروز می خواهم یک گوشی موبایل بخرم هیجان زده ام کرده است. از مغازه ی پسر خاله ام خرید می کنم. یک موبایل می خرم که کیفیت دوربینش هم خوب باشد. می خواهم دردانشگاه با بچه ها که عکس می گیریم برایت بفرستم. دانشگاه هم مثل مدرسه نیست که بگویی حتما شیفت صبح باشد که آمدنم به غروب نخورد. گاهی دیدی تا دیر وقت هم نیامدم خانه.
همه ی این ها را گفتم تا بدانی، این پاییز دیگر از ان پاییز ها نیست که جای خالی ت روی سینه ام بشود شکنجه گاه. من اینجا واله و شیدا در میان خاطرات تو جان بدهم و تو حتی وقت نکنی برای رضای دل مادر من، کاری کنی! همه اش وعده های سر خرمن!
عزیز جان! جانِ کلام!‌ اگراین پاییز در بهترین هتل این شهر برای این عروس مهربانت حجله ی زفاف بستی که هیچ! و الا به جان تو نباشد به جان خودم ... تمام خیال پردازی هایی را که درباره ی دانشگاه و خرید و موبایل و کوفت و زهر مار داشته ام را عملی می کنم. ببینم کجای این دنیا می توانی معشوقه ای به صبوری من پیدا کنی که پای مردانگیِ دور از دسترست بماند و بهار آرزوهایش را حسرت نخورد!
حالا هم برو این نامه را به همه نشان بده ... اگر رویت شد به آن ها هم بگو یک اغتشاش است در پریود های زنانه!
والسلام!

***
منزل جان
سلام
همین اول بگویم که اصلا برایم مهم نیست بروی دانشگاه!‌ با چادر یا بی حجاب! با کفش پاشنه دار یا صندل! صورت آرایش کرده یا پای لاک زده!‌ این که همکلاسی های پسرت هم بیشتر از دخترها باشند مهم نیست، حتی اگر شماره ی همه شان را هم بگیری و در گروه های لاین و وایبر و فلان و بهمان هم عضو شوی!
تو واقعا با خودت چه فکر کردی؟!‌ این که من صبح تا شب پای اینترنت نشسته ام و دل و قلوه ام را بین زنان آنلاین، خیرات می کنم!
من به جهنم! خودت جواب خدا را چه می دهی با این گمان های بد که به این و آن می بری؟!‌ با این تهمت ها که به مخاطبان من می زنی؟!
اصلا بگو تا خودت هم بدانی! مگر من مانع درس خواندن تو شدم؟! یا در خانه حبست کردم؟! ‌این که تو رشته ی مورد علاقه ات قبول نشدی! این که مرگ مادر جان و آقاجان در فاصله ی کوتاهی از هم تو را افسرده کرد و دل و دماغ درس خواندن و کنکور دادن نداشتی! اینکه ترجیح دادی یک سالی خیاطی و گلدوزی و ملیله دوزی بروی و بعد هم درس خواندن از سرت افتاد،‌ تقصیر من بود؟!
تو از همان اول هم می دانستی که من بی رضای مادرت، تو را عقد نمی کنم! مادرت را هم بهتر از من می شناختی، مگر من وادارت کردم به پای این عشق جگر سوز بنشینی و برای نه گفتن به تمام خواستگارانت، دربرابر مادرت بایستی؟!
هزار بار بیشتر به تو گفتم: " اگر مردی را یافتی که به خوبی من توانست چشمانت را بخواند و لب خوانی هایت را بفهمد و اشک هایت را معنا کند،‌ مدیون این عشقی اگر نروی!‌ " ... این که مردی قابل تو یافت نشد و غرور مادرت هم مرا نخواست، ‌تقصیر کیست؟!
چرا رویم نشود؟ با کمال افتخار این نامه را با جوابش می زنم روی صفحه ام تا عالم و آدم بدانند وقتی منزل جان صبرش سر آید و دلش شور بزند، نهایت تهدیدش می شود خیال بافی هایی که بی اجازه و رخصت من، عملی شان نمی کند!
نامه ی قبلی هم گفتم که می آیم! بلاخره آنجا خانه ی امید من است و عمو جان صله ی رحم، می شود که سالی دوبار در خانه شان را زد و حالی پرسید، ولو اینکه مادرت به روی زیباترین دختر شهر که در خانه دارد،‌ متعصب باشد!
بازار هم نرو،‌ خودم سر راه برایت بهترین موبایل را می خرم و می آورم! اینترنت خانه تان را هم راه می اندازم، راضی کردن مادرت، با تو؛‌من تا به امروز به عقاید مادرت احترام گذاشتم و نخواستم به خاطر عشق و علاقه ی خودم به تو، او را برنجانم و الا چه بهتر از داشتن تو در هر وقت از شبانه روز که بخواهم؟!
دانشگاه رفتن هم بماند بعد از این دیدار، بگذار مزه ی دهان مادرت را بدانم، اگر دلش نرم شده باشد،‌ راه انداختن بساط عروسی،‌ واجب تر است. شاید این عید غدیر!‌ شاید!...
دفعه ی بعد هم تماس گرفتی و نشد که جوابت را بدهم و منشی به تو گفت، بعدا تماس بگیر! بد دل نشو؛ من هم آدمیزادم، گاهی کوه خشم و نفرت می شوم، نمی خواهم در آن لحظه با صدای سست و خسته ام،‌ دلواپست کنم؛ هر چند دیدن خشم و حسادت تو هم خالی از لطف نبود!/
بی ادب هم نشو! من کی و کجا در حضور جمع از اغتشاش اعصاب تو حرف زده ام که این بار دوم باشد؛ این دیگر همگانی است، گفتن ندارد منزل جان! پس بخند!
قربان مهربانی و لطف و صفای تو ...

ششم مهرماه هزار و سیصد و نود و سه