عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر شانزدهم خاطرات کودکی " اغتشاش "


عزیز جان

سلام
همین اول بگویم که اصلا برایم مهم نیست اگر این نامه را روی آن پیجت بزنی!‌ نه آن کلوخ دات کام فلان شده و نه آن فیس بوق خراب شده!
گفتم که بدانی آب از سرم گذشته است معشوق غیرتی! بگذار همه بدانند که جان از تو به لب رسیده است و لب از لب فرو بسته ام از هر چه قربانی کنم برایت!
از وقتی شناختمت متعصب بودی!‌ از همان اولین روزی که من خواستم پا از خانه بیرون بگذارم و خیر سرم بروم دبستان!‌ هنوز یادم نمی رود، وقتی فهمیدی به همان مدرسه ای می روم که پسر حاجی مولایی هم، شیفت پسرانه به آنجا می رود، چه الم شنگه ای به پا کردی که بلـــه!‌ آن مدرسه دیگر خیلی قدیمی ساز است و تا حالا چند بار که باد شدید آمده چنارهای بلند مدرسه شکسته اند و ستون ها لرزیده اند و ال و بل ... و باید مرا در یک مدرسه ی بهتر اسم بنویسند. خدا رحمت کند مادر جان را، فقط او می دانست و من، که درد تو چیست! به قول مادرم از بس نُفوس بد زدی،‌ پدرم به دلش بد آمد و منِ بیگناه مجبور شدم بروم محله ی دیگری مدرسه. همین شد که الان هیچ کدام از همکلاسی هایم را ندارم.
این غیرت و تعصبت بماند با خودخواهیت چه کنم؟!‌ ... خدا تو را ببخشد! ... من هنوز دلم پی آن کفش هایِ ورنی سورمه ای است که مادر از کفاشی حاجی مولایی خریده بود تا با مانتو و شلوار آبی نفتی مدرسه ام جلوه کند. خب همین یک دختر را داشت و هزار آرزو. می خواست تک باشم؛ اما تو چه کردی؟!‌ نه! یادت هست تو با آن کفش های نازنین چه کردی؟!‌خدا وکیلی وقتی به بهانه ی آوردن کشمش از توی صندوق،‌ کفش ها را از آنجا برداشتی و از پنجره به باغ پرتاب کردی اما افتاد توی حوض بزرگ خانه، یک لحظه با خودت فکر نکردی با آن همه اشتیاق کودکانه ی من، ‌صبح اول مهر چه خواهی کرد؟!
من که پا برهنه نماندم،‌ خیلی خوب هم فهمیدم آن کتانی های سفید را که مادرت صبح اول وقت به بهانه ی کلاس اولی شدن، برایم آورده بود، برای لاپوشی کار تو بود،‌اما هنوز هم مانده ام که چه می شد اگر پسر حاجی مولایی آن ها را به پای من می دید!‌ مثلا می خواست مرا به انگشت اشاره به دوستانش نشان دهد که این ها کفش های خارجیِ مغازه ی پدر اوست؟!‌ خب که چه؟!‌انگشت نما می شدم؟! ممکن بود کسی فکر کند به من نظر دارد؟!‌ خب می داشت!‌ خدا را چه دیدی؟ شاید من هم تا الان مادام و لیدی و چیزی می شدم!
نه اینکه هنوز به رسم دخترهای قدیم،‌ جلوی آیینه می ایستم، فرقم را از وسط باز می کنم و موهایم را دو طرف می بافم و روی سرشانه می اندازم،‌اگر مقنعه ی سفید تترون سجاده ام را هم بپوشم درست می شوم همان دختر دبستانی سی و اندی سال قبل، با همان چشم های پف کرده از گریه که کفش هایش گم شده است،‌ با این تفاوت که من این روزها تو را گم کرده ام! بختم را! اقبال بلندم را که باید تا الان آوازه ام نه از محل که از شهر بیرون می زد در نیک بختی!
من این روزهای اول مهر باید آلبوم فصل های عاشقانه با تو را ورق می زدم! مثل همین مدل ها، این خانم های مانکن را می گویم، لباس های سرخ و نارنجی پاییزه می پوشیدم و موهایم را به رنگ طلایی آبان،‌ بلوند می کردم و لا به لای برگریزان، ‌با تو عکس های دو نفره می گرفتم! حالا نصیب من از ان همه غیرت و خودخواهی تو چیست؟!
یک جانِ منزل که عزیزش صبح تا شب می نشیند پای آن رسانه های اجتماعی و به عاشقانه هایی که طرفدارانش پست می کنند،‌زنده باد می گوید!
بله! زنده باد بانوی های متمدن و آنلاین! خانم های تحصیل کرده که از هر انگشت شان یک فن آوری در تکنولوژی می بارد!
زنده باد خانم های روشنفکر که روز های اول مدرسه شان با چشم های گریان ، می ترسیدند از مادرشان جدا شوند که مبادا گم شوند و حالا خودشان راه بلد هزار گمشده اند!
زنده باد دوستان اینترنتی !
می دانی عزیز جان! چه خوشت بیاید یا نه!‌ من می خواهم ادامه تحصیل بدهم!‌ به تو هم نگفتم که دانشگاه قبول شده ام!
نگفتم که هفته ی قبل هوس خرید کردم؛ یک روسری آبی پوشیدم که تو همیشه می گفتی : " نپوش،‌ هر چشم که تو را ببیند و دلش حوری بهشتی بخواهد، گناهش گردن توست! " ... چادرم را هم طوری گرفتم که لبه ی روسری ام پیدا باشد، آن کفش ها که سه سانت پاشنه داشت را هم پوشیدم با جوراب پارازین تا بروم یک جفت کفش ورنی سورمه ای بخرم و با مانتو شلوار دانشگاه بپوشم!
اصلا هم برایم مهم نبود که رگ غیرتت بالا بزند! البته اول می خواستم چادر نپوشم. خب سخت است با کیف و کتاب و اتوبوس؛ اما هر چه خودم را در آینه برانداز کردم، با چادر جذاب تر بودم. اینها خیلی مهم نیست، این که امروز می خواهم یک گوشی موبایل بخرم هیجان زده ام کرده است. از مغازه ی پسر خاله ام خرید می کنم. یک موبایل می خرم که کیفیت دوربینش هم خوب باشد. می خواهم دردانشگاه با بچه ها که عکس می گیریم برایت بفرستم. دانشگاه هم مثل مدرسه نیست که بگویی حتما شیفت صبح باشد که آمدنم به غروب نخورد. گاهی دیدی تا دیر وقت هم نیامدم خانه.
همه ی این ها را گفتم تا بدانی، این پاییز دیگر از ان پاییز ها نیست که جای خالی ت روی سینه ام بشود شکنجه گاه. من اینجا واله و شیدا در میان خاطرات تو جان بدهم و تو حتی وقت نکنی برای رضای دل مادر من، کاری کنی! همه اش وعده های سر خرمن!
عزیز جان! جانِ کلام!‌ اگراین پاییز در بهترین هتل این شهر برای این عروس مهربانت حجله ی زفاف بستی که هیچ! و الا به جان تو نباشد به جان خودم ... تمام خیال پردازی هایی را که درباره ی دانشگاه و خرید و موبایل و کوفت و زهر مار داشته ام را عملی می کنم. ببینم کجای این دنیا می توانی معشوقه ای به صبوری من پیدا کنی که پای مردانگیِ دور از دسترست بماند و بهار آرزوهایش را حسرت نخورد!
حالا هم برو این نامه را به همه نشان بده ... اگر رویت شد به آن ها هم بگو یک اغتشاش است در پریود های زنانه!
والسلام!

***
منزل جان
سلام
همین اول بگویم که اصلا برایم مهم نیست بروی دانشگاه!‌ با چادر یا بی حجاب! با کفش پاشنه دار یا صندل! صورت آرایش کرده یا پای لاک زده!‌ این که همکلاسی های پسرت هم بیشتر از دخترها باشند مهم نیست، حتی اگر شماره ی همه شان را هم بگیری و در گروه های لاین و وایبر و فلان و بهمان هم عضو شوی!
تو واقعا با خودت چه فکر کردی؟!‌ این که من صبح تا شب پای اینترنت نشسته ام و دل و قلوه ام را بین زنان آنلاین، خیرات می کنم!
من به جهنم! خودت جواب خدا را چه می دهی با این گمان های بد که به این و آن می بری؟!‌ با این تهمت ها که به مخاطبان من می زنی؟!
اصلا بگو تا خودت هم بدانی! مگر من مانع درس خواندن تو شدم؟! یا در خانه حبست کردم؟! ‌این که تو رشته ی مورد علاقه ات قبول نشدی! این که مرگ مادر جان و آقاجان در فاصله ی کوتاهی از هم تو را افسرده کرد و دل و دماغ درس خواندن و کنکور دادن نداشتی! اینکه ترجیح دادی یک سالی خیاطی و گلدوزی و ملیله دوزی بروی و بعد هم درس خواندن از سرت افتاد،‌ تقصیر من بود؟!
تو از همان اول هم می دانستی که من بی رضای مادرت، تو را عقد نمی کنم! مادرت را هم بهتر از من می شناختی، مگر من وادارت کردم به پای این عشق جگر سوز بنشینی و برای نه گفتن به تمام خواستگارانت، دربرابر مادرت بایستی؟!
هزار بار بیشتر به تو گفتم: " اگر مردی را یافتی که به خوبی من توانست چشمانت را بخواند و لب خوانی هایت را بفهمد و اشک هایت را معنا کند،‌ مدیون این عشقی اگر نروی!‌ " ... این که مردی قابل تو یافت نشد و غرور مادرت هم مرا نخواست، ‌تقصیر کیست؟!
چرا رویم نشود؟ با کمال افتخار این نامه را با جوابش می زنم روی صفحه ام تا عالم و آدم بدانند وقتی منزل جان صبرش سر آید و دلش شور بزند، نهایت تهدیدش می شود خیال بافی هایی که بی اجازه و رخصت من، عملی شان نمی کند!
نامه ی قبلی هم گفتم که می آیم! بلاخره آنجا خانه ی امید من است و عمو جان صله ی رحم، می شود که سالی دوبار در خانه شان را زد و حالی پرسید، ولو اینکه مادرت به روی زیباترین دختر شهر که در خانه دارد،‌ متعصب باشد!
بازار هم نرو،‌ خودم سر راه برایت بهترین موبایل را می خرم و می آورم! اینترنت خانه تان را هم راه می اندازم، راضی کردن مادرت، با تو؛‌من تا به امروز به عقاید مادرت احترام گذاشتم و نخواستم به خاطر عشق و علاقه ی خودم به تو، او را برنجانم و الا چه بهتر از داشتن تو در هر وقت از شبانه روز که بخواهم؟!
دانشگاه رفتن هم بماند بعد از این دیدار، بگذار مزه ی دهان مادرت را بدانم، اگر دلش نرم شده باشد،‌ راه انداختن بساط عروسی،‌ واجب تر است. شاید این عید غدیر!‌ شاید!...
دفعه ی بعد هم تماس گرفتی و نشد که جوابت را بدهم و منشی به تو گفت، بعدا تماس بگیر! بد دل نشو؛ من هم آدمیزادم، گاهی کوه خشم و نفرت می شوم، نمی خواهم در آن لحظه با صدای سست و خسته ام،‌ دلواپست کنم؛ هر چند دیدن خشم و حسادت تو هم خالی از لطف نبود!/
بی ادب هم نشو! من کی و کجا در حضور جمع از اغتشاش اعصاب تو حرف زده ام که این بار دوم باشد؛ این دیگر همگانی است، گفتن ندارد منزل جان! پس بخند!
قربان مهربانی و لطف و صفای تو ...

ششم مهرماه هزار و سیصد و نود و سه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد