عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" ثانیه های قهر ... "


ثانیه های قهر!

 

 

بلند شو

گمشو از دلم بیرون!

برو بنشین آن گوشه ی ذهن

- اگر بشود

میخواهم کمی با چشمانت

منطقی حرف بزنم!-

نه!... آنجا نه!...

آنجا تاریک است، فکر من روشن!

برق نگاهت کور می کند عقلم را!...

بیا جلو تر!

کمی جلو تر

خیلی روشن نباشد فضای اندیشه!

- نمی خواهم ذهنم را بخوانی! -

حالا، کمی برو راست،

قدری سایه روشن از احساس باشد، بد نیست! ...

خوب است! همانجا خوب است، اما ...

قول بده،

قول بده اشکت دم مشکت نباشد!

اشک تمساح هم نریزی،

می خواهم اتمام حجت کنم!

نمی توانی؟! طاقت نداری؟!  

برخیز برو به چپ،

اینجا حرف منطق است! حرف یک عمر زندگی!

خوشت بیاید یا نه، پای مرگ هم در میان است خود به خود!

خوب شد؟! راحتی؟!

حالا کج بنشین و راست بگو،

می خواهم بدانم...

...

...

البته خیلی چیز هاست که میخواهم از تو بدانم

اما این یکی خیلی اَهَمّ است!

مثلا

شاید دلم بخواهد بدانم

چند نفر را قبل از من بوسیده ای؟!

یا بعد ازمن، شاید هم با من!

- نه این را ندانم بهتر است –

بماند!

 

یک وقت هایی هم دلم شور می افتد

میخواهد بداند کجایی؟!

تنهایی؟!... شاید بگویی نه!

- تو بودی می گفتی:

" بی خبری، خوش خبری است؟! " –

پس بی خیال!

 

اما این یکی را حتما باید بگویی

در یک وقت بعد از این،

عشقت باشم یا نباشم!

مردت باشم یا ... ؟!

وه ه ه ه ...!

چقدر به حرف میکشی مرا؟!

همه اش یک جمله است و خلاص!

میخواهم بدانم

چقدر از من به تو سرایت کرده است؟

آنقدر که بشود گفت

مستی ملیجک های خانه تان از عشق من است؟

یا آنقدر که آهو بره ای

چشمه را به عشق دیدن من بهانه کند؟

چقدر از من مبتلا شدی؟

به نرمی باران؟! یا تندی رگبارهای پاییزی ؟!

تا کجا با من رفته ای؟!

ساحلی از دریا یا  اقیانوس نفسش تنگی کرده است لب خاطرات ما؟!

میخواهم بگویی

چقدر از من گریزانی؟!

به کوتاهی چله های با هم بودن، یا بلندای ثانیه های قهر!

بی من، به لوتِ کویر می زنی یا ازدحام سبز جنگل؟!

خجالت ندارد!

کج بنشین و راست بگو:

" حالا که میخواهم دوباره ببخشمت

هنوز

مرا دوست داری؟! " ...

 

 

 

1392/05/27


پر خوری و گرسنگی خیال ( داستان کوتاه )


چهل و چهار... 

چهل و پنج... 

چهل و شش...

کوچیکُ کوچیکتر می شدن حباب های نفسش زیر آب...

پنجاه و هشت... پنجاه و نه... شصت...

" وَه ه ه ه ه ه!.... "......با سرفه های ممتد، آبی که تو دوازده ثانیه ی آخر به ریه هاش کشیده شده بود رو از دماغاش بیرون زد ... 

لباش کبود بود و چشماش قرمز...شیر آب رو بست و پای سینک ظرفشویی ولو شد... دستی به پیشونی ش کشید و موهای بلند و خیسش و به عقب زد...

سوز باد شبونه ی پاییزی، لرزی به اندامش انداخت... زانوهاش و جمع کرد و صورتش و به آغوش دستاش کشید... 

گوله های درشت اشک بدون هیچ هق هقی، گرم و شور، لا به لای چروک لب های به دندون گزیده ش، در بین انگشتانش گم می شدند...

هنوز جای سیلی های متوالی که پای تلفن به صورت خودش نواخته بود، می سوخت...حالا می فهمید، این که واژه ها هم طعم دارند، هم رنگ و بو، یعنی چه؟!!...

واقعیتی که از زنِ پشت تلفن شنیده بود، به قلبش نشسته بود..تلخ بود با یک رنگِ ذِق! ... یه زرد جیغ ومتهوع! ...بوی گندی هم داشت این واقعیت قبیح! ... بالا آورد... خودش رو ... 

به قدر تک تک ثانیه هایی که فریب خورده بود!!!...خون بالا می آورد در حجم وسیعی از این  حماقت محض... 

اسیدی که به شخصیتش پاشیده بودن، جگرش و پاره پاره کرده بود!!! ... 

خودش و تا پایه ی صندلی کشوند و سعی کرد روی پاهاش بلند شه... وزنی نداشت اما در این لحظه، شونه هاش رو نقطه ی ثقل تمام جاذبه ی زمین حس می کرد... 

روزی محال به نظر می رسید  اما فریب خورده بود از کسی که انتظارش و نداشت! ...

نتونست بلند شه، همونجا دراز کشید... روی سرامیک های سفید و سرد آشپزخونه... از اونجا که خوابیده بود، هاله ی بخارکتری رو می دید که افکار مه گرفته اش رو در فضا، مجسم می کرد...

صدای چرخش معکوس عقربه های ساعت، اعصابشُ می خراشید ... کجای این تزویر ها بود؟! کجای این دروغ ها؟! ... تاوان چه چیز رو پس می داد؟! اشک هاش... حتی اشکهاش از خنجر های مزوّری که خورده بود، درد می کردند و در مسیرشون از گوشه های چشم و بالای گونه، به نازکی بناگوش که می رسیدند ،این درد رو توی  ستون فقراتش می دووندند!...

هنوز هم عقربه ها به گذشته می دویدند ...پاهاش رو، جز یک مور مور خفیف توی انگشتای منجمدش، حس نمی کرد... 

چشم هاش رو بست... ملافه ی سفید خیال را به روی احساسش کشید... به صدای پای زمان دل سپرد در گذشته ای قریب :

" به عاشقانه ای مجازی ... به ایستایی زمان بر روی ساعت هشت صبح! ... به تب کردن های یک پیامک صبحت بخیر! ...به گُر گرفتن های تماسی با یک مکالمه ی نیم ساعته ! .... 

به گل واژه ها و گل خند ها و گل گشت های تلفنی.. به روزهای خوبه خلوت های دو نفره!...  

روزهای خوب دو نفره!... 

روز های خوب... 

روزها... روزهایی که در دل زن هرگز غروب نخواهند کرد اما دیگر خورشیدی در خود نمی تابند... 

روز های ابری... روز های مه گرفته... روزهایی که دیروزشان ، در دوست داشتن های بی شائبه، چون بازی کودکان در کاخ های شنی ساحل عاشقی، به دل خوشی های مستانه گذشت و امروزشان را حقیقتی چون بازی  شطرنجی  نموده است! 

شطرنجی که قبل از هر کیش و ماتی، معشوقه اش پات شد! دلش... در قمار کردن های یک بیدل دیگر! ... در ترفند های یک ژوکر!...

گویا مجاز این عشق، از ابتدای راه یک دوز بازی بیشتر نبود برای عاشق! ... تا سه در سه ردیف نمی کرد برای دلش مرد مجازی!، برد برایش معنا نداشت در وادی عشق! ... و چقدر زنی که دیگر معشوقه نبود، دلش می خواست جـِر بزند در این وانفسای احتضار عشق! تقلب کند در چشمانش... تاس ها را آیینه بیاندازد در تخته نردی که زوایایش بی شمار بود... شاید انعکاس حقیقت در این آیینه ها، نوری به احیای دوباره ی احساسش ببخشد...اما ... 

باخته بود در این سیاه بازی های عاشقانه، در هیات زنی که به نفع رقیب کنار می کشید!!! .... ساعت از نفس ایستاد ... بازی تمام شده بود ... سوت داور زندگی! هنوز در گوشش زنگ می زد... اما او در خطای محرزی از اعتماد به فیبرهای نوری، قبل از اتمام بازی، مرده بود! ..


*** 

این سیاه مشق از اولش قرار نبود که جنازه ای بر شانه اش ببرد از این خاطره ...شما را به حقیقت های مجازی! دلتان، بر من ببخشید... 


*** 

پی نوشت:

این داستان، برگرفته از هیچ حقیقتی نیست.

  هیچ شخصیت حقیقی یا حقوقی در آن نمرده است که عشق، هر افسانه یی بزاید، نامیرا ست. 


ادامه ندارد.

جماع الوداع




این داستان آشنا را به خاطر دارید؟! : " سالها پیش، استادی بزرگ در یک معبد همراه شاگردانش، مراسم مراقبه انجام می داد. در آنجا گربه ای وجود داشت که هنگام تمرین استاد و شاگردان، از روی پای آنها عبور می کرد و نظم و آرامش را بر هم می زد؛ برای همین استاد دستور می داد قبل از شروع مراسم، گربه را به درخت ببندند. استاد که مـُرد و شاگردان هر کدام، در گوشه ای از کشور به مقام استادی پرداختند و همیشه به یاد استاد، قبل از مراسم گربه ای را به درخت می بستند. به مرور زمان شاگردان جوان در نسل های بعد، بدون یادی از استاد، بنا بر سنت قدیمی گربه ای می گرفتند و می بستند و همان حکایت!... چنین ماند تا اینکه در گذر سالها، یکی از شاگردان کتابی نوشت در باب اهمیت بستن گربه به درخت قبل از مراسم مراقبه!!! " ... آشنا بود نه؟! ... همان داستان بهشت با خرید پیاز اکـّه یا شفا گرفتن از خوردنِ سـُـؤر ( باقی مانده ی ) غذای مؤمن! – حتی دوره ای مستحب بود خوردن باقیمانده ی غذای گربه! - ... همین است دیگر! حالا شده حکایت ثواب و عقاب اعمال ما بر انجام و طرد سنت های اباء و اجدادی!... شده تقلید ادا و اصول های مزخرف عشیرتی – عقیدتی که صد منش به یک غاز نمی ارزد! ... شده یک باب نیمه باز که دماغ دراز خیلی از مذهبی مسلک ها، لای این درِ مصلحتی! مانده است، نه روی شان می شود ببندن ش، نه جرات دارند، بازش کنند ! ... همان کلاغ صفت های لاشه خواری که نتوانستند راه رفتن کبک را بیاموزند، راه رفتن خودشان را را فراموش کرده اند! ... این می شود که از دیروز تا همین ثانیه، این کِرمِ " جماع الوداع " از ذهنم بیرون نمی کشد!... همین دیروز بود، تا قبل از اینکه سر خرافه های مادر بزرگ در باب نگهداری از یک پسر عذب، با مادرم به بحث و جدل بنشینم، فکر می کردم همه چی زیر سر عمه ی بدکاره ی دنیا است که نیمه ی گمشده ی مرا به نکاح دیگری درآورده تا من مثال شیری در گـِل مانده، مجبور باشم به جای عاشقانه خواندن برای عشقم سر سفره ی شام، همراه با لقمه ای نان و پنیر گرفتن برایش! آن هم در یک آپارتمان استیجاری ِ پنجاه متری، در یک منطقه متوسط شهر؛ با این خزعبلات خاله زنک بازی که نمی دانم از پاچه ی کدام ملای بیسواد، در مراسم ماهانه ی فامیلی بیرون افتاده است!عمر بگذرانم.

بگذریم!قصه این بود که: دیروز، صحبت بر سر خرید یک تشک طبی و فنری برای من ِ بیچاره بود که مادر بزرگ استغفر الله کنان از سر سجاده آمد و کنار پدر نشست که چه؟! بله!... همین کارها را کرده اید و همین جور دل و گرده ی این پسر را گرم نگه داشته اید که تن به ازدواج نمی دهد!!! ... - " ای بابا... مادر جان چه ربطی دارد؟! " و از ربطش همین بس که مادر جان ما هر چه از خاطره ها و تجربیاتش درباره ی محتلم شدن های زود به زود دایی های بی نوای بنده، در دلش مانده بود، رو کرد چون همه اش تقصیر پدر بزرگ خدا بیامرز بود که برای پسر ها تشک های نرم سفارش می داد!!! و همین هم شد که همه شان، قبل از سن ازدواج، دختر باز شدند! سند محکم حرف هایش برای نخریدن تشک طبی و فنری هم همین بود که حلال زاده به دایی اش می رود!!! در همین گیر و دار، بدبختی خودمان کم بود که پدر افاضه فرمودند: " بله، حق با مادر جان است، همین غلط های اضافه را می کنید که اسلام مجبور می شود، دست به فتواهای جدید بزند و از خودش عقد متعه صادر کند برای دانشجویان! " ... یکی نبود بگوید: " نه که خیلی هم شما اجازه دادید به ما!" ... سر  هر چی فیلم و داستان های خاک بر سری است سلامت که اثر کافور های دانشگاه را خنثی کرد و الا من یکی که تا حالا اخته شده بودم! ... خلاصه از آنجایی که " چون پرده چون بر افتد، نه تو مانی و نه من! " ... مباحث جنسی مادرانه و پدرانه در لوای پرده ی اسلام بین بزرگتر ها بالا گرفت که رسید به نقد این قانون اسلام گرایانِ پارلمان مصر در باب " جماع الوداع " !!! اینجانب که تا آن لحظه به مضرات یک تشک طبی و فنری برای دختر ها و پسرهای عذب می اندیشیدم، روی این قسمت از نظریات کارشناسی مادر جان زوم کردم که: " بله، این قوانین شاید با عقل و تدبیر بشری جور نیاید، اما از آنجا که عده ای از عالمان دینی به آن رای مثبت داده اند، حتما مصلحتی در آن نهفته است که حقیقت آن از قدرت درک انسان های معمولی خارج است!!! " ... بنده ی حقیر که از تمام دوران تحصیل تنها درسی که از آن نمره ی تاپ می گرفتم عربی بود _ البته مادرم همیشه معتقد بود این استعداد من رابطه ی عمیقی با زن پدر ایشان دارد که رگ و ریشه ی عرب داشته است! – از تمام این گفتگو به معنای عمیق (همبستری در هنگام خداحافظی) پی بردم و از آنجایی که بزرگتر ها به شرط ادب در حضور یک جوان چشم و گوش بسته، در لفافه سخن می گفتند، سراغ گوگل خودمان رفتم و به چشم برادری نگاهش کردم تا در کمال راحتی با من، اسرار این گفتگوی خانوادگی را بر ملا سازد که ... چشم تان روز بد نبیند! : "  در آوریل ۲۰۱۲، برخی منابع مدعی شدند پارلمان مصر قرار است قانونی را تحت عنوان «جماع الوداع» در دستور قرار دهد که طبق آن، مرد حق دارد تا شش ساعت پس از فوت همسرش، با او آمیزش جنسی داشته باشد. " سرم سوت می کشید! چشم هایم روی صفحه دو دو می زد شاید  جایی نوشته باشد این خبر یک طنز بیشتر نیست! اما با این کاریکاتور از مانا نیستانی که پس از تصویب قانون مذکور ترسیم کرده است و مدرک و سند معتبر هم دارد، مجبور بودم حقیقت تلخی را بپذیرم که گوشت تنم را  آب کرد هیچ، موریانه ی روح و روانم نیز شده است! حالا هر تازه بلوغ یافته ای می داند، همبستری بامردگان یا نکروفیلیا ( Necrophilia)‏ ،  
نام نوعی عمل غیرمتعارف جنسی است که در آن ارضای میل جنسی از طریق  .تماس با جسد مردگان حاصل می‌شود گفتنی است این عمل سابقه‌ای طولانی در طول تاریخ دارد و ریشه آن به هزاران سال قبل از میلاد مسیح برمی گردد و آنوقت مادر جانِ  ما می گوید
" از آنجا که عده ای از عالمان دینی به آن رای مثبت داده اند، حتما مصلحتی در آن نهفته است که حقیقت آن از قدرت درک ما انسان های معمولی خارج است!!! الله اعلم! " ... من از کجا بروم یک ملای با سواد بیاورم که به مادر جان این حقیر ثابت کند، مفتی ِ این قانون یک بیمار روانی بیش نبوده است؟! تا پدر جان ما هم از ترس عاق والدین، سر به تایید تکان ندهد و نگوید : " حق با شماست مادر! درک این فتوا، خارج از فهم آدمی است، نباید گذاشت در برابر اعتقادات علامت سوال بگذارند! گاهی درک حقایق الهی، فرای هوش بشری است! " ... آه ! .. بیایید توافق کنیم، نه من می پرسم چرا لقمه ی حلال پدرم یا نماز شب های مادرم یا مراسم شب های احیای مادر بزرگ از من یک مومن یقه فرانسوی! با یک ریش بلند جهودی! نساخت و نه شما بپرسین چرا مفتی مصر،هنگام امضای قانون فوق، چشم بر قاعده ی تعدد زوجات بست؟!... خلاص.


1392/05/16

خواب ارغوانی ( داستان کوتاه )


اومد نشست رو به روم، محبوبه رو میگم، هنوز قهر بود، فقط برا خودش چایی ریخته بود!، تمام چند دقیقه ای که سرش و به شبکه های تلویزیون گرم کرد تا چایی ش سرد شه، مجله ی توی دستم و جوری با دقت می خوندم و اصواتِ حیرت و تعجب و خنده، از خودم ساطع می کردم که گاهی کنجکاو می شد و زیر چشمی نگاه می کرد تا شاید جایی از صفحه رو ببینه و بعدا بخوندش، منم به عمد یک صفحه از مجله رو کندم ، تا کردم و گذاشتم تو جیبم!... اگه چیزی غیر من جلبش می کرد باید میومد سراغ خودم ! ... 

مثلا یه جوری روش و برگردوند انگار که اصلا هم براش مهم نیست. استکان چایی ش و برداشت و دستش و درازکرد برای قندون... نیاورده بود! ... یک شکلات از میز کناری برداشت تا چایی ش و بخوره اما می دونستم که فقط قند به دلش می شینه... بلند شدم و رفتم براش یک قند آوردم...آره..فقط یکی ...نشستم کنارش و گرفتم جلو لباش... لج کرد...چایی رو یک نفس سر کشید و خواست که بره ... نزاشتم ... بس بود دیگه  ... کاری نکرده بودم که مستحق این قهر بیست و چند ساعته باشم ... دستش و کشید تا بره ... گفتم:

 " این درسته که تو محبوبه ی در آغوش خفته ی من باشی و من خوابت و ببینم؟! " ...

دست از تقلای فرار برداشت اما روش و برگردوند، گفتم: " خواب دیدم اومدی نشستی روبروم

اخم کردم .. 
خُلقم تنگ بود از دستت .. 
گفتم .. گفتم یعنی چی همین جوری میزاری میری ؟ 
می بینی که وقتی تو ، همین تو یه نفر نباشی دنیام خالیه
گفتم .. گفتم وقتی تو نباشی حتی تلفن این خونه 
یه بار هم زنگ نمی خوره .. زنگ در خونه که دیگه رسمن 
بازنشسته است!
گفتم .. گفتم ( با اخم و تَخم )  تو که میدونی وقتی تو 
نیستی، میشم ساکت ترین و فراموش شده ترین آدم دنیا 
که این هوا خاک می شینه روش، وقتی نباشی که تازه ش کنی .. 
تو اما ... مثل همیشه خندیدی ... 
گفتی .. گفتی خوبه که! .. تازه میشی مثل عتیقه ها! .. 
عزیز! .. با ارزش! .. 
شاکی شدم زیاد ..کفرم در اومد .. پاشدم در رو باز کردم و با انگشت اشاره کردم : 

اصلن گمشو بیرون!

اخمات .. همون اخمای نازت که دیوونه ام کرد واسه یه عمر .. رفت تو هم .. پا شدی تا تو هم بری  ..  
اما .. اما یهو جلو پاهات زانو زدم .. 
گفتم .. گفتم حالا .. ببین فقط ، فقط قبل اینکه بری بزار یه بار دیگه .. و فقط همین یه بار دیگه ببوسمت .. 
بعدش برو ... برو اما! ... اما  دیگه تنهام نزار!‌ ...
خندیدی .. 
از خواب پریدم ... " ... 

محبوبه نمی تونست ذوقش و پنهان کنه ولی گفت : " خواب دیدی خیره! " ... گفتم :

 " بله...رویای صادقه بود ... تعبیرش می کنم  ..." ... یک بوسه ی قدرت مندانه کافی بود برای تعبیر هر چه من می خواستم.


ادامه ندارد...