عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

پر خوری و گرسنگی خیال ( داستان کوتاه )


چهل و چهار... 

چهل و پنج... 

چهل و شش...

کوچیکُ کوچیکتر می شدن حباب های نفسش زیر آب...

پنجاه و هشت... پنجاه و نه... شصت...

" وَه ه ه ه ه ه!.... "......با سرفه های ممتد، آبی که تو دوازده ثانیه ی آخر به ریه هاش کشیده شده بود رو از دماغاش بیرون زد ... 

لباش کبود بود و چشماش قرمز...شیر آب رو بست و پای سینک ظرفشویی ولو شد... دستی به پیشونی ش کشید و موهای بلند و خیسش و به عقب زد...

سوز باد شبونه ی پاییزی، لرزی به اندامش انداخت... زانوهاش و جمع کرد و صورتش و به آغوش دستاش کشید... 

گوله های درشت اشک بدون هیچ هق هقی، گرم و شور، لا به لای چروک لب های به دندون گزیده ش، در بین انگشتانش گم می شدند...

هنوز جای سیلی های متوالی که پای تلفن به صورت خودش نواخته بود، می سوخت...حالا می فهمید، این که واژه ها هم طعم دارند، هم رنگ و بو، یعنی چه؟!!...

واقعیتی که از زنِ پشت تلفن شنیده بود، به قلبش نشسته بود..تلخ بود با یک رنگِ ذِق! ... یه زرد جیغ ومتهوع! ...بوی گندی هم داشت این واقعیت قبیح! ... بالا آورد... خودش رو ... 

به قدر تک تک ثانیه هایی که فریب خورده بود!!!...خون بالا می آورد در حجم وسیعی از این  حماقت محض... 

اسیدی که به شخصیتش پاشیده بودن، جگرش و پاره پاره کرده بود!!! ... 

خودش و تا پایه ی صندلی کشوند و سعی کرد روی پاهاش بلند شه... وزنی نداشت اما در این لحظه، شونه هاش رو نقطه ی ثقل تمام جاذبه ی زمین حس می کرد... 

روزی محال به نظر می رسید  اما فریب خورده بود از کسی که انتظارش و نداشت! ...

نتونست بلند شه، همونجا دراز کشید... روی سرامیک های سفید و سرد آشپزخونه... از اونجا که خوابیده بود، هاله ی بخارکتری رو می دید که افکار مه گرفته اش رو در فضا، مجسم می کرد...

صدای چرخش معکوس عقربه های ساعت، اعصابشُ می خراشید ... کجای این تزویر ها بود؟! کجای این دروغ ها؟! ... تاوان چه چیز رو پس می داد؟! اشک هاش... حتی اشکهاش از خنجر های مزوّری که خورده بود، درد می کردند و در مسیرشون از گوشه های چشم و بالای گونه، به نازکی بناگوش که می رسیدند ،این درد رو توی  ستون فقراتش می دووندند!...

هنوز هم عقربه ها به گذشته می دویدند ...پاهاش رو، جز یک مور مور خفیف توی انگشتای منجمدش، حس نمی کرد... 

چشم هاش رو بست... ملافه ی سفید خیال را به روی احساسش کشید... به صدای پای زمان دل سپرد در گذشته ای قریب :

" به عاشقانه ای مجازی ... به ایستایی زمان بر روی ساعت هشت صبح! ... به تب کردن های یک پیامک صبحت بخیر! ...به گُر گرفتن های تماسی با یک مکالمه ی نیم ساعته ! .... 

به گل واژه ها و گل خند ها و گل گشت های تلفنی.. به روزهای خوبه خلوت های دو نفره!...  

روزهای خوب دو نفره!... 

روز های خوب... 

روزها... روزهایی که در دل زن هرگز غروب نخواهند کرد اما دیگر خورشیدی در خود نمی تابند... 

روز های ابری... روز های مه گرفته... روزهایی که دیروزشان ، در دوست داشتن های بی شائبه، چون بازی کودکان در کاخ های شنی ساحل عاشقی، به دل خوشی های مستانه گذشت و امروزشان را حقیقتی چون بازی  شطرنجی  نموده است! 

شطرنجی که قبل از هر کیش و ماتی، معشوقه اش پات شد! دلش... در قمار کردن های یک بیدل دیگر! ... در ترفند های یک ژوکر!...

گویا مجاز این عشق، از ابتدای راه یک دوز بازی بیشتر نبود برای عاشق! ... تا سه در سه ردیف نمی کرد برای دلش مرد مجازی!، برد برایش معنا نداشت در وادی عشق! ... و چقدر زنی که دیگر معشوقه نبود، دلش می خواست جـِر بزند در این وانفسای احتضار عشق! تقلب کند در چشمانش... تاس ها را آیینه بیاندازد در تخته نردی که زوایایش بی شمار بود... شاید انعکاس حقیقت در این آیینه ها، نوری به احیای دوباره ی احساسش ببخشد...اما ... 

باخته بود در این سیاه بازی های عاشقانه، در هیات زنی که به نفع رقیب کنار می کشید!!! .... ساعت از نفس ایستاد ... بازی تمام شده بود ... سوت داور زندگی! هنوز در گوشش زنگ می زد... اما او در خطای محرزی از اعتماد به فیبرهای نوری، قبل از اتمام بازی، مرده بود! ..


*** 

این سیاه مشق از اولش قرار نبود که جنازه ای بر شانه اش ببرد از این خاطره ...شما را به حقیقت های مجازی! دلتان، بر من ببخشید... 


*** 

پی نوشت:

این داستان، برگرفته از هیچ حقیقتی نیست.

  هیچ شخصیت حقیقی یا حقوقی در آن نمرده است که عشق، هر افسانه یی بزاید، نامیرا ست. 


ادامه ندارد.

نظرات 1 + ارسال نظر
رز سفید 1392/12/03 ساعت 05:18 ب.ظ

مرگ احساس !!!
فجیح ترین مرگ ِ بشریت که سوگواری برایش بی نهایت کم است .
احساس های پاک و زلالی که به پای "هرزه علف های هوس یا تاوانی از معشوقه ی کهن " جاری می شود اما دریغ و صد افسوس که این عاشقانه های زیبا ... این زنانگی های لطیف ... این احساس های گر گرفته ی آسمانی، ساده باخته می شود در این قمار ...

افسوس!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد