عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت ششم

" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت ششم


من یک هیستریک م!!! خیلی هم بد نیست! حداقل الان یک چیزی هستم که می دونم چی هستم! برای یکبار در زندگی برای خودم کسی شدم! ... آخ ... باز یادم رفت افتر شیو بخرم...اَه ... دوباره برگشتم داروخونه، این حواس پرتی همیشه من و از برنامه هام عقب مینداخت، باید قبل از اومدن ارغوان، دوش هم می گرفتم ... خدا کنه داروها جواب بده و این یکی بمونه برام!!!

خدا کنه نیم ساعتی دیرتر برسه تا یه فکری هم برای شام بکنم، قراره نُه شب بیاد، دو ساعتم که با هم باشیم، میشه ساعت یازده ، خوب نیست گرسنه بره خونه ش، بیرونم که نمی تونیم بریم... اووووف... لعنت به من، این همه متقاضی بود برا این سازمان خراب شده، چرا دقیقا من باید قبول شم؟! اگه ارغوان قسمت من باشه، یک کارگر معدن توی آفریقا هم که بودم، بازم بهم می رسیدیم، دیگه این همه هول و ولا نداشتم؛

سشوار و خاموش کردم و کشو ی میز رو بیرون کشیدم، این ساعت طلایی با بند قهوه ای رو خیلی دوست داشتم، بهتر از اون ساعت مشکی و نقره ای بود، دلم می خواست امشب لباسای رنگ روشن بپوشم؛ ساعت و بستم؛ چی؟! ساعت ده و نیم بود؟! رفتم توی سالن و ساعت دیواری رو چک کردم، بله! ده و نیم بود، اینقدر تو فکر و خیال غرق شده بودم که نه کار کردنم رو فهمیده بودم نه گذر زمان رو؛ ...

پس چرا نیومد ارغوان؟!  این همه موش و گربه بازی توی سازمان درآورده بود تا بتونه یادداشت قرار امشب رو بهم برسونه، با این همه ریسک، باز هم نیومد؟! ...

گر گرفته و مایوس، نیمه برهنه،با یک شورت ، وسط سالن ایستاده بودم و به اثر گذاری داروها فکر می کردم، یعنی تمام اتفاقات صبح، ارغوان، یادداشتش، وعدۀ اومدنش، همه توهم بود، به همین راحتی یک قرص تونسته بود، دنیای من و ازم بگیره؟! صدای ناله های زنِ بازیگر حواسم و به فیلم پورنوی که پیشنهاد ارغوان بود، جلب کرد، به نگاه زن که خیره می شدم صداش جون دارتر می شد، با اون لبخند شیطانی از روی تختش پایین اومد، تصویر اتاق خوابی که با آخرین متد های روانشناسی برای تهییج یک مرد طراحی شده بود، بارها و بارها دور ذهنم چرخید و زن هم چنان با حرکات استریپ تیز به سمت من می اومد، خودم و روی تخت رها کردم، بهش فرصت دادم به اندازۀ من برهنه شه، ساعتم و درآوردم تا روی پاتختی بزارم که گوشی خونه زنگ خورد، یک دستم و به نشانه ی اشتیاق برای در آغوش گرفتم زن باز کردم و دست دیگه رو بیشتر کشیدم تا به گوشی تلفن برسه:

" بله؟! "

- " فرزان سلام، شکیبا هستم، خوبی؟! " ... خدا رو شکر دکتر بود، با هیجان گفتم:

" سلام دکتر، بـــــــله، خیلی هم خوبم، با زحمتای من؟! "

- " اختیار داری، چه زحمتی؟! ...... تنهایی؟! "... سعی کردم تندی نفس هام و کنترل کنم:

" نه، ارغوان اینجاست." ... دکتر کمی مکث کرد:

- " ارغوان؟! همکارت؟! "  ... بی حس و حال از لذتی که ارغوان تونسته بود بعد از سالها من و به اوجش برسونه، به سختی نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

" بله ... بالاخره یکی پیدا شد که پا به پای من جسارت کنه! " ... با تردید پرسید:

" الان خوبی؟! " ... دیگه رمق نداشتم حرف بزنم، گوشی رو قطع کردم و چرخیدم طرف ارغوان تا ببوسمش... نبود... رفته بود ... بلند شدم... من کاناپه رو به گند کشیده بودم اما اون بازیگر هنوز دامنشم در نیاورده بود! تلویزیون و خاموش کردم و کنترل و پرت کردم ، خورد به گلدون روی میز و با صدای بلندی شکست، هم صدا با بغض من!... این یکی هم نیومد... چرا؟! حداقل یک بار امتحان می کرد!... آخه لعنتی درد تو چیه؟! گریه جواب دلتنگیم و نمیداد، شروع کردم به داد زدن:

" لعنت به این زندگی کوفتی ... لعنت به سازمان ... لعنت به من ... لعنت به ..." ...

صدای زنگ خونه بود، اومد...ارغوان اومد، بدون پرسیدن آیفون و زدم، مثل دیوونه ها خودم و دور و بر و تمیز کردم، لباس پوشیدم و در و باز کردم، ای بابا ... چپه راستۀ این تی شرت معلوم نبود، در آوردم تا دوباره بپوشم...

" سلام. "

سرم و  هنوز از یقه درنیاورده بودم: " سلام... بیا تو. " ... اومد داخل و در و بستم، لباسم و مرتب کردم و قبل از بستن در آپارتمان چشمم به کفشا افتاد، برگشتم، دکتر اومده بود، اینجا چکار می کرد؟!

" تو ؟! " ... از هوای بستۀ خونه و بوی تند و آشنا، از اتاق خالی و تماس چند دقیقه قبل، از گلدون شکسته و کنترل تلویزیون که کنارش افتاده بود، همۀ ماجرا تو دستش بود؛ کیفش و همراه با یک پاکت کاغذی بزرگ و دسته دار، روی اپن گذاشت و رفت تا پنجره رو باز کنه:

" قرار مون چی بود فرزان؟! " ... از سرزده اومدنش ناراحت بودم:

" برا چی اومدی؟! " ... رفت طرف پاکت:

" من قبل از اینکه دکترت باشم، دوستت بودم، یادت نیست؟! " ... پاکت و خالی کرد، شام خریده بود، نشستم رو کاناپه و رسیور و روشن کردم، با حالت قهر گفتم:

" اشتها ندارم. "

" باشه، پس تا من شام میخورم تو به این فکر کن که... " ... از پرسیدن مردد شد، گفتم:

" که چی؟! "

"فکر کن ببین، روحت بیمار بود که به تماشای این فیلمای سوپر رسیدی یا دیدن این فیلما، روحت و بیمار کرد؟! " ... بلند شدم، بی اختیار به سمتش حمله کردم اما آمادگیش و داشت و گارد گرفته بود، طبیعی بود که توی اون شرایط جسمی، حریفم بشه، ساعدام و گرفت، نه جوری که حالت مغلوب شدن بهم دست بده، دستام و پایین آورد و بغلم کرد، مثل پسر بچه ای که بعد از یک ترس طولانی به آغوش پدرش پناه می بره، بهش اطمینان کردم؛ آخرین چیزی که یادم میاد، قرص هایی بود که قبل از خواب بهم داد.

***

صبح زود تر از معمول بیدار شدم، تاثیر قرص های آرامبخش شکیبا بود که کمک کرده بودن عمیق و آروم بخوابم، دور از کابوس و ترس و توهم؛ عجیب گرسنه بودم، باید قبل از رفتن یه چیزی می خوردم  حتی شده یک نسکافه، از جلوی آیینه که رد شدم، موهای سرم که شکسته بودن و سیخ واستاده بودن، از ته دل من و خندوند، چند دقیقه ای ایستادم و با شاخای خوشگلم شکلکای جور واجور در آوردم، خنده هام که تموم شد هر کار کردم تا موهام و مرتب کنم، نشد که نشد، سشوار،  ژل ، تافت ... نخیر فایده نداشت، گور پدر شکیبا که من و مجبور کرد قبل از خواب دوش بگیرم؛ غر غر زنون از اتاق رفتم بیرون، میز چیده شدهۀ صبحانه میخکوبم کرد، خدای من، نکنه مِردم و تو بهشتم؟! البته استنباطم صرف لیوان آب پرتقال و نو تازه و عسل و این حرفا نبود ها... بوی یک حوریِ بهشتی میومد، پشت میز نشستم تا خودشم کم کم بیاد، برگه یادداشت کنار لیوان، نشون میداد که این حوری خانم رفته و پیام گذاشته:

" فرزان جان، مراقب خودت باش، شکیبا " ... ای ی ی ی ی ی بخشکی شانس!

فقط آب پرتقال و یه نفس سر کشیدم و یه ساعت بعد دفتر بودم؛ همکارم هنوز نیومده بود، پرونده های نیمه تمومه سر و سامون دادم که آبدار چی در زد و اومد تو، از اون پیر مردای اهل دل بود، با اون ته ریش یک دست سفیدش که با وسواس خط  میگرفت و یونیفرمی که خط اتوش  تو قامت بلند پیرمرد هیچ وقت، نمی شکست. سلام می کرد و خدا قوت می گفت، چایی رو روی میز میزاشت و می پرسید: " امری نیست، قربان؟! " بر عکس همیشه که به نشانۀ تشکر گردن خم میکردم، این بار پرسیدم: " این همکار ما رو ندیدی؟! " ...

مگاهی به صندلی خالی انداخت و گفت: " توی حیاط بودن، ماجرای دیروز و نُقل محفل کرده بودن با دوستاشون." سری به تاسف تکون داد و عقب عقب رفت تا از اتاق خارج شه، پرسیدم:

" ماجرایِ چی؟! " . ایستاد و کمی فکر کرد: " بله، شما زودتر رفتین، خبر ندارین. "

من فقط یک ساعت زودتر رفته بودم! ... : " میشه بگین چی شده؟! "

" بندۀ خدا خانم ستوده! "  خدایا! .. ارغوان؟! ... سعی کردم نیم خیز تندی رو که از سر دلواپسی و ترس، برداشته بودم به نشانۀ یک کنجکاوی ساده تبدیل کنم! خودم و رو صندلی جابه جا کردم : " خب؟! " ... همکار بی ملاحظه چنان در و بی هوا باز کرد که به پیرمرد بیچاره تنه زد و فنجون چایی توی سینی برگشت، تا عذر خواهی و تعارفات شون تموم شد، آبدارچی هم رفت بیرون تا یک چایی دیگه بیاره ... با ناراحتی گفتم:

" چه خبرته احمد؟ معلومه دو ساعته کجایی؟! اینم از اومدنت. "

یک بغل نقشه و کلاسور ی رو که با خودش آورده بود رو  روی میز نقشه کشی گذاشت:

" هیچی بابا، میگن بعیده بشه با وثیقه آزادش کرد، اینجور که منشی ش میگه، کار خودش بوده، میگن تابلو بوده فیلم بازی می کرده! "

دربارۀ کی حرف میزد؟! :

" کی؟! " ... طرف من اومد و فنجون چایی رو برداشت:

" ستوده دیگه، فکر کردم پیر مرد همه چی رو گفته! "

ارغوان! ... وثیقه؟! ... آزادی؟! ... :

" من از هیچی خبر ندارم، مثل آدم تعریف کن ببینم چی شده؟! "

قندون و زیر و رو کرد تا یک دونه برداشت:

" هیچی بابا، دیروز شوهر خانم ستوده خودکشی کرده، میگن کار خودشه؟! " ... خندۀ عصبی من غیر اردادی بود اما به احمد برخورد، گفت:

" منظورم از خودش خانم ستوده است، نه خوده یارو! "

جمله ش تموم نشده بود که من کُپ کردم و خفه خون گرفتم، دیگه نقد و نظرای جنایی احمد و نمی شنیدم، مُرده! شوهرش مرده! شوهر ارغوان مرده! فکر می کردم فقط نامزدش بوده، فکر می کردم قراره از هم جداشن! گفته بود که مرتیکه روانیه! پس چرا خودش و آلوده کرد؟! حالا من چکار کنم؟! چکار می تونم بکنم جز اینکه گوشام و تیز کنم و نزارم خبرا از زیر دستم در بره! باید دَم هم اتاقیش و گرم نگه دارم ولی نه! اگه قابل اعتماد بود که ارغوان بهنوش و واسطه آشناییمون نمیکرد! بهنوش! آره ...باید هر جور شده گیرش بیارم، خوشگلم بود ها، اوپن مایند هم بود، فکر کنم بدش نیاد که جای خالی ارغوان و پر کنه!!! ….

 

ادامه دارد ... /



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد