با
بوسه ی تو
عوض می کنم شبی/
ابیات هر قصیده ی دل را
به مثنوی/
آری! غزل
زیب عشق توست
اما/
اوزان چشم تو
کردهِ أم مُبتلی/
ریتم قدوم تو
برهم زده مرا/
اوصاف شرم تو
هرجاست مُنجلی/
ارباب شعر و طرب را
چه حاجت است/
الفاظ قافیه یا واژه ای ردیف/
وقتی که تو
رباعی خیام ای/
یا عطرغزل سُرایی حافظ /
پایان هر دو بیتی طاهر/
یا طعم هر قصیده ی جامی/
یادم نمی رود قرنی/
عشاق جامعه ی ادبی /
با قهر تو عوض کردند/
تقویم هجری شمسی/
اینک شده آشتی با تو /
این اتفاق میلادی!/
حالا ولن تاین
مبارکت باشد/
هر چند
معشوقه ی دهری/
اما مرا
بودنت کافی است /
هر روز
خنده ی تو را عشق است/
هر شب
که تو در شعر من خوابی! /
امیر معصومی / آمونیاک
ولنتاین نود و سه
در آیینه بایست
مرا از
بند بیاویز
با
قلاب انگشت ت
در
همین باریکِ بر شانه
که مرا
به
سینه هایم وصل می کند!
حالا
برو اما
مراقب
باش پایت به آن
حلقه
های پارچه ای نپیچد
همان
که پای تخت افتاده است!
خدا هم
بخواهد
این
اسکناس ها رد پایت را،
تمیز
خواهد کرد!
اگر
اثر لب
های من
به روی
هوست، جا نماند!
/ صیلویا
/
******
از
آیینه برخیز
مرا
سنگسار کن
با
همان سینه بند
که
سنگ/ قلاب است
با هر
چه در خود دارد!
اما
حواست جمع
پایت
نپیچد
به آن
کمربند
که
پایت را بسته ام!
خدا
خواسته است
من هم
بخواهم
عطر
مرا فراموش می کنی
اگر
خونْ
خراش های من
از زیر
ناخن هایت پاک شود!
بهمن
نود و سه
معلولیت جرم بزرگی است! مرا وارونه در آغوشت می خواباند! دیدنِ تو، زبانی می خواهد به محرم بودنِ یک گوش، که رازِ بیدار خوابی هایت را، فاش نکند!
معلول ام و این ناقص الخلقه را تو زاییدی!
.
.
.
معلول ام !
تا چشم کار می کند،چشم!
هر روز که بر می خیزم،
به زیر هر قدم،
جای پای ثانیه هایی را می بینم
که از روی فراق تو می گذرند و
همچنان زمان نفس می کشند!
گام های من زمینی را می بیند
که قحطی زده از دامن کشان تو،
طی طریق می کند مدار بی کسی هایش را !
می نشینم و نشیمن گاهی نمی بینم
جز به روی زانوان تو،
که مرکب زندگی ناهموار است و کج رو.
اریکه ی امنی است آغوشت!
دست به کار که می شوم،
دستانم کاتبان وحی می شوند،
فقط حجم خالی تو را می بینند و
آیه آیه ی نبودنت را، سوره ی هجر می بندند.
با احتساب فشاری
که بر سطح جناق سینه وارد نمی شود،
تماشا می کند و آه می کشد.
حنجره ام آواز تو را می بیند
که موسیقی قلب مرا در ریتم خنده هایت فالش می خوانی.
دهان م عناب لب های تو رابر بلندای زنخدان چانه ی تو، دور از دسترس می بیند.
وچشم هایم تو را نمی بیند
که آغوش باز کرده باشی برای این پاییز
که من در چمدانم م برایت سوغات آورده باشم.
در نگاه مست خویش، مرا بارور ساختی!
.
.
.
معلول ام !
گوش تا گوشمعلول ام
این گوش در است آن یکی دروازهمعلول ام
از صوتِ هزار بشنوم غم دلتنگی ت رااین دیوار که بین ماست گوش دارد
این گوش که بستر من است*، غرور دارد!معلول ام و
علت من تویی
.
.
.
معلول ام!
دهان در دهان زبان ام!ششم بهمن ماه نود و سه