عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" ولنتاین "

 

 

با بوسه ی تو 
عوض می کنم شبی/
ابیات هر قصیده ی دل را 
به مثنوی/
آری! غزل 
زیب عشق توست 
اما/
اوزان چشم تو 
کردهِ أم مُبتلی/
ریتم قدوم تو 
برهم زده مرا/
اوصاف شرم تو 
هرجاست مُنجلی/
ارباب شعر و طرب را 
چه حاجت است/
الفاظ قافیه یا واژه ای ردیف/
وقتی که تو
رباعی خیام ای/
یا عطرغزل سُرایی حافظ /
پایان هر دو بیتی طاهر
یا طعم هر قصیده ی جامی/
یادم نمی رود قرنی/
عشاق جامعه ی ادبی /
با قهر تو عوض کردند/
تقویم هجری شمسی/
اینک شده آشتی با تو /
این اتفاق میلادی!/
حالا ولن تاین 
مبارکت باشد/
هر چند 
معشوقه ی دهری/
اما مرا 
بودنت کافی است /
هر روز 
خنده ی تو را عشق است/
هر شب 
که تو در شعر من خوابی! /


امیر معصومی / آمونیاک

ولنتاین نود و سه

 

" دم و بازدم "

در آیینه بایست 
مرا از بند بیاویز 
با قلاب انگشت ت 
در همین باریکِ بر شانه 
که مرا 
به سینه هایم وصل می کند! 
حالا برو اما 
مراقب باش پایت به آن 
حلقه های پارچه ای نپیچد 
همان که پای تخت افتاده است! 
خدا هم بخواهد 
این اسکناس ها رد پایت را، 
تمیز خواهد کرد!
اگر 
اثر لب های من 
به روی هوست، جا نماند!

/ صیلویا /
******
از آیینه برخیز 
مرا سنگسار کن 
با همان سینه بند 
که سنگ/ قلاب است 
با هر چه در خود دارد!
اما حواست جمع 
پایت نپیچد 
به آن کمربند 
که پایت را بسته ام!
خدا خواسته است 
من هم بخواهم 
عطر مرا فراموش می کنی
اگر 
خونْ خراش های من 
از زیر ناخن هایت پاک شود!

بهمن نود و سه

" معلول ام! "

معلولیت جرم بزرگی است! مرا وارونه در آغوشت می خواباند!‌ دیدنِ تو، زبانی می خواهد به محرم بودنِ یک گوش، که رازِ بیدار خوابی هایت را،  فاش نکند!

معلول ام و این ناقص الخلقه را تو زاییدی!

.

.

.

معلول ام !
تا چشم کار می کند،‌چشم! 
هر روز که بر می خیزم، 

به زیر هر قدم، 

جای پای ثانیه هایی را می بینم 

که از روی فراق تو می گذرند و 

همچنان زمان نفس می کشند!


راه که می روم، 

گام های من زمینی را می بیند 

که قحطی زده از دامن کشان تو، 

طی طریق می کند مدار بی کسی هایش را !


می نشینم و نشیمن گاهی نمی بینم 

جز به روی زانوان تو، 

که مرکب زندگی ناهموار است و کج رو. 

اریکه ی امنی است آغوشت!


دست به کار که می شوم، 

دستانم کاتبان وحی می شوند،‌ 

فقط حجم خالی تو را می بینند و 

آیه آیه ی نبودنت را، سوره ی هجر می بندند.


معلول ام !
جزئی به راه مانده!
که ریه ام سبک وزنی تو را 

با احتساب فشاری 

که بر سطح جناق سینه وارد نمی شود، 

تماشا می کند و آه می کشد.


حنجره ام آواز تو را می بیند 

که موسیقی قلب مرا در ریتم خنده هایت فالش می خوانی.

دهان م عناب لب های تو را 

بر بلندای زنخدان چانه ی تو، دور از دسترس می بیند.

و
چشم هایم ...


چشم هایم تو را نمی بیند 

که آغوش باز کرده باشی برای این پاییز 

که من در چمدانم م برایت سوغات آورده باشم.


حق با توست
من ناقص الخلقه ماندم
از روزی که با عشق تبانی کردی و 

در نگاه مست خویش، مرا بارور ساختی!


آری معلول ام
که علت من " تویی " …
تو که چشم زاییدی مرا ...


.

.

.

معلول ام !

گوش تا گوش 
هر چه بریده ام
امید به پیوند ندای درون داشته ام به جانِ تو؛
کیْ شود بشنوی شبی به پشت بام میخانه 
اذان عاشقی سر داده ام
که به اقامه ی تکفیر تو، خلقی نماز بر بندند!


معلول ام 

این گوش در است آن یکی دروازه
از تو یک جان می شنوم
جهانی را از منظومه ی جانِ جانانِ تو پر می کنم!


معلول ام 

از صوتِ هزار بشنوم غم دلتنگی ت را
از فرود آبشاران، جاریِ سرشکت را
از سوت نسیم در خالی نی، شکوِه ات را!
از ناسوت مکاره ی هزار داماد، سوته دلی ت را!


این دیوار که بین ماست گوش دارد

این گوش که بستر من است*، غرور دارد!
من راز سنگدلی تو را به گوش نگیرم 
تو مرا به گوش جان بشنو.
.
.
حق با توست 
من ناقص الخلقه ماندم
از همان روز که تو با عشق تبانی کردی
و
پرده ی گوشِ مرا
به روی هرزگی افکار عاشق ندیده
کشیدی!


معلول ام و 

علت من تویی 
که گوش نمی خواهی مرا!

واژه یاب:
گوش بستر موجودی افسانه ای که دو گوش بزرگ داشت و هنگام خواب، یک گوش تشک و گوش دیگر لحافش بود.

 

.

.

.

معلول ام!

دهان در دهان زبان ام!
دراز تا دراز بیان!
چهل و چهار گز
جریده بر زمان
دریده بر نهان
بریده از امان!

معلول ام!
سرت سبز است
زبان ام/ سرخ
به روی سایه ات
می خزم/
شکاف چشمانت
چال گونه ات
گود گردنت را
می لغزم/
سُر می خورم
به روی بریل اندامت

حق با توست
من ناقص الخلقه ماندم
از همان روز
که تو با عشق تبانی کردی
و
من خط تو را جز به لمس/
خواندن/ نتوانستم


معلول ام و علت من تویی
که زبان نمی خواهی مرا
جز به تبعید سکوت
در حنجره ی تقویم!




ششم بهمن ماه نود و سه