عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" عریانی و عورانی "


عریانی های یک زن زمانی جذاب است که مردی را روت و لوت،‌ بر نوازش طنازی های خویش، به کام تخت کشاند؛ تخت سینه،‌تخت کاغذ،‌تخت شعر!

باید غنیمت شمرد هر جا که می شود دمی از حجاب جان، رخت عافیت کـَند و در هوای نفْس،‌ سینه را به سعه ی صدر کشاند؛ شاید در این هوای شیمیایی که از بوی فساد افکار  و لاشه های هوس، مملو است،‌ بشود عشقی تازه کرد اما ... تا نمیرانی،‌ نامیرا نمی شوی! پس ... گاهی باید به قصد کُـشت،‌نوشت.

آنچه می خوانید، عریانی های یک بانوی نیلی وش است،‌ که جسارت مردانه ای می خواست برای در آغوش کشیدن نوشتارش، تا از تجاوز هر اندیشه ی تاریکی مصون ماند.

پاسخ هایی که با عنوان " عور / انی " از تن کامگی های امیر می خوانید، مکالمه ی انتزاعی عاشقانه ایست، پیشکش محضر دوستان مهربان و همیشه همراه من که تقدیم حضورتان می گردد.


با تقدیم احترام: امیر معصومی.      

شهریور ماه هزار و سیصد و نود و سه

 

 *****************************


عریانی (1)

                                                    

ساعت نه و هفت دقیقه ی صبح شنبه،‌ یکمین روز از ششمین ماهِ سال در دومین فصل و من، از بس ننوشته ام،‌ نوشتنم نمی آید!
اما حس غریبی سر انگشتانم را می گزد! ‌حس خاص و خامی به نامِ " آخرین نامه! " ...
با همان لباس خوابی که نپوشیده ام (!) فقط پیچیده به دور کمر؛ می نشینم لبه ی تخت، ‌روبروی آیینه به تماشای خودم؛ به تماشاگه راز (!)
به موهای لخت و لطیف و ابریشمی ام که در سی و پنج سالگی،‌ به رنگ شب است؛ رشته های سفید و براقش،‌برای من به ستاره می مانند در لا به لای این ظلمت ریخته بر پیشانی.
مردی را می شناسم که موهای سفیدش را رنگ می کند (؟) می گویم
"
بزرگ شدن، زشت نیست! درد کشیدن، خجالت ندارد! گذر عمر، ‌نشان پیری نیست."
جواب می دهد : " دوستت دارم."
گوشم فرار می کند. می چسبد به تصویر معکوس من در آیینه،‌سمت چپ برهنه ی سینه.
می شنود که دوست داشتن مرد،‌قلبم را می تکاند؛ می آویزد به بند تعلق!
چه غریزه ها که به هوس نشاندم و هوای عشق تو از سرم نیفتاد (! - ؟)
ذهنم می گریزد؛
دست کودک بازیگوش خیال را می گیرم، کنار خودم می نشانم، باید طاقت بیاورد و مرا تماشا کند؛ ‌تماشاگه راز (!)
می گویم: " ما با هم به اینجا رسیدیم! پس رفیق نیمه راه نباش. " 
پیشانی بلندم را می نگرم که نه چین دارد، نه چروک، نه جای سوزن های بوتاکس.
دست می کشم به روی ابروها و از گوشه ی پلک سر می خورم به خط چشمی که دوستش دارم.
مژه هایم فر دارد مانند تار موهای سینه ی تو (؟&؟)
.
.
.
.
باز هم یادِ‌ آن گورستان ... نوشتنم شکست!

 

 

/ ناخواناهای بانوی نیلی وش /

 

 

عور/ انی (1)


ساعت به وقت هذیان های یک عاشق ! 
آیینه صدایم می کند،
به ته ریشی دست می کشم که دوستش داری،
سیاه و سپیدش را می نوازم به زیر هر انگشت.
آیینه ریتم بر می دارد،
زنی کمر بسته که می رقصد در برهنگیِ خیال یک مرد؛
مگر نمیدانی از لباس خواب خوشم نمی آید،
تورا به تاخیر می اندازد؛
تا من چشمانت را به رسم *لیسه و شیشه عبور می کنم،
تو موهایت را به باد بده ،
شاید کمی شب به درازا کشد
.
.
به گورستان می روی چکار؟!

 

 

/ تن کامگی های امیر /


 * لیسه: در این متن تشابه زبان به حلزون.

***

عریانی (2)

 

از سینه ات می گفتم، گرم و فراخ، به وسعت تمام  مردانی که آرزویِ سر من بر سینه شان ماند.

سرم را دوست دارم، وقتی سنگینی می کند بر این گردن که انگشتان تو می تابد به دور بلندی ش( ! - ؟ )

تاب گیس های بلندم را می دهم به دست کودک درونت(؟) بالا...بالا..بالاتر؛ برسد به آسمان سر انگشتان  بلند نظرت، بنشیند به قله ی قهوه ایِ تپه های  جفت برجسته در لوت عریان های این زن ( ! )

حالا که این بازی را می سپاریم دست کودک غریزه، غرورت را زمین بگذار، با من تماس بگیر.

یک قرار عاشقانه در آبشاری ترین محوطه ی ییلاقی " تن به تن " . همانجا که می شود نفسی چهره در چهره ی یک مرد ایستاد و به زیر نازهای نمور زبان شیرینش، زنانگی را طراوت بخشید.

هراس نداشته باش. هر چند کودک، به درون تالاب هوس افتاده اند، نمرده اند هیچ،‌ آدمی پس آورده اند از پشت زمینه ی هر بازی اروتیک.

تو به مشغولیت خویش برس. به این همه زن که در من مرده اند!‌ ...

.

.

.

باز هم یاد آن گورستان!‌ ... نفحه ای از سیگارت بدم!‌

 

/ ناخواناهای بانوی نیلی وش /

 

 

عور/نی (2)

طبیعت وحشی را دوست دارم. تارزان شوم، بیاویزم به بافته های موی زنی،‌ معلق شوم میان آسمان تنش؛ ناگه ‌رها کنم خودم را،‌چنگ اندازم بلندی های برهوت تنش را، سر خورم تا تنگنای دره های تنش؛‌

طبیعت وحشی بکر را دوست دارم. دست نخورده باشد به اکتشاف کسی. زنی باشد از جنس آب. هر چشمه ی تنش، آبشار. من می دانم و کاوش در عمق تالاب های تو!

حواسم باشد چیزی به جا نماند در طاقدیس و ناودیس هایت ...

.

.

.

به گورستان می روی چکار؟!‌

 

/ تن کامگی های امیر /

 

***

 

عریانی (3)

 

دستم خواب رفته است.کمی قبل مور مور می شد.قبل ترش گز گز می کرد.پیش از آنکه داغ شود از خاطره ی لمس سر انگشتان تو به وقت لمیدگی به پهلوی من، که سُر خورد روی ران تو (!‌ـ؟)

حالا پایم در خودش جمع می شود از تجسم دوباره ی فشاری که به میانش آوردی و جمع تر می شوم در خودم از حجم خالی انگشتی که در من جا گذاشتی (‌!‌ـ‌؟)

آیینه فرار می  کند، می دوم به دنبال زنی از من که می خواهد در اولین حفره ی سیاه پشیمانی خودش را گم و گور کند؛ لباس خواب از کمرم باز می شود. آیینه می ایستد. تا به حال من را در خودم تنها تماشا نکرده است. تماشا گه راز (!)

من و زنی که از من است،‌به دنبال تو می گردم (!‌)

تو نیز بگرد (؟) خودت را جستجو کن (؟) ببین کجای تنت بوی آه واره های یک نوازش پنهان را می دهد، به وقت دل دل زدگی های این آیینه؟!‌

.

.

.

تصویر گورستان هنوز گرمی می کند. کاری کن!

 

/ ناخواناهای بانوی نیلی وش /

 

 

عور/انی (3)

 

این همه زبان نکش به آینه! نرم است و استوار، هم چو آنی که بَرَش لمیده ای، اما تخت نیست!‌ مانند آنچه به کمر بسته ای و حریر ِلباس نیست. من است!

هر چه در محیط تو،‌مسطح است،‌حجم  مردی نامرئی است  که تو در خود ندید گرفته ای مرا!

این همه زبان نکش به آینه که لبانش متورم شود و مردینه اش آماس؛

خودت را باز کن از خمودگی نازها و نیاز ها. همانجا بمان، جایی میانِ آینه؛ کمر در کمر، در آب و هوای خوش " تن به تن " .

صبر کن، ‌تکان نخور،‌نفس بکش،‌عمیق اما آرام. انگشت نگاری من از شرمینه ی یک زن، زمان می برد!سست نشود اراده ی اندامت.؛

کجا؟!

.

.

.

به گورستان می روی چکار؟!‌

 

/ تن کامگی های امیر /

 

***

 

عریانی (4)

 

در من مچاله گشته زنی که ویار آغوش تو را دارد و بازو های خویش را گاز می زند که شاید فرو ریزد این دیوار تن و تو آزاد شوی از حصار آیینه (؟)

بیایی و شبی مهمان سلول انفرادی من باشی که ببینی چقدر تنگ است سینه ی زنی که اسیر عشق است (‌!ـ؟‌)

تنگ تر می شود این نفس وقتی سنگینی خیال تو به روی خواستن ش می افتد؛

آه، آخ می شود در خراش عبور از حنجره، که دست نوازش تو به ناز این زن،‌می تراشد گل سنگ های عصر فراق را؛

صدای احساس من،‌در پس زمینه ی موسیقی ِ باران نفس های تو،‌ ارتعاش قوسِ قزح است،

بر  دشت نقره ای آیینه.

اینجا غریزه مجسم است در هیات مادینه اسبی که تو را سوار بر عشق به مماسِ مرزهای جسم و جان می برد.

رام نمی شوم؛ پاهایت را قلاب کن بر کمر اما لگام دست هایت را از غرش هر شیهه بردار، که تا روح هر نسل، در نطفه ی نابسته ی این افسانه،‌ به خود نجنبد، ‌این مادینه تو را به زمین نخواهد زد که بر خیزی و افسار کشی و کمندِ گیس به دست پیچی و اهلی کنی زنی را که هنوز نمی داند کی و کجا؟ چرا در حجله ی آیینه نگنجید که اسب سپید بخت،‌برایش مردی آورده بود از جنس شراب. مست و گیرا اما نامیرا ...

.

.

.

باز هم خیال گورستان!‌ در بستر بمان،‌نرو،‌ سیگارت را دود کن،‌شاید آن سنگ قبر در مه آلود این اتاق گم شود.

 

 

/ ناخواناهای بانوی نیلی وش /

 

عورانی (4)

 

و این اعتیادم این که عمیق پُک میزنم هر چه از سر تا پا..با لبهای / سر انگشتان کنده از گور اما گور نمیشوم..! همه رنگ هایت را از بَرَم....!

 

ارغوان لب و سبزی شالیزار گیسویت

طلایی ستاره های خفته بر سینه  و نیلی وش جاری رودخانه هایت

و

سرخی آن گل رز، پیچیده در ناشناخته ترین شبه جزیره ی اندامت.

تو، برای تطمیع تمام مردانی که در من سرکشی می کنند،‌ رنگ و لعاب داری.

برایت خیل ای از مردان تمدن ندیده در صحاری این آیینه را،می اورم به‌ تدفین هر زن که در خود کشته ای.

آلت های قتل تو بیشمار ،‌آلت محاربه ی من بی مثال است.       

این مادینه ی وحشی، سواری رزم آزموده می خواهد که از غرش های تو در پهنه ی آیینه،‌ترک به جان غیرتش نیافتد.

.

.

.

می مانم تا ترست از گورستان بمیرد!

 

/ تن کامگی های امیر /

 

***

عریانی (5)

 

چهارشنبه، پنج دقیقه بعد از دوازده ساعت گذشته از نیمه شب!

گاهی گمان می کنم اسب بالدار مسخ شده ای هستم مبتلا به نفرینی که هنوز غبار دیرینه سنگی در ریه هایم،‌ تنگی می آورد. حنجره ام درد می کند سوار کار بی پروا . آنقدر مهربان بودی که نخواستی این مادینه اسب را به شلاق هوس خویش، ‌رام کنی؛‌ حالا کمی از غریزه ام پیاده شو. این همه ناز که بر شرم من نشاندی تا صدای ناله ام را درمان کنی،‌چاره ی این زن نشد.

 

می خواهم امروز کمی عقلانیت به خرج دهم. این کمر که من به شکستن شهوت آیینه بسته ام،‌سست نمی شود به این همه حرص و ولع اگر، اجازه ندهی صدای احساسم را در اندام این تخت،‌سر بر شانه ی تو،‌ به ترانه ی آزادی یک زن سرایش کنم!

چشمانت را از آیینه بردار. چند زن در من مرده است، باید بیرون شان کشم. دست در حلق خویش، بیرون می آورم :

 

زنی که نگاهش معشوق نداشت، زیر دامنی ش داشت!

زنی دیگر که دستش بوسه ای نداشت،‌ دستانه اش داشت!

زنی تنها که لبش شنیدن نداشت،‌ گزیدن داشت!

زنی زفاف کرده که ارگاسم نداشت،‌غسل جنابت داشت!

زنی عقیم که پستانش کودکی نداشت،‌مکیدن داشت!

 

نخواه، در خلوت ترین اتاق این آیینه

 

‌نگاه مرا عشق کنی، دردم نیاید!

دستم را ببوسی،‌ دردم نیاید!

لبهای خاموشم را بشنوی، دردم نیاید!

زفاف مرا از هر غسل، مطهر کنی، دردم نیاید!

کودک خیال مرا بالغ کنی،‌دردم نیاید!

 

 

چشمانت را از آیینه بردار. می خواهم کفن کنم این همه زن که در من مرده اند!‌برای تشییع هم نیا!

.

.

.

حالا دیگر از گورستان نمی ترسم.

 

/ ناخواناهای بانوی نیلی وش /

 

عور/انی(5)

 

زن های بسیاری را دیده ام که در حیاط خلوت اندام خویش، روزانه خودکشی می کنند در اعتصاب به مردی که تفهیم اتهام نبود!

با هر زن که در تو کشته اند، مردی می زایم از تیر کِش کمر خویش به آن شرط که مادرشان تو باشی! بانوی آیینه!‌

به رسم آدم و حوا،‌ از پاک ترین درخت این شهر - روییده بر تن من – با شهد ترین شیره که می جوشد از جان تو،  حلال ترین خوردنی ها و نوشیدنی ها را به عصاره ی حیات می بخشیم.

از دست دوز ترین لباس که وجب کرده ایم اندام هم را،‌لباس می گیریم و در بلند ترین بام آسمان این شهر،‌ آدم می زاییم. من از چشمان خویش دختر،‌تو به کام خود پسر!

 

عریانی که رسم شود، عورانی های این دیار چشم و دل پاک ترین نسل آیینه ها را می زایند.

 

کشته هایت را پشته کن. با هم به گورستان می رویم.

 

/ تن کامگی های امیر /

 

***

عریانی (6)

 

اینجا گورستان است. گرم و روشن. با پنجره های بی شمار بر سنگ هر مزار. خوشحال از آمدن ام.

صدایی خبرم می کند. نگاه می کنم. مردی است. به باغچه ای اشاره می کند کمی دورتر. گلستانی است. می دوم یک بغل می چینم. نمی گذارند بروم. باید گلها را بر مزاری بچینم که نمی شناسمش. با وسواس، گور را می آرایم. دوست دارم کسی را که آن زیر خفته است. مهم نیست که نمی دانم کیست! دوستش دارم. می خواهم کنارش بخوابم. می خوابم.

زنی بر گوری!

 

تخت نیست، آسمان است؛ حریر نیست، ابر است؛ زن نیست، من است؛ خدا نیست،‌تو است؛

بهشت نیست،‌ آیینه است؛ حور و شهد و شراب نیست،‌ لبخند است؛

کمی آنسو تر،‌

جهنم است که دور است از ما؛

آتش نیست، آه و افسوس است، که دور است از ما؛

زقوم و خون و عفونت نیست، تاول لب های نبوسیده است و تعفن آغوش های پوسیده،‌ که دور است از ما؛

اسفل السافلین است، مخوف نیست،‌ حسرت است، گناه های نکرده است؛

و قدری هم زمهریر،

سرد نیست،‌ خاموش است،‌قلب هایی که در التهاب عشق نسوخته اند، دور است از ما.

 

دیگر از مرگ نمی ترسم وقتی شکست جام مستانه های من،‌ به تلنگر آغوش تو ممکن شد و بهشت بر من واجب است!

 

/ ناخواناهای بانوی نیلی وش /

 

عورانی (6)

 

آرام بخواب. بیداری دردی جانکاه است، لختی بیاسای.

آن مُرده، روح مهربانی است عاشق پیشه که معنای زندگی است اگر معشوقه ی دلیری باشی.

عبور می کند از درهای بسته ذهنت ،‌می غلتد به روی تخت ممنوعه ی خیالت،می رقصد در ‌خواب های شیطانیت، به پای وسوسه ات می پیچد و چاکراهای نیازت را فراخ می کند با عبور یک جهان بینی.

بعد

تو را در بستر، رام می خواباند چون جنینی در زهدان مادر،‌چنان که هوس کنی، باز گردی و قرنی را تنها در قلب یک کوانتوم،‌ عاشقی بیاموزی؛

بعد

تو را در بستر می آشوبد چون فاحشه ی مرد ندیده ای که تمام روسپی گری هایش را داستان نوشته است؛

بعد

تو را می میراند چون زنی که هرگز به دنیا نیامده است و قلبش از شکستن مصون بوده است.

آرام بخواب، آن مُرده،‌مرد مهربانی است که به زنده ترین زبان دنیا می خواهد بگوید – دوستت دارم – اما واژه ای نیافته است که  مَکر زنده ای به دان آلوده نشده باشد.

بمیر تا برایت بیشتر بگویم.

.

.

. / تن کامگی های امیر /

 

***

 

عریانی (7)

 

می خواهم بمیرم. بمیرم از این خواب خوش مستی!

کسی آشناست که می گوید : " تو مرده ای! ببین. "

 

گورستانی دیگر. در مجاورت. مقبره ای کهنه و در هم شکسته!

 

می گویم : " سه هزار و هفتصد و پنجاه سال قبل؟!‌ "

می گوید : " با او  که دوستش داری! "‌

 

به گوری که بر آن خفته ام نگاه می کند. گل ها را پس میزنم،

تو هم مرده ای !  یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت سال بعد از من!

کجای این لحظه،‌ خواب است و کجایش بیداری؟

این زن که در آیینه با تو زیسته است، هرگز از قاب خیال تو بیرون بوده است؟!

یا این مرد که مرا در ثانیه به توان نفس های غیر منقطع، می بوسد تا بگوید - دوستم دارد –

هیچ وقت مرا زندگی کرده است در قرن حاضر؟

یا من همان روح ام در حجم نامرئی یک مرد، مصلوب عقربه های زمان ؟!

 

خوب می دانی معشوق جان به بهار آغشته ی من

هیچ تیر و کمانی بر تعلیق زنی در آیینه، اثر ندارد مگر آن تیر که رها کنی و بر خالی اندام یک زن،‌به جای گذاری و شکار،‌ با خویش نبری!

 

حالا که با من آمده ای،‌بمان. تا آسمان چشم تو آیینه ی من است و من آیینه آسمان چشم تو،‌

می شود عاشقانه زیست به رسم یک عورانی که می داند چطور باید عریانی های یک زن را تیمار کرد؟!‌

 

" نه هرکه چهره بر افروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد، سکندری داند

هزار نکته ی باریکتر ز مو اینجاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند!‌ "

 

/ ناخواناهای بانوی نیلی وش - پایان عریانی /

 

 


عور/ انی ‌‍‍‍‍(7)

تن کامگی های من در حصر هیچ آیینه ای نمی گنجد. تمام صلب جهان را زیسته ام تا زنی چون تو در خود زاییده ام. اگر افسانه ی مرا پایانی بود،‌ تو از مرگ، قصه ی زندگی نمی ساختی.

گفته بودمت بانوی نیلی وشِ من

تو هر چه عریان تر،  این مرد عورانی هایش هویدا تر.

خواستنت اگر از سر نیاز بود و هوس،‌چه شب های بی سحر که با هوس عاریه ای از تصویر و تصور تو، تن از بند غریزه، رهانده می شد.

اگر از این تن کامگی، شمه ای  هوس می آید،‌ آن را نخوانده به آتش خشم خویش می سوزاندی که دروغ است اگر بگویی ندیده ای مردی به رسم قوادی، تو را بخواهد!

از تمام تو، آنچه بر قالب این حضور مردانه غالب گشته است، قربانی کردن روح سرکش مردی است که می خواهد در میانه ی نبردی فاتحانه،  در خون جسارت خویش بغلتد که اگر این نبرد " تن به تن " به قدر ذره ای عریانی تو را به عورانی یک خیانت بیالاید، من تا عمر دارم، در هیأت مرده ای، از  زندگی می گریزم که مبادا خواب خوش مستی ات در حجله ی یک الهه آسمانی،‌بر آشوبد!

خداوندگاری که مرا به  دانِ چشم سیاه تو فریفت،‌خوب می دانست که این صیاد، چون رام دام تو شود،‌ تا ترجمان عشق را بر زنانگی تو معنا نکند، دست از آیینه گردانی در چشمان تو، بر نخواهد داشت... لیک ...

 

" سالها دل طلب جام جم از ما می کرد

وانچه خود داشت، ز بیگانه تمنا می کرد

...

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

و اندر آن اینه صد گونه تماشا می کرد

...

گفت ان یار کز او گشت بلند بر سر دار

جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد!‌"

 

/ تن کامگی های امیر – پایان عورانی /

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
مهربانو 1393/06/11 ساعت 12:37 ق.ظ

زیبایی و سبزی قلمتان پایدار

پری 1393/06/10 ساعت 12:58 ق.ظ

مثل همیشه عالیه

kia 1393/06/09 ساعت 01:20 ب.ظ

عالی بود
لذت بردم قلمتان سبز

فاطمه 1393/06/09 ساعت 01:03 ب.ظ

سلام
بسیاااااااااااااااارعااااااااااااااااالی و هماهنگ.......
این هارمونی عشق که نور را هم به رقص وا داشته سزاوارتان@};-

پرستو لطیفی 1393/06/09 ساعت 01:28 ق.ظ

جایی که جای بودنِ من نیست
تنها دلیل حضورم،حضورِ هم نفسی ست...
ماییم و این دل شیدا
که تنگ
در آغوشِ آن
همیشه کسی ست....

م.پیوند

احسان 1393/06/08 ساعت 10:36 ب.ظ

اصلا هنگ کردم!!!!!!!!فوق العاده بودن....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد