عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت سوم



" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت سوم


یک ماه قبل - منزل ارغوان


Behnoush   :  Buzz!

Az in chat kardan  khaste nashodi?!

Arghavan:  salam, tanham khob.

 Behnoush:  chera  webet roshane?!

Arghavan: Fozooli?!

Behnoush:  Aha , hanooz barnagashte darin ghzaye hajat mikonin be madade teknologi !     

Arghavan: Khafe sho!

Behnoush:  Na… jedi ?! Nayoomade?

Arghavan: Na.

Behnoush:  Khabaram nadade?

Arghavan: Na.

Behnoush:  Che  bifekr!

Arghavan: To ke midooni shrayet ro harf nazan.

Behnoush:  Sabr…

 Buzz !

Hasti ?! man 5 min dige zang mizanam. bashe?

Arghavan: Ok ! bye.

 

ارغوان نگاهی به ساعت انداخت و نت رو بست. رفت سروقت گوشیِ موبایل تا روشنش کنه.

بهنوش همکارش نبود، برای همین خیلی راحت می تونست درباره ی مسایل خصوصی ش با اون درد دل کنه. هر چند خط سیر فکری شون در زمینه ی رابطه با جنس مخالف، یه چیزی در حد تفاهم سیاهی و سفیدی بود اما، هر دو شون خاطرات خاکستری رنگی در بـُعد زنانگی داشتن که اونا رو از دوران دانشگاه تا امروز، که ده سالی می گذشت، کنار هم نگه داشته بود.

روی تخت دراز کشید و به این فکر می کرد که تا کی می تونه در برابر نظریه های مرد ستیزیِ بهنوش دووم بیاره، که موبایل زنگ خورد:

- " جانم؟! "

- " سلام ارغنون جون! چطوریایی؟! "

- " خوبم، تو بهتری ؟! "

- " نه تا وقتی که تو رو از دست اون روانی نجات ندادم! "

- " تو رو خدا همین یه امشب، راحت بزار منُ! "

- " باشه،راحت باش، فقط اگه اشتباه نکنم بیست روزی هست که رفته ماموریت نه؟! "

- " آره. "

- " ارغوان، واقعا تو فکر میکنی که فرزان، چقدر می تونه به سرزمین تو وفادار باشه و تفنگ سر پرش و به روی سوژه ی مناسبی خالی نکنه ؟! "

- " حالم و بهم میزنی با این طرز تفکرت! "

- " حالت به هم نخوره خانمی! لبات به هم بخوره و این بار که اومد، موضوع ازدواج و پیش بکش."

- " هزار بار گفتی و گفتمت که نمیشه! همون اول آشنایی شرط کردیم که این یک رابطه ی بی توقعه."

- " یعنی چون تو روز اول، نفهمیده و نسنجیده یه غلطی کردی، تا آخر عمر باید چوبش و بخوری؟ "

- " اصلا بگو ببینم، فرض کن من خواستم  و اون قبول کرد، بعدش چی؟ میدونی جفتمون رو از سازمان اخراج میکنن! " ... صدای خنده ی بلند بهنوش عصبی ش کرد:

- " قبول کرد!!!، واقعا که خوش خیالی ارغوان...احمق جان، حاضرم رو جعبه نقره هام شرط ببندم که حرف از دهنت در نیومده، از خونه اش بیرونت میکنه! "

- " دیدی! اگه مطمئن بودی به حرفت، رو جواهرات ت شرط می بستی نه نقره هات ! "

- " اتفاقا چون مطمئنم روی جواهرات م قمار نمی کنم! "...

- " چرت میگی! "

- " نه عزیزم، چرت اون تصورات خام توست که داری بهترین روزای عمرت و پای غریزه ی یک نرینه میزاری! "

- " بی خیال من شو امشب بهنوش، دلتنگی داره خفه م میکنه، تو هم که داری فاتحه میخونی به اعصابم! نگفتی، از مامانت چه خبر؟ قبول کرد بیاد عروسی داداشت!"

- " آره ، راضیش کردم ولی نپیچون من و! ارغوان، گلم، جونم، عزیزم، تا کی می خوای به این رابطه ی بی سر انجام، ادامه بدی؟ فرزان پای تو نمی مونه، اون تو رو فقط برای تخلیه های لحظه ایش می خواد، باورم نمیشه، مگه میشه پای عشق وسط باشه و اون وقت بیست روز بره سفر، بی هیچ خط و ربطی؟ چطور تو ، چهار ساله، قواعد سازمان رو دور زدی و هفته ای دوبار با اونی، اون هم تو شهر خودتون، اما فرزان نمی تونه برای تو ریسک کنه؟! از من ... "

- " هیس! "

- " چیه؟ " ... قلب ارغوان مثل دل یک گنجشک تو سینه می طپید:

-" فکر کنم  اومد خونه! "

بهنوش با خودش فکر کرد، فرزان که اگر بخواد هم نمی تونه بیاد، پس کی اومده؟! ، پرسید:

- " کی؟!!! "

- " باید برم، بای " ... موبایل و خاموش کرد و سُر داد زیر تخت، دستاش و رو گونه هاش گذاشت تا شاید التهاب شون بخوابه، نفس عمیقی کشید و از اتاق رفت بیرون، به صدای پایی که از پشت در آپارتمان دور می شد و از پله ها بالا می رفت گوش کرد، آه... نفس عمیقی کشید  و روی زمین زانو زد، باز هم مرد مست همسایه اشتباهی کلید انداخته بود! ...

ارغوان هنوز هم نمی دونست کجای این عشقِ لعنتی به این جون به سر شدن ها می ارزید؟! ...

حق با بهنوش بود؛ باید این بار که فرزان و می دید، تیر خلاص و می زد؛ اما به چه بهانه ای؟!

در واقع یکی از دلایلی که جذب شخصیتِ فرزان شده بود، نداشتن چهار چوب های مذهبی و عدم تعصب روی زندگی شخصی ارغوان بود، باید فکری می کرد، هرچند در این مورد تنها چیزی که مهم بود، واکنش فرزان در برابر پذیرش یک تعهد احساسی بود به نام ازدواج ...

صدای زنگ موبایل که از زیر تخت می اومد، چنان ترسوندش که حس نداشت از جاش بلند شده، خاموش نشده بود؛ خودش و کشوند توی اتاق و از نور موبایل تونست زود پیداش کنه، بهنوش بود:

- " بله بهنوش؟! "

- " خدا بکشه منُ از دست تو راحت شم، کی اومد؟ اصلا مگه قرار بود کسی بیاد؟! "

تازه یادش اومد که چی از دهنش در اومده! باید درستش می کرد:

- " اوووم ... " ... نمی خواست از مرد همسایه چیزی بگه و هیچی هم به ذهنش نمی رسید:

- " متوهم شدم... همین! "

- " ارغوان؟! داری با خودت چه میکنی؟! با کی قرار داشتی؟ "

- " اشتباه می کنی بهنوش، می خوام بخوابم، بای ."

***

تمام طول مسیر از خونه ی فرزان تا آپارتمانش رو با جزء جزء خاطره ی یک ماه قبل و شرط بندی بهنوش، سپری کرد، خوبی ماجرا این بود که بهنوش از قرار امشب خبر نداشت و تا دیدار دوباره می شد فکری برای این شکست کرد؛ پشت در آپارتمان ش ایستاد، دست کرد توی کیفش تا کلید و پیدا کنه، نگاه تار و خسته از اشکش، به روی یک جفت کفش چرم مردانه ای که با عجله از پا در اومده بودن، موند.

آیینه رو در آورد، صورتش و تمیز کرد و شالش و جلو کشید... توضیحی برای دیر اومدنش، نداشت.

 

ادامه دارد... /

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد