عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام اول )



بیدار شدم دیدم نیستم
من در این داستان ، از دیدن غیبت خود حرف می‌‌زنم !
***
آرس عاشق آفرودیت بود! عاشق مژه های زیبا و چهره جذابش، موهای طلایی و چشمان آبی آسمانیش، و پوست سفید و لطیفش! دلش برای خنده های زیبایش غنج می رفت و راه رفتنش مدهوشش می کرد. 
آفرودیت هم آرس را دوست داشت! اما زنانگی و مکرش و اینکه می دانست زیباست باعث می شد از او رو بگرداند. آفرودیت زیبا بود و هواخواه زیاد داشت، هواخواهانی که همه از خدایان بودند، و زئوس از ترس کشمکش های خدایان مجبور شد او را به ازدواج هفائستوس دربیاورد. 
آفرودیت دل در گرو آرس داشت اما از فرمان زئوس نمی شد سرپیچی کرد.آرس دل در گرو آفرودیت داشت، و آرس خدای جنگ بود، اینجا بود که تیزاروس آفریده شد...
یک قطره اشک آفرودیت در روز خداحافظی، جامی شراب و بی نهایت افکار مغشوش!

تیزاروس زاییده اشک و غم و اندیشه بود! با همان زیبایی آفرودیت، اما شفاف چون اشک! فکر و اندیشه می خورد و شراب می نوشید؛ و شاید اگر خدایان می دانستند اندیشه چه قدرتی دارد خوراک پری کوچک درون بطری را چیز دیگری می گذاشتند.
آرس هرشب به یاد الهه ی زیبارو اشک می ریخت و شراب می خورد و بعد عالم مستی برای تیزاروس کوچک و شفاف که لب بطری نشسته بود و غمگین نگاهش می کرد حرف می زد. نزدیک صبح پری را به بطری برمی گرداند و هیچگاه ندانست اگر او را در کنار خود نگهدارد، به زودی آفرودیتی کامل خواهد داشت. آرس از راز رشد سریع تیزاروس خبر نداشت، اما راز دیگری بود که اگر می دانست هرگز در کنارش مست نمی کرد. 
تیزاروس اندیشه های دیگران را می بلعید و آنها را به خود جذب می کرد، و آرس خواهی نخواهی پری کوچک درون بطری مشروب را به نیمه الهه ای تبدیل کرد که قدرت های خداگونه داشت! شبی که هفائستوس، آفرودیت را با معشوقش به دام انداخت، وقتی از گناهش گذشت و وقتی آفرودیت برای همیشه متعلق به آرس شد، خدای قدرتمند جنگ، ترسان از رازهای مگویی که به تیزاروس گفته بود پیش از آنکه با معشوقه اش به تراکیا برود، بطری مشروب را به زئوس برگرداند! زئوس از راز نیمه الهه کوچک باخبر شد، مقامش را در گوشش زمزمه کرد و او را رسما یکی از الهه ها معرفی کرد؛ با این حال زمانی که خدایان با عله زمین را ترک می کردند تا در آسمان ها زندگی کنند، بطری سحرآمیز را به آب انداخت!
تیزاروس سال ها در آب شناور بود و با یادآوری حرف های آرس هم سیر می شد و هم قدرتمندتر! خوی جنگجوی خدای جنگ، پری کوچک را بی نصیب نگذاشته بودتا یک روز صبح ...
با سکونِ غیرعادیِ بطری از خواب پرید. آسمان و دریا مثل همیشه از پشت شیشه سبز بطری، سبزِ سبز بود اما بطری در آب شناور نبود بلکه روی ماسه ها افتاده بود! نزدیک ظهر شبحی لغزان و سبز به شیشه نزدیک شد، بزرگ و بزرگتر شد و بعد تیزاروس و بطریش را در خود فرو برد و شروع به تکان دادنش کرد. الهه کوچک از این تکان های جدید سرگیجه گرفته بود، برای همین وقتی بطری آرام گرفت و شبح ناپدید شد، مدتی طول کشید تا متوجه شود درب بطری باز است! و درست با دیدنِ اولین جرعه مشروب، بازیگوشانه به درون جام چوبی شیرجه رفت! شبح سبز تیره که حالا از بیرون بطری مشخص بود جوانی با موهای سیاه و پوستی تیره است، با دیدن حجم شفاف لغزان در جام، شگفت زده شد! 
سرش را نزدیک تر آورد و سعی کرد چیزی را که می دید و نمی دید درک کند؛ و تیزاروس شفاف و کوچک با کنجکاوی به این موجود جدید خیره شد! شبیه خدایان بود اما پررنگتر و با اندازه ای متفاوت، و در عمق چشمانش چیزی می درخشید که تیزاروس بازیگوش و کنجکاو را شیفته خود کرد! آنقدر که آرام زمزمه کرد:
"سلام"...مرد جوان عقب پرید، اما اندکی بعد دوباره سرش را جلو آورد: 
"سلام...تو کی هستی؟ حرف می زنی؟ به زبان ما؟ تیزاروس معنی "زبان ما" را نمی فهمید! اما حرف می زد؛ و اینکه چه بود و نامش...به خاطر می آورد اما نخواست بگوید:
" من... یک الهه! یک پری! برای مردم ساحل نشین که با افسانه های دریا بزرگ می شوند ملاقات با موجودات باورنکردنی چندان عجیب نیست! این بود که جوان زود مهمان جدیدش را پذیرفت: 
" از کجا آمده ای؟ 
- " از دریا "
- " مدت زیادی درون بطری بودی؟ گرسنه نیستی؟" 
- " مدت زیاد... خیلی خیلی زیاد! گرسنه ام، حرف بزن، از خودت بگو!" 
جوان منظور تیزاروس را نفهمید! اما با لبخند پاسخ داد:" اسم من زامیر است! تو پری آرزوها نیستی؟" 
- " نه! من الهه ام! الهه ی .... " اما نگفت! 
جوان با خونسردی بلند شد و به سمت دیگری رفت! وقتی برگشت در دستش بشقاب و لیوانی دیگر بود! تیزاروس به عادت همیشه لب جام نشسته بود و تماشایش می کرد.
" بیا غذا بخور! می توانی از گوشه بشقاب من بخوری! از نوشیدنی که سیرابی!" 
" غذای من حرف های توست!" جوان دریایی نفهمید و شانه بالا انداخت: 
" تو نیمه پری و نیمه الهه... هرچه هستی خوش آمدی! هرچه می خواهی بخور و بنوش! و هرچه نیاز داری بگو تا برایت برآورده کنم! نامت چیست؟" ...
نام! تیزاروس نام خودش را نمی دانست چون هیچگاه کسی صدایش نکرده بود! سایه غم صدایش را لرزاند:" نمی دانم."
جوان نگاهی به حرکت ظریف هوا در جایی که جسم تیزاروس بود انداخت! دختر حالا که خشک شده بود، تقریبا نامرئی بود! 
- " می توانم "فانی" صدایت کنم؟ یعنی چیزی که می تواند ناپدید شود! " 
" فانی.... دوستش دارم!" و اینگونه پری کوچک بطری، مهمان خانه زامیر شد....
جوان ساحل نشین کم حرف بود، صبحها به دریا می رفت و نزدیک غروب بازمی گشت! سوغاتش از دریا اغلب ماهی های ریز و درشت و صدف و خرچنگ بود؛ گاهی هم لاکپشت یا عروس دریای کوچکی را می آورد تا به الهه کنجکاو خانه اش نشان دهد! خودش هم که نمی خواست، تیزاروس که همان روز اول تا غروب تمام گوشه های خانه کوچک ساحلی را گشته بود و چیز دندان گیری برای ارضای حس کنجکاویش پیدا نکرده بود آنقدر پاپیچش می شد که ترجیح میداد با بازیچه ای سرگرمش کند. پری کوچک تمام روز یا هفته را سرگرم موجود کوچکی می شد که از دریا آمده بود و البته گاهی هم که سوالی می پرسید به ندرت جوابی می گرفت! تیزاروس با خاطراتش فقط سیر می شد، غذا هم می خورد اما آنچه باعث رشدش بود، اندیشه انسان بود، اندیشه تازه و ناب و زامیر تنها زمانی از اندیشه هایش می گفت که به بار دهکده می رفت و دیرتر از همیشه، مست مست به خانه برمی گشت!
همین شد که دو سال طول کشید تا الهه کوچک تبدیل به دختر زیبای نوبالغ و شفافی شود! آن روز غروب، زامیر که به خانه برگشت، رشد ناگهانی دختر شگفت زده اش کرد. آفتاب غروب اندام شیشه مانندش را روشن کرده بود و بر انحنای تنش منعکس می شد. 
ظهور ناگهانی بلوغ بر تنش چنان فریبنده بود که زامیر برای اولین بار با حسی عمیق تر از تماشای الهه ای مقدس، سراپایش را برانداز کرد و تمام شب را برخلاف وقت های دیگر زیرچشمی به تماشایش نشست! آماده خواب که می شدند، تیزاروس با شرمی دخترانه به حرف آمد:"امشب کجا بخوابم؟"
تمام شب های قبل را کنار زامیر روی یک تخت خوابیده بود، از وقتی انقدر بزرگ شد که نتوانست به بطری برگردد. 
اما امشب با درک نگاه های زامیر که مانند همیشه نبود، حس دخترانه اش می خواست که فاصله را حفظ کند.تور ماهیگیری، رختخواب زامیر شد اما این فاصله گرفتن چندشب بیشتر طول نکشید! 
دختر جوان برهنه و پرجنب و جوشی که در خانه حضور دارد، حتی اگر حضورش شفاف و بی رنگ باشد، مخصوصا اگر کمی سربه زیرتر و گریزان تر شده باشد، برای مرد جوان و تنهایی که در خانه حضور دارد اغواگر است.
آن روز هوا طوفانی بود و زامیر از صبح در خانه مانده بود و تیزاروس از صبح پشت پنجره با اشتیاق و هیجان دریای طوفانی را نگاه می کرد! زامیر تمام روز او را از پشت برانداز می کرد، تا آخر طاقت نیاورد و بلند شد، آرام و بی صدا پشت سرش قرار گرفت و دست بر بازوانش گذاشت. تیزاروس ترسیده و متعجب خود را عقب کشید، اما پیش از آنکه اعتراض کند توجهش به نکته دیگری جلب شد!و با شگفتی به رنگ پوست شانه ها در زمینه شفافش خیره شد. انگار رنگ پوست زامیر به دست دختر انتقال یافته بود. تیزاروس با این رویداد جدید بلافاصله خجالت را کنار گذاشت و هیجان زده شد:"خدایاااااااا!"
- "آره... دارم می بینم!"
- "چجوری شد؟ جای دستات موند؟"
- "نه... فک نکنم! اذیت شدی؟"
- "نهههه"... و با شادی کودکانه ای شانه بالا انداخت و ادامه داد:"چرا قبلا اینطور نشده بود؟".
خود زامیر هم نفمید از کجا این فکر و آن جمله را آورد:
"شاید...شاید... شاید به خاطر اینه که من دوستت دارم!"
اگر تیزاروس شفاف نبود، سرخ شدن گونه هایش را زامیر می دید. زمزمه کرد:"واقعا؟"
- "واقعا!" ... و دوباره دستش را بر شانه تیزاروس گذاشت و او را به سوی خود کشید. دختر جوان شرمگین چرخید، طوری که پشتش را بر سینه زامیر تکیه داد. نفس داغ او را که پشت گردنش حس کرد به خود لرزید و سعی کرد آرامش کند:
- "چشمات و ببند و تا نگفتم باز نکن!"
وقتی زامیر چشم گشود، خود را در اتاقی بزرگ و روشن دید؛ و رویایی دونفره... آنشب و شب های بعد هردو با هم رویایی را تجربه کردند؛ زامیر، لمس به لمس، بوسه به بوسه، تمام تن دختر را مرئی کرد! یکدیگر را کشف کردند و عاشقانه های پرحرارت را با هم شریک شدند؛ دخترک کمرو به جوان دل سپرد، اما او را به حریم تنش، به درونش راه نداد!
هرشب با هم رویا می دیدند اما تیزاروس اجازه نمی داد این رویا به انتها برسد؛ تا آنشب که زامیر مست از دهکده برگشت و بی خبر از آنچه می کرد دختر را به حجله گاه تختش کشانید...صبح که گیج و متحیر بلند شد، جای خالی دختر و ردپای خون روی ملافه ها آه از نهادش درآورد. دختر را در کلبه نیافت و شتابان بیرون دوید.
تیزاروس، چون مجسمه ای سنگی، روی صخره های کنار دریا نشسته بود.... 

ادامه دارد... 

امیر معصومی / آمونیاک

10.10.93


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد